روز سه شنبه بود، ساعت آخر. اینبار، بچه ها واکنش خاصی نشون نداده بودن. با اینکه فکر میکردن تکلیفی که بهشون داده بود، خیلی مسخرس ولی بازم انجامش داده بودن. به هر حال، چیزی بود که باید بهش رسیدگی میکردن. مدرسه ای که اونا توش درس میخوندن، مدرسه ی استعداد های درخشان بود. به عبارتی، تعداد خیلی کمی توی این مدرسه قبول میشدن و کل تعداد بچه های کلاسشون حتی به بیست نفرم نمی رسید. فرقی که این مدرسه با مدرسه های دیگه داشت این بود که، توی این مدرسه، از هر پایه ای فقط یه کلاس بود و به عبارتی، این بچه ها که یازدهم بودن، فقط یه کلاس ازشون بود. بچه ها رشته های متفاوتی داشتن ولی هر کدوم ازشون که رشته هاشون متفاوت بود، با سال بالایی ها و سال پایینی های هم رشتشون تحصیلات اکادمیک میگذروندن. پس به عبارتی، اگه توی اون رشته از قبل استعداد نداشتی، به هیچ وجه نمی تونستی وارد این مدرسه بشی! تنها وجه اشتراکشون با مدرسه های عادی، این بود که اونام دروس عمومی مثل ریاضی، فیزیک، تاریخ و بقیه ی درسای دیگه رو میگذروندن.
کینو وارد کلاس شد و گفت:
_معلم یانگ میگه بیاین تو حیاط.
بچه ها آهی کشیدن و از جاشون بلند شدن. هه سو پیش میز هیسونگ رفت و چند ضربه به شونش زد تا بیدارش کنه. هیسونگ سرشو بالا اوورد و به اطراف نگاه کرد.
_کلاس داریم.
_آها...
از جاش بلند شد. داشت بلند میشد که بره توی حیاط که یکی از بچه های کلاس آستین لباسشو گرفت. هیسونگ برگشت و به پسری که اسمش یونگبوک بود و تازه امسال به مدرسشون اومده بود، نگاه کرد.
_چیزی شده؟
_دیدم خوابیدی...
و شیرینی ای به سمتش تعارف کرد.
_برای منه؟
یونگبوک سرشو تکون داد.
_اما خودت چی؟
_من دارم.
هیسونگ لبخند زد و شیرینی رو از دستش گرفت.
_چون کارآموزم میخوای بیشتر انرژی داشته باشم؟
یونگبوک خجالت زده سرشو تکون داد.
_ممنون پسر.
سرشو نوازش کرد.
_بیا بریم سر کلاس.
یونگبوک سرشو تکون داد و باهم رفتن.
معلم یانگ دوباره روی میز، با همون لبخند جلسه ی قبل، نشسته بود و بلند بلند حرف میزد. اینبار، یونگبوک و هیسونگ دیر تر از همه رسیدن و نیمکت کثیف تر به اونا رسیده بود ولی اونا زیاد مشکلی نداشتن.
_خب از امروز بگین. امروزتون چطور بود؟
بچه ها مثل قبل چیزی نگفتن. اگرم روزشون بد بود چه کسی بود که اهمیتی بده؟
_پس...خودم میگم. امروز حال دلم نود درصده. خیلی خوشحالم ولی همونجوری که گفتم، غم هم لازمه و از اینکه ده درصد غم تو وجودمه خوشحالم.
حالا، بیاین راجب اسماتون حرف بزنیم. خیلی کنجکاوم. میدونین، من امروز فقط با شما کلاس دارم. کل دیشب و با ذوق اینکه امروز چیز بیشتری یاد میگیرم، تونستم بخوابم. آخرین نفری که اون دفعه راجبش حرف زدیم کی بود؟ یادمه دختر بود...
_من بودم آقای یانگ.
_اوه البته...دختر خوشگل! بگو دخترم اسمت چی بود؟ من خیلی زود یادم میره.
_کارینا.
_اوه درسته کارینا...اسم خیلی قشنگیه! عزیزم معنیش چی بود؟
_عشق.
معلم یانگ لحظه ای مکث کرد ولی بعد دستی زد.
