روز سه شنبه بود. زنگ دوم بود. هیسونگ تمام راهو تا مدرسه دوایده بود تا تونسته بود به مدرسه برسه. بعد از اینکه به در مدرسه رسید، یه نفس راحت کشید و داخل رفت. توی حیاط، جیسونگ در حال درس خوندن بودن که هیسونگ و دید. دستشو بالا برد و لبخند زد.
_اِی یو بُرو!
هیسونگم لبخند محوی زد و به سمتش رفت.
_چطوری؟
_خوبم. تو چی؟ سر تمرین بودی؟
_اوهوم.
_یکم زیادی برنامه ریزی کمپانیت نابود نیست؟
_کیوبه دیگه...چی بگم!
_مجبوری خب...چرا یه کمپانی دیگه نمیری؟
_اسون که نیست...خودت میدونی...
_کلاس نداری؟
_نه...زنگ اخره دیگه کلاسم.
_بیخیال چرا اومدی...خسته شدی، برو بخواب.
_نه نمیشه...این کلاس زنگ اخرم دوست دارم.
_من میگم برو کمپانی سای.
_سای؟ چمیدونم.
_بابا بهتر از کیوبه که...کلا بهتر از بقیس الان بنظرم.
_کاش توام میومدی.
_جدی؟ فکر نمی کردم ازم خوشت بیاد...
_ازت بدم نمیاد...بعضی وقتا روی مخم میری ولی ازت بدم نمیاد. کلا تو کل این مدرسه از یکی بدم میاد اونم عامل خشونت مدرسه ایه.
خندید.
_هیونجینو میگی؟
_اره. پارسال و یادت میاد؟ با اون موهای قهوه ایش، هی چوسی میومد برا همه.
_پارسال همه یه جوری بودن.
_اینم هست ولی این بشر هنوز بیشعوره...حتی دیگه کارینا هم رو مخ نیست!
_اره نیست.
هیسونگ دستی توی موهاش کشید و به کتاب توی دست جیسونگ نگاه کرد.
_درس میخونی؟
_اره. فردا میخوام برم بیرون، برای همینم باید الان یکم درس بخونم.
_قبلا هم انقدر درس خون بودی؟
_اممم...تاثیرات هه سوئه!
هردو خندیدن.
_اما جدا چقدر مدرسمون کوچیکه ها...
_جدا؟ همیشه انگار بزرگتر میزنه.
_اره ولی در اصل خیلی کوچیکه. کلا شاید پنجاه نفرم توی مدرسه نباشیم.
_خب هر شاگردیو که قبول نمیکنه اینجا...
_اره اینم حرفیه...
زنگ آخر بود. بچه ها توی حیاط نشسته بودن. معلم یانگ به سمتشون می دواید و بعد از رسیدنش، نفس نفس میزد. به دیوار تکیه داد.
_سلام...بچه ها...وای...چرا انقدر...چرا همیشه...باید...دیر کنم!
سونوو سرشو تکون داد.
_بیخیال آقا. حال دلتون چطوره؟
همه خندیدن. معلم یانگم خندید.
_خوبم...حالم خوبه...فقط وای...پدرم دراومد...
_چرا آقا؟
_مجبور شدم برم خونمون بعد برگردم. سر همین دیر شد بچه ها معذرت میخوام.
_فدای سرتون آقا!
_بلاخره که اومدین!
_اره آقا فدا سرتون!
_ممنون بچه ها...خب، شما بگین...چه خبرا؟
دوسی گفت:
_میتونیم این جلسه رو غیبت کنیم؟
هه چان دستی زد.
_موافقم! خدایا مرسی!
معلم یانگ اخمی کرد.
_یونگهون کجاست؟
هیونجین جواب داد:
_شیمی درمانیش شروع شده...الان سر همین مسائل زیاد توی مدرسه نمیمونه ولی حالش خوبه.
_اوه جدی؟ کسی شمارشو داره؟ پسرم خودت باید داشته باشی نه؟
_اره آقا.
_خیله خب...بهش زنگ بزن. ما اینجا کسی رو جا نمیزاریم.
جیسونگ گفت:
_آقا شما باید نماینده ی مجلس میشدین!
معلم یانگ خندید.
_بچه که بودم خیلی دوست داشتم اتفاقا!
_بهش تماس تصویری زنگ بزنم آقا؟
_واو پسرم چقدر پولداری...اینترنت همراه داری!
هیونجین بلند خندید.
_الان بهش زنگ میزنم.
بعد از چند تا بوق، یونگهون جواب داد.
_خبر مرگتو برام بیارن مرتیکه ی پروانه ای مادرفاکر! الان چه وقت زنگ زدنه بیشعور من خواب بودم!
معلم یانگ موبایل و از دست هیونجین گرفت و لبخند زد.
_سلام پسرم.
یونگهون از سرجاش پرید.
