قسمت بیست و یکم_ارتباطات ۳

20 5 3
                                    

روز سه شنبه بود. زمانی که به محل کنسرت رسیدن، کارینا نگاهی به لیا انداخت.
_ارایش نمیکنی یوقت دوست پسر گیرت بیاد؟
لیا چشم غره ای رفت.
_من فعلا روی پروژه ی جیسونگ کار میکنم بچ!
هیسونگ دست یونگبوک و گرفته بود و پاهاشو زمین میزد.
_استرس دارم...دارم از استرس پاره میشم...بخاطر همینه که من نمیرم کنسرت توایس...الان میمیرم...اگه چشمم به چشم مینا بیوفته، چیکار کنم؟ قش میکنم...میمیرم...پاره میشم...
یونگبوک سرشو تکون داد و دستاشو نوازش کرد.
_چیزی نیست تو حتما از پسش برمیای! تو خیلی قوی ای!
دوسی گفت:
_اگه سانا بهم نگاه کنه و عاشقم بشه چی؟
هه چان چشم غره ای رفت.
_خیلی پشیمونم که شماها رو اووردم کنسرت...
کینو و سونوو مدام در حال عکس گرفتن بودن. معلم یانگ به همراه دخترش، جلو اومد و گفت:
_بچه ها سلام.
همه به سمتش برگشتن و با دیدن معلم یانگ و دخترش، همه سلام‌کردن. جیسونگ خندید و جلو رفت.
_سلام. شما باید ایرین باشین نه؟
ایرینم لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_میتونم لپتو بکشم؟ خیلی کیوتی!
ایرین خندید و سرشو تکون داد. قبل از اینکه لپشو بکشه، نگاهی به معلم یانگ انداخت که اجازه بگیره و معلم یانگ لبخند زد. لیا گفت:
_خدایا چقدر جیسونگ پدر خوبی میشه!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_تا بچه رو پیش رفتی واقعا؟!
_بهش میگن مدیریت زمان هوانگ! یاد بگیر که بعدا به دردت میخوره.
هه سو یه گوشه ایستاده بود و بقیه رو تماشا میکرد. هیونجین که متوجه شده بود، چشم غره ای رفت و هه سو رو جلو کشید.
_پیش بقیه وایسا، یهو زیر جمعیت لِه میشی. چقدر دردسر داری تو خدایا!
یریم گفت:
_اما نه جدی...چقدر جمعیت زیاده!
هه چان لبخندی زد و پر غرور گفت:
_اره دیگه...قدر منو بدونین!
بعد از تموم شدن کنسرت، بچه ها با معلم یانگ به همون پارک رفته بودن. ایرین با وسایل پارک بازی میکرد. توی همون جای همیشگی نشستن و منتظر شدن تا معلم یانگ چیزی بگه. معلم یانگ مثل همیشه دستی زد و لبخند زد.
_خب...بچه ها حال دلتون چطوره؟
هیونجین گفت:
_راستش حال یونگهون زیاد خوب نیست...
همه به سمتش برگشتن.
_جدی میگی؟
_واقعا؟
_گفتن سرطانش درمان میشه که...
_نمیدونم...گفته بودن چیزی مهمی نیست ولی دکترش گفته بود یونگهون از لحاظ روحی اصلا شرایط خوبی نداره و این خیلی تاثیر داره.
دوسی از جاش بلند شد.
_قبوله...دلقک مود آن.
معلم یانگ لبخند محوی زد.
_میخواستم فردا برم ملاقاتش...میشه هنوز رفت؟
_هرکسی رو نمیزارن بره برای ملاقاتش. مثلا پدر و مادرشو اجازه نمیدن.
_پدر و مادرش؟
_با پدر و مادرش رابطه ی خوبی نداره.
سونوو گفت:
_پدر من اگه بود، اصلا براش مهم نبود حال من بد میشه...خودش میومد تو، سیگارشو روشن میکرد، یدونه پَس گردنی ام به من میزد و میگفت اگه حالم بهتر نشه، یه گلوله حرومم میکنه.
معلم یانگ با چشمای گرد شده، بهش نگاه کرد.
_خدای من...این چه وضع برخورده!
_جدی میگم آقا. با پلیس جماعت نباید شوخی کرد!
