قسمت چهاردهم_اردو ۷

27 4 9
                                    

شب بود. معلم یانگ به همراه بچه ها، توی یه قسمتی از جنگل چادر درست کردن و کنارش، آتیش روشن کردن. معلم یانگ کلی خوراکی با خودش اوورده بود. همشونو توی یه ظرف گذاشته بود و اونارو روی یه درخت قطع شده گذاشته بود. بچه ها مارشمالوهاشونو به هرچیز تیزی که دستشون اومده بود و بدرد بخور بود، کنار آتیش کباب میکردن،‌ میذاشتن توی نوتلا و میخوردن.
_خب بچه ها، امروزتون چطور بود؟
_امروز نگفتین حال دلتون چطوره.
معلم یانگ لبخندی زد.
_درسته،درسته...حال دلتون چطوره بچه ها؟
_خوبه آقا.
_اره خوبه.
_حال منم خوبه.
_خوبه که حالتون خوبه...حال منم امروز خوبه. با سالمندا خیلی دوست شدین، درسته؟ مخصوصا تو یونگهون.
یونگهون سرشو بالا اوورد. لبخند محوی زد و تایید کرد.
_خیلی خوبه که با سالمندا صمیمی بشین. اونا پر از تجربه ان و میتونن حسابی بهتون کمک کنن.
کمی گذشت.
_بچه ها سردتون که نیست؟
_نه.
_خوبه آقا.
_اره خوبه.
_خیله خب...بیاین راجب یه مسئله ای حرف بزنیم.
_چی اقا؟
_کریسمستون چطور بود؟ چیزی راجبش نگفتین.
هه چان گفت:
_من حال و روز کریسمسیمو کاملا آهنگ Christmas evel استری کیدز توصیف میکنه.
هیونجین چهرشو تو هم کشید.
_Ew!
_چیه؟
_از استری کیدز بدم میاد.
دوسی کلافه بلند شد و به کارینا،هیسونگ و هیونجین اشاره کرد.
_واقعا فاز شما بی سلیقه ها چیه؟!
یونگبوک خجالت زده گفت:
_راستش منم زیاد از اهنگای استری کیدز خوشم نمیاد...خیلی پر سر و صدان...
دوسی ناباورانه به یونگبوک خیره شد. سونوو گفت:
_نتیجه گیری: بچه های کلاس ما همه از دم بی سلیقه ان!
معلم یانگ اخم کرد و گفت:
_بچه ها ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم! اینکه دیگران سلیقه ی موسیقیاییشون با شما فرق داره، به این معنا نیست که سلیقشون بده.
هیسونگ بلند شد و دستی زد.
_خب هه چان پسرم چرا اینجوری فکر میکنی؟
_خب آقا...همه جا سرد میشه و کلا کل کریسمس برای همون تحویل سالش قشنگه وگرنه چه فرقی با سال دیگه داره؟ مردم خیلی زیادی بزرگش کردن.
_طرز فکر جالبیه.
جیسونگ گفت:
_منم زیاد طرفدار استری کیدز نیستم...
هه سو ضربه ای محکم به جیسونگ زد.
_چرا میزنی؟!
سونوو دستی زد.
_خوب کردی!
معلم یانگ خندید.
_دیگه خیلی دارین بزرگش میکنین! کی با نظر هه چان عزیز موافقه؟
کارینا، جیسونگ، یونگهون، دوسی و هیونجین دستاشونو بالا بردن.
کینو گفت:
_انصافا بخاطر قضاوت نیست...اما این جمع قشنگ جمع کل افسرده هان!
_کینو عزیزم، این شوخیت قشنگ نبود.
_ببخشید آقا...
_هرکسی نظر خاص خودشو داره و این کاملا محترمه. من خودم آدمیم که عاشق کریسمسم.
لیا گفت:
_دقیقا آقا...خریدایی که توی کریسمس میشه کرد و هیچ موقع سال نمیشه کرد!
یونگهون ناباورانه به لیا نگاه کرد.
_چیزی تو دنیا مهمتر از خرید کردن هست برات واقعا؟
_نه! هیچی مهم تر نیست! خرید کردن یعنی خود زندگی!
معلم یانگ خندید.
_منم خیلی خرید کردن و دوست دارم ولی سلیقه ی خوبی توی لباس انتخاب کردن ندارم...برای همینم همسرم زیاد منو برای خرید با خودش نمیبره.
_اشکالی نداره آقا...بزارین کالکشن بهاری بیاد، خودم میبرمتون خرید.
_واقعا؟ ممنون دخترم.