_اسمت واقعا قشنگه! این معنا برا یه اسم واقعا قشنگه!
کارینا لبخند زد.
_اسمتو هرکسی که برات انتخاب کرده خیلی دوست داشته.
_مادرم.
_البته، مادرا همیشه بهترین اسمارو انتخاب میکنن.
کارینا با خودش فکر کرد. مادر اون خیلی سال بود که مرده بود و با نامادری و پدرش زندگی میکرد. چند روز بعد از بدنیا اومدنش، مادرش مرده بود و کارینا هیچ خاطره ای ازش نداشت تا بتونه با حرف معلم یانگ بسنجتش.
_خیله خب...هوا امروز خیلی خوبه نه؟ هوایی که آفتابی نیست ولی ابریه و نسیم خنکی میوزه. خیلی عجیبه نه؟ الان تازه اول ساله و معمولا این ماه هوا هنوز گرمه. من خودم عاشق بهارم. هوای امروزم خیلی عجیب بهاریه اینطور نیست؟ نظرتون چیه؟
_اگه هوا بهاری بود که من ترجیح میدادم بخوابم.
معلم یانگ بلند خندید و دستی زد.
_درسته، یکی دیگه از دلایلمم همینه! اسم تو چیه دخترم؟
_یِریم آقا. اسممو برادر بزرگترم انتخاب کرده و معنیش شکوفه ی گل زیباست.
_عجب برادر خوبی داری! خواهر من چون میدونه من از اسم یونهو بدم میاد، همیشه یونهو صدام میزنه. بهت حسودیم میشه!
یِریم خندید.
_برام از هوای بهاری بگین. چه حسی بهتون دست میده؟ میخوام بدونم. یِریم گفت خواب. شما چی؟
_یاد شکوفه ها میوفتم آقا.
_چه قشنگ! اسم تو چیه پسرم؟
_یونگبوک آقا.
_بدون اینکه معنای اسمتو بگی احساس میکنم از کل وجودت اکلیل میریزه!
یونگبوک لبخند زد.
_خواهرام برام انتخابش کردن. معناش شانس و موفقیته. من یه اسم دیگه دارم که فیلیکسه و اونم همین معنی رو داره.
_چه باحال! خودت دوست داری کدوم اسم و صدات کنیم؟ میدونم دو اسمه ها معمولا با یکی از اسماشون مشکل دارن درست مثل خودم.
_راستش چون میخوام به اسم کره ایم عادت کنم، الان یونگبوک و ترجیح میدم.
_واقعا؟ چطور؟
کینو گفت:
_اقا یونگبوک امسال تازه از استرالیا اومده برا همینم اینجوری میگه.
_پس خارجی داریم؟ واو! نایس تو میت یو!
بچه های کلاس خندیدن و معلم یانگ دستی زد.
_پس باید همه حواسمون به یونگبوک باشه تا کلی دوست پیدا کنه. خب...یونگبوک گفت که شکوفه ها.
به هیونجین که سرشو روی نیمکت گذاشته بود و خوابیده بود نزدیک شد و بلند روی میزش زد. هیونجین از جاش پرید و ناخودآگاه جیغی زد که باعث شد همه خندشون بگیره. هیونجین که پنیک کرده بود، به اطراف نگاه کرد و بعد که متوجه شد، چشم غره ای رفت.
_خب پسر خوابالویی که چشم غره میری، روزت چطور بود؟
هیونجین دستی توی موهاش کشید.
_چی بگم آقا...سکته کردم!
_درسته که کلاس مشاورس ولی حداقل یه ساعت و صبر کن بعد برو راحت رو تختت بخواب پسرم.
_ببخشید...
_خب اسمتو بگو پسرم.
هیونجین هنوز گیج بود. بعد که دید کسی حرفی نمیزنه، به اطراف نگاه کرد و بعد به خودش اشاره کرد.
_کی؟ من؟
_بله پسرم.
_خب من هیونجینم.
_خب؟
_چی؟ آها...مامانم اسممو گذاشت. یعنی کسی که خیلی مهربون و متواضعه، بعد یه قسمت دیگشم معنای حقیقت یا یه جورایی حقیقت طلب باش و میده.