یونگبوک گفت:
_نمیشه سوپرایزش کنیم؟ همه با هم بریم دیدنش؟
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_خیلی ایده ی خوبیه پسرم. میشه رفت؟
_اصلا میخواد هممونو باهم ببینه؟
_دلشم بخواد!
_اصلا چیجوری سوپرایزش کنیم؟ چیکار کنیم؟
_میتونیم یه آهنگ براش بخونیم.
_پشمام...مثل اون سریاله رویای بلند؟
_اره همون. اتفاقا تو فکر همونم بودم!
_کسی بلده ساز بزنه؟
کارینا گفت:
_من و لیا پیانو بلدیم ولی خب فکر نکنم اونجا بدرد بخوره.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_درسته دخترم...سازای کوچیکتر لازمه.
یونگبوک گفت:
_من فلوت بلدم.
جیسونگ گفت:
_منم گیتار الکتریکی میزنم ولی خب برای بیمارستان خوب نیست.
هیسونگ گفت:
_من و هه سو گیتار میزنیم.
_گیتار کلاسیک؟
_اوهوم.
_خب خوبه دیگه!
هیسونگ گفت:
_فوقش همه بیاین خونه ی ما برای اینکه تصمیم بگیریم چی بزنیم.
_خوبه خوبه.
_بیاین اسم بزاریم برای گروهمون.
_من گفتم دیگه...کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از ان.
_اونکه هست ولی برای این یکی ورژنمونم اسم بزاریم.
_عاشقان ماه و یادتونه؟ اسمشو بزاریم عاشقان یونگهون. البته با یه پایان زیبا.
معلم یانگ لبخندی زد.
_اسم خوبیه.
_آقا جدا؟
_چرا آقا...
_اسمایی که باعث میشن یه نفر بهش ارزش داده بشه رو بیشتر دوست دارم.
_اینم هست خب...
_خیله خب بچه ها...این داستان حل شد. راجب تکلیفتون بهم‌بگین. چیکار کردین؟
یونگبوک دستشو بالا برد و گفت:
_من و مادربزرگم رفتیم و دو تا درخت کاشتیم. من اسم درختمو هیوجو که اسم مادربزرگمه گذاشتم، اونم اسم درختشو فیلیکس گذاشت.
_چه کیوت!
_خیلی کار خوبی کردین پسرم.
سونوو سرشو خاروند و گفت:
_اقا من مجبور شدم اول صبح برم بکارم که اخرش برم با دوستم، خونه ی یه دوست دیوونه ی احمقم. قضاوتم نیست خدایی از کل سئول بپرسی وضعیت عقلی تِن چیجوریه، میگن از ریش و بن نابوده، اصلا مخلفات مغزش ترکیده، طی زمان های زیادی شده تیکه سنگ، این تیکه سنگا دور هم جمع شدن که تِن الان با اون تیکه سنگا رو مخ همه بره...اسمشم که، اسمشو گذاشتم تیکه سنگ. البته اول میخواستم بزارم مگان د استلیون.
یریم گفت:
_چه پر مفهوم داداش!
_دمت گرم خواهر! چرا حس میکنم یریم بعدا دوست پسر بگیره، انقدر بهش میگه داداش که جدا میشه؟
بچه ها خندیدن. کینو گفت:
_جان هرکی دوست دارین به دوست پسراتون نگین داداش...
جیسونگ گفت:
_چرا؟ من که مشکلی ندارم انگار صمیمیت بیشتره.
لیا لب پایینشو گاز گرفت.
_اوه مامی!
کارینا لگدی به باسنش زد.
دوسی گفت:
_من اسم درختمو گذاشتم پهناور.
_مگه سرود ملیه؟!
هه چان گفت:
_من گذاشتم مایکل جکسون ایز این لاو ویت هه چان. ( مایکل جکسون عاشق هه چانه )
معلم یانگ خندید.
_چه اسم طولانی ای!
_مهم نیته آقا!
هیسونگ گفت:
_از اونجایی که جیسونگ دیگه مارو ول نمیکنه و هه سو خیلی اصرار داره که عامل خشونت مدرسه ای با ادما تعامل داشته باشه، ما سه تا با هم رفتیم.
