فردا صبح، بچه ها زمانی که با صدا از خواب بیدار شدن، همشون بلا استثنا توی رستوران رفتن و شروع به بالا و پایین پریدن کردن. هیسونگ درحالی که میرقصید، بلند بلند آهنگ I love you از 2ne1 و میخوند. دوسی و هه چانم ازش فیلم میگرفتن. جیسونگ هه سو رو، روی کولش گذاشته بود و بزور تا اونجا کشونده بود. لیا هم مدام چشم غره میرفت و میگفت که حتی شانس هه سوام ازش بیشتره. زمانی که میرقصیدن، کارینا و هیونجین بهم خوردن و بعد، دوتاشون بهم حمله کردن که یونگبوک بزور از هم جداشون کرد. سونوو که اون وسط بخاطر جدایی اون دوتا کتک خورده بود، یه گوشه نشست و به این فکر میکرد که کجای زندگیشو اشتباه کرده. کینو هم همراه یریم جلوی سونوو تورک میزدن و سونوو هم بهشون فحش میداد. یونگهون کنار مادر بزرگ شین هه نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد و میخندید. از اونجایی که اگه میرقصید، سرش درد میگرفت، ترجیح داده بود که بشینه. بعد از یه مدت، جیسونگ شیپور و از دست معلم یانگ گرفته بود و شیپور میزد. یریم و یونگبوکم با شیپورش تورک میزدن. دوسی درحالی که هنوز داشت از دعوای کارینا و هیونجین فیلم میگرفت، به دیوار تکیه داده بود و بلند میخندید. هه سو و لیا هم الکی میرقصیدن تا معلم یانگ بهشون گیر نده.
بعد که همه خسته شدن، صبحانه هاشونو گرفتن و نشستن. یونگهون از جاش بلند شد. دستش یه تاج کاغذی بود. گفت:
_و به این وسیله، ملکه ی تورک کردن را اعلام میکنم: یریم.
همه خندیدن و دست زدن. یریمم قاشقشو به عنوان میکروفون تو دستش گرفت. جوری رفتار کرد که داره الکی گریه میکنه.
_واقعا از همه ممنونم! من این جایزه رو با سال ها تلاش و کوشش در راه آباد کردن و توسعه دادن صنعت تورک گرفتم. جانم فدای تورک که اگه نباشه، میخوام دنیا نباشه!
همه تشویقش کردن و خندیدن. معلم یانگ که داشت از خنده بیهوش میشد، میز و گرفت.
_وای بچه ها...دارم از خنده میمیرم...سال ها تلاش و کوشش...خدایا نمیتونم!
بعد از خوردن صبحانه، معلم یانگ دستی زد و گفت:
_خب...بچه ها بهتون خوش گذشت؟
همه تایید کردن.
لبخند زد.
_خیلی خوشحالم که بهتون خوش گذشته، جدی میگم! شما کاملا لیاقت خوشحالی رو دارین!
_مگه تموم شد اردو؟
_درسته...امروز برمیگردیم.
همه مخالفت کردن. معلم یانگ ناراحت دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
_متاسفم بچه ها...قلب خودمم درد میکنه ولی چاره ای نیست!
_الان برگردیم باید فردا بریم مدرسه!
_خاک عالم توی اون کله ی پوکت سونوو!
_مگه قرار نبود نریم؟
_نه جناب مدیر به این نتیجه رسیدن که باید بریم...مرتیکه ی دیوث!
بعد از صبحانه، همه وسایلشونو جمع کردن. یونگهون قبل از رفتن، از مادربزرگ خداحافظی کرد و ازش قول گرفت که حتما بهش پیام بده. مادربزرگ کلی سفارشش کرد که مواظب خودش باشه و مدام از حالش بهش بگه. مادربزرگ نمی دونست که یونگهون سرطان داره و قرار نبود که هیچوقت بفهمه.
زمانی که سوار اتوبوس شدن، از همه ی کارکنا و مادربزرگ، پدربزرگا خداحافظی کردن و به راه افتادن.
