قسمت سی و دوم_تابستون ۴

15 6 4
                                    

روز چهارشنبه بود. کارینا بعد از اینکه تیفانی تنبیهش کرده بود، کل روز و بی حوصله روی تختش دراز کشیده بود و توی دفترچش که اسمش Death note (دفترچه ی مرگ) بود، برای بار هزارم اسم تیفانی و پدرشو مینوشت. داشت به همین کاراش ادامه میداد که کسی به درش ضربه زد.
_کیه؟
_منم.
جسپر بود. آهی کشید و کلافه، چشم غره ای رفت. زیر لب گفت:
_معلومه که تویی!
بلند گفت:
_بیا تو.
جسپر با لبخند سرشو داخل اتاق اوورد. کارینا بی حوصله گفت:
_جسپر حوصله ی دلقک بازی ندارم. میخوای بیای تو، فقط بیا.
جسپر بدون اینکه لبخندش محو بشه، سرشو تکون داد و کامل وارد اتاق شد.
_در و ببندم؟
_اره.
در و بست و به اتاقش نگاه کرد. این کاری بود که همیشه میکرد. دستاشو توی هم حلقه میکرد و با لبخند، دور اتاقش می چرخید. از وقتی که بچه بودن، همین بود.
_چیه؟ چی میخواستی بگی؟
_میتونم کنارت بشینم؟
یکی دیگه از خصوصیات جسپر با ملاحظه بودنش بود. اخلاقی که کارینا مطمئن بود از پدرش به ارث برده بود نه تیفانی. پدر جسپر آدم خیلی خوبی بود. کارینا چند باری دیده بودتش. تاجر بزرگی توی آمریکا بود و هرسال، به هر مناسبتی کره میومد تا جسپر و ببینه. البته جسپر هم همیشه کره نبود. شاید هر ماه، ده روزشو آمریکا بود ولی زمانایی که نبود، زیاد حس نمیشد چون مدام پیام و عکس میفرستاد.
_اره بشین.
کنار کارینا نشست و با همون لبخند بهش نگاه کرد. کارینا واقعا از جسپر بدش نمیومد، حتی میشه گفت دوسشم داشت. مهربون بود و حواسش بهش بود. خیلی کم پیش میومد که با کسی با بی احترامی صحبت کنه ولی هرچی که بود، بازم پسر تیفانی بود!
_اومدی تو که فقط بخندی؟
_داشتم فکر میکردم که بریم نمایشگاه عکاسی. نظرت چیه؟
_چرا باید بخوام بیام اونجا؟
_اممم چون فکر میکنم عکاسی دوست داشته باشی.
دروغ نمیگفت. کارینا از عکاسی خوشش میومد.
_حوصله ندارم!
_میخوای با دوستات بری؟ بیشتر بهت خوش میگذره!
_اونا زیاد تو این فازا نیستن.
_اوه که اینطور...
_خبر داری سوجین میخواسته گیوری رو توی آب خفه کنه؟
جسپر لبخندش محو شد و سرشو تکون داد.
_کار واقعا وحشتناکی بود...
_همین. اونوقت تیفانی منو تنبیه میکنه! چقدر رو داره!
_بنظرت باید یه روانشناس بگیریم؟ حس میکنم این روانشناس برای سوجین مناسب نیست.
_سوجین فقط داره لج میکنه. اون دفعه دیدم که قرصاشو ریخت توی سطل اشغال. خودش میخواد دیوونه بمونه!
جسپر آهی از سر کلافگی کشید. کارینا به سمتش برگشت و درحالی دیدش که بنظر خیلی خسته میومد. واقعا دوست نداشت جسپر اذیت بشه.
_هی...به تو ربطی نداره! سوجین از اولشم یه تختش کم بود!
_اممم بهرحال....امیدوارم زودتر خوب بشه...
_امیدوار نباش. داره تقاص اون کارای احمقانشو پس میده.
جسپر لباشو روی هم گذاشت و سرشو تکون داد. بعد از مدتی، لبخندی زد.
_توی خونه نشین. الان تابستونه، سعی کن بیشتر بری بیرون.
_چه فرقی داره!
_خیلیم فرق داره!
روز جمعه بود. اینبار همه خونه ی هه چان رفته بود. هه چان، روی زمین خوابش برده بود و بلند خر و پف میکرد. یونگهون گفت:
_خدایا...خوابش برده جدی!