_دادا همین الان گفتی چهار تا.
_اره ولی من عامل خشونت مدرسه ای رو آدم حساب نمیکنم.
هیونجین پوزخندی زد و رو به هه سو کرد:
_چیجوری روت میشه به من بگی با این دعوا نکنم؟!
_اسم درختاتونو چی گذاشتین بچه های من؟
جیسونگ گفت:
_راستش اونم داستان داره. هه سو گفت یه اسمی بزاریم که انگار مکمل همدیگن ولی هیونجین و هیسونگ قبول نمیکردن، هر کدومشون میگفتن که اون یکی در حد من نیست.
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_الان چرا اسم اونو اول گفتی؟!
هیونجین خندید.
_اونم میدونه من لِوِلم از تو بالا تره!
_نخیر، ساکت. انقدر با هم جر و بحث کردن که این وسط من کلی کتک خوردم و مردم کلی آزمون عکس گرفتن. اگه توی اینترنت بزنی دعوای دو تا دانش اموز سر درخت کاشتن، ویدیو رو بالا میاره. خلاصه، من کلی کتک خوردم و تا زمانی که حال هه سو بد نشد، ول نکردن. آخر دوتاشون برای عذرخواهی هر اسمی که هه سو گفت و گذاشتن.
لیا با چهره ی نگرانی گفت:
_خدای من...جیسونگ تو خوبی؟
_اره، چیز خاصی نبود.
لبخندی زد.
_ورزشکاری نه؟
_من؟ اممم...اگه تیراندازی هم توی این دایره بدونی اره.
_واو! جاست مای تایپ!
هیونجین چشم غره ای رفت. کارینا گفت:
_خجالت نمیکشی انقدر طناب میندازی براش؟!
_جیسونگ تو گاوی؟!
معلم یانگ دستی زد که توجه هارو به سمت خودش جلب کنه.
_خب...چه اسمایی شد؟
_اممم...هه سو تو بگو. امروز خیلی کم حرف زدی.
_اممم...خب...برای جیسونگ، گذاشتم جِی، برای هیسونگ، سونگ، برای هیونجین، جینی، برای خودمم گذاشتم سو.
_اخر اسماتونه؟ واو پشمام...
دوسی بلند خندید.
_دیگه تصور کنین چقدر اوضاع خیت بود که هیونجین به جینی راضی شد!
_یعنی چی؟ مگه من وحشی ای چیزیم؟ اسم درخت و باید بزاریم call of duty یا چمیدونم اینجور چیزا؟
_ارامشتو حفظ کن حالا!
_اسمای قشنگی بودن دخترم.
کینو‌ گفت:
_من رفتم با دو تا پسر عموهام کاشتم. البته مجبورشون کردم.‌ اسم درختمم گذاشتم نیکی میناژ.
_خوب کردی پسرم! اینجوری هوای بیشتری پاک میمونه.
یریم‌گفت:
_بی صبرانه منتظر بزرگ شدن درخت کینوام!
کینو خندید.
_خودم میبرمت اصلا دادا!
یونگبوک لبخندی زد.
_شیپ کنیم یا زوده؟
لیا گفت:
_همه ی پسرا باید شبیه یونگبوک باشن، قشنگ تو کار نزدیک کردن آدما با هم باشن. یونگبوک بیبی.
چشمکی زد.
_خودتو تو گروه بدون.
یونگبوک لبخندی زد و سرشو تکون داد و با لیا های فایو کرد.
کارینا گفت:
_من با هه جین رفتم. اممم، از بچگی بزرگم کرده. اسمشو گذاشتم لونا.
_اسم خیلی قشنگیه دخترم.
یریم گفت:
_من کل بیمارستانی که بابام توش کار میکرد و مریضاشو جمع کردم، همه با هم رفتیم بیل زنی. اسمشو گذاشتم داداش.
همه خندیدن.
_یریم بکش بیرون خواهر من!
_نونونونونو! داداش ایز مای کریپتونایت*!
(*خوشش میاد یعنی)
لیا گفت:
_کایلی جنر.
_تو چرا همه ی زندگیت جنرا و کارداشیانان خدایی؟
_ایا لازمه بگم شما حق قضاوت ندارین بیچز؟!