روز جمعه بود. بعد از تموم شدن مدرسه، هیونجین استدیو دنس رفت و ساعت یازده شب خونه اومد. کفشاشو دراوورد.
_من اومدم.
خونه ساکت بود. این حجم از ساکت بودن خونه عجیب بود. شونه هاشو بالا انداخت و به سمت آشپزخونه رفت.
_گشنمه.
در یخچال و باز کرد و یکم پاستا برداشت. چون مادرش پاستا دوست داشت، همیشه یکم پاستا توی یخچالشون بود. روی زمین نشست و غذاشو میخورد.
_دارم بهت میگم باید بهش بگیم.
_چی بگیم الان؟ پسره یهو دیوونه میشه.
_چه اشکالی داره خب؟ کار بدی نکردیم که...
_این اره ولی اون یکی رو میخوای چیکار کنی؟ خودت میدونی من مشکلی ندارم ولی هیونجین و که میشناسی!
چهره ی هیونجین تو هم رفت.
_چی میگن...
مامان و باباش از اتاق بیرون اومدن.
_لازم نیست راجب اون یکی چیزی بهش بگی. بلاخره ازش گذشته.
_سام دونگ تو چرا انقدر بیشعوری؟ بعد میگی بیشعوری این پسره به کی رفته!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_ما همین یکی رو بزور بتونیم بهش بگیم مینا...الان صحبت از اون یکی بیاد که من رسما پامم نمیتونم تو این خونه بزارم!
_غلط کرده بابا...یه بچه دبیرستانیه، مگه چه گوهی هست انقدر ازش حساب میبری!
_الان چی بگیم؟ بگیم اره پسرم، نه تنها مادرت حاملس بلکه بابای عزیزت توی دوران چهارده سالگیش زده یکی دیگه رو حامله کرده و الان یه داداش دیگه ام داری؟!
هیونجین سرجاش خشک شد.
_هی باید بگیم که منظورمون چهارده سال غیر کره ایه ها! پسره سکته میکنه اونجوری.
_اره بابا حواسم هست.
هیونجین حس میکرد پاستا توی گلوش داره خفش میکنه. چشماش بسته شدن و پشت سر هم سرفه کرد. مامان و باباش با شنیدن سرفه هاش، سریع به سمت صدا رفتن و هیونجین و توی آشپزخونه دیدن.
_اوه مای گاد!
مادر و پدرش، سریع به سمتش رفتن و محکم به پشتش زدن تا حالش خوب بشه. بهش آب دادن و هیونجین آب و یه نفس سر کشید.
_خوبی؟
_اینا بچه رو کشتی!
_به من چه!
_خوبی؟
هیونجین لحظه ای مکث کرد و بعد پدرشو کنار زد.
_وات د فاک...بچه چیکار میکنی؟
هیونجین از جاش بلند شد و چند بار پشت سر هم پلک زد.
_به من دست نزن...
_گاد...شنیدی حرفامونو؟
هیونجین رو به مادرش کرد.
_شوخی بود دیگه مامان نه؟ جدی که نبودین؟
خندید.
_دوربین مخفی ای چیزی درست کردین مثل پارسال؟
بلند تر خندید.
_خیلی خنده دار بود! وای دارم از خنده میمیرم!
مادر و پدرشم زورکی خندیدن.
_پسر مامان...
هیونجین به سمت مادرش برگشت. واقعا امیدوار بود مادرش بگه که شوخی میکنه.
_جدی بودیم...
لبخند هیونجین محو شد. یه نگاه به مادرش و بعد به پدرش انداخت. نمیتونست چیزی که میشنید و باور کنه.
_خیله خب...باشه...مامان حاملس باشه...ولی اون یکی...اون یکی که گفتین...
پدرش خواست بهش نزدیک بشه که کنارش زد.
