قسمت پنجاه و دوم_نیمه ی پر کنسرو

18 4 0
                                    

روز سه شنبه بود. زنگ دوم. یونگهون کینو رو توی کلاس اوورد و گفت:
_انصافا خودت نمیتونی بیای؟
_علت این پای شکسته تویی بچ! باید خودتم کاراشو بکنی!
آهی از سر کلافگی کشید.
_شانس عن...
یونگبوک وارد کلاس شد و به اطراف نگاهی انداخت.
_هنوز جیک، هیسونگ و جیسونگ نیومدن؟
کینو عصبی خندید.
_باید رفت از زیر سنگ پیداشون کرد جدیدا!
_نباید اینو‌گفت. اونا الان سر کارم میرن.
_خب خیلیای دیگه میرن!
_اونا کار نیمه وقت میرن.
یونگهون سرشو تکون داد و تایید کرد.
_راست میگه ها!
کینو‌ نگاه عصبی ای بهش کرد و با بی زبونی بهش فهموند که خفه بشه وگرنه میکشتش. کارینا مثل یه روح سریع وارد کلاس شد و خواست بره که یونگهون جلوشو گرفت.
_ببینم چته...
که همزمان هم خودش، هم کینو جیغ کشیدن. یونگبوک نگران شد و جلو اومد تا ببینه چیشده. کارینا سرشو پایین انداخته بود. با دیدنش، یه لبخند بزرگ زد.
_چقدر بهت میاد!
کارینا لبخند زورکی ای زد.
_خیلی بهت میاد! چون همیشه رنگای تیره میپوشی فکر نمی کردم انقدر رنگای روشنم بهت بیاد. شبیه پرنسسا شدی!
کارینا خندید و سرشو نوازش کرد.
_من از پرنسسا خوشم نمیاد. عاشق جادوگرام!
یونگبوک دستشو زیر چونش گذاشت و فکر کرد.
_امممم پس یه جادوگر خوشگل شدی!
کارینا دوباره لبخند زد و لپشو کشید. رو به کینو و یونگهون کرد.
_میمیرین یاد بگیرین؟!
کینو اخمی کرد.
_فعلا باید تمرکزمو روی کابوس ندیدن بزارم! میتونتم تصور کنم که با این قیافه میای تو خوابم و میخوای روحمو بخوری!
یونگهون خندید و دست زد.
_منم قبول دارم! کارینا خوره! دقیقا برازندته!
_تا حالا اول صبح کتک خوردین؟!
یونگهون دست به سینه شد.
_یه شب خونه هه سو موندی یهو وحشی شدی!
کینو گفت:
_واقعا از کی اینجوری شد؟! هه سو مهربونه بود که...
_چمیدونم...شاهکار همین بانو بود!
کارینا استیناشو بالا داد.
_خیله خب کتک میخواین!
_ببخشید...
با صدای در زدن، همشون به سمت ورودی کلاس برگشتن. یکی از دخترای سال پایینی بود. معروفم بود. از همون شروع سال تحصیلی کلی طرفدار پیدا کرده بود. اسمش شوهوا بود. کینو اب دهنشو صدا دار قورت داد.
_بله...چیزی شده؟
کارینا زیر لب گفت:
_این از ما کوچیکتره. چرا رسمی حرف میزنی باهاش؟!
لبخندی زد.
_اممم اینجا کلاس هان جیسونگه؟
همه بهم نگاهی کردن. نمیدونستن باید چی جواب بدن. کینو گفت:
_اره هست. چیزی میخوای؟
_اممم راستش...
از توی کیفش، یه جعبه دراوورد و روی میز کلاس گذاشت.
_میشه وقتی که اومد، اینو بهش بدین؟
دوباره بهم نگاهی انداختن.
_باشه.
شوهوا لبخند زد. احترامی گذاشت و رفت. بعد از رفتنش، همه به سمت جعبه رفتن. یونگهون گفت:
_لیا که این سمتا نبود، بود؟ میترسم خون و خون ریزی بشه!
کارینا سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه نبود. لیا و هه چان توی حیاطن. من از پیش اونا برمیگردم.
کینو گفت:
_پس این گل سره بخاطر اوناس؟!
_خفه شو!
یونگبوک کمی فکر کرد.
_اممم این درسته اگه بهش بدیم؟ ممکنه که خوشش نیاد! آخه جیسونگ زیاد از این کارا خوشش نمیاد!
کینو سرشو تکون داد.
_اره پسر...راست میگه ها! چیکار کنیم؟
یونگهون گفت:
_بدیمش به هه سو؟ اون فکرشو میکنه.
کارینا سریع مخالفت کرد‌.
_لیا و من پیش هه سوایم. پس لیا اینجوری میفهمه!
یونگبوک گفت:
_بنظر من بهتره که بفهمه. این یه حالتشه. باید باهاش کنار بیاد.
یونگهون سرشو تکون داد.
_اره درسته....ولی خب شوهوا خیلی معروفه توی مدرسه. میترسم لیا خودشو ببازه! شاید خیلی چرت و پرت بگه که من فوق العاده ام و اینا ولی ته دلش اعتماد به نفس نداره...
دستی توی موهاش کشید و بهمشون ریخت.
_جدا چیکار کنیم؟
_چیو چیکار کنین؟
به سمت صدا برگشتن و هیسونگ و دیدن. همه شوکه شدن و ترسیدن. هیسونگ که از واکنشاشون تعجب کرده بود، پرسید:
_چتونه؟! اولین باره منو میبینین مگه!
کارینا جلو رفت و دستشو کشید. یه مدتی گذشت و بچه ها ماجرارو براش تعریف کردن. هیسونگ جعبه رو توی دستش گرفت و تکونش داد.
_راستشو بگم نمیشه کادوی اینجوری قبول کرد.
یونگهون گفت:
_جدی؟ پس نباید بهش بگیم؟
_خب گفتن که باید گفت ولی غول پیکری چون لیا هممونو جر میده!
یونگبوک روی صندلی نشست و لباشو از کلافگی جلو اوورد.
_پس چیکار کنیم؟
_راستش نمیدونم...به هه سو بگین. اینجور مواقع مخش بهتر کار میکنه.
کارینا گفت:
_خدایی چرا کسی یادش نیست که لیا پیش هه سوئه؟!
_اوه اره راست میگیا...
کینو آهی از سر کلافگی کشید.
_نه جدا بدبخت شدیم!
هیسونگ گفت:
_اما بنظر من باید به هه سو بگیم!
هه سو نگاهی به جعبه انداخت. لباشو روی هم گذاشت.
_خب...اصلا توش چی هست؟
یونگهون گفت:
_تو مارو چی فرض کردی دختر؟! البته که نگاه نمیکنیم!
هیونجین خندید.
_تو توی راهنمایی آمار همه رو داشتی!
_جدا لازم نیست الان من و وارد مسئله کنی بچ!
_واردش هستی... اصلا به من چه!
هیسونگ اخمی کرد.
_شما دو تا چرا با هم اومدین؟
کارینا چند ضربه محکم به هیسونگ زد که باعث شد از جاش بلند بشه و از دست کارینا فرار کنه. کارینا با عصبانیت گفت:
_دو دقیقه خفه شو ببینیم باید چیکار کنیم!
هه سو گفت:
_گفتین دختره کی بود؟
یونگبوک گفت:
_شوهوا.
_شوهوا؟
هیونجین گفت:
_همونی که روز اول مدرسه هه چان میخواست مخشو بزنه ولی اون تحویلش نگرفت.
هه سو با یادآوری خاطرش، بلند خندید و دست زد.
_اون خیلی خنده دار بود!
کینو دستی زد.
_اره خنده دار بود ولی میشه فکر کنی چه غلطی بکنیم؟
_خب...اممم...بنظرم شما دارین قضیه رو خیلی بزرگش میکنین!
_بزرگ میکنیم؟!
_اوهوم. لیا باید بفهمه. نباید سرشو زیر برف نگه داریم. اگه واقعا قرار باشه یه چیزی بینشون شکل بگیره، باید بتونه همه ی جنبه هارو در نظر بگیره.
هیسونگ قطره اشک الکیشو پاک کرد.
_دخترم چقدر بزرگ شدی!
کارینا گفت:
_اگرم نشد، لیا رو برای جنو درست میکنم. پسره داره از عشقش میمیره!
