قسمت سیزدهم_اردو ۶

29 6 5
                                    

با صدای بلند شیپور همه از جاشون بلند شدن. جیسونگ بلند داد زد:
_چی؟ کی؟ کجا؟ وات د فاک!
یریم گفت:
_ول کن برادر من...
یونگهون بیخیال هیونجین و محکم تر بغل کرد. هیونجین چشم غره ای رفت.
_نمیخوای ولم کنی دو دقیقه نفس بکشم؟
_تو غلط کردی! مریضم مثلا!
هه چان جلو اومد و ازشون عکس گرفت. پیروزمندانه گفت:
_و اینم از اولین عکس زوج گی کلاس ما!
که بعدش، با سیل عظیمی از فحش از طرف هیونجین و یونگهون مواجه شد. هیسونگ نگاهی به بقیه کرد.
_اخه مگه حکومت نظامیه....
یونگبوک که هنوز خواب بود، زمزمه کرد:
_حکومت نظامی قشنگ نیست...
_اره پسرم...نیست!
کارینا کفشاشو به سمت جیسونگ پرت کرد. جیسونگ بالا پرید و فحشی به کارینا داد. کارینا سریع از جاش بلند شد و با ناخوناش به سمت جیسونگ حمله کرد که لیا جلوشو گرفت. دوسی درحالی که میرقصید، گفت:
_حس میکنم اومدم توی قصه ی پریان! اینجا خیلی قشنگه!
سونوو گفت:
_اخه خواهر من، کجای این وضعیت شبیه قصه های پریانه؟ چرا قصه های پریان و دست کاری میکنی؟
_نه دیگه...الان بخش سختشه بعد یهو یه پرنسی چیزی گیر آدم میاد.
هه چان سرشو به علامت نه تکون داد.
_اگه منظورت ماییم، که بیخیال! سینگل باش!
کارینا بلند خندید.
_خوشحالم که خودتون میدونین بدرد نمیخورین!
کینو گفت:
_ولی انصافا همه ی ما پسرا شبیه هم نیستیم؟ حس میکنم شبیه همیم.
یونگهون پرسید:
_قیافه؟
هیونجین کفششو دراوورد و به سمت کینو پرتاب کرد. کینو جا خالی داد.
_چه خبرته! بابا اخلاقی میگم...
هیسونگ گفت:
_به هیچ عنوان منو با اون عامل خشونت مدرسه ای یکی ندون!
هه سو دلخور گفت:
_همین دیشب قول دادی!
_بابا اینکه دیگه حقیقته خدایی!
_خیلی دلتم بخواد شبیه من باشی بوقلمون!
لیا بلند جیغ زد و بعد خندید.
_اگه باز دعوا کنین، انقدر جیغ میزنم که عقلتونو از دست بدین.
یریم گفت:
_به فکر خودتون نیستین به فکر ما باشین بیشعورا!
هه سو در حال دراووردن اسپریس بود که هیسونگ اسپریو ازش گرفت.
_مگه قرار نبود دیگه استفاده نکنی؟ حالت همش بخاطر اینکه زیاد استفاده میکنی بد میشه...میخوای خودتو بکشی؟
یریم اخمی کرد.
_برای همین همیشه حالت بده؟ خب چرا انقدر استفاده میکنی؟
کینو از جاش بلند شد.
_حالا نمیخواد اول صبحی به دختره گیر بدین...ولی جدا انقدر زیاد استفاده نکن. برای همین ازش گرفته بودی هیسونگ نه؟
_اره...همیشه میریم خونه حالش بد میشه.
_آه خدایا...بیخیال، الان وقت بحث و دعوا نیست...پاشین برین تا نیومدن جرمون ندادن.
بچه ها همه بلند شدن و به سمت رستوران رفتن. معلم یانگ همراه بقیه ی کارکنا، هنوز در حال آهنگ زدن و بالا پایین پریدن بودن. لیا چشم غره ای رفت.
_این مرد واقعا عحیبه...
_بیاین بشینیم.