_اوه سویج کویین!
معلم یانگ لبخندی زد و گفت:
_خب، من و خانوادمم رفتیم. من اسم درختمو آی گذاشتم. همسرمم اسم درختشو رین گذاشت. که باهم دیگه ترکیب اسم ایرین و بسازن. ایرینم اسم درختشو بیگ بنگ گذاشت.
لیا بزور جلوی خندشو گرفت و به یریم گفت:
_اونا مشترکی توضیح دادن، دخترشون قشنگ توضیح داد.
یریمم دستشو جلوی دهنش گرفت تا خندیدنش معلوم نشه.
_خیله خب بچه ها...وقت تموم شدن جلسس نه؟ امروز نتونستیم زیاد باهم حرف بزنیم ولی اشکالی نداره، خیلی بهمون خوش گذشت. حداقل به من که خیلی خوش گذشت.
_نه آقا خوب بود.
هیسونگ گفت:
_خوب بود؟ سانا تو تخم چشمای من نگاه کرد و بهم لبخند زد. دیگه چی از این بهتر؟
کارینا گفت:
_حقیقتا کاش یکم مثل هیونجین کمتر همتون هول بودین!
سونوو گفت:
_اون اصلا تیکه سنگ شماره ی دوئه خواهر من! انگار نه انگار اومده بود کنسرت.
_پسرم از کنسرت خوشت نیومد؟
_نه خوب بود.
هیسونگ اداشو دراوورد.
_نه خوب بود!
_بچه ها!
_ببخشید آقا ولی خدایی رو مخه!
_خب، میتونیم برای جلسه ی بعد یونگهون و ببینیم درسته؟ کارو به شما میسپارم پس. من براش چیزای مختلف میگیرم. بلاخره دیگه چیزی از زمستونم نمونده...چند تا وسیله ی یادگاری خوبه؟ خوشش میاد؟
_یونگهون زیاد سخت پسند نیست حقیقتا.
لبخندی زد.
_پس عالیه! اون با من.
یونگبوک در حالی که ایرین و پشت کولش گذاشته بود، نزدیک شد. معلم یانگ گفت:
_پسرم مجبور نبودی!
_نه من از بچه ها خیلی خوشم میاد آقا.
ایرین و پایین گذاشت. جیسونگ جلو اومد و بوسه ای به موهاش زد.
_بهت خوشت گذشت عزیزم؟
ایرین لبخندی زد.
_اوهوم. به من خیلی خوش گذشت!
معلم یانگ لبخندی زد.
_ممنون بچه ها!
روز شنبه، همه به خونه ی هیسونگشون رفته بودن و در حال فکر کردن بودن. یونگبوک گفت:
_ام....فلوت یه نوع حالت کلاسیک و آروم داره...از طرفی، گیتار کلاسیکم همینه. اگه میشد صدای پیانو رو گذاشت خوب میشد بنظرم. نمیشه صداشو از قبل ضبط کرد؟ کارینا و لیا، نمیتونین اینکارو بکنین؟
لیا گفت:
_ام...خب، میتونیم بریم پیش معلم پیانوی من.
کارینا پرسید:
_معلم پیانوت کیه؟
_بهش میگن سیلور لایت. میشناسیش؟
کارینا از تعجب، جلوی دهنشو گرفت و با دست ازادش، محکم به پشت سونوو زد. سونوو جیغ زد و یریم سریع سونوو رو کنار کشید. سونوو کلافه گفت:
_خدایا چرا همیشه من؟!
_اون معلم منم بود. من خیلی دوسش داشتم، خیلی باحال بود!
لیا سرشو بی احساس تکون داد.
_فعلا که وسیله ی شکنجه ی منه...دیروز داشتم غذا میخوردم، غذا رو از دست من گرفت و گفت که مگه تو رژیم نیستی...غذاتو بده به من، من میخورم و تو عذاب بکش چونکه تصمیم گرفتی رژیم بگیری.
کارینا بلند خندید.
_وای نگو...من عاشق این کاراش بودم!
هیسونگ ناراحت، سرشو تکون داد.
_قشنگ خود هه سوئه!
هه سو که داشت اتاق هیسونگ و مرتب میکرد، با ناباوری گفت:
_من؟ من کی اینکارو کردم؟
_همیشه! از وقتی بچه بودیم، غذا میدزدی تو!