_یا خودِ خدا...یه چیزی بگین خب...
بچه ها همه براش دست تکون دادن و بعدِ یکم حرفای متفرقه زدن، معلم یانگ دستی زد.
_خیله خب..موضوع غیبت. چه چیزی رو پیشنهاد میکنین؟
دوسی سر جاش نشست.
_آقا، معلم سو بنظرتون از معلم یون حامله نیست؟
یونگبوک ناباورانه گفت:
_واقعا؟ من فکر میکردم با معلم هانه...
کینو گفت:
_گرفتین منو؟ من فکر کردم با معلم کیمه!
یریم گفت:
_نتیجه گیری...معلم سو با همه هست و فقط معلم یانگ جا مونده!
معلم یانگ خندید.
_همون حرف دوسی درسته. معلم سو خیلی وقته که با معلم یونه.
دوسی با خوشحالی دستی زد و به سمت هه چان برگشت.
_رد کن داداش!
هه چان فحشی زیر لب داد و پول و به دستش داد.
_پول بچه ها؟
_آقا من بدبخت فلک زده با این مار صفت شرط بستیم که آخر من باختم...
_الان چون من درست حدس زدم میشم مار صفت؟!
_خیله خب...موضوع بعدی؟
یونگهون گفت:
_اینجا یه پرستار که زن داشته با یه پرستار دیگه به زنش خیانت کرده، بعد امروز صبح زنش اومده بود و بیمارستان و گذاشته بود رو سرش.
یریم جلوی دهنشو گرفت.
_شوخی نکن!
یونگبوک اخمی کرد.
_از خیانت خوشم نمیاد!
هیسونگ سری به علامت تاسف تکون داد.
_خیانت کلا آخر و عاقبت نداره به روایت داستان!
جیسونگ گفت:
_عموی منم به زن عموم خیانت کرده.
_پشمام!
_وات د فاک!
_چرا همه اینجوری شدن جدیدا...
_چرا انقدر خیانت زیاد شده...
کارینا با حرص گفت:
_همش بخاطر اون سریالای مسخره مثل پنت هاوس و the world of the married (دنیای متاهلی) هست وگرنه انقدر زیاد راجبش حرف نمیزدن قبلا.
هه سو گفت:
_من نتونستم اون سریالارو ببینم چون بابام میگفت حالم بد میشه موقع دیدنش.
هیسونگ گفت:
_خوب کرد! منکه ممنونم ازش!
جیسونگ سرشو تکون داد.
_منم با اینکه اون موقع ها باهات صمیمی نبودم ولی از بابات ممنونم!
لیا رو به جیسونگ کرد و گفت:
_منم نذاشتن ببینم چون روحیم حساسه.
هیونجین چشم غره ای رفت.
_چیجوری توی روز روشن دروغ میگی؟
_دروغ چیه! من اون سریالارو اصلا نگاه نکردم.
جیسونگ لبخند زد.
_همون بهتر! بدتر اعصابت بهم میریخت.
لیا چهرشو مظلوم کرد و سرشو تکون داد. هیونجین سرشو به یریم نزدیک کرد و گفت:
_الان لاس نمیزنه؟
_کجای کاری...اون شب اخری که اردو بودیم میخواست از پسره بالا بره!
_شات آپ...
_جدی میگم بابا...آی سوِر تو گاد! (قسم میخورم)
یونگهون گفت:
_چیه؟ چیشده به منم بگین.
_بعدا میگم بهت.
اون جلسه اتفاق خاصی نیوفتاد. بچه ها و معلم یانگ غیبت کردن و درباره ی اردو صحبت کردن. معلم یانگ بهشون گفت که برای جلسه ی بعد، چیزی که خیلی اذیتشون میکنه چیه و راجبش صحبت کنن.
سونوو و کینو توی راه خونه بودن که یه ماشین مدل بالا جلوشون ایستاد. پنجره ی ماشین پایین رفت و کارینا معلوم شد.
_بیاین بالا.
_یا خدا نه...
_این ماشین با این بوی گرونیش خفم میکنه بخدا...
_خفه شین بیاین بالا.
کینو و سونوو سوار ماشین شدن. بعد از یه مدتی صحبت کردن، سونوو طرف غذاشو دراوورد و گفت:
_بیاین بخورین بر و بچ. ساندویچ ژامبونه.
کینو همون لحظه برداشت.
_دمت گرم مرد...خیلی گشنم بود.
کارینا مردد به ساندویچ نگاه کرد. سونوو لبخند زد.
_خواهر من بهداشتیه، کار دست مادره.کارینا سرشو تکون داد و ساندویچی برداشت. بعد از اینکه یه گاز بهش زد، چشماش گرد شدن.
_یا خدا چیشدی؟
کارینا گاز دیگه ای به ساندویچ زد.
_چقدر خوشمزس!
