قسمت سی و چهارم_تابستون ۶

13 5 8
                                    

جیسونگ مسئول ساختن آهنگ شده بود. کلافه شده بود‌. آهنگ و ساخته بود ولی متنش هنوز مونده بود. بچه ها برای همون آهنگ رقص طراحی کرده بودن و باهاش تمرین میکردن. هیسونگ توی اتاقش اومد و ضربه ای به سرش زد. جیسونگ دادی زد.
_چرا میزنی؟
خندید.
_خنده دار شدی! چرا انقدر لفتش میدی؟ بچه ها شاکی شدن!
جیسونگ چشم غره ای رفت.
_خب چیکار کنم؟ خیلی بلدن بیان خودشون بنویسن!
_خب خودت نمیزاری!
_خب وقتی خودشون درست نکردن چی میخوان بنویسن!
_وات د فاک پسر! هم میگی تلاش نمیکنن هم نمیزاری!
جیسونگ دستی توی موهاش کشید.
_ول کن بابا!
_حالا اسمشو اینا انتخاب کردی؟
_یه چیزایی نوشتم.
_خب چیه؟
_مهم نیست.
_خفه شو مرتیکه منم توی گروه توام باید بدونم دیگه!
_چرا انقدر وحشی شدی تو!
_کجاشو دیدی! هرچی میدونی بگو خب.
_خیله خب.
کاغدارو دستش داد ولی هیسونگ بهش برگردوند.
_برام بخون.
_خب خودت بخون.
_جیسونگ مسخره بازی درنیار برام بخون.
جیسونگ صداشو صاف کرد و به کاغذا نگاه کرد. بعد از اینکه خوندش، هیسونگ دستی زد.
_خب کصخل فازت چیه همینو نمیدی؟ کی نوشتی؟
_دیروز.
_مرتیکه یه روز از وقتمونو تلف کردی!
_خفه شو تروخدا هیسونگ...زیاد خوب نشده!
_کل مغزت هنوز خوب نشده! اسمش چیه؟
_اسمش 0X1=Love Me هست.
_چقدر طولانیه!
جیسونگ شونه هاشو بالا انداخت.
_تو چقدر موقع کار کردن اخلاقت عوض میشه جیسونگ!
_واقعا؟ نمیدونم.
_اره میشه. گوه اخلاق میشی.
جیسونگ چشم غره ای رفت. هیسونگ بهش اشاره کرد.
_اینا! تو اصلا چشم غره نمیرفتی!
کاغذارو از دستش گرفت.
_من میرم بدم اینارو.
_نه صبر کن!
_خفه شو بابا.
روز جمعه بود. بچه ها همه خونه ی لیا رفته بودن. بعد از اون درگیری، سجون همه جا همراهشون میومد. پای هیونجین هنوز توی گچ بود و سر همین، هه سو مدام به سجون غر میزد.
_اینکه الان اینجوری شده تقصیر توئه!
سجون چشم غره ای رفت.
_میشه بس کنی؟!
یونگهون رو به هیونجین کرد.
_فقط منم که دلم برای هه سوی ساکت تنگ شده؟
هیونجین آهی از سر کلافگی کشید.
_بابا اینکه خوبه...نمیدونی توی خونه چقدر غر میزنه!
معلم پیانوی لیا براشون کلی خوراکی اوورده بود. قبل از اینکه برنامه شروع بشه، لیا کلاس پیانو داشت و سر همین، معلمش پیشش مونده بود. کارینا کلی از دیدن استاد قدیمیش خوشحال شده بود و مدام باهاش حرف میزد و میخندید. یونگبوک روی صندلی چرخدار لیا نشسته بود و با گربه ی لیا بازی میکرد که اسمش جی دراگون بود. سگشم یه گوشه خوابیده بود. مریض بود. سونوو نگاهی به یونگبوک و جی دراگون کرد و پرسید:
_ناموسا جی دراگون اخه؟!
لیا چشم غره ای رفت.
_مگه چشه؟!
یونگبوک آهی کشید.
_بچه ها شروع نکنین! الان بحثای شما اصلا مهم نیستن!
یریم دستی زد.
_دقیقا!
لیا خواست شیرینی ای برداره که معلمش با چوبش جلوشو گرفت. خندید و گفت:
_فکر کنم بعضیا رژیم بودن!
شیرینی رو برداشت و خودش خورد. لیا با دلخوری بهش نگاه کرد و لباشو جلو اوورد. کارینا بلند خندید.
_وای خیلی دلم براتون تنگ شده بود!
