2

1.1K 257 147
                                    

درحالی که تیکه ای از صبحونه اش و قورت میداد کوله اشو رو دوشش انداخت، اسکیت بردش هم زد زیربغلش و در خونه ارو باز کرد

زک_من دارم میرمم

بلند داد زد و قبل از اینکه درو ببنده لیام خودشو بهش رسوند ، ظرف غذاشو به زور گذاشت تو کوله اش

لیام_لطفا با کسی کار نداشته باش ، اگه بعد از ظهر تونستم خودم میام دنبالت

زک_اوکی اوتوبوسم الان میرسه ، بای بای

قبل از اینکه از پله ها بدو پایین لیام بوسه ای رو گونه اش گذاشت ، به طبقه اول رسید با کنجکاوی به اثاث هایی که داشتن میاوردن نگاه کرد

نیشخندی زد _همسایه جدید!

با همون نیشخندش از کنار مردی که جبعه نسبتا بزرگی بغلش بود و به خونه میبرد خسته نباشید گفت

و از سه چهارتا پله ورودی رفت پایین وقتی متوجه نیومدن اوتوبوسش شد اسکیت بوردش و رو زمین گذاشت و در حالی که سرجاش وایساده بود با پای راستش که رو اسکیت بود اونو حرکت میداد

زک بعد از بررسی کامل ادما وقتی تونست همسایه جدید و در حالی که به موتورش تکیه داده بود و همه چیزو زیر نظر داشت پیدا کنه

با صدای بچگونه ای رو به پسر جوون گفت _صبح بخیر همسایه

پسر با شنیدن صدای زک از موتورش فاصله گرفت و چند قدمی سمت زک برداشت

_صبح بخیر کوچولو

زک لبخندی که فقط پدرش و مادرش میتونستن بفهمن پشتش چیه به اون پسر زد

_از اوتوبوست جا موندی؟

همسایه جدید سعی کرد با پسر کوچولویی که به نظرش خون گرم بود سر صحبت و باز کنه

زک_نه تا ده دقیقه دیگه میرسه .. خیلی وقت بود اینجا فقط منو پدرم بودیم از اینکه همسایه جدیدی داریم خیلی خوشحالم

درسته زک واقعیتو گفت سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود هیچ چیز لذت بخش تر از اذیت کردن همسایه نمیشه

_پس با پدرت زندگی میکنی؟

زک_ درسته .

پسر نفس اسوده ای کشید چون که خونه جدیدشون فقط دو واحد داشت و طبقه بالاشون خانواده شلوغی ندارن

زک متوجه اتوبوس زرد رنگ مدرسه اش شد فورا اسکیتشو برداشت و قبل از رفتنش به ونس های پسر نیشخندی زد

زک_ونس های خوشگلیه

_اوه ،ممنون ..روز خوبی داشته باشی تو مدرسه

زک خنده شیطانی کرد و سمت اتوبوس دویید

زک_همچنین همسایه

بعد از سوار شدن زک و دور شدن اتوبوسش به‌داخل خونه برگشت .

لیام به سرعت کاراشو‌انجام میداد تا بتونه خودشو برسونه به مدرسه پسرش تا باهم شام و بیرون باشن

little DevilDonde viven las historias. Descúbrelo ahora