هیسونگ ناخودآگاه خندید که باعث شد جو کلاس سنگین بشه. هیونجین ابروشو بالا داد.
_الان کجاش خنده داره؟
_خودت از معنای اسمت خندت نمیگیره خدایی؟ از سر تا پات با چیزی که اسمته فرق داره!
معلم یانگ با اخم، دستی زد. لبخند زد.
_بچه ها...دعوا نکنین. ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم. تو بگو پسرم. میخوام اسمتو بدونم.
_من هیسونگم. عموم انتخابش کرده. چند تا معنی داره کلا...یکی میشه پسر، یکی به معنای اینه که کسیه که راحت میتونه دیگران و ترغیب کنه و اون یکی میشه کسی که همه کار و خوب انجام میده.
_مخصوصا رو مخ بودنو!
_گفتم اینجا کسی، کس دیگه ایو قضاوت نمیکنه پسرا!
_ببخشید...
_خب...امروز کلی اسم یاد گرفتم...نمیدونم میتونم همه رو به یاد بیارم پس باید بنویسمشون. تا الان اسمای هه چان، سونوو، هه سو، کارینا، یریم، یونگبوک، هیونجین و هیسونگ عزیزو یاد گرفتم.
یهو محکم روی صورتش زد.
_خدایا همش یادم میره....مبصر کلاس، اسمت چیه؟
_کینو استاد. بابام انتخابش کرده. معنای سینما و تئاتر میده.
_چه باحال! چقدر اسمای همتون جالبن! فکر کنم اسم بیشتر بچه های کلاس و یاد گرفتم درسته؟ بیاین امروز تمومش کنیم. اسم بقیه چیه؟ اممم، اون پسری که پشت نشسته بگه.
پسری که همیشه پشت میشست، جیسونگ بود. از اینکه توی دید باشه، واقعا متنفر بود و علاقه ای بهش نداشت. جیسونگ لحظه ای پنیک کرد. به چشمای آقای یانگنگاه کرد و آقای یانگ با لبخند ازش پذیرایی کرد.
_جیسونگ.
_اسم جیسونگ واقعا جالبه نه؟ هم کیوته هم سکسی...نمیدونم چیجوری...معناش چیه پسرم؟
_خب...جیسونگ یعنی عشقی از ستاره ها. مامانم انتخابش کرده.
_پروردگارا....چقدر قشنگ!
جیسونگ خجالت زده سرشو تکون داد و لبخند زد.
_و شما دو تا دخترا. شمام بگین دخترای من.
_من دوسی ام. عمم انتخابش کرده. معنی خاصی نداره فقط توی ژاپنی به معنای همون زحله.
_که اینطور. اسم جالبیه!
_منم اسمم لیاست. این اسمو خواهر بزرگترم انتخاب کرده. معنی اسمم میشه زیبا. راستش لیا خیلی زیاد معنا داره ولی خواهرم این معنی رو دیده و خواسته این اسمو روم بزارن. از طرفی معنای مشهورشم حامل خبرای خوبه.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_واقعا خواهر و برادرای خوبی دارین! تو چی پسرم؟ تو بگو.
یونگهون دستی توی موهاش کشید و جواب داد:
_خب من یونگهونم. خالم این اسمو برام انتخاب کرده. معنیش میشه موفق و خوشحال.
_واقعا فامیلای خوبیم دارین!
به ساعتش نگاه کرد.
_یه ربع مونده ولی میخوام تعطیلتون کنم. میخوام بهتون تکلیف جدید بدم. تا هفته ی دیگه به این فکر کنین که چقدر از خصوصیات اسمتونو دارین یا اینکه دوست دارین کدوم صفتی رو داشته باشین که اسمتون توصیفتون میکنه.
بنظر بچه ها، این مسخره ترین تکلیفی بود که تا حالا داشتن ولی بازم، باید انجامش میدادن. سونوو توی راه خونه، همونجوری که به آهنگ گوش میداد، با خودش فکر کرد که:
_خب...حقیقتا دوست بدی نیستم...حداقل بنظر خودم! شاید بتونم بهتر باشم ولی راضی ام!
با صدای داد کسی به خودش اومد که بعدش متوجه شد، توی خیابون بی توجه داشته راه میرفته. حسابی خجالت کشید و معذرت خواهی کرد. با خودش فکر کرد:
_تو معنای اسمم نیست ولی اگه تمرکزم و سریع از دست نمی دادم خوب بود!
خواهر یونگبوک، اولویا، دنبالش اومده بود و با هم به سمت خونه میرفتن.
_اولویا...بنظرت من به معنای اسمم میام؟
_چی؟
_خب...معنیش میشه شانس و موفقیت...من خیلی باهاش فاصله دارم نه؟ خیلی دوست دارم داشته باشمش.
اولویا، روانشناسی میخوند و یونگبوک و خوب می شناخت. سریع خودش و می باخت و فکر میکرد چرا نمیتونه مثل بقیه باشه.
_بنظر من که خیلیم بهش نزدیکی! چرا همچین فکری میکنی؟
_امروز تکلیف کلاس مشاورمون این بود که به این فکر کنیم که معنای اسممون مارو توصیف میکنه واقعا یا اینکه دوست داریم کدوم صفتی رو داشته باشیم که اسممون توصیفمون میکنه.
_چه باحال! این مرده خیلی حالیشه!
_اره، منم خیلی دوسش دارم! مرد خیلی مهربونیه..
_دوست داشتی این صفاتارو داشته باشی؟
_اره.
_این صفتا کلیه فیلیکس. تو نمیتونی فقط بخاطر اینکه حس میکنی بقیه ازت بهترن بگی نه، من خوب نیستم! بنظر من تا جایی که تونستی، واقعا تلاش کردی و خوب بودی! منکه بهت افتخار میکنم.
یونگبوک لبخندی زد و تشکر کرد.
_منم بهت افتخار میکنم!
کینو به باباش که رو به روش بود، نگاه کرد و پرسید:
_بابا جدا چرا اسم منو گذاشتی کینو؟
پدر کینو، همونجوری که ابمیوشو با کیک و از طرفی شیر کاکائو میخورد، بی تفاوت شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_چمیدونم...شاید چون دلم خواست؟
_خیلی قانع کننده بود واقعا!
_میدونم.
_الان مثلا این صفات اسم من چه ربطی داره...
_چی چرت و پرت میگی زیر لب از وقتی که راه افتادیم؟
_معلم مشاوره گفته فکر کنیم که معنای اسممون مارو توصیف میکنه در کل یا اینکه دوست داریم کدوم صفتی رو داشته باشیم که اسممون توصیفمون میکنه و دمت گرم بابا...الان من ساختمونی دوربینی چیزی ام؟
پدر کینو بلند زیر خنده زد و موبایلشو دراوورد.
_خدایا...از خنده پاره شدم! نمیتونم صبر کنم برسیم خونه باید الان زنگ بزنم به مامانت بگم.
کینو چشم غره ای رفت و سرشو تکون داد.
_واقعا که...رسما منو برا دکوری بدنیا اووردن!
یونگهون، لیا و دوسی همیشه تا یه جایی از خونه هاشونو باهم میرفتن. البته قبلا هیونجینم باهاشون میومد ولی الان دیگه خونش عوض شده بود. دوسی گفت:
_خب الان من چی بگم؟ من میخوام زحل بشم؟
یونگهون و لیا خندیدن. لیا گفت:
_بگو میخوام برم سیاره ی زحل زندگی کنم.
_مگر اینکه اینو بگم!
_حقیقتا من همش خستم...الان چیجوری من شادم؟
_توام بگو میخوای شادتر بشی.
_اسم تو از همه اسون تره لیا.
لیا لبخند زد. ژست گرفت و کیوت گفت:
_من خیلی خوشگلم!
یونگهون با حالت چندشی گفت:
_اره ولی خودتو بکشی نمیتونی با اون یکی معنیش یکی بشی!
_مگه چمه؟
_کلا سلیطه ای!
_نکه خودت خیلی همچین مهربون و جنتلمنی!
_شما دو تا میمیرین یه روز دعوا نکنین؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/292743715-288-k844251.jpg)
YOU ARE READING
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...