سونوو و کینو یه نفس راحت کشیدن.
_معلومه که هست...مامان سونوو رستوران داره.
_جدا؟
_اره. توی همون محلمون.
کارینا یقه ی سونوو رو گرفت.
_محلتون کجاست؟
سونوو دستاشو به علامت تسلیم بالا برد.
_ارومتر خواهر من...بریم میبینی دیگه...
کارینا سرشو تکون داد و یقه ی سونوو رو ول کرد.
جیسونگ قبل از ورود به خونشون، نفس عمیقی کشید و در و باز کرد.
_من اومدم.
کفشاشو دراوورد و یه گوشه گذاشت. کیفشو توی اتاقش گذاشت و دست و صورتشو شست. بعد که وارد هال شد، مادرش و دید که در حال سبزی پاک کردن بود.
_اومدی؟
_اوهوم.
_چه دیر اومدی.
_زود اومدم.
_دستاتو شستی؟
_اره.
_بیا کمکم کن پس.
_باشه.
استیناشو بالا داد و روی زمین نشست و مشغول سبزی پاک کردن شد.
_مدرسه خوب بود؟
_اره، خوب بود.
_آها...
جیسونگ کلافه شد.
_مامان چی میخوای بگی؟
_من؟ هیچی...
_اگه حرفی داری بگو، من کار دارم.
مادرش پوزخند زد.
_چه کاری جز رفتن توی اتاقتو زهرمار کردن زندگی برا خودت داری؟
_اگه میخوای اینجوری صحبت کنی، من میرم.
_خیله خب...امروز بابات اومد خونه.
_خب؟
_نمیخوای بری پیشش؟
_برای چی برم...
_بلاخره باباته...
_مامان میشه تمومش کنی؟ اون مرد بهت خیانت کرده و تو تنها چیزی که برات مهمه اینه که دلش نشکنه؟!
_اما خب...
_اما خب چی؟ مامان تو چند سالته؟ پنج سالته؟ چرا نمی فهمی چیکار باهات کرده؟
_با مادرت درست صحبت کن!
_میخوام درست صحبت کنم ولی خودت نمیزاری! تمام مدت سرتو کردی زیر برف و یه جوری رفتار میکنی انگار نه انگار که بهت خیانت کرده! من اصلا برام مهم نیست که بابا مارو ول کرده من برا این ازش متنفرم که به تو خیانت کرده...میدونی چقدر حالم بهم میخوره وقتی که باید به همه بگم که خانواده ی عمو اینجوری شدن نه ما؟ خیلی دوست دارم برم تو کل شهر بگم که هان سانگیون چقدر آدم مزخرفیه ولی نمیتونم چون تو نمیزاری! تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟
مادرش داد زد:
_خفه شو! دارم میگم خفه شو! گورتو گم کن! اگه الان کارآموزی رو ول نمیکردی، یه گوهی واسه خودت شده بودی و انقدر اینه ی دق من نبودی!
جیسونگ لبخند تلخی زد و بغضشو قورت داد.
_میدونی یکی از دلایل ناراحتی من تویی؟
_چی؟
_همیشه بهم سرکوفت میزنی که ایدل شدن و ول کردم ولی مامان چرا نمیفهمی چرا ول کردم؟
_چون بی مسئولیتی!
_یعنی تو...این همه بدیای اون مرتیکه رو نمیبینی ولی تنها چیزی که میبینی اینه که من ایدل شدن و ول کردم؟ ایدل میشدم کی میخواست بهت برسه مامان؟
_داری بهم سرکوفت میزنی؟ مگه من ازت خواستم؟! میتونی گورتو گم کنی!
جیسونگ چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. دوباره تلخ خندید.
_مامان واقعا بدجنسی...
_چی گفتی؟
_کاش یکم...فقط یکم...اونجوری که بابارو دوست داشتی، منم دوست داشتی...
_چی داری میگی!
_چون بچه ی خودتون نیستم باید یه جوری رفتار کنین که انگار آدم نیستم؟
_خفه شو. دیگه خیلی داری چرت و پرت میگی...
جیسونگ سرشو تکون داد. سرشو پایین انداخت و سبزی هارو پاک کرد. کمی گذشت.
_من تورو دوست دارم.
_میدونم.
_پس این همه چرت و پرتارو چرا میگی؟
_شاید چون واقعیته؟!
_هان جیسونگ!
_من که هان نیستم مامان! خودتم میدونی نیستم...من یواَم. یو جیسونگ.
_دهنتو ببند. اصلا پاشو برو خودم پاک میکنم.
جیسونگ سرشو تکون داد و سمت اتاقش رفت. دستی تی شرتشو گرفت.
_داداش.
جیسونگ به پایین نگاه کرد و دو تا خواهر و برادرشو دید. لبخند زد. کنارشون خم شد.