_نه...به من دست نزن...اون یکی رو برام توضیح بده. الان منظورت از یکی دیگه چی بود؟ بچه ی دیگه چی بود؟ اونو برام توضیح بده، اونو میخوام بدونم.
_خب...خودت میدونی من دوران نوجوونیم خیلی گندکاریا کردم...
_خب؟
_چیجوری بگم...
مادرش گفت:
_یه برادر بزرگتر از خودت داری...اسمش سِجونه...ازت سه سال بزرگتره.
هیونجین عصبی خندید.
_خدایا...خدایا چه خنده دار!
_بابا بیا باهم حرف بزنیم...
_چیو میخوای توضیح بدی؟ اصلا میخوای چی بگی؟ بگو، همین الان بگو، میشنوم.
_اینجا که نمیشه...اول برو یه دوشی بگیر، غذاتو کامل بخور، خسته ای...
_به درک! به درک که خستم، من ازت توضیح میخوام!
_خدایا...
_خدایا؟
خندید.
_جدی میگی دیگه؟ الان تو گند زدی بعد بنظرت من رو مخم؟! تو دیگه یه چیز دیگه ای...
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، از خونه بیرون رفت.
لیا نشسته بود و غذاشو میخورد. بدون اینکه توجهی به بقیه بکنه، لباس بنفشی رو پوشیده بود. مادرش خنده ی عصبی ای کرد.
_از کی انقدر وقیح شدی؟
لیا جوابی نداد.
مادرش مشتشو به میز زد و فریاد زد:
_به چه جرعتی توی سالگرد خواهرت رنگی بجز رنگ سیاه میپوشی!
لیا از عصبانیت چشماشو بست. از بحثای تکراری خسته شده بود.
_من سیر شدم.
پدرش بی توجه گفت:
_بشین.
_گفتم که سیر شدم.
_بشین.
_دارم میگم سیر شدم.
_تو کسی نیستی که تعیین میکنه! بشین.
لیا دوباره نشست.
_عزیزم نظرت چیه بفرستیمش مدرسه ی شبانه روزی؟ اونجا دوباره ادب و نزاکتو یاد میگیره.
لیا خنده ی عصبی ای کرد.
_بفرستیم؟ بنظر فکر خوبیه ولی اعتباری نیست. گو اونم مثل لیا بود. نمیخوام اونم مثل خواهرش خودکشی کنه و یه ننگ دیگه توی خانوادمون بشه.
_بابا شوخی میکنی؟ چیجوری میتونی راجب دختر مردت اینجوری صحبت کنی؟!
_به راحتی! توام بهتره روی رفتارت کار کنی. ما توی این خونه بنفش نمیپوشیم.
_اما من دلم میخواد بنفش بپوشم.
_تمام لباسای بنفشتو به خیریه میدم.
_مامان!
_اینجا بنفش پوشیدن غدغنه.
_مسخرس!
_تا زمانی که زیر این سقفی، زندگیت همینه.
_خیله خب...پس بهتره زود تر شوهرم بدین. چرا منو با یکی از همون پسرایی که همش ازشون تعریف میکنین جور نمیکنین؟ اینجوری هم من راحت میشم هم شماها!
_بجای حرفای مسخره زدن و بی ادبیِ خودتو بیشتر نشون دادن، غذاتو بخور. تا زمانی که من نگفتم، از جات بلند نمیشی.
_مگه بچه ی دو سالم؟!
_خواهرت بیست و دو سالش بود اما مثل بچه ها رفتار کرد.
لیا به بشقاب غذاش نگاه کرد و بغضشو قورت داد. دلش برای گو اون تنگ شده بود...تا زمانی که گو اون زنده بود، همه چی خوب بود...
روز شنبه بود. حوصله ی یریم سر رفته بود. گروه چت کلاسی رو باز کرد و نوشت:
_من توی دستشوییم.
دوسی: شماره یک یا دو؟
یریم: هردو.
هه چان: پشمام! من چند وقته هر دوتا رو باهم نداشتم...چقدر خوش شانسی!