_نباید خودمون بریم صبحانه رو بگیریم؟
_نمیدونم...
_بابا دیروز که خودمون گرفتیم.
_اوه...اره پس همینه.
دوسی از جاش بلند شد.
_همه بیاین شلوغ میشه. من و دو نفر دیگه میریم برای همه میاریم.
_آخ دمت گرم...
_کی میاد باهام؟
سونوو و کینو قبول کردن که با دوسی برن. بقیه نشسته بودن و منتظر بودن. خیلی طول نکشید تا اینکه معلم یانگ اومد و کنارشون نشست. لبخند زد.
_چطورین بچه ها؟
_آقا انصافا...بازیش اصلا مافیا داشت؟ از دیشب داشتم فکر میکردم.
_نه، نداشت. اصلا نقشه ی گنجی هم نبود.
همه ی بچه ها ناباورانه به معلم یانگ خیره شدن.
_آقا شوخیتون گرفته؟
_یعنی چی؟
_آقا بیخیال...
_نه بابا...
_جدی ام. میخواستم شماها بیشتر با هم وقت بگذرونین.
هیسونگ از جاش بلند شد و با حرص گفت:
_اما آقا ما همه دیروز یه بار نزدیک بود بمیریم!
_همینا باعث میشه که آدما بهم نزدیک تر بشن اینجوری فکر نمیکنین؟
یونگهون هیسونگ و کشید‌.
_بشین هیسونگ بیخیال.
هیسونگ دوباره نشست و با عصبانیت به معلم یانگ نگاه کرد. طولی نکشید که دوسی، سونوو و کینو هم اومدن و برای بقیه صبحانه اووردن. بچه ها درحال خوردن بودن که معلم یانگ گفت:
_اما جدا فکر نمی کردم دیروز همچین اتفاقاتی بیوفته.‌‌..من از صمیم قلبم متاسفم و بابتش کل دیشب خودمو سرزنش کردم که کوتاهی کردم و باید بیشتر مواظبتون میبودم...
_حالا مهم نیست اقا‌..
_نه...جدا حس خوبی ندارم...امیدوارم که بتونین منو ببخشین...
_اشکال نداره آقا...
_اشکالی نداره جدا...
معلم یانگ لبخندی زد.
_شما بچه ها همتون قلباتون از طلاست جدی میگم...نظرتون چیه امشب ببرمتون یه جایی که شبیه کمپ باشه؟ اما اینبار حواسم به تک تکتون هست.
_یعنی چی اقا؟
_خب...چادر میزنیم و آتیش روشن میکنیم. اما یه چیزی برام سواله...شماها دیشب رودخونه رو شکوندین نه؟ آخه ماهی گرفته بودین.
بچه ها تایید کردن. یونگبوک جواب داد:
_یریم و سونوو اینکارو کردن. خیلی زوراشون زیاده...خیلی تعجب کردم...
معلم یانگ از تعجب دستی زد.
_باورم نمیشه!
سونوو با دهن پر گفت:
_اقا یریم خیلی زور داره! دیشب نزدیک بود سکته کنم!
کارینا پیش هه سو نشسته بود و مدام غذا براش میزاشت که بخوره.
_ممنون...من سیر شدم.
_غلط کردی! یا میخوری یا بزور میزارم تو دهنت.
دوسی خندید.
_جرعت داری به کارینا بگو نه تا بکشتت. از روی تجربه میگم!
تا شب، بچه ها وقت داشتن تا آزاد توی محوطه بگردن. یونگبوک هه سو رو گرفته بود و توی گلخونه میچرخوند و بهش راجب گلا میگفت.
_اینجا خیلی گل داره...اصلا باورم نمیشه انقدر گل های زیادی داره!
_خیلی قشنگن...من خیلی گل دوست دارم.
