قسمت پونزدهم_اردو ۸

27 6 6
                                    

همه ساکت شدن. تنها چیزی که شنیده میشد، صدای باد و هق هقای یونگهون بود.
_نمیدونم میتونم سال دیگه اینجا بیام یا نه...
هیونجین یونگهون و محکم گرفت.
_چرت و پرت نگو...
یونگهون با همون لبخند تلخ ادامه داد:
_شما جز خالم تنها کسایی هستین که میدونین سرطان دارم...هر روز علائمم از روز دیگه شدید تر میشن. فکر نکنم بتونم زنده بمونم...
معلم یانگ گفت:
_زنده میمونی...
مشتشو جلوی یونگهون گرفت و با چشمای اشکی، لبخند زد.
_بهت قول میدم که زنده میمونی...زنده میمونی و سال دیگه با ما اینجا میای.
یونگهون نگاهی به معلم یانگ کرد. بعد به بچه ها نگاه کرد. بچه ها همه با چشمای اشکی بهش نگاه میکردن و سعی میکردن لبخند بزنن. یونگهون چند قطره اشک از چشماش پایین اومد. بغضش ترکید و دستاشو جلوی صورتش گرفت.
_دروغه...کسی نمیتونه بگه کی زنده میمونه...
هیونجین دستای یونگهون و کنار زد و یقشو گرفت. محکمم گرفت. فریاد زد:
_دهنتو ببند! اگه جرئت داری قبل از من بمیر تا بیام اون دنیا و بدبختت کنم! یادت رفته هشتم که بودیم چی گفتی؟ گفتی میخوای یه فشن دیزاینر بشی...الان میگی بیخیالش شدی؟ انقدر احمق و سستی؟ سرطان داری؟ خب به درک که سرطان داری! که چی حرف از مردن میزنی وقتی که خودت میگی کسی نمیتونه بگه کی زنده میمونه!
کینو گفت:
_یا خدا هیونجین...برادر من دو دقیقه آروم بگیر...
دوسی گفت:
_اصلا شرایط درستی نیست ولی من حساب کردم الان هیونجین بیشتر از همیشه حرف زد....تو حرفاشم پوزخند نزد.
هه سو کلافه گفت:
_اخه الان وقت این حرفاس؟!
_دست خودم نیست خب!
کارینا بلند گفت:
_من لزبینم.
همه ساکت شدن. کارینا نگاهی به بچه ها کرد و بعد سرشو پایین انداخت.
یریم با ذوق گفت:
_آخ جون! اولین گی کلاس!
هه چان میون گریه هاش، خندید و گفت:
_این جمع، واقعا جمع سمی ایه...از سرطان یونگهون رسیدیم به کجا...
معلم یانگ خندید.
_درسته...یونگهون پسرم تو سال دیگه میای، من بهت قول میدم.
دوباره مشتشو نزدیک یونگهون اوورد. یونگهون کمی تردید کرد ولی بعد، مشتشو به مشت معلم یانگ زد.
_و راجب کارینای عزیز...تو خیلی شجاعی دخترم!
دستشو روی قلبش گذاشت.
_با تمام وجودم بهت افتخار میکنم!
کارینا گریش گرفته بود. بلند زیر گریه زد و روی زمین افتاد و خودشو جمع کرد. هه سو خودشو به کارینا رسوند و بغلش کرد.
هه چان گفت:
_بیاین اسم کلاسمونو بزاریم کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آن!
همه خندیدن. جیسونگ ناخودآگاه به سمت لیا برگشت که دید لیا هم داره با لبخند بهش نگاه میکنه. با چشم تو چشم شدنشون، لیا سریع نگاهشو برگردوند و به یه سمت دیگه نگاه کرد. جیسونگ که لبخندش محو شده بود، چند ثانیه به لیا زل زد و بعد، سرشو چرخوند.
اون شب، بعد تقریبا دو ساعت دیگه، همشون به سمت خونه ی سالمندان برگشتن. هه سو توی محوطه بود و داشت درس میخوند. تا خواست اسپریشو در بیاره و به خودش تنفس بده، دستی جلوشو گرفت.
_بسه دیگه! کلا باید دو بار در روز بزنی...فازت چیه!
هیونجین بود. اسپریو از دستش گرفت. هه سو لباشو روی هم گذاشت و کمی فکر کرد.