دوسی گفت:
_ول کن بابا بزار بخوابه. خستش حتما!
لیا دوتا پولوشی رو بغل کرده بود و با ناراحتی به تلویزیون نگاه میکرد. کارینا ضربه ای به شونه اش زد.
_چته؟
_جیسونگ و نمیبینی؟ خیلی لاغر شده...
هه سو ام با همون لحن گفت:
_هیسونگم همینه...
هیونجین درحالی که با خوشحالی پاپ کورن و بالا مینداخت و میخورد، گفت:
_شترمرغ؟ اونکه چاق تر شده!
هه سو چشم غره ای رفت. هیونجین پرسید:
_ببینم اون آخرین روز مدرسه که معلم یانگ هممونو هیپنوتیزم کرد، با تو دقیقا چیکار کرد؟
_چیه؟ مشکلی داری؟ اگه مشکلی داری میتونی دهنت و ببندی که مشکلی پیدا نکنی!
یریم دستی زد.
_خوبه، داره از این ورژنت خوشم میاد! همینجوری ادامه بده!
مشتشو بالا اوورد.
_فایتینگ!
لیا جیغ زد.
_ساکت باشین الان رای گیریه! الان میگن کی حذف میشه!
یونگبوک آهی کشید.
_نمیتونم به جیغاش عادت کنم...
سونوو دستشو پشت کمر یونگبوک گذاشت و اهی کشید.
_هیچکس داداش...هیچکس عادت نمیکنه!
دو نفر دیگه هم توی رای گیری حذف شده بودن. بیشترین امتیاز و توی اون سری، وونپیل اوورده بود. امتیاز نود و شیش و گرفته بود. هیونجین دستی زد و بلند شد.
_خودشه! کار هیونگ درسته!
یونگبوک سرشو روی شونه ی هه سو گذاشت و با ناراحتی گفت:
_بیچاره اونایی که حذف شدن...حتما الان خیلی ناراحتن...
هه سو موهای یونگبوک و نوازش کرد و سرشو تکون داد.
_اوهوم...همیشه همین بوده...خوشحالی یکی، باعث ناراحتی یکی دیگه میشه!
ماموریت دفعه ی بعدشون، ساختن یه آهنگ و طراحی رقصش بود.
دوسی گفت:
_یعنی چی...این دیگه چه ماموریتیه!
هه چان که تازه از خواب بیدار شده بود، خمیازه ای کشید و خودشو خاروند.
_چشه خب...از اون برنامه ی استری کیدز که بهتره...کل اهنگا با خودشون بود.
لیا بلند شد و پاهاشو به زمین زد.
_مسخرس! الان کلی فشار روی جیسونگ میره!
همه با تعجب و ناباوری بهش نگاه میکردن. یریم گفت:
_نه مثل اینکه مسئله جدیه!
یونگهون گفت:
_گفتی مسئله ی جدی، الان بابات میخواد چیکار کنه یریم؟
یریم سرشو با بی تفاوتی تکون داد.
_کسی که رفته، باید بره گمشه همونجایی که بوده!
یونگهون خواست ادامه بده که کینو جلوشو گرفت. یریم اون روزا از لحاظ روحی خیلی حال خوبی نداشت. مادرش برگشته بود...مادر واقعیش و اون اصلا آمادگی نداشت! به عبارتی، اصلا نمی خواست همچین اتفاقی بیوفته...یریم یه اصلی توی زندگیش داشت. اونم این بود که به هیچ عنوان نباید به گذشته برگرده ولی مادرش گذشته بود. نه تنها گذشته، خودش نماد یه گذشته ی دردناک جدا بود...برای همینم اصلا دوست نداشت بهش فکر کنه...فکر کردن بهش چه فرقی به حال الان داشت؟! به هرحال مادرش اونو نخواسته بود و رفته بود و این تنها چیزی بود که مهم بود، حداقل برای خودش!