_منم. بیا اینارو ببین. اسم این گل، گل ستاره ایه. معناهای مختلفی داره ولی من یه معنیشو خیلی دوست دارم که اونم به معنی صبر کردنه. هروقت که بچه بودم و نمیتونستم یه چیزیو سریع یادم بگیرم، آخه من یکم کند بعضی مسائلو متوجه میشم، مادر بزرگم برام این گل و میوورد و بهم میگفت که هر وقت ناامید شدم بهش نگاه کنم تا اینجوری بتونم به خودم ایمان پیدا کنم که با صبر کردن هر چیزی ممکنه.
_چه قشنگ...من وقتی که بچه بودم، تنها گلی که مامان و بابام برام میووردن، گل داودی بود.
_کدوم رنگش؟
_زرد.
_اون معنی وفاداری، مثبت اندیشی، شادی و یه زندگی طولانی رو میده.
_اره...بیشتر بخاطر همون زندگی طولانی برام میووردنش. از وقتی که بچه بودم، همیشه خیلی مریض بودم...برای همینم همه فکر میکردن میمیرم...من یه برادر دارم که اسمش هوسوکه.
_هم اسم معلم یانگه؟
_اره. اون همیشه میترسید من بمیرم...هر وقت که بیمارستان میرفتم، اون همیشه بیرون وایمیساد و گریه میکرد. فکر میکرد متوجه نمیشم ولی همیشه میفهمیدم...
_تو خیلی قوی ای!
_من؟ نه فکر نکنم...
_چرا هستی! اینکه با این حال جنگیدی خیلی جالبه! تو برای من مثل رنگ طلایی ای.
_رنگ طلایی؟
_اره...درخشان و پر از امیدی.
هه سو خجالت زده خندید.
_من؟ نه اینجوری نیست...
یونگبوک هم لبخند زد و به سمت گلا برگشت.
_تو شبیه گل مرواریدی.
_من؟
_اره. گفتی من شبیه رنگ طلایی ام...برای منم تو شبیه گل مرواریدی.
_اممم گل مروارید...اون معنی معصومیت و عشق بی قید و شرط و میده.
_اره.
_گل مورد علاقه تو چیه؟
_اممم...خب، من گل صد تومنی رو دوست دارم.
_اون خیلی گل قشنگیه! چرا گل مورد علاقته؟
_بچه که بودم، دوست داشتم زنده بمونم...زیاد گلارو دوست داشتم و یه روز یکی از پرستارا، برام این گل و اوورده بود و بهم گفت که این گل معنای یه زندگی شاد و میده. منم از اون به بعد این گل و دوست داشتم.
_چه قشنگ!
_اره.
کارینا و هیونجین دور و بر گلخونه میگشتن. کارینا از دور نگاهی به هه سو و یونگبوک انداخت.
_اون دو تا زیادی بچن نه؟
_یعنی چی؟
_خب...منظورم اینه که بچه های خوبین...انگار شادن.
هیونجین شونه هاشو بالا انداخت.
_فعلا که اون دختره کمر بسته به کشتن خودش.
_تو با هه سو مشکلی داری؟
_چطور؟
_انگار ازش بدت میاد.
_نه بدم میاد.
موبایل کارینا زنگ خورد. شماره ی یجی افتاد. کارینا موبایلشو خاموش کرد و دستشو مشت کرد. هیونجین نگاهی به موبایل و بعد به کارینا انداخت.
_یجی بود؟
_اره.
_تو هنوز با یجی در ارتباطی؟
_نه.
هیونجین ابروشو بالا داد. نمیتونست حرف کارینا رو باور کنه. کارینا کلافه گفت:
_خب واقعا ارتباطی ندارم فقط یه شب دوباره تو یه مهمونی دیدمش.
_خب؟
_خب چی؟ چیز دیگه ای نیست.
_الان انتظار داری باور کنم؟ کل پارسال و داشتی برای یجی گریه میکردی.
_خب که چی؟ اینکه ماجرارو میدونی به این معنا نیست که فکر کنی همه چیزو میدونی!
_همچین فکری نمیکنم.
_تو اصلا از کی تا حالا به کسی جز خودت اهمیت میدی؟ به همون رفتار همیشگیت ادامه بده.
هیونجین پایین نشست.