هیونجین گفت:
_با اینکه نمیخوام با اون شترمرغ موافقت کنم ولی راست میگه...چیجوری همش گشنه ای؟
جیسونگ گفت:
_دیگه انصافا منم نمیتونم بگم نه...
هه سو ناباورانه سرشو تکون داد.
_واقعا که! اصلا من و بگو انقدر خودمو بخاطر شما سه تا جر میدم!
لباس هیسونگ و که توی دستش بود و پایین انداخت. بقیه ی لباساشم پایین انداخت و جیغ زد:
_اصلا خودت اتاقتو مرتب کن، مگه نوکترم؟!
پاشو زمین کوبید و از اتاق بیرون رفت. همه متعجب به جلو نگاه میکردن. کینو گفت:
_این الان چی بود که من دیدم؟!
دوسی گفت:
_واو پشمام...چقدر خوب بد بیچ بودن و تو زمان کوتاه یاد گرفت!
کارینا سرشو تکون داد.
_همینو بگو...
هه چان گفت:
_حس میکنم باید سر به بیابون بزارم...این با اون جیغی که زد معلومه خیلی خوب میتونه های نوت بره! یکی به یه کمپانی ای چیزی معرفیش کنه!
هیسونگ به دخترا نگاه کرد و گفت:
_شما با هه سوی کوچولوی مهربون بی آزار من چیکار کردین؟!
یریم موهاشو عقب انداخت. لبخند زد و گفت:
_عشقم، بگو خداحافظ هه سو کوچولو!
با لحن سردی ادامه داد:
_بَد بیچ شد رفت!
_نخیر...نخیر، نخیر نخیر...نخیر!
یونگبوک دستاشو روی گوشاش گرفت. کلافه گفت:
_جیغ نزنین انقدر!
سونوو پرسید:
_الان کسی نباید بره دنبالش؟
جیسونگ گفت:
_من میرم.
کارینا سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه، تو و هیسونگ نرین، کارتون داریم. هیونجین تو بی خاصیتی، تو برو.
هیونجین با حالت چندشی به کارینا نگاه کرد. کارینا گفت:
_چیه؟ توام ناراحتش میکنی، پس پاشو برو.
جیسونگ از جاش بلند شد.
_نه، من میرم.
و رفت. هیسونگ گفت:
_من همه چیو از چشم شما دخترا میبینم!
_خب که چی؟ تا کی میخواست زبون بسته بمونه؟!
جیسونگ که رفت، هه سو رو نشسته روی ورودی خونه دید. محله ای که اونا توش زندگی میکردن، قدیمی بود و هنوز بازسازی نشده بود و کلا حالت کلاسیک داشت. خونه ها تقریبا ویلایی بودن و کنار هم بودن. برای همینم همسایه ها با هم رابطه ی خوبی داشتن. کنار هه سو نشست و لبخند زد.
_واو! عصبانیت شما رو هم دیدیم نه؟!
هه سو لبخند محوی زد.
_چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ حس میکنم ناراحتی.
_نه، ناراحت نیستم اصلا. فقط یهو که اونو گفتن بهم برخورد.
_خب چه اشکالی داره زیاد غذا بخوری؟ گشنته خب، این یعنی بدنت خیلی خوب کار میکنه و بنظر منکه خیلیم خوبه.
_خب...به این دلیل نیست که همیشه گشنمه.
_هوم؟
_خب....
کمی با دستاش بازی میکرد. دستاش در حال لرزش بود. جیسونگ این حس و خوب درک میکرد...هربار که مجبور بود مورد توجه باشه یا اینکه عصبی میشد، دستاش مرتب میلرزیدن و نمیتونست کاری راجبش بکنه. لبخند محوی زد.
_لازم نیست بگی اگه اذیت میشی.
_نه خب...
نگاهی به پشتش انداخت که کسی نباشه، بعد از اینکه مطمئن شد، ادامه داد:
_تا حالا شده فکر کنی یه کنسرو خالی ای؟
_چی؟
_اینکه درونت هیچی نیست و از داخل پوچی...این حسیه که من دارم.
_جدی همچین فکری میکنی؟
سرشو تکون داد.