یونگهون گفت:
_جنو؟ اون داداش کوچیکت؟
_اوهوم.
_اون دوست دختر نداشت مگه؟
_ساده ای؟ اونم راه سونگهون و پیش گرفته!
یونگبوک گفت:
_حال خواهر گیوری خوبه؟
سرشو تکون داد.
_اوهوم. خوبه.
کینو گفت:
_ببینم قضیه رو چیکار کرد؟ دیگه راجبش حرفی نزده بودیم...
_کار خاصی نکرد. همونجوریه.
هیونجین اهی از سر کلافگی کشید.
_سونگهون آخر گردن نگرفت؟
کارینا پوزخندی زد.
_چقدر همتون ساده این! سونگهون الان توی لس آنجلس داره برای خودش حال میکنه! براش گیوری مهم نیست که!
کینو دستشو مشت کرد و عصبی خندید.
_چه آدم بی مسئولیتی!
یریم وارد کلاس شد.
_بچه ها زنگ کلاس و نشنیدین واقعا؟! پاشین برین الان غیبت میخورین مجبور میشین پشت در وایسین!
زنگ آخر بود. سونگمین تازه به در ورودی مدرسه رسیده بود که سورا رو دید. با دیدن همدیگه، لحظه ای مکث کردن. نگاهشونو از هم برگردوندن و به یه سمت دیگه نگاه کردن. بعد از گذشت چند ثانیه، سورا به طرف در رفت. تعظیم سر سری ای کرد و وارد مدرسه شد. سونگمین قبل از اینکه وارد مدرسه بشه، یه نفس عمیق کشید و به راه افتاد. قلبش تند تند میزد. جوری که مطمئن بود چیزی فراتر از ثانیه ها رو اختراع کرده!
سورا پرسید:
_ببخشید باید توی حیاط بمونیم؟ من چیزی از بچه ها نپرسیدم...
سونگمین گفت:
_اه خب فکر کنم...منم نپرسیدم.
سرشو تکون داد.
_اه که اینطور...
یکم بیرون که منتظر موندن، هوا سرد تر شد و توی حیاط موندن براشون سخت شده بود. سونگمین موبایلشو دراوورد و به هیونجین زنگ زد. بعد از چند تا بوق، جواب داد.
_تویی؟ کجایی؟ فکر کردم نمیای!
_منظورت چیه؟
_بهت که پیام دادم. گفتم میریم کافه ی نزدیک مدرسه. نخوندی؟
سونگمین نگاهی به پیامکاش انداخت. پیاماشو چک نکرده بود.
_اره نگاه نکردم...میتونی ادرسو برام بفرستی؟
_اوهوم. سورا هم اونجاست؟ اونم جواب نمیده.
_اره.
_خب پس باشه.
بعد از اینکه تلفنو قطع کردن، سونگمین از سورا پرسید:
_تلفنتون جواب نمیده؟
_اه راستش شارژش تموم شده. تازگیا خراب شده، زود باتریش تموم میشه. یادم رفت شارژرمو بیارم!
سرشو تکون داد. سورا پرسید:
_کجان؟
_کافه ی نزدیک مدرسه.
_کجاست؟
_اممم یکم اونورتره. مستقیم باید رفت، بعدش سمت راست یه کوچس. اونجاست.
_آها...
_میخواین بریم؟
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم.
سونگمینم متقابلا لبخندی زد و سرشو تکون داد.
جویون رو به هیونجین کرد.
_چی گفت؟
_کلا پیامو ندیده بودن!
لیا خندید.
_همون بهتر! حالا با هم میان!
دوسی هم خندید و دستی زد.
_چقدر همه چی خوب پیش میره واو!
سونوو آهی کشید.
_اگه این وسط یوری هم منو ول نمیکرد....
همه سریع وسط حرفش پریدن و گفتن که دوباره شروع نکنه. معلم یانگ لبخند زنان، کنارشون نشست.
_سفارشارو دادم بچه ها. جای قشنگیه نه؟ ازش خیلی خوشم میاد! اینجارو همسرم بهم معرفی کرده بود.
بچه ها هم تایید کردن. واقعا جای قشنگ و راحتی بود. نور زرد تمام قسمت کافه ی بزرگ رو درخشان کرده بود. صندلیاش راحت بودن و تنالیته های مختلف قهوه ای رو داشتن. زمین اطرافشون، پر از گل های مختلف بود که رنگ های متنوعی داشتن. از سقف هر گوشه، یه پری اویزون بود که نمادش کنارش نوشته بود. وسط کافه، یه قفسه پر از کتاب بود که بعضیاش خیلی قدیمی بودن. موسیقی هایی که پخش میشد، همه جَز بودن. (Jazz music) یه گروه بالاتر از همه نشسته بودن و اهنگارو اجرا میکردن. هه چان درحال فیلم گرفتن بود. یونگبوک با چشمایی که انگار برق میزدن، گفت:
_اینجا شبیه داستانای پریانه!
یریم سرشو تکون داد.
_اره. عجیب غریبه!
جویون گفت:
_آقا اینجا کسی اشناتون نیست؟
_اممم نمیشه گفت. اینجا کافه ی دوست همسرمه. مثل اینکه پنجاه سالی میشه این کافه رو میگردونن.
همه تعجب کردن.
_پنجاه سال؟!
_چقدر زیاد!
معلم یانگ خندید و سرشو تکون داد.
_درسته. زمان زیادی بنظر میرسه...اما دقت کردین، وقتی که راجبش فکر میکنی، انگار زیاده ولی اگه بحث عمر یه نفر باشه، حتی میشه گفت خیلی کمه! پنجاه سال واقعا سن کمیه! اما خب نمیدونم...شاید چون الان دیگه چهل سالم شده همچین فکری میکنم؟
جیک دستاشو زیر چونش گرفت.
_نه آقا بنظر منم زیاد نیست. سن واقعا یه عدده. آدما خیلی گندش کردن!
_دقیقا نظر منم همینه پسرم! یکم عجیبه...آدما همیشه بلدن همه چیو گنده کنن، اینطور نیست؟
جیسونگ شونه هاشو بالا انداخت.
_این یکی از اون کاراییه که توش خیلی استعداد دارن، یعنی همون گنده کردن چیزا!
هیسونگ بلند دست زد.
_جیسونگ انتقاد گر برگشته!
بچه ها به تابعیت از هیسونگ شروع به دست زدن کردن. جیسونگ خجالت زده خندید و دستشو پشت گردنش گذاشت.
_این حرفا چیه...
معلم یانگ دستاشو روی هم گذاشت و لبخند محوی زد.
_بگو پسرم. میشنویم.
_اممم خب...آهنگ Crash and burn و شنیدین؟ توی اون آهنگ میگه که یه جوری زندگی کن انگار که روز اخرته چون کسی از آخرین روزش خبری نداره. من بهش اعتقاد دارم. درسته که این حرف و تا حالا دنبال نکردم ولی بنظرم درسته. آدما همش بلدن از کاه، کوه بسازن و با اینکار زندگی خیلیارو خراب میکنن.
_درسته. منم قبول دارم. گرچه دنبال کردن این حرف بنظر منم خیلی سخته! معمولا خیلیا سعی میکنن توی لحظه زندگی کنن و این باعث میشه زیاد به اون حرف توجهی نکنن. اینطور نیست؟ بنظر من این درسته.
دوسی گفت:
_اصلا یه جوریه...یعنی چی همش همه کار بکنی تا اگه یه وقت مردی، دیگه نمیگی من فلان کار و نکردم! هرکاری ارزش امتحان کردن نداره!
معلم یانگ دستی زد.
_افرین دخترم! کاملا درسته! شاید بعضی از کارا خیلی هیجان انگیز بنظر برسن ولی مضرن. انجام کارای مضر به فرد صدمه میزنه. خیلی از وقتا این صدمه ها هیچوقت جبران نمیشن و اینه که ماجرارو دردناک میکنه!
جویون گفت:
_یه آهنگی هست The Search از NF. خیلی آهنگ خوبیه. بنظرم خوب میتونه اون آشوب ذهنی رو توضیح بده.
_بفرمایین.
_اوه ممنون.
بعد از اینکه سفارشاتشون اومد، بچه ها تک تک شروع به خوردن کردن. هه سو نگاهی به در انداخت.