_چرا پایین نشستی؟
_بیا بشین.
_ابدا! زمین کثیفه...
_زمین که پر برفه!
_خب که چی؟
هیونجین دست کارینا رو کشید و کارینا روی زمین افتاد.
_واقعا بی تربیت و بی شعور و بی شخصیتی!
پوزخندی زد.
_میدونم.
_الان افتخار میکنی؟
_من چیزی از همین عشق و عاشقی شما حالیم نمیشه ولی واقعا میخوای اینجوری زندگی کنی؟
_چرا وقتی چیزی حالیت نمیشه دخالت میکنی؟
_چونکه یجی الان ازدواج کرده، خودش یه استدیو دنس داره و کلا احتیاجی به تو نداره. تو میتونی براش فقط مثل یه خوشگذرونی باشی.
_حرف دهنتو بفهم!
_چه بخوای باور کنی چه نخوای، الان خیلی بیشتر از این حرفا داره و کلا به تو احتیاجی نداره.
_اگه میخوای کمک کنی، بنظرم کلا نکن!
_نمیخوام کمک کنم، دارم بهت میگم که بفهمی این یوفوریایی که برای خودت درست کردی مزخرفه و دائمی نیست.
_خودم میدونم.
دوباره موبایلش زنگ خورد و اینبار با حرص موبایلشو خاموش کرد. زیر چشمی نگاهی به هیونجین انداخت.
_من واقعا باهاش ارتباطی ندارم.
_داشته باشیم برام اهمیتی نداره! در هر صورت ادامه بدی خودت بدبخت میشی!
یریم، کینو و هیسونگ و بالای ساختمون برده بود. بالای ساختمون شبیه کشتی بود. یریم هیسونگ و جلو گذاشت و بعد کینو رو پشتش گذاشت.
_خب، کینو هیسونگ و از پشت بغل کن.
_برا چی؟
_تو بغل کن.
کینو هیسونگ و از پشت بغل کرد.
_عالیه! خب، هیسونگ تو دستاتو باز کن و به جلو نگاه کن.
_چی میخوای تو؟
_تو فقط انجام بده!
هیسونگم همین کارو کرد.
_کینو تو با اشتیاق به هیسونگ نگاه کن.
_اخه کثافت مگه تایتانیکه!
_بکن بهت میگم.
_خیله خب...خدایا نگاه کن به چه مصیبتی افتادیم!
_الان بغل کردن من مصیبته؟!
_به عنوان یه استریت اره!
کینو به هیسونگ عاشقانه نگاه میکرد. یریم لبخند زد و لیا رو صدا کرد.
_زود باش لیا.
لیا با عجله اومد و آهنگ My heart will go on از سلین دیون و گذاشت. کینو و هیسونگ پوکر به جلو خیره شدن. یریم که در حال عکس گرفتن بود، اخم کرد.
_عکسو خراب نکنین!
سونوو از پایین فریاد زد:
_صبر کنین منم میام.
کینو فحشی زیر لب داد.
_همین کم بود...
سونوو با عجله بالا اومد و با بقیه عکس میگرفتن و توی عکسا، هیسونگ و کینو رو مسخره میکردن. آخر کینو و هیسونگ خسته شدن و توی کل پشت بوم دنبالشون میکردن و اونام از دستشون فرار میکردن.
دوسی دوباره کنار اون تابلو ها ایستاده بود و نوشته ها رو میخوند. تابلویی که داشت بهش نگاه میکرد، تابلوی یه خانواده ی خوش بخت بودن که سر میز شام نشسته بودن و غذا میخوردن. نوشته ی زیرش این بود:
_و بودن با شما، از داشتن صد تا طلا بیشتر ارزش داشت!
دوسی آهی کشید. به نوشته های روی تخته ی کناری نگاه کرد.
_برای منی که خانواده ی خوبی نداشتم، این نقاشی یه جوکه!