_جانم. چیزی شده؟
جیسونگ سه تا خواهر و برادر داشت. دو تا خواهر و یدونه برادر. یکی از خواهراش که اسمش یونا بود و پونزده سالش بود. اون یکی خواهرش هیوری بود که هشت سالش بود. برادر کوچیکترشم اسمش مینهیوک بود و پنج سالش بود.
_داداش ناراحتی؟
_من؟ نه عزیزم. چرا ناراحت باشم؟
_انگار ناراحت بودی...
مینهیوک بغلش کرد و بهش سفت چسبید. جیسونگ سرشو نوازش کرد و رو به هیوری کرد.
_من ناراحت نیستم خرمالو کوچولوی من. شما دو تا چرا نخوابیدین؟
_یونا بهمون گفت براش طناب بندازیم تا بیاد بالا.
_یونا؟ باز تا دیر وقت بیرون بوده؟
_اوهوم ولی نگو که ما بهت گفتیم...
_باشه.
خندید و سر دوتاشونو بوسید. دستاشونو گرفت.
_خب، حالا بریم تا بخوابونمتون.
بعد از اینکه هیوری و مینهیوک خوابیدن، جیسونگ سمت اتاق یونا رفت و در زد.
_کیه؟
_منم.
_آها، بیا تو داداش.
جیسونگ در و باز کرد و لبخند زد. یونا سرشو توی کتابا کرده بود و جوری رفتار میکرد که انگار داره درس میخونه. جیسونگ در و بست و چشماشو ریز کرد تا اطراف اتاقو با دقت ببینه.
_خب بزار ببینم...خواهر کوچولوم داره با دقت درس میخونه.
_وای اره داداش...بخدا خسته شدم از صبح تا حالا...
_البته...تخت کاملا تمیز و تا نخورده، کمدی که درش بزور بسته شده، پنجره ای که انگار یکم ازش باز مونده...
جلوی یونا ایستاد و صندلی چرخدارو سمت خودش برگردوند. دست به سینه شد و بهش نزدیک شد. لبخند زد.
_اصلنم به این معنا نیست که یونای ما تا الان بیرون بوده!
یونا چشم غره ای رفت.
_باز اون هیوری و مینهیوک فضول گفتن نه؟
_اونا هم نمیگفتن معلومه عزیزم.
_داداش ولم کن تروخدا...حوصلم سر میره تو این خونه...
جیسونگ روی تخت یونا نشست.
_چرا؟
_خب مامان که همش افسردس و چرت و پرت میگه...
_راجب مادرت درست حرف بزن خرگوش من.
_داداش شوخی میکنی دیگه؟ این زنه همش داره تورو ناراحت میکنه...کل بدبختیای زندگیشو تو سر تو میزنه...تو حتی وظیفتم نیست که بهش کمک کنی!
_این حرفارو نزن درست نیست.
_چرا نزنم؟ چون کسی نمیزنه یعنی منم نباید بزنم؟ تو خودت خانواده داری ولی قبول کردی تو این خراب شده بمونی...به جای اینکه ازت ممنون باشه، فقط بهت مزخرف میگه...
_خانواده ی من شمایین.
_وای داداش ولم کن...
_خانواده کسایین که قبولت میکنن...شما منو قبول کردین.
_داداش قبول ولی اون بابات صد بار ازت عذرخواهی کرد...هنوز که هنوزه هر جشنی برات کارت و هدیه میفرسته.
_که چی؟
_داداش کاش واقعا مختو به کار بندازی! اصلا از همه ی اینا بگذریم، داداش بابای تو خودش ایدله! پیش اون میموندی، الان صد برابر بهتر بود زندگیت.
جیسونگ خندید.
_بیا راجبش حرف نزنیم.
_خب چرا...
جیسونگ جلو اومد و بوسه ای به موهای یونا زد و نوازشش کرد.
_یکم درس بخون و بعدش بخواب.
_میری بیرون داداش؟
_نمیدونم...شاید رفتم. شب بخیر.
و از اتاق بیرون رفت. توی اتاقش رفت و نشست. توی کِشوشو باز کرد. تمام اون کِشو، پر بود از البومای پدرش. بدون اینکه به کسی بگه، تمام اون مدت جمعشون کرده بود و یه وقتایی که حس میکرد احتیاج به یه بغل گرم داره، بهشون گوش میداد. از پدرش متنفر نبود، فقط ازش ناراحت بود...زمانی که مادرش توی تصادف مرده بود، پدرش دیگه نتونسته بود اونو بزرگ کنه و اونو دست خانواده ی هان داده بود. هشت سال از اون ماجرا میگذشت و پدرش، بعد از یه سال، تمام مدت ازش عذرخواهی میکرد و میخواست که پیشش برگرده ولی جیسونگ قبول نمیکرد. به نظر جیسونگ، اون یه مهره ی سوخته توی زندگی پدرش بود...اگه پدرش میخواست اونو نگه داره، هیچوقت ولش نمیکرد...تنها دلیلی که پدرش اونو میخواست عذاب وجدانش بود برای همینم نمی خواست برگرده. اون بدون پدرشم میتونست زندگی بکنه مثل خیلی از ادمای دیگه...