_اینا چرا نمیان؟
رو به هیونجین کرد.
_براشون آدرس و فرستادی؟
_اوهوم.
اونم به در نگاه کرد.
_هی نگران نباش، میان.
هیسونگ سرفه ای کرد.
_شما دوتا...
بهشون اشاره کرد.
_چرا پیش هم نشستین؟
یونگبوک چشم غره ای رفت.
_میشه لطفا بعدا از این حرفا بزنی؟ چرا هر روز داری قرمز تر از دیروزت میشی؟!
با تموم شدن حرف یونگبوک، همه مکث کردن. دوسی ضربه ای به شونه ی هیسونگ زد که باعث شد احترام بزاره.
_ببخشید.
و دوباره به خوردن سفارشاتشون مشغول شدن. هه سو گفت:
_میتونی بهشون زنگ بزنی؟ به سونگمین منظورمه. آخه خیلی دور نبود...
هیونجین سرشو تکون داد.
_اوهوم.
یه بار که بهش زنگ زد، جواب نداد. بار دوم که زنگ زد، سورا گوشی رو برداشت.
_سونگمین کجایی؟ اوه...سورا تویی؟ شما کجا موندین؟
تقریبا داد زد.
_چی؟!
همه به سمتش برگشتن.
_باشه کدوم بیمارستان؟
سونوو گفت:
_یعنی چی که کدوم بیمارستان؟
_باشه میام. اوهوم.
معلم یانگ پرسید:
_پسرم چیشده؟
_آقا سونگمین حالش بد شده رفتن بیمارستان.
سوییشرتشو برداشت.
_من میتونم برم؟
_اره پسرم. میخوای ما هم بیایم؟
_نه لازم نیست. سونگمین از شلوغی خوشش نمیاد. من میرم.
هه سو گفت:
_منم میام. سورا اونجاست نه؟
_اره سورا اونجاست.
هه سو هم بافتشو گرفت و از جاش بلند شد.
_پس منم میام!
_نه! نخیر!
هیسونگ رو به جیسونگ کرد. جیسونگم سرشو تکون داد.
_اره. تو حالت بد میشه.
سونوو گفت:
_چرا چرت و پرت میگین؟ توی بیمارستان حالش بد بشه، همونجا حالشو خوب میکنن دیگه!
لیا هم موافقت کرد.
_اره بیبی برو. سورا اونجا تنهاست.
یونگبوک مشتشو بالا اوورد و لبخند زد.
_فایتینگ!
هه چان توی گوش لیا گفت:
_ببینم خبریه؟ این حجم از توافق...
_خفه شو بیبی بعدا برات توضیح میدم!
بعد از اینکه به بیمارستان رسیدن، هه سو سریع پیش سورا رفت و هیونجینم دنبال کارای سونگمین رفت. با همدیگه روی صندلی نشسته بودن. سورا گفت:
_من اصلا نمیدونستم...اصلا فکر نمیکردن مریضی چیزی باشه...نکنه تقصیر من بود؟
_نه از این حرفا نزن! توی راه که داشتیم میومدیم، هیونجین گفت سونگمین یه نوع از این مریضای خود ایمنی داره. اسمش سخت بود یادم نمیاد چی گفت دقیقا. حتما خودش حواسش نبوده. سونگمین خیلی آدم دقیقه!
_دقیقا! منم سر همین جا خوردم...
شونشو نوازش کرد.
_چیزی نیست...جدی میگم! گفت تا حالا زیاد اینجوری شده.
سورا کل وزنشو روی صندلی رها کرد. چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.
_خیلی ترسیدم...جدی میگم!
_حق داشتی! اما خیلی خوب از پسش براومدی!
لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد.
_افرین دخترم!
سورا خندید و دست هه سو رو کنار زد.
بعد از یه مدت، هیونجینم اومد کنارشون نشست. سورا پرسید:
_حالش خوبه؟ چیزیش نشده؟
_نه چیزی نیست. گفتم که اینجوری میشه بعضی وقتا. نباید توی سرمای شدید بمونه. احمق! حتما حواسش نبوده. مسخرست! نمیدونم چیجوری میتونه یادش بره!
_تقصیر من بود...
هه سو چند ضربه بهش زد.
_میگم تقصیر تو نیست! دهنتو ببند دیگه!
دوتاشون ساکت، به جلو خیره شدن و بعد، سراشونو تکون دادن. هه سو اینجور مواقع واقعا ترسناک میشد!
_میشه بردش خونه؟
_سونگمین تنها زندگی میکنه ولی خب نه. گفتن امشب باید بمونه. چمیدونم برای معاینه ی بیشتر. همین که چیزی نشده خوبه!
_نباید به خانوادش زنگ بزنیم؟
_به برادرش زنگ زدم. کارش تموم بشه، میاد.
هه سو اخمی کرد و دست به سینه شد.
_اون که کارش الانا تموم نمیشه! به اون چرا رنگ زدی؟
_توقع داری به مادر و پدرش زنگ بزنم؟ بگم سلام ببخشید سونگمین بیمارستانه؟! من از اینکارا نمیکنم.
_بچه بازی درنیار و برو بهشون زنگ بزن!
_میشه انقدر بهم نگی چیکار کنم؟!
_من کی بهت گفتم باید چیکار کنی؟! این تویی که اینجوری ای!
سورا آهی از سر کلافگی کشید. از جاش بلند شد. هه سو گفت:
_کجا میری؟
_میرم یه چیزی بگیرم.
و رفت. هه سو لباشو جلو اوورد و سرشو پایین انداخت.
_چته؟
_فکر کنم خیلی شوکه شده.
_سونگمین فقط غش کرده. اونقدرا هم مهم نیست قضیه!
_نه خب...
مکثی کرد. یه نفس عمیق کشید و رو به هیونجین کرد.
_سونگمین و دوست داره.
هیونجین چشماش گرد شدن.
_اوه مای...چی گفتی؟!
_فکر کنم سونگمینم دوسش داره، نه؟ برای همین میگم خیلی شوکه شده.
هیونجین نگاهشو برگردوند و فکر کرد. باید بهش میگفت؟ اگه این راز و باهاش درمیون میذاشت، اعتماد سونگمین و از بین نمیبرد؟ از همه مهمتر، این یه راز باقی میموند؟
دستشو روی شونه ی هیونجین گذاشت که باعث شد دوباره به سمتش برگرده.
_تو خودت گفتی دیگه چیزی رو ازم پنهون نمیکنی!
گفته بود؟ دقیقا همین حرف و زده بود! قبلا پدرش یه چیزی بهش گفته بود. بهش گفته بود که به کسی که دوسش داری، قولایی رو نده که انجام دادنشون برات سخت باشه. شاید باید بیشتر به حرفای باباش گوش کنه!
_اه خب...
دستشو روی صورتش گذاشت و آهی از سر کلافگی کشید.
_پس داره نه؟
چیزی نگفت. هه سو دستشو زیر چونش گرفت.
_هیون...
با شنیدن اسمش، دوباره بهش نگاه کرد. حس میکرد قلبش خیلی تند میزنه. انقدر تند میزنه که میتونه از سینش بیرون بیاد و توی مسابقه ی دو میدانی نفر اول بشه!
_دوسش داره مگه نه؟
نگاهشو برگردوند و دوباره فکر کرد. بلاخره قول داده بود! توی چشماش نگاه کرد و سرشو تکون داد.