جیسونگ: منم تو دستشوییم...ببینم این سرنوشت نیست؟
لیا: لاس زدن ممنوع!
یریم: چه حرفا!
هیسونگ: تو میتونی! فشار بده! تو حتما از پسش برمیای!
یریم: دمت گرم! الان خیلی انگیزه دارم.
هیونجین: همون زمان که میتونستم باید از گروه لفت میدادم...
یونگهون: چی خوردی؟
یریم: سوسیس.
یونگهون: باید خیلی بوی بدی بده عوق!
یریم: اره خیلی بوش بده!
کارینا: یکی برام توضیح بده چیشد که اینجوری شد...
هه سو: جیسونگ تو که چند دقیقه پیش دستشویی بودی.
جیسونگ: دست رو دلم نزار که خونه...سردی کردم!
هه سو: وای چه بد! نگران نباش، من پشتتم! فایتینگ!
هه چان: من گفتم کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آن؟ باید میگفتم کلوپ هواداران دستشویی و فراتر از آن!
کینو: پسر جر رفتم!
سونوو: دستمال که کم نیست؟ من یبار که رفتم و دستمال نبود، کلا برام فوبیا شده...
یونگهون: آیم استاک ویت دِ فوبیاااااا
یونگبوک: تروخدا استری کیدز نخونین...
یریم: آهنگ بخونین میخوام گوش بدم.
هیونجین: تا حالا توی تمام زندگیم انقدر بهم توهین نشده بود...
کارینا: صیم....
* جیسونگ یه پیام صوتی فرستاد *
لیا: وای جیسونگ چقدر صدات خوبه!
* هه سو یه عکس فرستاد *
لیا: این که لاس زدن نیست...حرف خودمو به خودم برنگردون بچ!
* جیسونگ یه پیام صوتی فرستاد *
کینو: رپ حرمت داره مرتیکه! ولی جرررر
سونوو: جوری که رپت باحاله>>>>>
* هیسونگ یه پیام صوتی فرستاد *
دوسی: جوری که همه پایه این>>>>>
یریم: بچه ها تموم شد!
هیسونگ: دارم اشک شوق میریزم.
لیا: بهت افتخار میکنم!
هه سو: آفرین.
جیسونگ: با من و هیسونگ، دیگه مشکلی با دستشویی ندارین.
هیسونگ: دقیقا!
هیونجین: چرا نمیتونم لفت بدم؟؟؟؟؟؟
یونگهون: بچه ها نظرتون چیه همه برای هیونجین و کارینا یه آهنگ به اسم دستشویی رو دوست داشته باش بخونیم؟
کارینا: دکمه ی بلاک چه خوشگل شده!
یریم: قبوله.
هیسونگ: جیسونگ پایه ای؟
جیسونگ: اره.
یونگبوک: منم میتونم بخونم؟
هیونجین: اوکی ولی خیانت بزرگی بود یونگبوک...
هه سو: منم میخوام بخونم.
دوسی: من رقصشو طراحی میکنم.
هه چان: جلوه های ویژش با من.
سونوو: مغزمونو دوست دارم!
روز یک شنبه بود. یونگهون روی تخت دراز کشیده بود و به حرفای هیونجین گوش میداد.
_اصلا باشه...اینکه دارن یکی رو همسن بچه ی خود من بدنیا میارن قبول...ولی یه برادر دیگه؟ چه خبره! نه واقعا چه خبره!
_صداتو بیار پایین پسر، اینجا بیمارستانه.
_آها...خب اره...حواسم نبود.
_من که دوست داشتم برادر خواهر داشتم.
_تو این سن؟!
_چند سالته مگه؟ سن کره ایو فاکتور بگیری، کلا هیفده سالته. چرا انقدر بزرگش میکنی!
_وای ولم کن تروخدا...آدما تو این سن بچه دار میشن...
موبایلش زنگ خورد.
_کیه؟ مامان باباتن؟
موبایلشو خاموش کرد.