روز پنج شنبه بود. هیونجین روی زمین دراز کشیده بود. ساعت ها بود که بعد از مدرسه تمرین کرده بود و دیگه جونی توی بدنش باقی نمونده بود. بزور نفس عمیقی کشید.
_فقط یکم دیگه...
بزور از جاش بلند شد و نشست.
_اره پسر تو میتونی...فقط یکم دیگه...
برق کل استدیو روشن شد. چهرش توهم رفت و به در نگاه کرد. چشماش گرد شدن.
_یجی؟
یجی لبخند زد و دست تکون داد.
_سلام هیونی...خدایا چقدر عرق کردی!
هیونجین با حالت سوالی به یجی نگاه میکرد. یجی کنارش نشست و دستاشو روی لپاش گذاشت و کشید. هیونجین خندید و دستاشو روی دستای یجی گذاشت.
_کوچولوی من چه مردی شده! سینگل که نیستی هنوز نه؟ امکان نداره باشی!
_چی میگی...همون سینگلم....
_پشمام جدی؟ فکر کردم نیستی...
_نه خب...
به یجی نگاه کرد. لحنش مثل یجی سابق بود ولی دیگه شباهتی به اون یجی ای که اون می شناخت نداشت.
_برات خوراکی اووردم.
هیونجین خوراکی رو که کیک برنجی بود و از دستش گرفت و لبخند زد. کیوت گفت:
_نونا باز برگشته تا گند بزنه به هیکل من و بیچارم کنه!
یجی خندید.
_معلومه...چیه شبیه این کوزه های باریک شدی!
هیونجین درحال خوردن کیک برنجیش بود. یجی به اطراف نگاه کرد.
_هنوز همه چی شکل قدیمه ها...
هیونجین با دهن پر جواب داد:
_خب...اممم...مگه تو یه...سال...چقدر...میشه عوض بشه...
یجی خندید و موهاشو نوازش کرد.
_تو کیکتو بخور بچه.
هیونجین اخم کرد و لباشو جلو اوورد.
_انقدرم خودتو لوس نکن!
هیونجین خندید و زبونشو بیرون اوورد.
_خدایا...آخه تو چقدر لوسی بچه!
مدتی گذشت. داشتن با هم توی خیابون راه میرفتن که یجی پالتوشو روی هیونجین انداخت.
_سردت میشه!
_خوبم من.
_ساکت! رو حرف من حرف نزن.
خندید و سرشو تکون داد.
_میگم...
_هوم؟
_چیشد یهو اومدی اینجا؟
_من؟ خب، دلیل خاصی نداره.
_یعنی میگی بخاطر کارینا نیست؟
یجی لبخند زورکی ای زد.
_انقدر معلومه؟!
_چرا بیخیالش نمیشی؟
_تو عاشق نشدی که بفهمی بچه.
_این با اون فرق داره...تو خودت انتخاب کردی ازدواج کنی.
_مجبور بودم.
_میدونم...خودم روز عروسیت بودم و دیدم چقدر ناراحت بودی ولی واقعا لازمه ادامه بدی؟
یجی ایستاد. لبخند محوی زد و موهای هیونجین و نوازش کرد.
_یه روزی...یه روزی که خودت عاشق شدی، میفهمی من چی میگم.
_اما این شکنجه اس...
_شاید...
_کارینا خیلی اذیت میشه...هیچکدومتون واقعا لیاقت این همه زجر و نداره...
_میدونی من عشق و به چی تشبیه میکنم هیونجین؟
_به چی؟
یجی دوباره به راه افتاد.
_به یه گل...اولش که کاشته میشه و غنچه میده خیلی قشنگه...زمانی که گل میشه و رو به پژمردگی میره، تازه متوجه میشه که اشتباه کرده که متولد شده...
هیونجین دواید و جلوش ایستاد.
_ولی این خیلی دردناکه...
_اره...ولی چی نیست؟ مگه همه چی توی این دنیا دردناک نیست؟
_نمیدونم...
_هست...بهم اعتماد کن...یکم که بگذره، توام کارایی رو میکنی که هیچوقت نمی خواستی بکنی و بابت انجام دادنشون از خودت متنفر میشی ولی این تنها کاریه که میتونی انجام بدی...
_نمیشه جور دیگه ای زندگی کرد؟
_چرا میشه. اگه پولدار باشی، هرچیزی ممکنه.
_خب یونگهون، لیا و کارینا هم پولدارن ولی خوشحال نیستن.