یریم گفت:
_جوری که لیا همه چی رو به خرید ربط میده...
بچه ها خندیدن. لیا چشم غره ای رفت.
_خب من خرید کردن و دوست دارم بچ!
_باشه، بیاین بحث و عوض کنیم. امسال چه هدیه هایی گرفتین؟
جیسونگ گفت:
_چرا باید بحث امروزمون این باشه؟
کارینا سرشو تکون داد.
_راست میگه.
_چرا فکر میکنین نباید باشه؟
_چون احمقانس! کریسمس یه دروغه...اینا همش یه نوع اشتباهه محضه که دیگران توی ذهنامون فرو میکنن که اینجوری مثلا بتونیم خوشحال باشیم درحالی که کاملا احمقانس! چرا باید با عوض شدن سال، زندگی ما بهتر بشه؟ اصلا همچین چیزی امکان نداره! اونی که بدبخته، هنوز بدبخته. اونی که بدبخت نیستم، زندگیش فرقی نمیکنه...پس کل این "کریسمس" و یه مشت شارلاتان راه انداختن که اینجوری از ساده لوحی مردم پول دربیارن.
سونوو گفت:
_با توجه به پولی که بابام برای تزئینای امسال داد، اره فکر کنم جیسونگ راست میگه!
معلم یانگ لبخندی زد.
_جیسونگ پسرم تو همه چیز و از دید جدیدی میبینی...همیشه خیلی منو سوپرایز میکنی!
یونگبوک گفت:
_اما خب...چه اشکالی داره که امید واهی داشته باشیم؟ ما آدمیم...زندگی هممون سخته و این امیده که باعث میشه ادامه بدیم. اینکه یه سال دیگه میتونه با امسال فرق کنه، اینکه ممکنه شادتر از قبل باشی قشنگ نیست؟ بنظر من که خیلی رویاییه!
_نمیخوام ناراحتت کنم یونگبوک ولی تا کِی؟ تا کی میخوای فکر کنی همه چی درست میشه هر حالی که فرقی نمیکنه با سالای دیگه؟ این دیگه از امید واهی هم گذشته و افتضاح تر از این حرفاست.
_خب، تو میدونی کی قراره بمیری؟
جیسونگ چهرش تو هم رفت.
_نه...
_پس تا زمانی که نمیمیری، به رویا داشتن ادامه میدی چون زنده ای. این خصوصیتیه که تمام زنده ها دارن ولی استاندارد های همشون با هم فرق میکنه..امممم اگه بخوام واضح تر بگم، پروانه قبل از اینکه پروانه بشه، یه کرمه و کلی برای پروانه شدن سختی میکشه ولی از اینکه ممکنه به سنگ بخوره میترسه؟ نه! اون ادامه میده چونکه این کاریه که باید بکنه.
_این یکم زیادی شعاریه یونگبوک. تو خودت تصمیم به بدنیا اومدن نمیکنی، نصف ماها رویایی که داریم و فقط میتونیم توی خوابامون، جایی که کسی قضاوتمون نمیکنه تجربه کنیم. ما حتی انتخاب نمیکنیم که کجا بدنیا بیایم و چه زمانی بمیریم. ما فقط و فقط چونکه یکی خواسته تمام این دنیا رو بسازه تا حوصلش سر نره، بوجود اومدیم. حتی شاید خانواده هامونم مارو نمیخواستن و بدنیا اومدیم. چند تا بچه بخاطر اینکه خانواده هاشون پیشگیری نکردن، مجبور بودن بچه دار بشن یا اینکه حاصل تجاوز به یه نفرن بدنیا اومدن؟ زیاد، خیلی زیاد! ما محکوم به رویا داشتنیم چونکه اینجوری اون کسی که همه ی این بازیارو به وجود اوورده، بدجنس بنظر نمیرسه.
هیسونگ تایید کرد.
_راستش من خودم خانوادم مذهبی ان یه جورایی...یعنی خب، مادرم قبلا راهبه بود. من تمام این سالا مجبور بودم جوری رفتار کنم که مذهبیم درحالی که کسی رو عبادت میکردم که فکر میکردم واقعا بدجنسه...این همه مشکل توی این دنیا هست و اون یه گوشه نشسته و فقط نگاه میکنه.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_من آدمی نیستم که مذهبی باشم...هیچوقت نمیتونستم مذهبی باشم چونکه هروقت خواستم با خدا آشتی کنم، یه اتفاقی افتاد که نتونستم ولی به معجزه اعتقاد دارم چونکه خودم تجربش کردم. همونجوری که یونگبوک عزیز گفت، ما احتیاج به رویا داشتن برای ادامه ی زندگی داریم چونکه ما آدمیم و آدمی به رویا زندس.