کسی بهش جواب داده بود:
_پس چرا خودت سعی به ساختنش نمیکنی؟
دوسی پوزخندی زد. چرا همه فقط بلد بودن شعاری حرف بزنن؟! اگه خانواده ی خوبی نداری خودت بساز؟ چه مسخره! خودکاری که اون پایین بود و برداشت و نوشت:
_وقتی که خانواده ی خوبی نداشتی، برات خیلی سخته که راحت بخوای یه زندگی بهتر درست کنی. برات سخته که به مردم اعتماد کنی. اونوقت انقدر راحت میگی که خودت بساز؟ چه خنده دار!
خودکار و با حرص بست و پایین گذاشت.
یونگهون پیش اون مادربزرگ مهربون رفته بود. مادربزرگ اونو تک تک جاهای مختلف میبرد و براش توضیح میداد.
_من گلخونه رو از همه جا بیشتر دوست دارم ولی الان فکر نکنم دیگه حوصلشو داشته باشی.
_اره خب...
_سرت خیلی درد میکنه؟ شنیدم دیروز آسیب دیدی...
_بهترم الان.
لبخند زد.
_خوبه!
_شما چند ساله اینجایین؟
_فکر کنم ده سال باشه.
_خیلی زیاده...
_اره ولی تنها نیستم...اینجا دوستام هستن.
_میتونه جای خانواده رو پر کنه؟
_البته! دوستای تو، خانواده ای هستن که خودت انتخاب کردی.
_اینو معلم یانگم گفته.
_حرف خوبی زده.
یونگهون سکوت کرد.
_پسرم...تو که این همه دوست داری، چرا باز خوشحال نیستی؟
_دوست صمیمی ندارم.
_چرا؟ دیشب که حالت بد بود، اون پسره که با اون دختر عصبانیه رفت، خیلی نگرانت بود.
_هیونجین؟
_اسمشو نمیدونم ولی خیلی کم حرفه.
_کم حرف نیست، اهمیتی نمیده.
_اون چیزی که من دیشب دیدم، اهمیت ندادن نبود!
_چیکار میکرد مگه؟
_همش دنبال کارات بود.
_جدی؟ چه عجیب...
_بنظرم خیلی دوستت داره.
یونگهون خندید.
_همو از راهنمایی می شناسیم.
_الان چند سالتونه؟
_سال دوم دبیرستانیم.
_خیلی ساله که!
_مادربزرگ شما اسمتونو نگفتین.
_من؟ اسم من شین هه است.
_چه اسم قشنگی...
_اسم توام خیلی قشنگه پسرم!
یونگهون دوباره سرش درد گرفت. سرشو با دو تا دستاش گرفت. مادربزرگ پشتشو نوازش کرد و براش ملودی ای رو میخوند. یونگهون از درد، چشماش اشکی شده بودن. دوباره همون درد...لبخند زد. به صدای مادربزرگ گوش میداد. صداش خیلی ارامش بخش بود. بعد از تموم شدن ملودی، گفت:
_چقدر صداتون قشنگه مادربزرگ!
_ممنون پسرم.
یونگهون دوباره حس حالت تهوع داشت. جلوی دهنشو گرفت و سریع به سمت دستشویی اتاق رفت. مادربزرگ نگران پشت در ایستاد.
_پسرم خوبی؟ چرا دوباره حالت بد شد؟
بعد از یه مدتی، یونگهون بی جون روی زمین افتاد. خسته بود...ناراحت بود... چند قطره اشک از چشماش پایین میومد و روی گونه هاش میریخت. دوست داشت بلند گریه کنه و فریاد بزنه ولی نمیتونست.
_پسرم خوبی؟
خوب بود؟ نه اصلا...
_خوبم مادربزرگ...میام بیرون الان.
_باشه پسرم.
بزور از جاش بلند شد و روی صورتش آب ریخت. خودشو توی آینه نگاه کرد و خندید.
_خودتو جمع و جور کن...دلیل نمیشه که چون تو بدبختی، همه باید بفهمن احمق!
صورتشو پاک کرد و از دستشویی بیرون رفت.

Tuesdays Où les histoires vivent. Découvrez maintenant