_نه، هه سو بود.
_برنمیداری چرا؟
_حوصلشو ندارم.
_واقعا بیشعوری!
_چرا این چند روزه همه همینو میگن؟!
_شاید چون هستی؟!
_ول کن بابا...
_میدونه قضیه رو لابد نه؟
_چمیدونم...لابد.
_تو با هیسونگ مشکل داری، چرا با این بد رفتار میکنی؟
_من کجا باهاش بد رفتار کردم؟
_الان تو اسم این رفتارتو واقعا میزاری جنتلمن وارانه؟!
_ولش کن...
_باشه برو بیرون میخوام بخوابم.
_یعنی چی؟
_یعنی برو از دیدن قیافه ی حرومیت خسته شدم.
_برو بابا...من اینجا میمونم.
_گوه خوردی! برو میخوام بگم خالم بیاد.
_کی دوباره باید شیمی درمانی کنی؟
_امروز کردم تازه...ماه دیگه فکر کنم.
_نمیخوای عمل کنی؟
_شاید کردم..
_شاید کردم و مرض! چرا الکی میخوای شیمی درمانی کنی وقتی که میتونی عمل کنی؟
یونگهون بالشتشو به سمتش پرت کرد.
_میگم برو بیرون!
روز دوشنبه بود. یریم بعد از مدرسه، به خونه اومده بود. کیفشو توی اتاقش گذاشت و به سمت بوم نقاشیش رفت. در اتاقش باز شد.
_دخترم، اومدی؟
یریم لبخند زد.
_سلام بابا. اره اومدم.
باباش به چهارچوب در تکیه داد و لبخند زد.
_چه خبر؟
_خب...امروزم خوب بود.
_امسال مدرسه بهتره نه؟ انگار بیشتر دوسش داری.
_اره، امسال باحالتره.
_خب، بومت به کجا رسید؟
وارد اتاق شد و بومشو دید.
_مجبور نیستی بگی باحاله بابا...میدونم شاید خوشت نیاد.
_شوخیت گرفته؟ من عاشقشم!
یریم و گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد.
_من همه چیز راجب دختر کوچولومو دوست دارم!
_بابا تو جدا بهترین آدم روی کره ی زمینی!
_البته که هستم! ادمیو مثل من پیدا میکنی که هم دکتر باشه، هم خوشتیپ و هم دختری به خوشگلی و بااستعدادی تو داشته باشه!
یریم خندید.
_گشنت نیست؟ بیا غذا بخوریم.
_کی غذا رو درست کرده؟
پدرش چشم غره ای رفت.
_من نکردم. واقعا که! حالا مگه غذا درست کردن من چشه..
_چش نیست بابا، چش نیست! اون دفعه حتی میو و هانی هم نتونستن بخورنش.
_اینکه گربه و سگ ما به غذای خوشمزه حساسیت دارن، مشکل من نیست!
_باشه بابا جونم...کل دنیا بد، فقط تو خوب!
_ببین داری ناراحتم میکنیا!
یریم لبخند زد و بوسه ای به گونه ی باباش زد. بغلش کرد و گفت:
_ببخشید بابایی...خودت که میدونی چقدر برام باارزشی!
_بایدم همینطور باشه!
هردو لبخند زدن و یریم سرشو تکون داد.
سه روز بود که هیونجین خونه نرفته بود. توی اون سه روز، پیش یونگهون مونده بود. مثل همیشه، بعد از مدرسه استدیو دنس میرفت و ساعتای ده یازده برمیگشت. جلوی کوچه وایساد بود و لب پایینشو گاز میگرفت. دوست نداشت خونه بره ولی نمی خواست دوباره پیش یونگهون بره. دستی شونشو گرفت. هیونجین لرزید و برگشت تا هه سو رو دید. چشم غره ای رفت.
_اوه گاد...
_برگشتی؟ حالت خوبه؟ جواب نمیدادی...