_داری فکر میکنی الان؟
_اگه یه چیزی بهت بگم، به کسی نمیگی؟
_چرا مثل بچه کلاس اولیا حرف میزنی؟ خب نه.
هه سو به پایین اشاره کرد.
_میتونی بشینی؟ دارم میپرسم چون کارینا خوشش نمیاد روی زمین بشینه.
_خوشش نمیاد چون کلا لاکچری بزرگ شده.
روی زمین، رو به روی هه سو نشست.
_خب چی میخوای بگی؟
_اممم...
_الان چند ثانیه از زندگیمو هدر دادی.
_باشه خب...من هروقت که اسپری میزنم واقعا نمیزنم.
_الان یعنی چی؟
_خب ببین.
با دهنش، صدای اسپری رو دراوورد. هیونجین پنیک کرد و از جاش بلند شد. هه سو دو بار همین کارو کرد. هیونجین با ناباوری و دهن باز به هه سو خیره شد.
_تو خودت یه پا شارلاتانی...این خودش یه نوع بیت باکسه...اوه مای گاد این چی بود من شنیدم...اوه مای گاد!
هه سو دستشو جلوی دهن هیونجین گذاشت.
_ساکت باش! ارومتر حرف بزن.
دستشو کنار برد.
_اخه...خب آخه...برای چی؟!
نزدیک تر اومد.
_نه جدی خب چرا؟ اون همه حمله بهت دست میداد چی؟
_واقعا فکر میکنی من زیاد اسپری بزنم، به جای اینکه همون لحظه حالم بد بشه، شبش که دقیقا میرم خونه حالم بد میشه؟
هیونجین کمی فکر کرد. با حالت نفرت به هه سو نگاه کرد.
_حالم ازت بهت میخوره بچ...
هه سو خندید.
_الان یعنی حمله هاتم واقعی نیستن؟
_همیشه نه...وقتی که مریض باشی، هرچی که بگی بقیه باور میکنن.
_خب آخه برای چی؟
_خب...میخوام توجه هارو کم کنم.
_الان زیادتر نمیکنی؟
_نه، فوقش چند ثانیه اس. بعد همه میگن که باید تنهام بزارن و منم میتونم تنها باشم. از طرفی، خیلی وقتا اینکار و میکنم چونکه میخوام درس نخونم...
_جدی؟ آخه بنظر دوست داری...الانم داشتی میخوندی‌‌‌..
_خب...همیشه دوست ندارم بخونم. تو فکر کن با اینکه اینکار و میکنم بازم پدر و مادرم همیشه خیلی بد رفتار میکنن دیگه تصور کن نکنم...
هیونجین کمی فکر کرد و بعد سرشو تکون داد.
_باشه ولی واقعا شارلاتانی!
هه سو لبخند محوی زد.
_شاید...
_شاید؟ تروخدا ولم کن...
_باهام آشتی کردی؟
_اشتی؟ قهر نبودم.
_خب آخه یهو خیلی رفتارت سرد شد.
_اولین باره منو دیدی؟!
هه سو خجالت زده خندید.
_ببخشید...
هیونجین دست هه سو رو گرفت.
_جای اینکارا، هروقت که خسته شدی بیا پیش من. من حالتو خوب میکنم.
هه سو با تعجب به هیونجین نگاه کرد.
_چیه؟
_خب...اخه خیلی یهویی گفتی...
_دوباره میگم، اولین باره منو دیدی؟!
خندید.
_خب میخوای چیکار کنی؟
_اممم میبرمت کارای باحال بکنی.
_خب چیکار؟
_الان خیلی بیشتر از یونگهون باهات حرف زدم، دیگه از حرف زدن باهات خسته شدم.
از جاش بلند شد.
_توام درس خوندن و ول کن و برو بخواب.
_نه، من باید اینجارو بخونم.
هیونجین پوزخندی زد.
_پا میشی یا بزور پات کنم؟
_ها؟
کمر هه سو رو محکم گرفت و بلندش کرد. توی چشماش نگاه کرد.
_اره همینجوری که توی چشمای نافذم غرق میشی، بیا برو تو اتاقت.
_اما نه دفتر و کتابم...
_میارمش خودم به تو اعتباری نیست!
هه سو رو بزور توی اتاقش برد و بعد وسایلشو از روی زمین جمع کرد.
_تروخدا نگاه کن...یه تختش کمه!
وسایلشو برداشت و برد. یریم با لبخند شیطانی ای بهش نگاه میکرد.
_چیه؟
_خیلی زیادی به هه سو اهمیت نمیدی؟
دوسی هم از تختش بلند شد‌. پشت یریم نشست و خیلی کارگاه وارانه به هیونجین نگاه کرد.
_ببینم خاک تو سر ازش خوشت میاد؟
کارینا سریع کفشاشو به سمتشون پرتاب کرد.
_خفه شین خدا نکنه! ترکیب اون دختر بیچاره با این مرده شور مرده اصلا خوب نمیشه!
هه سو که تازه از دستشویی بیرون اومده بود، نگاهی به بقیه انداخت.
_چیزی شده؟
لیا با ذوق گفت:
_دارن شوهرت میدن.
هه سو لپاش قرمز شدن.
_چی؟ چی میگین...
هیونجین چشم غره ای رفت.
_از اونجایی که کصشراتون تموم نمیشه، من دارم میرم.
قبل از اینکه بره، نگاهی به هه سو انداخت.
_ببینم باز داری درس میخونی، کارت تمومه!
و رفت. بقیه رو به هه سو کردن و ناباورانه بهش خیره شدن.
_چیه؟
_خل و چلی؟
_لیا کفشای منو بده سمت این احمق پرتاب کنم!
_با کمال میل!
_نه، ببخشید...جدی میرم میخوابم!
_نه من باید کُتَکِت بزنم، اینجوری دلم راحت نمیشه!
زمانی که لیا کفشای کارینارو بهش داد، هه سو سریع زیر پتو رفت. کارینا خودشو روی هه سو انداخت و بزور سعی میکرد پتو رو از روش بکشه و بقیه ی دخترا هم داشتن جلوشو میگرفتن که در باز شد. جیسونگ وارد اتاق شد. همه جیغ زدن و لیا از روی زمین افتاد ولی سریع خودشو جمع کرد و حالت پرنسس وارانه ای گرفت. جیسونگ بدون اینکه نگاهی بکنه، سمت بقیه رفت.
_چرا افتادین روش!
بقیه رو کنار زد و هه سو رو از زیر پتو بیرون اوورد. صورتشو گرفت و نوازش کرد. خندید و گفت:
_برات شکلات اووردم.
لیا چشم غره ای رفت و زیر لب گفت:
_هه سوام نشدم...
جیسونگ با لبخند به بقیه نگاه کرد.
_دخترا بیاین شما هم شکلات بخورین.
کارینا رو به لیا کرد.
_تو چرا شبیه دخترای خراب نشستی؟
لیا سریع خودشو جمع کرد و موهاشو پشت گوشش داد.
_چی میگی!
_ببینم الان صداتو نازک کردی؟
_چی میگی! من صدام همیشه اینجوری بود!
دوسی گفت:
_الان اونیم که همش جیغ میزنه منم!
جیسونگ خندید.
_همین یعنی قدرت صدات بالاست لیا!
لیا با عشوه خندید.
_این دیگه واقعا عشوه ای بود...
_کاری نکن کفشامو سمتت پرت کنم!
جیسونگ دستشو سمت لیا دراز کرد.
_بیا از رو زمین بلندت کنم.
لیا دوباره لبخند زد.
_وای جی تو خیلی جنتلمنی! میتونم جی صدات کنم؟
همه حالت چندشی به خودشون گرفتن. هه سو آروم به کارینا گفت:
_الان نمیخواد مخ جیسونگ و بزنه؟
_اره، کاملا درست فکر کردی!
_راستش من با جیسونگ راحت ترم.
_هرجور خودت صلاح میدونی جیسونگ.
کارینا کفشاشو بالا گرفت.
_من هنوز کفشام دستمه خراب!
یریم گفت:
_منم نوک مداد رنگیام تیزه!
لیا چشم غره ای رفت.