_برای همین خیلی غذا میخوری؟
_اوهوم.
_خب، درک میکنم. منم وقتی که بچه بودم یه زمان اینجوری بودم.
_جدی؟ برای چی؟
_خب...
مطمئن نبود که میتونست بگه یا نه. تا حالا با کسی راجبش صحبت نکرده بود...
_میای دور بزنیم؟
_باشه.
از جاشون بلند شدن و اطراف محله در حال راه رفتن بودن. جیسونگ حس میکرد قلبش داره از سینش کنده میشه. دوست نداشت ترحم کسی رو حس کنه ولی حس میکرد هه سو قرار نیست به دید ترحم به قضیه نگاه کنه. هه سو دست جیسونگ و گرفت و با دست خودش حلقه کرد.
_تو میتونی!
جیسونگ خندید.
_چقدر جدی گرفتی خب...
_حتما مسئله ی جدی ایه که بخاطرش مضطرب شدی. من به تمام احساساتت احترام میزارم‌.
لبخندی زد. دست هه سو رو با دست دیگش گرفت و فشرد.
_ممنونم....
هه سو هم متقابلا لبخندی زد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_خب...راستش...از کجا شروع کنم...بازیگر هان سولی رو میشناسی؟
کمی فکر کرد.
_اممم...همون بازیگری که هشت سال پیش توی تصادف مرد؟ مامانم طرفدارش بود، همش که یادش میوفته، کلی ناراحت میشه.
جیسونگ لبخند تلخی زد.
_اون یه بچه داشت یادته؟
_اره، یه پسر داشت مامانم میگفت.
بغضشو قورت داد و نفس عمیق دیگه ای کشید.
_من اون بچه بودم....
هه سو با چشمای گرد شده، سرجاش میخکوب شد و به جیسونگ نگاه میکرد. جیسونگ همینجوری که چشماش اشکی بودن، خندید و صورت هه سو رو گرفت.
_چرا اینجوری شدی؟!
_اممم...خب...وای...
_چیزی نیست، خیلی وقته گذشته.
_اخه خب تو فامیلیت هانه...
_اره، بعد از اینکه مادرم مرد، بابام نتونست تحملم کنه و منو بردن پیش پسر عموی مامانم. برای همینم فامیلیم کلا شد هان.
_جدی؟ چرا بابات اینجوری کرد...
_نمیدونم...هیچوقت نفهمیدم...بهش حق میدم که براش دردآور بوده آخه مامانمو خیلی دوست داشت ولی خب، منم پسرش بودم دیگه نه؟ یادمه میگفت منم خیلی دوست داره....
خنده ی تلخی کرد.
_فکر کنم بزرگترا زیاد دروغ میگن...
هه سو محکم جیسونگ و بغل کرد و شروع به گریه کردن کرد. جیسونگ آروم به پشتش میزد و خودش، بی صدا گریه میکرد.
_چیز مهمی نیست...من خوبم....
_حتما خیلی اذیت شدی...من خیلی بدجنسم که همش راجب خودم حرف میزنم زمانی که تو از من بیشتر سختی کشیدی...
جیسونگ هه سو رو از خودش جدا کرد و صورتشو گرفت.
_نه، این حرف و نزن. تو نباید فکر کنی مشکل خودت کمه! مشکل تو کم نیست...هرکسی یه جوری زندگیش سخته و اینکه برای همه شبیه هم نیست، به این معنا نیست که زندگی اون از یکی دیگه بهتره، ما همه زندگی می کنیم و از زندگی بریده میشیم ولی حق این و نداریم که زندگی کس دیگه ای رو در برابر خودمون بی ارزش و بی مسئله تر از خودمون بدونیم چونکه برای هممون سخته...
هه سو سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد.
_اره...راست میگی...ببخشید...
_نباید عذرخواهی کنی، تو که چیزی نگفتی...
_نمیدونم فقط...
دستاشو جلوی صورتش گرفت و دوباره گریه کرد. جیسونگ آهی کشید و بغلش کرد. بعد از یه مدت که آروم تر شدن، از هم جدا شدن و توی کوچه های مختلف راه میرفتن.