بعد از تموم شدن مسابقه، جیسونگ درحال رفتن به سمت خوابگاه بود که بهش گفتن به پشت صحنه بره چون باهاش کار دارن. جیسونگ خودش میدونست موضوع چیه...در حقیقت خیلی وقت بود که منتظر این اتفاق بود چونکه دیر یا زود قرار بود اتفاق بیوفته...رو به روی اتاقش ایستاد و یه نفس عمیق کشید. آماده بود؟ اصلا...ولی مهم نبود! در زد و منتظر شد. بعد از مدت کوتاهی، در باز شد و جیسونگ باهاش چشم تو چشم شد. با یو برایان، پدرش. چند ثانیه ای بهم خیره شدن. اوضاع عجیبی بود. خیلی سال بود که پدرش تلاش میکرد باهاش حرف بزنه ولی اون نمی خواست ولی الان، اینجا، جایی نبود که بحث نخواستن اون مهم باشه...
پدرش دستپاچه خندید و به داخل اشاره کرد.
_بیا تو. بیرون نباش.
جیسونگم سرشو تکون داد و وارد اتاق شد. پدرش درو بست و چند ثانیه همونجا وایساد. اونم مضطرب بود. با دستش بازی میکرد و به اطراف نگاه میکرد. جیسونگ با خودش فکر کرد، آخرین باری که با هم حرف زده بودنم همین بود. اون روزی که بهش گفته بود یه مدت کوتاه بره پیش خانواده ی مادریش زندگی کنه تا بعد یه مدت حتما پیش خودش برمیگرده ولی اون یه مدت کوتاه، ده سال شد و جیسونگم هیچوقت برنگشته بود...گریش گرفته بود ولی تا پدرش متوجهش شد، با دستش اشکشو پاک کرد و زورکی خندید.
_ببخشید سونبه. برای ارایشه. یکم چشمام حساسه.
پدرش سرشو تکون داد.
_اممم قهوه؟
جیسونگ سرشو تکون داد.
_ممنون میشم سونبه.
"سونبه" کلمه ای بود که پدرش انتظار شنیدنشو نداشت...
بعد از اینکه قهوه رو دستش داد، جیسونگ بهش نگاهی انداخت. قهوه نبود، شیر نسکافه بود. جیسونگ همیشه عاشق شیر نسکافه بود. بغض گلوشو چنگ میزد. اون باید الان خوشحال می بود چونکه پدرش پیشش بود ولی خبری از اون حس نبود...فقط حس ناراحتی میکرد و عصبی بود. بیشتر حس دلتنگی داشت. این وضعیت باعث میشد یاد مادرش بیوفته...
پدرش رو به روش نشست.
_اممم خیلی خوب اجرا کردی.
عصبی خندید.
_کی انقدر بزرگ شدی که اینکارارو بکنی...
جیسونگ میخواست بگه که از بین اون همه آدم توی دنیا، تو کسی نیستی که اینو بهش بگه ولی نمیتونست. بدجنس بنظر میرسید اگه اینو‌میگفت...
جیسونگ کمی از شیر نسکافشو خورد و به جلو نگاه کرد. چشماشو ریز کرد تا بهتر عکسی که روی میز کار پدرش بود و ببینه. عکس مادرش بود. اینبار قطره اشکی از چشمش پایین اومد. شاید باید میگفت که خستس و نمیومد...اینجوری اون عکسو نمی دید...درحالی که جیسونگ و بغل کرده بود، داشت توی عکس لبخند میزد‌. مادرش همیشه بهترین لبخندارو داشت...جیسونگ حتی ذره ای شبیه مادرش نشده بود. شبیه پدرش بود. حداقل این چیزی بود که باعث بشه دلش برای مادرش تا حد مرگ تنگ نشه...ولی جای خالیش همیشه حس میشد...همیشه!
_برای اجرای بعدی استرس داری؟ شنیدم آهنگسازی میکنی. حتما خیلی فشار روته...
_اممم یه جورایی...
_سخت نیست. حداقل برای کسی که انجامش داده. اولین باری که آهنگسازی کردم هیفده سالم بود. استرس داشتم و تمام بدنم میلرزید ولی اخر از پسش براومدم. چان و میشناسی؟ اونم از داوراس. اونم همین بود ولی خب الان زندگیشو ببین. خیلی اولش سخته ولی میتونی.
برای گفتن این جمله خیلی جرعت جمع کرد. لبخند زورکی ای زد.
_هرچی باشه توی خونته!
جیسونگ بهش نگاه کرد. خون...هنوزم این چیزا مهم بود؟ بهم نگاه میکردن ولی کسی حرفی نمیزد. با باز شدن در، دوتاشون به سمت در برگشتن و چان و دیدن. چان که از دیدن جیسونگ تعجب کرده بود، گفت:
_ببخشید سونبه نمیدونستم کسی اینجاست...قصد بی احترامی نداشتم...