بعد همشون جمع شدن و با هم شکلات خوردن. لیا تمام مدت داشت خیلی با عشوه شکلات میخورد و صدا درمیوورد. کارینا هم مدام کفششو بهش نشون میداد و یریم نوک مداد رنگیاشو سمتش میگرفت. دوسی هم تمام عزمشو جزم کرده بود که از خنده پاره نشه و هه سو ام سعی میکرد مدام بحثو عوض کنه تا جیسونگ متوجه ی این افتضاح نشه. جیسونگ رو به لیا کرد و گفت:
_دیگه رژ لبتو گم نکردی؟
_نه نکردم...ممنون.
یریم با تعجب نگاشون کرد.
_شوخی نکن! مگه آخر براش پیدا کردی؟
_اره برام پیدا کرد. جیسونگ خیلی جنتلمنه!
کارینا با حالت چندشی گفت:
_جنتلمنی که باید قول بدی نرینی به اعصابش! اینو روزی سه بار تکرار کن.
لیا چشم غره ای رفت. هه سو گفت:
_هیونجین گفت باهام قهر نبوده.
همه تعجب کردن. کارینا شونه هاشو بالا انداخت.
_تا جایی که من میدونم، از اون حالت تهوع هر چیزی بر میاد.
دوسی گفت:
_کارینا چرا این چند روزه گیر دادی به ریدن به هیونجین؟
_انصافا دوسی، رفتاراش رو مخ نیست؟ قبول، منم رو مخم ولی هیونجین دیگه خیلی رو مخه!
هه سو سرشو تکون داد.
_تا زمانی که این و هیسونگ به جون هم نیوفتن، برام مهم نیست.
جیسونگ اخم کرد.
_نباید باهاشون حرف میزدی...انقدر بی ملاحظه بودن که جوری رفتار کردن انگار نه انگار که مریضی! اگه تو نبودی، با همون چوب بیسبالای توی باشگاه، تو سرشون میزدم.
لیا ابروشو بالا داد.
_واو جیسونگ...موقع عصبانیت خیلی سکسی میشی!
جیسونگ خجالت زده خندید.
_جدی؟ نه بابا!
یریم نوک مدادشو محکم توی ارنج لیا فرو کرد. لیا جیغ زد. کارینا لبخندی زد و آروم به یریم گفت:
_به جمع ما خوش اومدی بیبی!
_باعث افتخاره بیبی!
_چرا کسی به منی که دردم اومده توجه نمیکنه؟
جیسونگ خندید و موهای لیا رو نوازش کرد.
_خیلی کیوتی!
لیا لپاش صورتی شدن. دوسی حالت چندشی گرفت و گفت:
_جیسونگ داری فن سرویس میدی؟
_چی؟ نه...فقط بنظرم لیا دختر دوست داشتنی ایه.
کارینا محکم به سرش زد.
_همه ی دوست پسراش اول همینو میگفتن...الان کجان؟ هیچکس نمیدونه!
لیا بلند خندید و ضربه ای به شونه ی جیسونگ زد.
_دارن شوخی میکنن!
هه سو جیسونگ و بلند کرد.
_بیا برو بخواب. خسته ای نه؟
بزور طرف در هلش داد.
_فردا میبینت پس. ممنون بابت شکلاتا خیلی چسبید. شب بخیر.
و در و بست. به در تکیه داد و یه نفس راحت کشید. همه به لیا نگاه کردن.
_چیه؟
_مزاحم نبودیم؟ نمی خواستی همینجا باهاش تولید مثل کنی؟
لیا لبخندی زد.
_نمیدونم...هه سو بنظرت جیسونگ سیکس پک داره؟ برای من خیلی مهمه.
کارینا استیناشو بالا داد.
_نه دیگه اینجوری نمیشه!
و روی لیا افتاد. یریم هم روی لیا افتاد و با هم لیا رو میزدن و دوسی هم فیلم میگرفت.
_اخ جون! هه چان چقدر بخنده! این فیلم و بهش ده وون میفروشم.
هه سو تمام تلاششو میکرد که لیا رو نجات بده. اخر خودشو به مریضی زد و بقیه لیا رو ول کردن. لیا بوسه ای به گونش زد و آروم گفت:
_یکی طلبت!
_باشه ولی بیخیال جیسونگ شو.
_کجای کاری بیبی! من تازه پیداش کردم! قراره اسمش بره توی شناسنامم!
هه سو ناباورانه بهش خیره شد.
_اره دیگه خلاصه...بیا بریم بخوابیم بیبی.

Tuesdays Место, где живут истории. Откройте их для себя