دوسی پرسید:
_اسم شما چیه؟
معلم پیانو ژستی گرفت و گفت:
_بنظر شما چه اسمی لیاقت منو داره؟
یونگهون زیر لب گفت:
_چه فرقی داره!
معلم پیانو چشم غره ای رفت.
_به هرحال، اسم من جانگ دیویده.
هه سو پرسید:
_چرا دیوید؟
کینو گفت:
_هه سو، تو نمیتونی از مردم بپرسی که چرا اسمشون چیه!
لیا جیغ زد.
_الان اصلا مهم نیست! تنها چیزی که مهمه جیسونگه!
هه سوام متقابلا جیغ زد:
_و هیسونگ!
دیوید دستشو روی قلبش گذاشت و با دهن باز و ترسیده گفت:
_این جنگلیا چشونه!
کارینا ضربه ای به شونه اش زد و گفت:
_مهم نیست! لیا جیسونگ و میخواد و هه سوام با هیسونگ دوسته.
_همون پسره که چوب خشک روش نظر داره ولی اون محلش نمیده؟
کارینا بلند خندید جوری که اشکش دراومد.
_وای خدایا! وای خیلی دلم براتون تنگ شده بود! خدایا! چوب خشک!
دستی زد و بلند گفت:
_بچه ها لیا چوب خشکه!
لیا چشم غره ای رفت. چشماشو ریز کرد و با نفرت به هردوتاشون نگاه کرد. کینو اشاره ای به یونگبوک کرد. یونگبوک از جاش بلند شد و جی دراگون و از اتاق بیرون برد و بعد، درحالی که همه درحال جر و بحث بودن، بلند داد زد:
_ساکت شین!
همه توی همون حالتی که حرف میزدن، موندن و به جلو خیره شدن. کینو با غرور، لبخندی زد. دست زد و به یونگبوک اشاره کرد.
_اینه قدرت قرمزک ما!
یونگبوک سریع سرشو به سمت کینو برگردوند و سوالی بهش خیره شد. دوسی چند بار به شونه ی کینه زد.
_بگو غلط کردم! تروخدا بگو گوه خوردم!
هه چان دستی زد. زورکی خندید و گفت:
_معلومه که کینو گوه خورد! مگه نه کینو؟ گوه خوردی مگه نه؟
کینو با چشمای گرد شده بهشون نگاه کرد و بعد که همه بهش نگاه کردن، سرشو تکون داد. دستشو بالا اوورد.
_از صمیم قلبم گوه خوردم!
یونگبوک چهرش از عصبانی، به خندون تغییر حالت داد و سرشو تکون داد. پیش بقیه رفت و بغل هیونجین نشست. یریم پوزخندی به هیونجین زد. هیونجین لباشو جلو اوورد.
_هوم؟
_خوب کاپل شدینا!
_وات د فاک یریم!
یونگبوک خودشو بیشتر به هیونجین چسبوند. هیونجین که معذب شده بود، زورکی خندید.
_میگم یونگبوک یکم اونورتر میری؟
_چرا؟
یونگهون آروم گفت:
_پسر خفه شو الان جرت میده!
هه سو گفت:
_حرفاتونو تموم کنین شروع شد.
مونبین و سَم، برای آهنگی که جیسونگ ساخته بود، رقص طراحی کرده بودن. تهیون یه گوشه نشسته بود و چشماشو بسته بود. بومگیو از هیسونگ پرسید:
_داره چیکار میکنه؟
هیسونگ شونه هاشو بالا انداخت.
_چمیدونم. کاراش تو کَتَم نمیره!
کارلوس سرشو به دیوار میزد و جیکم یه گوشه پیشش گریه میکرد. این تقریبا کار هر بارشون بود. کارلوس و جیک خیلی استرسی بودن و سر هرچیز کوچکی استرس میگرفتن. جیسونگ اهنگو زیر لب زمزمه میکرد و به زمین ضربه میزد. جویون کنارش نشست.
_خوبی؟
_نمیدونم. شاید چهل درصد.
_بازم خوبه. میتونست بدتر باشه!
جیسونگ آهی از سر کلافگی کشید.
_زیاد اعتقادی به حرفای کلیشه ای ندارم!
_واقعا؟ بنظر من جالبن.
_شبیه هم فکر نمیکنیم.
جویون لبخندی زد.
_برای اجرا آماده ای؟
_راستش نه. یه جوریه...خوشم نمیاد اون همه آدم راجب کاری که میکنم نظر بدن...
_چه جالب. چرا؟
_چون نمیفهمن معناش چیه. قضاوت از سر ندونستن مسخره ترین کاره و الان همه انجامش میدن!
_خب اره اینم حرفیه.