روز پنج شنبه بود. بعد از مدرسه، جیسونگ از بقیه جدا شد. بهشون گفته بود که میخواد به کمپانی بره اما این کاری نبود که میخواست بکنه. میدونست برای نرفتنش توبیخ میشه ولی اهمیتی هم نمیداد. در هر صورت که همیشه به دلیلی برای توبیخ شدن بود! چرا باید اهمیت میداد؟ توی تمام راه، مدام از خودش سوال میپرسید. "داری چیکار میکنی؟ اصلا حالیت هست؟ دیوونه شدی؟ اگه این راه و بری، دیگه برگشتی وجود نداره، خودت نمیدونی؟"
میدونست. همه چیو میدونست. اما نمیتونست آروم بگیره. دیگه شبا بزور خوابش میبرد. بخاطر بدخوابیش نبود؛ فقط و فقط بخاطر یه قضیه خوابش نمیبرد. اونم پدرش بود! شاید کارش احمقانه بود. شاید کارش درست نبود اما چه اهمیتی داشت؟ چه چیزی توی دنیا درسته که این باشه؟ اگه دنیا فوق العاده بود، هیچوقت مادرش نمیمرد و اونم این همه سختی نمیکشید. زندگی یه بازیه، توی بازی ها هم، معمولا همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه. این نقطه ی مقابل زندگیه. توی زندگی، همیشه همه چی خوب و خوش تموم نمیشه! مجبور میشی یه کارایی رو بکنی که حتی فکرشم نمیکنی. توی بازی اینجوری نیست. کنترل کل بازی دست توئه اما زندگی چی؟ تو فقط مجبور به گذروندی اما حق کنترل کردنشو نداری. مثل یه بازی شبیه سازیه. تو توی بازی، یه بازیکنی. اما خودت زندگیتو کنترل نمیکنی. مسخرس، نه؟
بلاخره رسیده بود. اون خونه ی بزرگ توی بالا شهر. همون خونه ای که برای زندگی زیادی بزرگ بود! همون خونه ای که وقتی بچه بود، از خوابیدن تنهایی توش میترسید! آروم آروم به سمت در میرفت. زمان عجیب کند میگذشت. انگار هر نفسی که میکشید، اندازه ی یه سال طول میکشید. وقتی که به زنگ در رسید، مکث کرد. اینجا، مرز بین واقعیت و خیال بود. خیال، بچگیش بود. پسر بچه ای که هیچ چیزی توی دنیا نمیتونست اذیتش کنه و واقعیت، الانش بود. الانش، پسری بود که حتی دیگه خودشم نمی شناخت. بهتر شده بود، قبول داشت ولی هنوز توخالی بود. یه قوطی کنسرو خالی بود. برای پر کردن خودش، مجبور بود اینکارو بکنه...مجبور بود! یه قدم جلوتر رفت. دستشو بالا اوورد. مردد بود. باید زنگ میزد؟ این همه راه و اومده بود...درست بود ولی از الان به بعدشو باید چیکار میکرد؟ میترسید. انقدر میترسید که حس میکرد دوباره پنیک بهش دست بده. بچه که بود، سه بار از خونه فرار کرده بود. میومد اینجا وایمیساد و منتظر میشد. انقدر منتظر میشد تا برقا خاموش بشن. اونوقت بود که بهش پنیک دست میداد. همیشه هم یکی توی خیابون پیداش میکرد. یکی از همسایه ها که میشناختش. میبردنش بیمارستان. تمام اون مدت، منتظر میشد. چشماشو می بست و جوری رفتار میکرد که خوابیده‌. اینجوری میتونست برای اومدن پدرش صبر کنه. اما اینا همش خیال بود. واقعیت این بود که پدرش هیچوقت نیومد...مهم نبود چقدر حالش بده، اون هیچوقت نیومد! با یادآوری این خاطره، بغض گلوشو فشار داد. داشت از درون تیکه تیکش میکرد. دستشو مشت کرد. عصبی بود. لگدی به زمین زد.
_جیسونگ احمق....پسره ی احمق!
خندید.
_برای چی اینجا اومدی هان؟ دیوونه شدی؟ دلت سوخته؟ مگه اون دلش برات سوخت؟ هیچوقت نیومد! تو همیشه دستتو سمتش دراز کردی ولی اون هیچوقت سعی ای برای گرفتنش نکرد! دیوونه شدی؟ عقلتو از دست دادی؟! تا کی میخوای توی خیالاتت زندگی کنی؟!
اشکاش بی وقفه سرازیر میشدن. باید چیکار میکرد؟ دستاشو روی صورتش گذاشت و فحشی زیر لب داد. داشت کلافه میشد! دیگه نمیتونست این احساسات لعنتی رو کنترل کنه! بس نبود؟ دیگه چند سال دیگه باید تحملشون میکرد؟
_ببینم مشکلی داری؟
خشکش زد. میدونست کی بود. مگه میشد ندونه؟
_اهای! ببینم استاکری؟
عصبی خندید.
_شماها دیگه رسما رد دادین! مگه نمیدونی تازه عمل کرده؟! واقعا که‌...چیجوری اسم خودتونو میزارین طرفدار؟! اشغالای عوضی...
شونشو گرفت و محکم چرخوندش. با دیدن جیسونگ، چند قدم عقب رفت. اون چشمارو می شناخت. چطور میتونست اون چشمارو نشناسه؟!
_جی...جیسونگ؟
چیزی نگفت. سرشو پایین انداخت. میخواست بره که جلوشو گرفت.
_تویی؟ خودتی؟ جدا خودتی؟
شونه هاشو گرفت و با دقت بهش نگاه کرد. گریه میکرد. نمیتونست باور کنه. ماسکشو از روی صورتش کنار زد تا مطمئن بشه.
_خدای من‌‌‌...خودشی! جیسونگی...پسرم!
محکم بغلش کرد.
_بچه ی عزیزم...پسر کوچولوم...عزیز دلم....
شدیدتر از قبل گریه میکرد. مادربزرگش بود. هنوز همون شکلی مونده بود. هیچ تغییری نکرده بود. هنوز همون ادکلن و میزد. همون مدل مو رو داشت. لباسایی که میپوشید، از یه مارک بودن. ازش جدا شد تا بیشتر بهش نگاه کنه.
_پسرم...
دستاشو دو طرف صورتش گذاشت.
_خدای من...چقدر بزرگ شدی...
دستشو گرفت.
_بیا بریم بالا. اینجا سرده. سرما میخوری! چرا زیاد لباس نپوشیدی؟
جیسونگ ایستاد. نمی خواست. میترسید. نمیتونست. مادربزرگش بهش نگاهی انداخت. توی چشماش، غم و خستگی موج میزد. انگار داشت با چشماش بهش التماس میکرد. نمیتونست همچین چیزی رو تحمل کنه. دلش برای مادربزرگش می سوخت. انگار که داشتن با چشماشون با هم صحبت میکردن. این یه حسی بین خودشون دو تا بود. مثل قدیما! مثل اون زمانایی که تنها نگرانیش این بود که میتونه به کنسرت خواننده ی مورد علاقش بره یا اینکه برند گیتار مورد علاقش امسال قراره چه نوع تنوعی ایجاد کنه. روزایی که خیلی دور بنظر میرسیدن. انقدر دور که انگار اصلا وجود نداشتن!
دستشو محکم تر گرفت.
_بیا بریم بالا.
پدرش توی طبقه ی بالا بود. همیشه همونجا میموند. یادش بود. اونجا اتاق کارش بود. اون و مادرش همیشه مجبور میشدن طبقه ی بالا برن چونکه پدرش راضی نمیشد پایین بیاد. این درحالی بود که مادرش دوست داشت طبقه ی پایین بمونه. برای خودش فرقی نمیکرد. فقط میخواست همه کنار هم باشن تا بتونه براشون درباره ی تکنیک جدیدی که یاد گرفته، صحبت کنه. حالا که راجبش فکر میکرد، انگار واقعا اون روزا خیال بودن!
_غذا خوردی؟ گشنت نیست؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
_باشه، باشه. اممم نسکافه چی؟ هوا سرده، الان میارم برات. بابات حتما خوابیده.
بعد از اینکه جمله ی اخرشو گفت، مکث کرد. اصلا حواسش نبود. بخاطر دیدن جیسونگ، انقدر شوکه شده بود که یادش رفته بود. بهش نگاهی انداخت. اما جیسونگ واکنش خاصی نشون نداد. فقط لبخند زد و سرشو تکون داد. خیال مادربزرگش برای لحظه ای راحت شد. اونم متقابلا لبخند زد و سرشو تکون داد.
_من میرم آشپزخونه.
سرشو تکون داد.
میخواست بگه که اگه کمک میخواد بهش بگه ولی نتونست. انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود. چرخید و نگاهی به اطراف انداخت. چیز زیادی عوض نشده بود. فقط حالا کل خونه پر از عکسای مادرش بود و اون. لبخند تلخی زد. پس حتما پدرش طرفدار شماره یکش بود! از تمام اجراهایی که تا حالا کرده بودن، یه عکس توی خونه بود. سرشو پایین انداخت و به سمت اتاق کار پدرش رفت. حتما همونجا بود. پدرش خیلی کار میکرد. این عادتش شده بود. دست خودش نبود. در نیمه باز بود. پدرش هیچوقت در و کامل نمیبست. از فضاهای بسته میترسید. جیسونگ دستی توی موهاش کشید. کفششو به زمین میزد. انگار که داشت یه آهنگ و اجرا میکرد ولی همچین چیزی نبود. یه حرکت غیر ارادی بود. میخواست جلوی استرسی که داره رو بگیره. در و کمی باز کرد و داخلو تماشا کرد. پدرش در حال کار کردن بود. قلبش ایستاد. همه چی همون شکلی بود. با این تفاوت که این اتاقم پر از عکسای اون و مادرش بود. اشک از چشماش پایین میومد. خیلی درد داشت. این حس خیلی درد داشت!
_پسرم بیا نسکافتو بخور. سرما میخوری!
که جیسونگ و جلوی در اتاق پدرش دید. ایستاد. نمیدونست چیکار کنه. جیسونگ نگاهی به مادربزرگش انداخت. لیوان و از دستش گرفت. لبخندی زد و تشکر کرد. کنار رفت و روی یکی از صندلیا نشست. مادربزرگش نگاهی بهش انداخت. بعد داخل اتاق پدرش رفت. هدست و از گوشش کشید.
_مامان...این چه کاریه...
_پاشو برو تو هال.
_تو هال؟ برای چی؟
_برو توی هال ولی تعجب نکن، باشه؟ برات خوب نیست.
_خب برای چی؟ کسی اومده؟
_اره. برو ببینش.
_کیه؟
ضربه ای به سرش زد.
_پاشو برو ببینش!
_چرا میزنی مامان....خیله خب!
از جاش بلند شد و توی هال رفت. دستشو پشت گردنش گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.
_ببخشید اگه متوجه ی حضورتون نشدم داشتم کار...
با دیدن جیسونگ، سر جاش خشک شد. جیسونگ گازی به شیرینی توی دستش زد و سرشو تکون داد. نگاهشو از پدرش، دوباره به تلویزیون برگردوند. داشت برنامه ی نویینگ برادرز میدید. مهمون برنامه بازیگرای سریال All of us are dead بودن. برایان با احتیاط رو به روش نشست. نگاهش به انگشتاش بود. نمیدونست چی بگه. اصلا چی میتونست بگه.
_حالتون بهتره؟
نگاهش به سمت جیسونگ برگشت. سرشو تکون داد و لبخند زورکی ای زد.
_اره. اره خیلی بهترم. عمل خاصی نبود. لازم نبود بیای!
_اوهوم.
دستشو زیر چونش گرفت.
_اممم این سریال و دوست داری؟
_راستش ندیدمش.
داشت دروغ میگفت. سریالو دیده بود ولی حس میکرد پدرش ناراحت بشه. بچه تر که بود نمیتونست از این فیلما ببینه.
_اوه آها...راجب اینه که توی مدرسشون زامبی میشن و اینا. سریال خوبیه ولی کمدی نیست.
سرشو تکون داد.
_البته خب تو این ژانرارو دوست نداری..‌. یعنی خب تاجایی که یادمه دوست نداشتی.
_نه الان دوست دارم.
_اوه...آها...نمیدونستم.
دستی توی موهاش کشید.
_خب نگفته بودم...
_اره نگفته بودی...
کمی از نسکافشو خورد.
_انقدر از خودتون کار نکشین. تازه مرخص نشدین؟
خندید.
_نه نه واقعا چیز مهمی نیست! من اگه کار نکنم نمیتونم. خودت میدونی!
_بهرحال استراحت کنین. این خیلی بهتره!
_توام احتیاج به استراحت داری. لاغر تر نشدی؟ فکر کنم شدی. لپات خیلی توپر تر بودن قبلا. الان نیستن.
_خب بخاطر رژیم و این چیزاست!
_رژیم دیگه چرا؟ تو که احتیاجی نداری!
خندید.
_خب اونا اینجوری فکر میکنن...
_اهمیتی نده‌. هرچی میخوای بخور. اینجوری مریض میشی. تو همینجوریشم بدنت ضعیفه! باید به خودت برسی!
جیسونگ اب دهنشو قورت داد. سرشو پایین انداخت. برایان متوجه اش شد.
_خب...فقط نگران بودم...
_میدونم...اشکالی نداره!
برای چند دقیقه کسی چیزی نگفت.
_هم گروهیات خوبن؟ کسی که اذیتت نمیکنه؟
_نه. همه خیلی خوبن!
_خب خوبه! خیلی از مواقع ادمای مزخرفی توی گروه با ادم میوفتن! خوبه که ادمای درست حسابی توی گروهتن. خیلی خوبه که لیدر نشدی. خیلی مسئولیت داره. وونپیل بیشتر بدرد لیدر شدن میخوره. میشناسمش. پسر خیلی خوبیه!
جیسونگ سرشو تکون داد.
_اوهوم. پسر خیلی خوبیه.
_یه برادر داره. اسمش نمیدونم چی بود. اونم صداش خیلی خوبه. گیتار میزنه. بهش گفته بودم که اگه میخواد اونم ایدل بشه ولی گفت علاقه ای نداره. از این بچه های نابغه اس. یه سال زودتر رفته دانشگاه. بنظرم کار خوبی نیست زودتر یه مرحله ای رو بگذرونی. تو چی فکر میکنی؟ فکر کنم همسن توئه.
جیسونگ خندید. برایانم خندید.
_چیشده؟ چی گفتم‌ مگه؟
_سونگمین. اسمش سونگمینه.
_اوه آها. نمیدونم یادم نیست. چطور مگه؟ میشناسیش؟
سرشو تکون داد.
_دوستِ یکی از دوستام بود. چند دفعه دیدمش. باهم دوست شدیم.
_اوه آها...مگه اینکه اینجوری باهاش حرف زد! خیلی آدم ساکتیه!
خندید.
_چیه؟ چرا همش میخندی؟
_هیچی.
_خب یه جوریه!
_آخه توی کمتر از دو دقیقه دارین تخریبش میکنین!
برایان بلند خندید.
_نمیتونم دروغ بگم که! یه جوری بود انگار ازم بزرگ تر بود! راستش ازش حساب میبردم!
جیسونگم بلند خندید.
_دروغ میگم؟
_نه خب...نه!
روز جمعه بود. یونگبوک توی باغچه ی خونشون نشسته بود و به گلا رسیدگی میکرد. در خونشون زده شد و اونم برای باز کردنش بلند شد. هه چان بود. لبخند زد. دستشو بالا اوورد.
_سلام!
_سلام پسر!
نگاهی به اطراف انداخت.
_کسی خونه نیست؟
_نه. تازه اومدم خونه ولی کسی نیست. همه رفتن خرید.
_جدی؟ تورو چرا نبردن؟
_من چیزی نمیخواستم. بیا تو.
هه چانم داخل اومد.
_این گلا چقدر قشنگ شدن! بهشون خیلی میرسی لابد! کاش گل بودم!
یونگبوک لبخندی زد.
_خیلی خوشگلن نه؟ خیلی دوسشون دارم!
_احتیاج دارم یکی همونجوری که تو گلاتو دوست داری، دوسم داشته باشه!
بلند خندید.
_این چه حرفیه!
_خب تو خیلی دوسشون داری!
_بیا بشین.
هه چان روی صندلی ای که توی حیاط بود، نشست. خمیازه ای کشید.
_وای پسر...تو برای کنکور میخونی؟ من که نمیخونم. میخوام یه راست بعد از مدرسه برم سربازی.
_جدی؟
_اوهوم. البته خب توی مدرسه ی ما نمره ی خوبی ام بیاری میتونی دانشگاه های درست حسابی قبول بشی ولی ما که شانس نداریم خدایی!
_اینجوری نگو! چرا شانس نداشته باشی!
_خب شانس داشتیم الان آمریکایی جایی بدنیا اومده بودیم داداش من!
یونگبوک خندید.
_همه جا مشکلات خودشو داره!
_اره خب تو بهتر میدونی اینارو! تو استرالیام درس خوندن همینقدر سخته؟
_مثل اینجا نیست. اینجا سخت گیر ترن.
_اره خب...کلا قاره ی آسیا توی شکنجه ی بچه های مردم فوق العاده اس!
خندید.
_نمیدونم.
_گشنت نیست؟
_اممم میخوای یه چیزی درست کنم بخوریم؟
_وای خدا برام حفظت کنه!
بعد، یونگبوک پاستا درست کرد و دوتاشون توی هال مشغول خوردنش بودن. هه چان گفت:
_یونگبوک بهم قول بده. اگه تا چهل سالگی ازدواج نکردیم، بیا با هم ازدواج کنیم.
_تا چهل سالگی؟
_اوهوم. بیا با هم ازدواج کنیم. نظرت چیه؟
یونگبوک کمی فکر کرد.
_اممم باشه.
_دمت گرم!
کمی فکر کرد.
_بنظرت کی با کی ازدواج کنه خوبه؟
_توی کلاسمون؟
_اوهوم.
خندید.
_هه سو و هیونجین.
_وات د فاک!
_چرا؟
_چرا میخوای دختره رو شکنجه بدی؟!
_شکنجه چرا؟ به این خوبی...
_بیخیال اون دوتا. بنظر من اگه لیا نتونه به جیسونگ برسه، هه سو بره با جیسونگ خیلی خوبه.
یونگبوک اخمی کرد.
_نه. هه سو با هیونجین.
_چه گیری دادی به اون دوتا!
چشماش گرد شدن.
_ببینم...نکنه خبریه؟
یونگبوک خندید و روشو برگردوند.
_هی! هی خودتو نزن به اون راه!
زبونشو بیرون اوورد و شونه هاشو بالا انداخت. هه چان اهی از سر کلافگی کشید.
_وای نه بلا به دور! خدا نکنه!
برای مدتی چیزی نگفتن. یونگبوک گفت:
_فقط امیدوارم همه خوشحال باشن!
هه چان نگاهی بهش انداخت. لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم. تهش همین مهمه نه؟
سرشو تکون داد.
_اره. اخره اخرش چیزی جز همین مهم نیست.
_تو چیکار میکنی؟
_من؟
_اوهوم. اون خواهر دیوونه ی کارینا بود، اسمش چی بود؟
_اممم سوجین؟
_آها اره سوجین! انقدر دیوونه دور و برشه که آدم اسماشونو یادش میره! تو هنوز به پیامای اون جواب میدی؟
_اوهوم.
_وای پسر ول کن تروخدا! اون دیوونس!
_راستش دلم براش میسوزه...
_ها؟ اون دل سوختن نداره که! تقصیر خودشه!
_شاید...
_یعنی چی شاید؟
_خب کارینا هم یه جورایی شبیه اون بود. اما بعدا بهتر شد چون تونست کسایی رو پیدا کنه که کمکش کنن ولی اون نتونست. برای همین دلم براش میسوزه.
_اه چمیدونم منکه ازش خوشم نمیاد! معلوم نشد چرا با تو حرف میزنه؟
یونگبوک مکثی کرد. چنگالشو کمی چرخوند و لباشو روی هم گذاشت.
_هی...چیزی شده؟
_خب...اممم گفت من شبیه یه نفرم.
_شبیه کی؟
_شبیه کسی که مرد.
_چی؟!
آهی از سر کلافگی کشید.
_وات د فاک! دیگه حرف نزن باهاش! همینجوریشم ازش خوشم نمیاد! لابد میخواد تورم بکشه!
یونگبوک اخمی کرد.
_اینجوری نگو...گناه داره!
_انقدر با همه مهربون نباش! به تو ربطی نداره که یه عده آدم اون بیرون هست که نمیشه براشون کاری کرد!
_اما بازم...همه ی ما نمیخوایم خوشحال زندگی کنیم؟
_خوشحالی هرکسی با یکی دیگه فرق داره. تو مسئول خوشحالی همه نیستی! پس خودت چی؟ کلا به فکر دیگرانی!
روز شنبه بود. یریم عصبانی از خونشون بیرون رفت. هندزفری هاشو توی گوشش گذاشت و صدارو تا ته بلند کرد. میخواست با سرعت بدواه تا بتونه از اونجا فاصله بگیره. میخواست اینکارو بکنه تا زمانی که ماشین پدرشو دید. سریع به سمتش رفت و سوار ماشینش شد.
_بابا بریم.
_کجا...
_فقط بریم!
_چیزی...
_میگم بریم بابا!
با داد یریم، پدرش سرشو تکون داد و حرکت کرد. یریم نمیدونست که کجا میرن. فقط سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. آهنگی که گوش میداد، آهنگ City Of Stars بود. این اهنگ مورد علاقه ی هه سو بود. تعبیری که ازش داشت، این بود که این اهنگ یه نقاشی بزرگ زنده اس. انگار نوشته ها توش حرکت میکنن. این آهنگ درحالی توی کل شهر پخش میشه که همه درحال رقصیدن باهاشن. شاید اون شهر واقعی بود؛ اگه دنیا بهتر میبود!
بعد از مدتی که بنظرش یه قرن گذشت، ایستادن. چشماشو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
پدرش لبخندی زد و گفت:
_بیا بریم رستوران. خیلی گشنمه!
سرشو تکون داد. راستش گشنش نبود. فقط نمی خواست باباشو اذیت کنه. همینجوریشم بخاطر دادی که سرش زده بود، ناراحت بود. پدرش زودتر از ماشین پیاده شد و در و براش باز کرد.
_لازم نیست بابا...
_هی خودم میخوام اینکارارو برای دخترم بکنم!
بعد از اینکه پیاده شدن، داخل رستوران رفتن. یه رستوران ایتالیایی بود. پس حتما میخواستن پاستا بخورن. پدرش خیلی پاستا دوست داشت و هر وقت که رستوران ایتالیایی میومدن، چیزی جز پاستا نمیخوردن. پدرش پرسید:
_توام پاستا میخوری؟
سرشو تکون داد. لبخندی زد و گارسون و صدا کرد. بعد از اینکه سفارششونو گرفتن، یریم سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست. صدا ها قدرت داشتن. اون همچین فکری میکرد! زمانی که جاهای شلوغ میومد، دوست داشت چشماشو ببنده و به صدای ازدحام گوش کنه. جیسونگ از اینکارش خوشش نمیومد. بر خلاف اون، جیسونگ از صدای شلوغی خوشش نمیومد. یریم فکر میکرد بخاطر سانحه ی تصادف مامانشه. "صدای برخورد ماشین از هر صدایی بلندتره". این چیزی بود که جیسونگ گفته بود. از طرفی جیسونگ از ماشین متنفر بود. برای همین اینجوری فکر میکرد که علتش اینه.
دستی رو روی سرش احساس کرد. پدرش داشت نوازشش میکرد. چند ثانیه همونجوری موند. بعضی وقتا حس میکرد ادما شبیه گربه ان. گربه ها جوری رفتار میکنن انگار که میخوان تنها باشن ولی اینجوری نیست. اونام میخوان محبت ببینن فقط نمیخوان ابرازش کنن. معلم یانگ یه بار گفته بود که ادمایی که خودشون متوجه ی خواستت میشن، کسایی ان که نباید از دستشون بدی! بنظرش راست میگفت. سرشو بلند کرد. پدرش بهش لبخندی زد. اونم متقابلا لبخند زد.
_خواب داری؟
_نه.
_بنظر خسته میای.
_خسته ی ذهنی!
خندید.
_که اینطور!
دستاشو توی هم قفل کرد.
_چرا؟
_خب...بابا.
_بله؟
_تو چیجوری تونستی اون زن و ببخشی؟ تو فقط بیست و هفت سالت بود که اون زن تو رو تنها گذاشت و رفت. حتی نذاشت یکم از بدنیا اومدن من بگذره. با اینحال تو حتی یه بارم بهش بی احترامی نکردی! چطوری میتونی؟!
_راستش...‌
عینکشو صاف کرد.
_نبخشیدم‌.
_چی؟
_فقط گذر کردم.
_گذر؟ یعنی چی؟
_گذر از خاطرات بد. اینکار باعث میشه حال بهتری داشته باشم.
_چطوری میتونی؟!
دستاشو مشت کرد.
_اون زنه من و تو رو ول کرد. حتی یه بارم به فکر ما نبود! یعنی نصف عشقی که تو به اون دادی و اون بهت نداد! یعنی اصلا براش مهم نبود که چه بلایی سر ما میاد! اون زمانی که مارو ول کرد، من مریض بودم! حتی صبر نکرد حال من خوب بشه! تو چطور...
_برای همین گذر کردم.
یریم با اخم به پدرش خیره شد.
_با اون همه خشم توی وجودم نمیتونستم زندگی کنم. اون زمان فقط یه دانشجو بودم که مجبور بودم سر کارم برم. میدونی که پزشکی مراحل مختلف داره. من مجبور بودم هم درس بخونم، هم کار کنم، باید از تو هم مراقبت میکردم. به علاوه بچه که بودی، خیلی مریض میشدی. من مجبور بودم زیاد مرخصی بگیرم و به جاش اضافه کاری داشته باشم.
لبخندی زد.
_اما خب...زندگی اسون نیست. برای هرکسی هم یه جور متفاوتی اسون نیست.
_اما بابا...
_من پشیمون نیستم. به جای اینکه از دستش عصبانی باشم، ازش ممنونم. به دو دلیل. یکی بخاطر اینکه بهم ثابت کرد هر آدمی نمیتونه قابل اعتماد باشه و چیزی که مهتر از هرچیز دیگه ای توی زندگیمه؛ تو. وجود تو برای من باارزش تر از هرچیز دیگه ای بود. برای همین ازش ممنونم!
یریم ناباورانه به پدرش نگاه میکرد. از عصبانیت، چنگالو‌ محکم گرفته بود.
_واقعا که بابا...
خواست از جاش بلند بشه که غذاشونو اووردن. پدرش بدون اینکه لبخندش محو بشه، گفت:
_لطفا غذاتو بخور بعد هرجا خواستی خودم میبرمت.
هفته ی آخر زمستون بود. روز یک شنبه. کارینا از روی تخت بلند شد و پیش لیا، پایین نشست.
_چیکار میکنی؟
_وای بیبی کلا کار دارم برای فردا.
_چیکار؟
_باید کلی فیگور بکشم.
_جدی؟ هه سو چیزی نکشیده! عجیبه!
_هه سو کلی فیگور از قبل کشیده بود. کلا زیاد فیگور میکشه.
_آها!
نگاهی به موبایلش انداخت. اخمی کرد.
_لیا امروز بیست و نهمه؟
_اره. چیشد مگه؟
_شوخی نکن!
_الان من شبیه کساییم که شوخی دارن بیبی؟!
خشک شد.
_وای! اوه مای گاد بیبی...چیشدی؟
_امروز اگه بیست و نهم باشه، تولد هیونجینه!
_واقعا؟
_اره. توی اون تقویمی که توی خونشون هست دیدم.
_جدی؟ شما دو تا تو یه ماهین؟ من نمیدونستم!
_منم نمیدونستم! دارم میگم از توی تقویم دیدم!
_چرا شماها مثل آدم تولداتونو نمیگین آخه!
در اتاق باز شد و هیونجین سرشو داخل اوورد. لیا و کارینا دوتاشون با دیدنش، پنیک کردن. هیونجین چشماشو ریز کرد.
_ببینم چتونه؟!
لیا خندید و از جاش بلند شد. در و باز کرد و هیونجین و بغل کرد.
_تولدت مبارک بیبی!
و بوسه ای به گونش زد. هیونجین خندید و چند ضربه به کمر لیا زد.
_تو از کجا میدونی؟
ازش جدا شد و به کارینا اشاره کرد.
_کارینا توی تقویم مامانت دیده.
_اوه جدی؟ باشه.
کارینا کمی جا به جا شد. معذب شده بود. از جاش بلند شد و با تردید چند ضربه ی آروم به شونش زد.
_تولدت مبارک احمق رو مخ!
هیونجین خندید و سرشو تکون داد.
_باشه باشه. لازم نیست همه تبریک بگین حالا! چی شده مگه!
کارینا خندید و دستی زد.
_خوشحالم که خودت میدونی چیز خاصی اتفاق نیوفتاده!
هیونجین دندوناشو روی هم سابید و اخم کرد.
_چی گفتی؟
لیا آهی از سر کلافگی کشید.
_شما ها چرا اینجوری این خدایی!
_چرا همه این بیرون وایسادین؟
همه به سمت صدا برگشتن. لیا سریع سمت هه سو رفت و دستشو گرفت.
_هه سو بیبی اینا باز دارن دعوا میکنن!
_دعوا؟
لباشو جلو اوورد.
_نکنین دیگه! به علاوه...
رو به هیونجین کرد.
_تولدت مبارک!
هیونجین خندید و سرشو تکون داد.
_مرسی.
کارینا چشم غره ای رفت.
_به ما فقط گفتی باشه!
_حقت بود!
لیا گفت:
_نه راستش من و بغل کرد!
_حالا که چی؟ پُز میدی؟!
هه سو خندید و آهی از سر کلافگی کشید.
_بسه دیگه! مامان هیونجین گفت بریم خونشون.
لیا رو به هیونجین کرد.
_برای همین اومده بودی اینجا؟
سرشو تکون داد.
_اوهوم.
کارینا گفت:
_بیاین امروز بریم بیرون.
لیا گفت:
_اوه نه من کار دارم!
هه سو گفت:
_چند تا فیگور دیگه مونده؟
_سی تا.
_منم بهت کمک میکنم. اینجوری میتونیم بریم.
لیا خندید و دوباره دست هه سو رو گرفت و سرشو روی شونش گذاشت.
_جدی؟
بوسه ای به گونش زد.
_ممنون بیبی!
هیونجین گفت:
_فقط راستش بچه های دیگم هستن. منظورم همون بومین، سانها، دهویه و سونگمینه.
لیا با شنیدن اسم دهوی خندید و سریع به سمت خونه ی هیونجینشون رفت. کارینا دست به سینه شد.
_بومین که کلا خونه ی شماست! اون مهمون محسوب نمیشه!
هیونجین خندید و سرشو تکون داد.
_اوهوم.
بعد از اینکه به خونه ی هیونجینشون رفتن، همه صبحانه خوردن و بعدش به اتاق هیونجین رفتن. سانها روی تخت دراز کشید و آهی کشید.
_کاش هر روز همین صبحانه رو میخوردم!
سونگمین گفت:
_تو که هر روز داری میری کافه صبحانه میخوری!
بومین خندید‌.
_همین! آخه احمق کی میره کافه صبحانه میخوره؟!
_بی کلاسا! دوست پسرم منو میبره!
هه سو آهی از سر کلافگی کشید.
_تو درس نداری؟!
سانها خندید.
_هه سو جونم تو دیگه بر ضدم حرف نزن! تو مهربون جمعی!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_بیخودی از این حرفا بهش نزن! هرچی بخواد میگه!
لیا رو به دهوی کرد.
_وای خدایا بیبی‌...کجا ناخناتو درست کردی؟
_یه جا هست توی گانگنام. دختر محشره! این دفعه باید با هم بریم! بدون تو اصلا خوش نمیگذره!
کارینا رو به سونگمین کرد.
_تو بهتری؟ شنیدم توی بیمارستان بودی.
سرشو به علامت تایید تکون داد.
_اره. بهترم.
دستی توی موهاش کشید و آهی از سر کلافگی کشید.
_زمان بندی مزخرف...
هه سو خندید و لباشو روی هم گذاشت.
_بخاطر سورا میگی؟
سونگمین نیم نگاهی بهش انداخت.
_خب به زحمت انداختمش!
و رو به هیونجین کرد. هیونجین شونه هاشو بالا انداخت. اگه نگاه باعث مردن کسی میشد، هیونجین تا حالا صد بار مرده بود!
بومین گفت:
_چیه؟ سورا رو دوست داری؟ سورا کیه؟
سانها گفت:
_همون دختره که قبلا تو مجتمع این پسر خرخونه زندگی میکرد.
_آها اون! چند سالشه اون؟
کارینا گفت:
_دوست هه سوئه.
_هه سو تو خورشیدی؟ همه دور تو میچرخن!
هه سو خندید و دستشو روی صورتش گذاشت. هیونجین نگاهی به هه سو، بعد به بومین انداخت. چشم غره ای رفت.
_چرا چرت و پرت میگی؟ لاس میزنی باهاش؟!
_رفیق آروم بگیر کی لاس زد!
لیا اخمی زد. یکی از ابروهاشو بالا برد.
_اصلا به تو چه بیبی!