_از من به تو نصیحت، یه پولدار ناراحت خیلی بهتر یه فقیر ناراحته.
لبخند زد.
_البته که من نمیخوام تو مثل من زندگی کنی...تو باید بزرگ بشی و خوب زندگی کنی، عاشق بشی، ازدواج کنی و بچه دار بشی. یه کاریو که دوست داری انجام بدی و خوشحال باشی.
_اما این یکم زیادی غیر واقعی نیست؟
_نه نیست..اگه ادمای خوبی رو ملاقات کنی نیست...من نکردم. سر همینم نتونستم.
_ولی برای توام دیر نیست..
_عزیز دلم...هروقت که یادت رفت صبحا برای چی از خواب بیدار میشی، بدون که برات خیلی دیره...
بعد از اینکه به محلشون رسید، به سمت کتابخونه رفت. وارد که شد، مسئول کتابخونه تعجب کرد.
_عجیبه...تنها اومدی!
_هه سو اینجاست؟
_اره، اونجا داره درس میخونه.
و رفت. مسئول کتابخونه چشماشو ریز کرد.
_یه سلام و ممنون بگه میمیره!
هه سو درحال درس خوندن بود که هیونجین و دید.
_اه اومدی؟ زود اومدی.
_خب، یکی رو دیدم بعد زودتر اومدم.
_باشه. خسته ای؟ میخوای چیزی بخوری؟ نمیدونم شام چی داریم...
شونه های هه سو رو گرفت. هه سو چشماش گرد شدن.
_اممم...عجیب رفتار میکنی!
_بنظرت اگه یکی، یکی رو دوست داشته باشه و تو بدونی میخواد چیکار کنه و بهش نگی، با اینکه میدونی هردو تا خیلی آسیب میبینن، یعنی خیلی گاوی؟
هه سو چندبار پشت سرهم پلک زد.
_اممم...خب...خیلی سریع گفتی...
_ببین...یکی، یه نفر و دوست داره بزار اسمشو بزاریم ته یون خب؟ بعد این ته یون شوهر داره ولی هنوز عاشق عشق سابقشه و باهاش میخواد در ارتباط باشه. بعد تو این وسط کسی هستی که با هردوتاشون دوستی، میدونی ته یون بیخیال اون طرف نمیشه ولی بهش نگفتی، الان تو بنظرت آدم گوهی هستی؟
هه سو چهرشو تو هم کشید.
_من اصلا نمیخوام تو اون شرایط باشم...
_خب حالا فکر کن بودی.
_نمیخوام باشم خب...
_هه سو تروخدا...دارم ازت مشورت میگیرم خیره سرم!
_آها...خب...چی؟
دستشو جلوی دهنش گذاشت.
_وای نه هیونجین خیلی بیشعوری!
_اینو خودم میدونم ولی راجب اون بگو.
_دارم راجب اون میگم!
هیونجین سرشو تکون داد.
_خدایا چه گیری افتادم...
_ببینم جدی نمیخوای بگی؟
_چمیدونم...
_اینجوری که خب کار درستی نیست...
_اره نیست...وای بخدا سرم درد گرفته! نکه خودم کم مشکل دارم، اینم اضافه شده!
_باید یه تصمیم درست بگیری.
_خب چی؟
_باید بهش بگی.
_من به هر طرف بگم، به اون یکی بد کردم...
_نه نکردی...اون ازدواج کرده و کاری که میکنه اشتباهه.
_آخه خب...راستش خیلی دوسش دارم...
_چه ربطی داره؟ تو باید کار درستو انجام بدی که بعدا پشیمون نشی.
موبایل هه سو زنگ خورد.
_یه لحظه ببخشید...
هیونجین سرشو تکون داد.
_الو؟ سلام سونوو. چی؟ جدی؟ کجا؟
_چیشده؟
_وای نه...الان همه خوبین؟ باشه میگم به باباش...باشه...باشه میایم. مراقب باشین.
_چیشده؟
_هیسونگ و سونوو با چند تا ارازل و اوباش دعوا کردن.
_اینا...همینو کم داشتیم الان!
هه سو از جاش بلند شد.
_کجا؟
_برم به باباش بگم تا بریم اداره ی پلیس و...
رو به هیونجین کرد و انگشتشو جلوش به حالت تهدید گرفت.
_تو قرار نیست بعدا به هیسونگ سرکوفت بزنی!
پوزخند زد.
_به همین خیال باش!
_جدی میگم!
_حس میکنم توسط یه کاپ کیک تهدید شدم!
_حالا هر چی! من دارم میرم.
_منم میام.
_نه نمیخواد.
_مگه دست توئه؟ منم میام.
بعد از خبر کردن پدر هیسونگ، پدر هیسونگ، هه سو و هیونجین، سوار ماشین پدر هیسونگ شدن و به راه افتادن.