کارینا گفت:
_خب این خیلی کلیشه ایه!
یریم جواب داد:
_همه چیز توی این دنیا کلیشه ایه تا زمانی که یکی از جاش بلند میشه تا تغییری ایجاد کنه. تغییر اونم بعد یه مدت کلیشه ای میشه. این یه چرخه ی بی پایانه که نمیشه ازش فرار کرد.
معلم یانگ رو به بقیه کرد.
_بچه ها، امروز شما ها خیلی ساکت شدین. شما بگین، شما چه نظری دارین؟
_راجب کریسمس یا الان؟
_راجب بحث الان عزیزم.
دوسی گفت:
_اممم من فقط میدونم زندگی سخته و هر روز سخت تر میشه. بعضی وقتا دوست دارم همه چیو ول کنم و برم یه جایی که کسی منو نمیشناسه ولی خب که چی؟ اونجا هم بعد یه مدت برام مثل جهنمی که قبلا توش بودم میشه. بقول یریم، همه چی تو این دنیا کلیشه ایه.
معلم یانگ لبخندی زد.
_جمله ی یریم خیلی سنگین بود نه؟
بچه ها خندیدن و تایید کردن.
هه چان گفت:
_دقت کردین همش به ما میگن تا فلان زمان صبر کن بعد همه چی خوب میشه؟ بعد دقیقا بعد اینکه فکر میکنی همه چی خوب میشه، بازم یه گند دیگه اتفاق میوفته...این چه مسخره بازی ایه!
_فکر میکنین چی باعث میشه که بازم فکر کنیم که زندگی مسخره نیست؟
سونوو گفت:
_من خودم همیشه وقتی که پیش دوستامم، کلی عشق میکنم. اونا برام خیلی مهمن.
کارینا گفت:
_من یکی رو دارم که از بچگی پیشش بزرگ شدم. با اینکه واقعا از خودم متنفرم ولی هربار که اون ازم تعریف میکنه، حس میکنم باارزشم.
هیونجین گفت:
_راستش مال من یکم با بقیه فرق داره...
_مهم نیست پسرم...ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم!
_خب...برای من رقصیدن خیلی مهمه! از وقتی که از خواب بیدار میشم تا زمانی که بخوابم، میتونم یکسره تمرین کنم و خسته نشم.
دوسی تایید کرد.
_دقیقا! تا بیهوش نشه، ول نمیکنه!
کینو گفت:
_من یه گربه دارم. اسمش اِمینِمِه. خیلی دوسش دارم. با اینکه مثل خود اِمینِم خیلی گنگش بالاست ولی واقعا همیشه خوشحالم میکنه.
یریم گفت:
_منم نقاشی کشیدن.
لیا سرشو تکون داد و به یریم اشاره کرد.
_منم...البته با خرید کردن و آرایش.
معلم یانگ کمی مکث کرد و بعد گفت:
_بنظرتون چرا دیروز اون بازی رو براتون انتخاب کردم؟
کسی جوابی نداد.
_دیروز چند نفرتون متوجه شدین که اگه اون یکی دیگه نبود، نمیتونستین سالم از ماجرا بیرون بیاین؟
یونگهون خندید.
_آقا شما قبل از اینکه بیاین مدرسه ی ما تو کلیسا درس میدادین؟
معلم یانگ خندید.
_شما همتون بچه های خوبی هستین...اینو با تمام وجودم درک میکنم ولی نمیتونین مشکلاتتونو کنار بزارین و باهم خوب باشین. چیزی که اول سال من از شما دیدم، با الانتون خیلی فرق میکنه. درسته خیلی نگذشته ولی بازم احساس میکنم با همدیگه راحتتر شدین چونکه متوجه شدین توی خیلی از نقاط شبیه به همین.
لیا گفت:
_راستش این چند روز خیلی به من خوش گذشت...
هه سو سرشو تکون داد.
_به منم...
معلم یانگ بلند شد.
_نظرتون چیه سال دیگه، همین جمع، دوباره توی این تاریخ بیایم همینجا؟
بچه ها همه موافقت کردن. یونگهون گفت:
_من نمیتونم...
بچه ها همه به سمتش برگشتن.
_چرا؟
_مگه چیزی میشه سال دیگه؟
یونگهون لبخند تلخی زد و بغضشو قورت داد.
_من سرطان دارم...

Tuesdays Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon