قسمت یازدهم_اردو ۴

35 6 7
                                    

روز چهارشنبه بود. بچه ها همه بخاطر داد و بیداد و صدای موسیقی بلندی که معلم یانگ با بقیه ی کارکنا راه انداخته بود، ساعت هفت از خواب بلند شده بودن و بعد از صبحانه خوردن، ساعت هشت و نیم به جنگل رفته بودن تا بازی رو شروع کنن.
سونوو به پای یریم چسبیده بود و بلند بلند گریه میکرد که میخواد بخوابه و کینو هم براش تاسف میخورد‌. از طرفی هه چانم هی زور میزد که سونوو یریم و ول کنه. معلم یانگ به درخت تکیه داده بود و بلند بلند به صحنه ی جلوش میخندید. بعد از یه مدت، معلم یانگ دستی زد و گفت:
_خب بچه ها حال دلتون چطوره؟
بچه ها همه چشم غره رفتن. معلم یانگ بلند خندید و سرشو تکون داد.
_باشه،باشه قبول میکنم بد بیدارتون کردم ولی چاره ای نداشتم خیلی با موزیک خوشحال بودم و اختیارمو از دست دادم...خب، بیایم راجب بازی حرف بزنیم؟
بچه ها همه موافقت کردن و با دقت گوش دادن.
_این درسته که شما باید دنبال نقشه ی گنج بگردین ولی راجب مافیا...ما مافیاهارو از قبل انتخاب کردیم ولی مافیاها نمیدونن که مافیان.
_چی؟
_یعنی چی؟
_وات د فاک!
هه چان سریع جلو دهنشو بعد این حرفش گرفت.
_این یعنی شما خودتون باید بفهمین که ممکنه مافیا باشین یا نه. توی راه، با یه مسائلی باید رو به رو بشین که خودشون بهتون میفهمونه. اون کسایی که درست حدس بزنن، امتیاز مثبت میگیرن ولی نقشه ی گنج و باید پیدا کنین در هر صورت و اونو بدست بیارین.
_آقا...انصافا درسته اول صبحی؟
معلم یانگ خندید.
_تنبلی رو امروز کنار بزارین بچه ها! خب، میخوام گروه بندیتون کنم. کلا به چهار تا گروه سه نفره تقسیم میشین ولی این وسط یکی چهار نفرس. چهار تا علامت توی این جعبه هست که هر کدومتون اونو بگیره، با اونایی که اون علامت و گرفتن هم گروه میشه.
گروه ها به این صورت بودن:
گروه دایره: کارینا، سونوو، یونگبوک
گروه مثلث: دوسی، هه چان، کینو
گروه مربع: لیا، جیسونگ، یریم ، یونگهون
گروه مستطیل: هیونجین، هه سو، هیسونگ
هه سو قبل از رفتن، محکم جیسونگ و بغل کرد و گفت:
_تروخدا برام دعا کن...اینا همو میکشن!
جیسونگ گفت:
_بعد که بازی تموم شد، اگه مسخره بازی دراووردن بهم بگو تا جرشون بدم!
سونوو و کینو به هم دست دادن.
_موفق باشی داداش!
_خیلی چاکرتم دادا!
با سوتی که یکی از کارکنا زد، همه به راه افتادن. کارینا همون اول دست یونگبوک و محکم گرفت. سونوو بهشون‌نگاه کرد.
_الان ما اضافی ایم؟
_این بچس.
_ایا باید یادآوری کنم که ما همه همسنیم؟
_ایا باید بزنم تو شکمت که خفه بشی؟
یونگبوک آهی کشید.
_میشه دعوا نکنین؟
با نقشه ای که دستشون بود، در حال گشتن بودن. کارینا برای بار هزارم بخاطر پوشیدن کفش پاشنه بلند، به خودش لعنت فرستاد. سونوو نگاهی به کارینا انداخت.
_خواهر خوبی با اون کفشا؟
_الان خودت بودی با این همه تپه چاله خوب بودی؟
_برا همین دارم میپرسم دیگه!
یونگبوک نگاهی به اطراف انداخت. بر خلاف همه، کلمه ی جنگل برای اون، رنگ قرمز بود. از جنگل میترسید و اصلا ازش خوشش نمیومد. سونوو دستشو به سمت یونگبوک دراز کرد.
_بیا اینجا داداش.
یونگبوک به سمت سونوو رفت و دستشو گرفت. سرش درد میگرفت. از اینکه توی جنگل بمونه، اصلا خوشش نمیومد.
_خوبی؟
_از جنگل خوشم نمیاد.
_اه جدی؟ فدا سرت داداش، من مواظبتم.
یونگبوک لبخندی زد و سونوو محکم تر دستشو گرفت. کارینا هم به سمتشون رفت.
_منو جا نزارین.
_نه بابا خواهر بیا.
_انقدر به من نگو خواهر..من کجا خواهرتم؟
_خواهر نگم چی بگم؟ برادر؟
_اسم دارم! اسممو صدا کن.
_نمیشه فقط بگم خواهر؟
_چه مشکلی با اسمم داری؟
یونگبوک کلافه گفت:
_الان مهمه؟ میشه فقط دنبال نقشه ها بگردیم؟
سونوو موهای یونگبوک و ناز کرد.
_باشه داداش.
کارینا هم دست دیگه ی یونگبوک و گرفت.
_باشه، ببخشید...
ساعت دو بود که هه چان روی زمین افتاد.
_بابا به عنم که مسابقه اس...برام پا نمونده...هوا هم سرده دارم یخ میزنم...
دوسی هه چان و بزور حرکت میداد.
_جمع کن بابا...الان وقت کون گشادی نیست.
کینو سرشو تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت.
_اره بچه ها...پاشین باز بگردیم.
_کینو جان نمیدونم خواهری برادری چی داری قَسَمِت بدم بهشون اما ول کن برادر من...برام پا نمونده!
_قربانت بیبی ولی من تک فرزندم.
هه چان آهی کشید. دوسی نگاهی به جلو انداخت.
_الان اگه خرس بیاد کدوممونو میخوره بنظرتون؟
هه چان و کینو پنیک کردن.
_این دیگه چه سوالیه دختر؟
_یا خود خدا...خجالت نمیکشی؟ پشمام...
_فقط سوال کردم ترسوها! من میگم هه چان.
به هه چان اشاره کرد و ادامه داد:
_خوب گوشت داره.
هه چان بیشتر پنیک کرد و درحالی که جیغ میزد، دوسی و از خودش دور کرد. دوسی بلند میخندید. کینو چشم غره ای رفت.
_خدایا با کیا شدیم هم گروهی...جمع کنین بساطتونو!
_تروخدا کینو...دو دقیقه نمیشه استراحت کنیم؟ یه غذایی چیزی بخوریم؟
کینو کمی فکر کرد.
_باشه بیخیال...چند دقیقه بشینیم و استراحت کنیم.
لیا تمام مدت توی برفا داشت دنبال رژ لبش میگشت که افتاده بود. یونگهون و جیسونگ و یریمم روی زمین نشسته بودن و داشتن غذا میخوردن و به لیا میخندیدن. لیا بلند جیغ میزد و سمتشون چیزمیز پرت میکرد.
_بیسوادای آشغال...اون از برند کایلی بود! کلا دیگه پیدا نمیشه!
یونگهون جلوی گوشاشو گرفت.
_خب به ما چه!
_رژ لب کایلیم!
جیسونگ کمی از قهوشو خورد و به یریم گفت:
_رژ لب کایلی چه فرقی با بقیه ی رژ لبا داره؟
_فرقش اینه که یدونه کایلی بهش چسبوندن.
_خوب هست حالا؟
_چمیدونم...من زیاد اهل آرایش نیستم‌.
یونگهون سرشو تکون داد.
_یریم نچرال دوست داره!
یریم خندید و ضربه ای به شونه ی یونگهون زد.
_اره داداش!
لیا بلند جیغ زد و روی زمین افتاد. جیسونگ خودشو تکون داد.
_باشه،باشه...بیا بگردیم باهم.
یونگهون ناباورانه به جیسونگ نگاه کرد.
_شوخی میکنی دیگه؟ جدی بگردیم؟
یریمم تایید کرد.
_جیسونگ جدی ای؟
_اره، مثل اینکه براش خیلی مهمه...پاشین بگردیم.
لیا با چشمای مظلوم و قرمز به جیسونگ نگاه کرد و درحالی که گریه میکرد، گفت:
_مرسی جیسونگ...
_جیسونگ خندید و ضربه ای به شونه ی لیا زد.
_باشه دیگه گریه نکن...چه شکلی بود رژ لبت؟
یونگهون رو به یریم کرد.
_بیخیال بازی شو...باید کلا دنبال رژ لب این بگردیم...
یریم کلافه سرشو تکون داد.
_شانسو میبینی؟
_همین...
_بیاین دیگه!
یریم و یونگهون از جاشون بلند شدن و زیر لب به جیسونگ و لیا فحش دادن.
_خب یادت باشه یونگهون...ازمون پرسیدن روز خود را چگونه گذراندید، بگو در پی گشتن رژ لب یار!
یونگهون بلند خندید و سرشو تکون داد.
یک ساعت دیگه گذشته بود. هه سو جلو تر از هیسونگ و هیونجین راه میرفت و اهنگ گوش میداد درحالی که اون پشت، هیسونگ و هیونجین داشتن همدیگر و میکشتن. اهنگشو قطع کرد و گفت:
_بچه ها فکر کنم اگه از این سمت بریم، میتونیم یه نقشه پیدا کنیم.
وقتی که جوابی نشنید، به پشتش نگاه کرد و هیسونگ و هیونجین و درحالی دید که روی زمین افتاده بودن و نفس نفس میزدن. چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید تا عصبانیتشو نشون نده.
_بچه ها بلند شین بریم.
هیسونگ بزور از جاش بلند شد و نشست.
_این دیوونه مدام رو پام لگد میکنه!
_تو توی تمام راه داشتی بازومو نیشگون می گرفتی!
هه سو کلافه، نفسی بیرون داد.
_میشه امروز و دعوا نکنین؟ واقعا الان وقت دعوا نیست...تازه اینجام جنگله، اگه گم بشیم دیگه پیدا شدنمون سخته!
هیسونگ سرشو تکون داد و بلند شد.
_باشه باشه...درکل این دیوونه در حد منم نیست!
هیونجینم از جاش بلند شد و پوزخندی زد.
_من در حد تو نیستم؟ چه حرفا!
هیسونگ و پایین انداخت و لگدی به شکمش زد. هه سو تقریبا جیغ زد و به سمتشون دواید. بزور هیونجین و کنار زد و هیسونگ و گرفت.
_خوبی؟
رو به هیونجین کرد و با عصبانیت گفت:
_مگه نمیگم دعوا نکنین!
هیونجین دوباره پوزخندی زد.
_چه جالب! عصبانی شدنم بلدی؟!
هیسونگ با نفرت به هیونجین نگاه کرد.
_اذیتش نکن احمق!
_کسی با اون کاری نداره.
هه سو از جاش بلند شد.
_خیله خب...بیاین بریم دنبال نقشه ها.
_چه اهمیتی داره؟
هیونجین این و گفت و سرجاش نشست.
_یعنی چی چه اهمیتی داره؟
_تا کی باید بگردیم خب...خسته شدم.
هیسونگ پوزخندی زد.
_چطور اون همه می رقصی خسته نمی شی، اونوقت سر این خسته میشی!
_اون رشتمه، این مزخرفه!
هه سو سعی کرد لبخند بزنه و بحث و تموم کنه.
_همین یه روزه باشه؟ بیاین همین یه روز و همو تحمل کنین و دعوا نکنین تا بازی تموم بشه...بعدش همه میریم سر کارای خودمون.
هیسونگ سرشو تکون داد.
_باشه، قبوله...
هه سو رو به هیونجین کرد و با التماس بهش نگاه کرد. هیونجین کمی فکر کرد و بعد سرشو تکون داد.
_باشه.
سونوو توی راه در حال خوندن آهنگ کاردی بی بود. کارینا بهش چشم غره میرفت و جلوی گوشای یونگبوک و میگرفت. یونگبوک گفت:
_اونجا انگار یه کاغذه...
سونوو و کارینا به همون سمت نگاه کردن و بعد هر سه تاشون به اونجا رفتن و تونستن نقشه رو پیدا کنن. هر سه تاشون از ذوق، همدیگر و بغل کردن.
_ما تونستیم!
_اره!
_فاک به بقیه!
کارینا دوباره جلوی گوشای یونگبوک گرفت و به سونوو چشم غره رفت. سونوو جلوی دهنشو گرفت و خجالت زده خندید.
_بیخیال دیگه...بچه خارج بوده میدونه.
_خب بدونه، تو هی باید بگی!
یونگبوک گفت:
_یکم دیگه بگذره، صداهای دوتاتون برام قرمز میشه.
سونوو و کارینا به سمت یونگبوک برگشتن.
_قرمز؟
_قرمز یعنی چی؟
یونگبوک کلافه جواب داد:
_حسم به شماها.
_حست به ما؟
یونگبوک نمی خواست توضیح بده چونکه بیشتر افراد اونو یه آدم عجیب و غریب میدونستن. پس فقط سرشو تکون داد و به نقشه نگاه کرد.

Tuesdays Where stories live. Discover now