برایان لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_مشکلی نیست.
جیسونگ به پدرش نگاهی انداخت. پدرش همیشه آدم مهربونی بود. هنوزم همونجوری مونده بود؟ براش خیلی سوال بود. اگه اخلاقش تغییری نکرده بوده باشه، این یعنی جیسونگ حسابی توی این سالا اذیتش کرده. جیسونگ از جاش بلند شد و احترام گذاشت.
_خیلی ممنونم سونبه.
برایان عصبی، سری تکون داد و لبخند زورکی ای زد. جیسونگ به چانم احترام گذاشت و رفت. باید سریع میرفت. باید سریع میرفت تا کسی متوجه ی بغضی که توی گلوش بود و داشت وجودشو از هم میپاشوند، نشه...دوباره این سوال توی ذهنش بود. برای هیجده سال سن، این طببعیه که انقدر درد بکشه؟
روز یک شنبه بود. لیا تازه تونسته بود از مهمونی ای که توش بود، بیرون بیاد. واقعا از مهمونی رفتن بدش میومد. اونجا همیشه دیگران موضوع رو یه جوری به خواهرش ربط میدادن. به حدی که میخواست داد بزنه و بگه که دهناشونو ببندن و خفه شن. از تک تک کسایی که اونجا بودنم متنفر بود! اصلا درک نمیکرد که کارینا چیجوری میتونست توی هر مهمونی ای شرکت کنه و حرف خاصی هم نزنه. روی پله ها نشست و کفشای پاشنه بلندشو دراوورد. آهی از سر کلافگی کشید. دستی توی موهاش کشید و بهم ریختشون. زمانی که از درون خالی بنظر میرسید، دیگه ظاهرش چه اهمیتی داشت؟!
_توام زدی بیرون؟
صدا براش آشنا بود. به سمت صدا برگشت و به صاحبش نگاه کرد. با دیدن دِهوی تعجب کرد. بهش اشاره کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
دهوی خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_بگم خَریَت باور میکنی؟
لیا خندید. برای اولین بار توی اون شب میخندید.
_چرا نکنم؟! خودمم به همین نتیجه رسیدم!
دهوی کنارش نشست و آهی کشید.
_خدایا...باور کن مجبور نبودم ترجیح میدادم بشینم به دعواهای بومین و سونگمین گوش بدم ولی اینجا نیام.
_منم ترجیح میدادم پیش بچه ها باشم ولی اینجا نه.
_تو چرا مجبوری؟
_خانواده.
_چه جالب! منم.
_نمیدونستم توام از این پولدارایی!
_اره بهم نمیاد زیاد. خب، نمیشه گفت هستم...اونی که پولدار بود، بابای دومم بود. خب، سر اینکه براش احترام قائلم میام.
_که اینطور...
_تو چی؟
_هیچی فقط مجبورم.
و خندید. دهوی هم خندید و سرشو تکون داد.
_هی خدا...مظلومیتمونو نگاه کنا!
لیا سرشو تکون داد. دهوی ادامه داد:
_یه پسره بود اونجا، همش گیر داده بود به تو.
_جِرِمی؟ اره میدونم. اون یه آشغالیه که دومی نداره!
_خداروشکر که خودت میدونی! اصلا آدم درستی نیست‌.
_اره بابا خودم حواسم هست. تازه من از یکی خوشم میاد با کسی کاری ندارم.
دهوی مشتاق گفت:
_جیسونگ نه؟ اون دفعه شنیدم.
_اوهوم.
با یادآوری جیسونگ، لبخندی زد.
_از اون خیلی خوشم میاد.
_اممم ولی ایدل بشه میخوای چیکار کنی؟
_یه کاریش میکنم. مگه ایدلا قسم میخورن اصلا قرار نزارن و تعهد میدن؟ بلاخره که باید بزارن.
_واو! دمت گرم! چه پشتکاری!
لیا خندید و سرشو تکون داد.
_اوهوم. حداقل ترجیح میدم چیزی که خوبه رو نگه دارم.
_خوب میکنی! این بهترین کاریه که میشه کرد.
***
شرمنده یادم رفت آپ کنم😂

Tuesdays Où les histoires vivent. Découvrez maintenant