هیسونگ ضربه ای به شونه هاشون زد.
_پاشین بِیبیا. پاشین بریم. استرسم نداشته باشن.
بعد از اجرا، همشون روی زمین ولو شدن. بعد از یه مدت استراحت، روی استیج رفتن که حرفای داورارو بشنون. کسی نظر بدی نداده بود. بنظر همه راضی بودن. لیا و هه چان و یریم، دور تا دور اتاق و میرقصیدن و دیوید براشون آهنگ میزد. کینو با غرور دست زد.
_خب خوبه! تا الان که همه چی خوبه!
بعد از اینکه رِین حرفاشو زد، چان لبخندی زد و پرسید:
_این آهنگ و دقیقا کی ساخته؟
همه به جیسونگ اشاره کردن و جیسونگ، معذب سری تکون داد. با تمام‌وجودش از استری کیدز بدش میومد و اینکه قرار بود یکی از اعضاشون راجب کارش نظر بده، خیلی بنظرش مسخره بود. چان نگاهی به کاغذ جلوش انداخت و لبخندی زد.
_خودت تنهایی ساختی؟
جیسونگ سرشو تکون داد.
بچه ها داشتن از خنده میمردن. دوسی گفت:
_وای بچه ها! الان توی دلش داره انواع و اقسام فحشارو بهش میده!
یونگبوک گفت:
_شاید از گروهشون خوشم نیاد ولی خب آدم با استعدادیه!
لیا لب پایینشو گاز گرفت و گفت:
_خیلی ددیه!
دیوید گفت:
_اوه مای گاد! حیا دختر، حیا!
بعد رو به تلویزیون کرد و گفت:
_ولی خب از حق نگذریم، اره مرتیکه!
یونگهون صدای تلویزیون و بلند تر کرد و اشاره کرد که ساکت باشن.
_ساکت. بفهمیم چی میگه.
چان ادامه داد:
_اهنگ قشنگی بود. آفرین!
بومگیو بدجوری طرفدار استری کیدز بود و هربار که چان و میدید، توی کل خوابگاه میدواید و داد میزد که من از عشق تو دیوانه شدم! مدام هم به بقیه میگفت که چان باعث میشه همه به گرایششون شک کنن. ضربه ای به شونه ی جیسونگ زد و با ذوق بهش نگاه کرد. جیسونگم لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
امتیازی که گرفتن، هفتاد بود. بد نبود. چیزی نبود که ازش ناراضی باشن. اون روز کسی حذف نشد و همین بیشتر از هرچیز دیگه ای مهم بود!
درحالی که بچه ها از خوشحالی جشن گرفته بودن و با اهنگای مختلف میرقصیدن، جیسونگ بازم مجبور بود که پیش پدرش بره. اینکارو دوست داشت؟ نه اصلا! دوست نداشت باهاش حرف بزنه. به عبارتی حتی دوست نداشت ببینتش. از پدرش متنفر نبود ولی نمی خواست حضورشو احساس کنه. حضوری که براش سردتر از نبودنش بود، به چه دردی میخورد؟ بعد از در زدن، دوباره پدرش در و براش باز کرد و گفت بشینه. اینبار کمتر مضطرب بود و بیشتر خوشحال و ذوق زده بنظر میرسید. اما چیزی که بیشتر از همه میتونست توی اون لحظه بنظر جیسونگ توصیفش کنه، غرور بود. انگار که داشت بهش افتخار میکرد!
_قهوه؟
_ممنون میشم سونبه.
اما بازم چیزی که براش اوورد، شیر نسکافه بود. انگار نمی خواست اون کلمه رو بگه. انگار اگه اون کلمه رو میگفت، بین خودشون یه دیوار شیشه ای میذاشت و اینجوری، جیسونگ حتما اون شیشه رو میشکوند تا دیگه ارتباطی باقی نمونه. پدرش خنده ای از سر هیجان کرد و گفت:
_واو! خب اون خیلی خفن بود!
جیسونگ کمی از شیر نسکافشو خورد و لبخند زورکی ای زد.
_ممنونم سونبه‌.
_خودت تنهایی نوشتیش؟ از کسی کمک نگرفتی؟
_نه سونبه.
"سونبه" کلمه ای بود که برایان میتونست قسم بخوره داره ازش متنفر میشه!
_خب...خیلی خوب بود. همه خیلی خوششون اومده بود. تو کارآموز کجا بودی؟
_قبلا کارآموز جی وای پی بودم سونبه.
_اوه که اینطور...الان چی؟
_کاراموز جایی نیستم دیگه.
_واو! چه جالب.
کمی از قهوه ی خودش خورد که جیسونگ مطمئن بود اسپرسوئه. پدرش از شیرینی خوشش نمیومد. تنها چیزی که دوست داشت چیزکیک بود که جیسونگم عاشقش بود. میشه گفت شباهتایی که به پدرش داشت، انقدر زیاد بود که هیچوقت نمیتونست از فکرش در بیاد.
_به موضوع خاصی فکر میکردی؟
جیسونگ گیج، اخمی کرد.
_منظورم موقع ساختن اهنگه.
_اوه بله...اممم...خب، بله...
_به چی؟
جیسونگ لبخند زورکی ای زد.
_خب...یکم داستانش پیچیدس...
برایان میخواست ازش کامل بپرسه. میخواست بپرسه که منظورش چیه ولی نمیتونست. بلاخره تونسته بود جیسونگ و ببینه و خب اینم یه نوع پیشرفت بود. اگه از حدش عبور میکرد، مطمئن نبود که دیگه بتونه اینکارم بکنه...
سرشو تکون داد و لبخندی زد.
_اوه البته...همه همینن. همین که موضوعی داشته باشی، خودش خیلیه!
یکم که گذشت، پرسید:
_دستت چیزی شده؟ آسیب دیدی؟
نگاهش نگران بود. شاید اون لحظه، واقعا جیسونگ گرم شده بود. جیسونگ نمی خواست دروغ بگه ولی میتونست بگه که برای چیه؟ نه...هرچقدرم که بنظرش، پدرش، پدر خوبی براش نبود، بازم گفتن حقیقت یه نوع ظلم بود.
_از بالا افتادم.
_اوه که اینطور...باید بیشتر مراقب باشی! چسب ضد درد داری؟ بهت دادن؟
_بله سونبه.
_بیشتر مراقب باش!
جیسونگ سرشو تکون داد و به لیوانش نگاه کرد. آخر شیر نسکافش بود. میتونست همین الان تمومش کنه و بره. کمی به لیوان نگاه کرد. برایان منتظر نگاش میکرد. انگار که اونم فهمیده بود. جیسونگ فکر کرد. به همه چیز...به اتفاقاتی که افتاده بود...به شرایطی که مجبور شده بود تحمل کنه...لیوانشو سر کشید و روی میز گذاشت. تعظیمی کرد.
_ممنونم سونبه.
پدرش سرشو تکون داد. چشماش اشکی شده بودن. لبخندی زد و صورتشو پاک کرد.
_خدایا...فکر کنم حساسیتم دوباره عود کرده...خواهش میکنم.
دلش میخواست بگه پسرم ولی زیادی بود. شاید برای همیشه یه کلمه ی خیلی زیادی بود!
جیسونگ از اتاق بیرون رفت و توی کل راهرو ساکت بود. بعد از اینکه به خوابگاه رسید، کنار راهروی کناریش، نشست. به دیوار تکیه داد و به پایین نگاه کرد. قلبش خیلی درد میکرد....شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای! چرا باید انقدر همه چی زیاد میبود؟ از همه چی زیاد بود...همه چی! هیچ احساسی نمی خواست کوتاه بیاد! ناخودآگاه چند قطره اشک از چشماش پایین اومد. لبخند عصبی ای زد و صورتشو پاک کرد ولی اشکا بهش فرصت نمیدادن. جلوی دهنشو گرفت و گریه کرد. گریه کمترین کاری بود که میتونست بکنه. نه میتونست پیش پدرش برگرده و سرش داد بزنه که ازش معذرت خواهی کنه، نه میتونست شرایط و عوض کنه...کاری نمیتونست بکنه...چیکار میشد کرد؟ اینجا بود که همه ی کلیشه ها مسخره بنظر میرسیدن! بعضی وقتا، با اینکه خیلی تلاش میکنی، بازم نمیتونی چیزی رو تغییر بدی...زمانی که قلبت شکسته بشه، سخته که بتونی درمانش کنی...اینکه برگردی پیش کسی که قلبتو شکسته، نمیتونه زخمتو بهتر کنه، فقط عمیقترش میکنه!
_غم...
با خودش فکر کرد. مطمئن بود.
_غم پررنگ ترین احساسیه که من دارم...
* من پر از مشکلم، از عشق خسته ام. هیچ راهی برای رفتن ندارم. مردن برای من مشکلی نداشت. توی این بازی، یه بازندم. *
***
جانگ دیوید

گربه ی لیا(جی دراگون)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

گربه ی لیا(جی دراگون)

گربه ی لیا(جی دراگون)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
Tuesdays Donde viven las historias. Descúbrelo ahora