_تو چرا انقدر فضول منی؟
_خب نگرانت شده بودم...
_برا چی باید نگران من بشی؟ به تو چه ارتباطی داره اصلا!
نگاهش به کتاب و دفتر هه سو خورد. پوزخندی زد.
_اعصاب ادمو خورد میکنی...
_گشنت نیست؟
_نه.
_باشه...خونه نمیری؟
_نه.
_پس چرا اومدی؟
_به تو چه واقعا؟!
_خیله خب...
خواست بره که سرش گیج رفت و هیونجین سریع گرفتش.
_خدایا...یه راه نمیتونی بری؟
_من کم خونی دارم...
_پکیج کامل مریضی نیستی تو؟ آسم که داری، کم خونیم داری...واو!
هه سو دلخور اخم کرد.
_بعضی وقتا واقعا از حدت می گذری!
پوزخند زد.
_جدی؟ آخی...ناراحت شدی؟!
چشم غره ای رفت.
_به هرحال من میرم خونه. توام بیرون نمون زیاد...هوا سرده.
هیونجین آب دهنشو قورت داد.
_هه سو...
هه سو برگشت.
_بله؟
_هیچی ولش کن.
_نه خب چیشده؟
_چیزی شنیدی؟ کلا راجب اینکه من گذاشتم رفتم...
_خب...مامانت به مامانم یه چیزایی گفت...
_بنظرت حق با من نیست؟
_تو کدومش؟
_هردوتاش.
_من از اینکه خواهر و برادر دارم خوشحالم ولی خب...اممم...توام حق داری..اینکه یهو یه برادر برات پیدا شده، حتما خیلی یه جوریه.
_دقیقا! یه جوریه...بلاخره یکی فهمید! یونگهون که کلا میگه مسخره بازی درمیارم!
_نه مسخره بازی نیست. هیسونگم اتفاقا حق و به تو داد.
ابروشو بالا داد.
_جدی؟ آخر دنیا شده؟
هه سو خندید.
_چرا هیسونگ معمولا خونه نیست؟ برا کارآموزیشه؟
_اره. خیلی وقتا دیر خونه میاد. بعضی وقتا هم که اصلا نمیاد. خیلی نگرانشم...
_تو چرا نگران همه هستی جز خودت؟
هه سو شونه هاشو بالا انداخت و لبخند زد. هیونجین چشماشو ریز کرد.
_یه تختَت کمه!
_نمیری خونتون؟
_نه دارم میگم.
_پس بیا خونه ما.
هیونجین چند قدم عقب رفت.
_گاد...دیگه چی! نه بابا...
_چرا اینجوری میکنی! هیسونگم میاد، جیسونگم میاد...چیز عجیبی نیست.
_خب تو با اونا صمیمی ای...خیلی فرق داره.
_فرقی نداره. توام همسایمونی. بیا. توی اتاق داداشم میتونی بمونی.
_نه بابا ول کن...
هه سو دست هیونجین و گرفت و با خودش کشوند.
_دارم میگم ولش کن...
_مگه حرف توئه خب! تازه میخوای الان تو این ساعت کجا بری؟ یه بار حرف گوش کن.
برخلاف چیزی که هیونجین فکر میکرد، خانواده ی هه سو واکنش خاصی نشون ندادن و ازش استقبال کردن. هه سو تخت برادرشو مرتب کرد و بهش اشاره کرد.
_بیا...درست شد.
_اوهوم...
_کاری داشتی صدام کن.
_مگه نمیخوابی؟
_من الان نمیخوابم. منتظر هیسونگ میشم تا بیاد. بعد میخوابم.
_اگه کلا نیاد چی؟
_نه گفت میاد.
_میخوای بیرون بمونی؟
_نه تو اتاقمم.
هیونجین سرشو تکون داد. هه سو لبخند زد.
_پس شب بخیر.
_اوهوم.
*****
پدر یریمسجون(برادر ناتنی هیونجین)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Tuesdays
Фанфик[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...