_چقدر گفتم این پسر گاوه! نگفتم؟ هه سو نگفتم؟
هه سو لبخند زورکی ای زد. هیونجین اون پشت داشت از خنده پاره میشد. هه سو اخمی کرد. هیونجین گفت:
_خب چیه...خنده داره دیگه!
_اصلا کل پسر جماعت بدرد نمیخورن! اینا...خدا منو دوست نداشت، دو تا پسر به من داد ولی خدا پدر تورو دوست داشت، دو تا دختر و یه پسر بهش داد. تازه برادر توام پسر خوبیه! چی چیَن این احمقا دور من؟!
به هیونجین اشاره کرد.
_برو دعا کن مامانت دختر بدنیا بیاره وگرنه روزگارش با تو یکی سیاهه!
هیونجین خندش محو شد و با دلخوری به پدر هیسونگ نگاه میکرد.
_چیه؟ حقیقت تلخه؟ به درک که تلخه! همتون از دم یه مشت احمق بی خاصیتین!
زمانی که به اداره ی پلیس رسیدن، پدر هیسونگ از همه سریعتر جلو میرفت. بلند داد زد:
_پسره ی احمق بی دست و پا، کدوم گوری هستی!
هیسونگ سریع پشت سونوو رفت. سونوو آب دهنشو قورت داد و لبخند زورکی ای زد.
_میبینم که توی قدرت صدا به بابات رفتی داداش!
_خفه شو..بدبخت شدم!
زمانی که پدر هیسونگ، هیسونگ و دید، یه لبخند شیطانی زد و دسته ی ماشین و از پشتش دراوورد و با همون لبخند به هیسونگ نگاه میکرد.
_پیدات کردم!
هیسونگ بلند جیغ زد.
_بیا اینجا!
هه سو هرچقدر که سعی میکرد زودتر بره جلو تا جلوی پدر هیسونگ و بگیره، هیونجین محکم گرفته بودشو داشت از خنده پاره میشد. پدر هیسونگ کل اداره داشت دنبال هیسونگ میکرد و سونوو اون وسط کتک میخورد. پلیسا بزور پدر هیسونگ و آروم کردن و یه جا نشوندن.
_بدبخت شدم...بیچاره شدم...پسر بزرگ کردم جانی، لاشی، خونه خراب کن!
با هر حرف پدرش، هیونجین دست میزد و سرشو تکون میداد. هیسونگم با نفرت دندوناشو رو هم میسابید و توی ذهنش، کلی راه برای کشتن هیونجین پیدا میکرد. پدر سونوو که اون شب شیفت بود، نگاهی بهشون کرد و گفت:
_خوشم میاد کلا همه اینجا افتادین...
_این پسرو بگیر بنداز تو زندان جناب پلیس. این پسر من نیست! از گوشت و خون من نیست! گند زد به اسم خانواده لی!
پدر سونوو کلافه نفس عمیقی کشید.
_یه دو دقیقه نفس بگیر آقای لی...کاری نکرده این بدبخت که...مزاحم یه دختره شدن، اینم رفته ازش دفاع کرده.
پدر هیسونگ ثانیه ای به جلو نگاه کرد، بعد به هیسونگ، سونوو و دوباره به پدر سونوو.
_جدی؟
_اره. دختره داشته ازش دزدی میشده، این پسر شمام رفته نذاشته. دیگه نمیدونم این حجم از عصبانیت برای چیه!
پدر هیسونگ گلوشو صاف کرد و لبخند زد.
_من که گفتم...هه سو یادته؟ زمانی که هیسونگ بدنیا اومد، من دقیقا شب قبلش، خواب یه اژدها دیدم. این پسر کلا بدنیا اومده تا خدمت مردم و بکنه. همیشه گفتم، بازم میگم، این پسر خودش یه تنه باعث افتخار خانواده ی لیه!
پدر سونوو با حالت چندشی به آقای لی نگاه میکرد. سونوو و هیسونگ کنار هه سو و هیونجین رفتن. سونوو گفت:
_بابات چه شارلاتانیه!
هیسونگ آهی کشید.
_تازه کجاشو دیدی...
نگاهی به هیونجین انداخت.
_چیه؟ نرفتم پشت میله های زندان، عکس بگیری، استوری کنی خیلی ناامید شدی نه؟
هیونجین لباشو جلو اوورد و حالت ناراحتی به خودش گرفت.
_آخ گفتی...از ته دلم یه جوری ناراحتم که اصلا نگم برات!
هیسونگ چشم غره ای رفت. هه سو گفت:
_حالت خوبه؟
_اره خوبم. تو چرا اومدی؟ استراحت میکردی...
_نه من خوبم.
سونوو گفت:
_اگه با هم بزرگ نشده بودین، قشنگ شیپتون میکردم،تمام بساط و جور میکردم، الان عروسیتون بود.
هیونجین خندید.