سانها گفت:
_این چه وضعیتیه؟! مگه تولدت نیست؟ چرا دعوا داری امروز!
لیا سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه نه. اتفاقا من و بغل کرد امروز!
_شوخی نکن!
دهوی آهی کشید.
_هی بیشعور! تو یه بارم من و بغل نکردی!
از جاش بلند شد و دستاشو باز کرد.
_بغلم کن!
هیونجین خندید.
_برو گمشو بابا!
_دارم میگم بغلم کن بی شعور!
_نمیخوام وات د فاک!
_بیا با زبون خوش بغلم کن!
_میگم نمیخوام!
همه نگاهی به هم انداختن. ریز خندیدن. دستاشونو مشت کردن و بالا اووردن. یه صدا گفتن:
_بغلش کن! بغلش کن! بغلش کن!
دهوی خندید و بیشتر پافشاری کرد. هیونجین اهی از سر کلافگی کشید و سرشو تکون داد.
_خیله خب! بیا اینجا بچه ی سه ساله!
همدیگر و بغل کردن و همه دست زدن. یهو در اتاق باز شد و کلی آدم داخل اتاق اومدن و هیونجین و بالا گرفتن و با خودشون بردن. همه پنیک کردن و بعد، سریع دنبالشون رفتن. مادر هیونجین خندید و گفت:
_سجون و دوستاشن. یکم خل و چلن!
هه سو دستشو روی قلبش گذاشت.
_سکته کردیم!
لیا پرسید:
_یونگهون کجاست؟ نیومد چرا؟
بومین گفت:
_یونگهون گفت فردا توی مدرسه بلای جونش میشه. امروز میزاره نفس بکشه!
کارینا خندید و سرشو تکون داد.
_خوبه خودش میدونه بلای جونه!
بعد از اینکه هیونجین داخل رفت، سجونم داشت میرفت که از دور پدرشو دید. لحظه ای بهم نگاه کردن ولی بعد، سجون نگاهشو برگردوند و به جلو نگاه کرد. پدرش، سام دونگ، آهی کشید و میخواست بره تو که سجون گفت:
_مراقب اون بچه باش.
نگاهش به سمتش برگشت. سجون ادامه داد:
_نه اعصاب درست درمون داره، نه اخلاق داره، نه هنر خاصی داره، نه آدم درست حسابیه.
سرشو تکون داد. آهی کشید.
_ولی پسر خوبیه!
پدرش لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_این بچه احمقه ولی بعد مردن اون دوستش که نمیدونم اسمش چی بود...
_یجی.
_اره همون. از وقتی اون مرده یکم حوصله نداره. حتی کمتر با ادم بحث میکنه. تو کمتر از یه سال که نمیتونه انقدر تحول شخصیتی داشته باشه! بی حوصله شده. حواستو بده بهش!
سام دونگ سرشو تکون داد. سجون سرشو پایین انداخت.
_برای من که پدری نکردی، حداقل برای اون خوب پدری کن!
و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بکنه، دستاشو توی جیبش گذاشت و رفت. سام دونگ رفتنشو نگاه میکرد. راست میگفت. نمیتونست چیز دیگه ای بگه. براش پدری نکرده بود. به عبارتی اصلا از وجودش خبر نداشت که بخواد براش پدری کنه. اما خب...اگرم میدونست، ممکن بود قبولش کنه؟ خودشم نمیدونست. اون زمان بچه بود و خام. اما چیزی که واضح بود، این بود که نمیتونست چیزی رو عوض کنه. شاید میتونست درستش کنه. یه روز...اما برای اون یه روز باید صبر میکرد. اشکاشو باز کرد و لبخندی زد. درسته، یه روزی درستش میکرد! اما باید تا اون روز قوی میموند!
شب بود. بعد از اینکه از بیرون برگشته بودن، کسی خونش نرفت و پسرا خونه ی هیونجین مونده بودن. هیونجین از خونشون بیرون رفت و توی کوچه منتظر بود. همه خوابیده بودن. فقط چند تا لامپ توی کوچه، فضا رو روشن نگه داشته بود. با پاش، سنگ رو به روشو حرکت میداد و دستاشو بخاطر سرما توی جیباش گذاشته بود. سرشو بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت. لبخند زد.
_اومدی!
هه سو ام لبخندی زد و سرشو تکون داد. تازه از کتابخونه برگشته بود.
_چرا بیرونی؟
دستاشو باز کرد. هیونجین لبخند زد و بغلش کرد.
_منتظر تو بودم.
_اوه جدی؟
ازش جدا شد و بهش نگاه کرد.
_نباید زیاد بیرون بمونی. سرما میخوری. اصلا خوب نیست آدم روز تولدش سرما بخوره!
_دیگه تولدم نیست. ساعت از دوازده گذشته!
هه سو چشماش گرد شدن.
_جدی؟ از دوازده گذشته؟
موبایلشو از کیفش دراوورد و به ساعت نگاه کرد. ساعت دوازده و نیم شده بود.
_وای اره!
هیونجین آهی از سر کلافگی کشید.
_من الان چهل دقیقس بیرون منتظر شدم...
_واقعا؟ ببخشید!
توی دلش خندید ولی نشون نداد. لباشو جلو اوورد و گفت:
_هوا انقدر سرد بود که داشتم قندیل میبستم!
هه سو نگران بهش نگاهی انداخت.
_وای خدای من...جدا ببخشید! بیا بریم تو.
خواست بره که هیونجین دستشو گرفت و دوباره بغلش کرد. سرشو روی شونش گذاشت.
_شوخی کردم! چقدر زود باور میکنی!
هه سو دلخور آهی کشید.
_هی! فکر کردم جدا اینشکلیه!
_ولی جدا چهل دقیقس که بیرونم!
سرشو تکون داد. خجالت زده، بوسه ای به گوش زد و موهاشو نوازش کرد.
_ممنون.
خندید و ازش جدا شد.
_اممم فقط گونمو؟
_ها؟
به گونه ی سمت چپش اشاره کرد.
_اینورم چی؟
هه سو خندید و از خجالت، ضربه ای به شونه اش زد. اما بعد، اون‌ گونشم بوسید. دوتاشون خندیدن. هه سو صورتشو گرفت و دوتا چشماشو، بینیشو، پیشونیشو و آخر از همه هم بوسه ی کوتاهی به لباش زد. بعد، سریع ازش جدا زد و دستاشو روی صورتش گذاشت و خواست بره که هیونجین باز گرفتشو دستاشو کنار زد. نگاهی بهش انداخت. لبخند زد و لباشو روی لباش گذاشت.
_تو کوچه؟!
دوتاشون پنیک کردن و به سمت صدا برگشتن. سونگمین بود. هیونجین لباشو روی هم گذاشت و فحشی زیر لب داد. هه سو گفت:
_خودت بهش برس.
و سریع به سمت خونشون دواید. هیونجین به رفتنش با یه لبخند نگاه کرد و بعد، به سمت سونگمین برگشت. چشم غره ای رفت.
_تو مشکلت با مردم چیه مرتیکه؟!
سونگمین آهی از سر کلافگی کشید.
_تو با بی مکانی مواجهی به من چه؟!
_بی مکانی چیه...داشتیم حرف میزدیم!
سونگمین پوزخندی زد.
_جدیدا اینجوری با هم حرف میزنن؟!
_میخوای بمیری؟!
بی اهمیت شونه هاشو بالا انداخت. میخواست توی خونه بره که هیونجین دستشو گرفت.
_میگم که...سونگمین...
_به کسی چیزی نمیگم.
هیونجین لبخندی زد و سونگمین و بغل کرد. محکم بوسیدش.
_عزیز دلم! نابغه ی ما!
سونگمین چشم غره ای رفت.
_یعنی اینو نمی دیدم بلد نبودی اینجوری حرف بزنی؟!
هیونجین خندید و دوباره بوسیدش.
_فدات بشم! ما از این حرفا نداریم که!
_انقدر با اون لبایی که دختر مردمو بوسیدی، منو بوس نکن!
_هی مگه هه سو چشه؟!
_دارم میگم انقدر نچسب بهم! انگار نه انگار تا دو ثانیه پیش داشتی دختره رو میخوردی!
_تورم میخورم! بیا اینجا عشقم!
_به من نزدیک نمیشی خراب!

Tuesdays Where stories live. Discover now