_وای نه...چه ترکیب سمی!
_نه با من نباشه، با تو باشه لابد!
_خودتو خفه کنی، من ازت خوشتیپ ترم!
سونوو رو به هه سو کرد.
_اعتماد به سقف پسران سرزمینم!
هه سو خندید.
بعد از تموم شدن کاراشون، داشتن سوار ماشین میشدن که کسی هیسونگ و صدا کرد. هیسونگ به سمت صدا برگشت.
_اِه...شما نرفتین؟
همون دختری بود که هیسونگ بهش کمک کرده بود.
_خیلی ببخشید که باعث شدم توی زحمت بیوفتین...
_نه بابا...این چه حرفیه! نباید تا الان بیرون میموندین، الان خیلی خطرناکه!
هیونجین به سونوو گفت:
_بیخیال هه سو و هیسونگ شو، اصل کاری اینان.
سونوو سرشو تکون داد.
_جدا هر لحظه از زندگی یه شوکه بزرگه داداش!
_من نمیدونم چیجوری باید لطفتونو جبران کنم...میشه این مقدار پول و از من قبول کنین؟
هیسونگ سریع رد کرد و گفت:
_نه امکان نداره! اینکارو برای اینکه درست بود انجام دادم.
سونوو صداشو شبیه هیسونگ کرد وگفت:
_بله، فقط لازمه که شمارتونو بهم بدین.
هیونجین خندید. هه سو با حالت چندشی به هردوتاشون نگاه کرد.
_پس خب...من نمیدونم چیجوری باید جبران کنم..
_منو یه روز به غذا دعوت کنین.
_غذا؟
هیونجین گفت:
_اینا...دیدی گفتم؟ من دیگه می دونم فرق بین کمک خواهر برادری و خودشیرینی چیه دیگه! انقدر توی استدیو از این چیزا دیدم که...
_شوخی نکن! یه بار بشین قشنگ برام تعریف کن.
_باشه.
_پس میتونم شمارتونو داشته باشم؟
هیسونگ لبخند زد.
_البته.
_مرده شورتونو ببرن، بیاین بالا دیگه یخ زدم!
هیسونگ چشم غره ای به باباش رفت و شمارشو توی موبایل اون دختر وارد کرد.
_چی باید بنویسمتون؟
_هیسونگ. من لی هیسونگم.
_آها...منم شین سومینم.
_چه اسم قشنگی...
سومین لبخندی زد و برای بار آخر تشکر کرد. زمانی که رفت، هیسونگ همینجوری محو رفتنش شده بود که هیونجین گفت:
_هاها! که میری ایدل میشی قرار نیست باهاش قرار بزاری، هاها! تو سینگلی میمیری و فسیل میشی، هاها!
هیسونگ روشو برگردوند و با نفرت به هیونجین نگاه کرد. هیونجین لبخند زد و زبونشو براش بیرون اوورد. هه سو بزور هیونجین و داخل ماشین کشید.
_هیسونگ بیا تو سرده.
_اومدم.
از سونوو خداحافظی کردن و حرکت کردن. بعد که خونه رسیدن، هیونجین گروه چت و باز کرد و نوشت:
_هیسونگ عاشق شده.
سونوو: منم شاهد!
یونگهون: چرا تا من بیمارستان رفتم این همه اتفاق افتاد؟ تا قبلش چه گوهی میخوردین همتون؟ منتظر بودین من برم تا شروع کنین؟
دوسی: چه شکلی بود؟ چند سالش بود؟ قدش بلند تر بود یا کوتاه تر؟
لیا: از استایلش بگو. استایل برای من خیلی مهمه. با بی استایلا اصلا نمیتونم.
هه چان: صبر کنین برم پاپ کورنمو بر دارم.
جیسونگ: هه سو باورم نمیشه بهم نگفتی!
یونگبوک: من برای عروسیشون کلی غذا درست میکنم.
کینو: من فقط یه لحظه رفتم دستشویی...قبلش همه جا سوت و کور بود واقعا وات د فاک!
یریم: یکی قراره فردا مدرسه کلی جواب پس بده!
هیسونگ: فقط صبر کن هوانگ هیونجین...ببین چیجوری سرتو از بدنت جدا میکنم باهاش املت درست میکنم!
یونگبوک: اممم....املت اینجوری درست نمیشه!
کارینا: من فکر میکردم هیسونگ گیه!
یونگهون: جدا؟
کارینا: اره، خیلی بدجوری به یونگبوک نگاه میکرد.
کینو: و منی که با هه سو شیپش میکردم...
جیسونگ: هه سو رو وارد این مسائل نکنین!
یریم: واو! شیپ جدید!
لیا: چرت و پرت نگین!
هه سو: بخوابین، دیر وقته.
****
یوناهیوری و مینهیوک
شین سومین
BẠN ĐANG ĐỌC
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...