_بعد چیشد؟
_خب، یه زمان من کلا افسرده بودم...یا گریه میکردم یا همش غذا میخوردم. یه سال بعدش، بابام کلی التماس کرد که برگردم ولی اینکارو نکردم. اگه میخواست نگهم داره از اول ولم نمیکرد نه؟ این نظر منه.
سرشو تکون داد.
_هرچی بگی حق داری!
وقتی که به پایان راه رسیده بودن و باید برمیگشتن، هه سو دستشو به سمت جیسونگ دراز کرد. لبخندی زد و گفت:
_بیا بریم یه چیزی بخوریم.
جیسونگم لبخند زد و سرشو تکون داد. دست هه سو رو گرفت و به راه افتادن. زمانی که داشتن کنار مغازه ی آقای جانگ، ساندویچ میخوردن، هه سو پرسید:
_چرا همیشه دست راستت بستس؟ آسیب دیده؟
_چی؟ آها...
لبخند زد.
_خب، این جای تتوئه ولی از اونجایی که دانش اموزم نمیتونم نشون بدم.
_جدی؟ واقعا تتو زدی؟
_اوهوم. بچه تر که بودم، این قسمت از دستمو بریدم و جاش موند. یه قسمت دیگم هست که از کناره ی گردنمه تا نزدیک ترقوم که خب، اون خیلی بریدگیش بد نبود ولی اونم جاش موند. بخاطر همون تتو کردم.
هه سو دهنش باز مونده بود. جیسونگ خندید.
_چیه؟
_تو خیلی توی خودکشی کارت درسته، من فقط چند بار خواستم خودمو خفه کنم...
بلند خندید.
_همون بهتر که نکردی! نمیدونی چقدر درد داشت...
_تتوهات چه شکلین؟ میتونم ببینم؟
_اممم...خب ازشون عکس دارم.
تتو هایی که جیسونگ داشت، همشون شبیه شاخه های ظریفی بودن که گلبرگ های خیلی ظریفی به رنگای تیره داشتن.
هه سو با ذوق گفت:
_چه قشنگه! شبیه نقاشیای قدیمیه!
_جدی؟ نمیدونم...به تتو کار زخمامو نشون دادم، اونم بهم گفت یه کاری میکنه که از زخمام خوشم بیاد.
_خوشت اومد؟
_اممم...اون زمان هنوز کارآموز بودم پس نه خیلی زیاد چون میترسیدم بهم گیر بدن و خب اینم شد...ولی الان دوسشون دارم. میدونی زمانایی که کارآموز بودم، زیاد آهنگ میساختم، یه آهنگ ساخته بودم، اسمش scars (زخم ها) بود، که راجب همین داستان بود.
_میتونی برام بخونیش؟
معذب خندید.
_من؟ الان؟
_اوهوم.
دستشو زیر چونش گرفت و مشتاق بهش نگاه کرد. جیسونگ لباشو روی هم گذاشت و کمی فکر کرد. بنظرش بد نمیشد اولین کسی که اهنگشو میشنوه، هه سو باشه!
_خب، باشه...
صداشو صاف کرد و به متن آهنگ فکر کرد. بعد از یه مدت شروع به خودنش کرد. بعد از تموم شدنش، هه سو دستی زد.
_چه قشنگ خوندی!
خجالت زده خندید و دستشو پشت گردنش گذاشت.
_هی...حالا اونحوریم نیست!
ضربه ای به شونه اش زد.
_خیلیم خوب بود! ژاپنی بود؟
_اوهوم. اون زمان به مامانم قول داده بودم روی سلامتیم کار کنم برای همینم نمیخواستم بفهمه چی دارم مینویسم ولی خب معنیش ناراحت کننده نیست. اون زمان مثلا میخواستم خوش بین باشم.
_معنی اون قسمت شعر که مدام تکرارش میکردی چی بود؟
_کورس؟
_اره همون.
_خب، میشد زخم هام، همشون رو نشون میدم این خواسته‌ی قلبم رو تغییر نمیده حتی اگر قراره بشکنم
حتی اگر به سمت محدودیت هام میرم حتی اگر زمین بخورم اگر این منم، پس همه چیز خوب میشه.
_اینکه خیلی قشنگه...
_اره ولی کلا فاز مثبت نگری برداشته بودم چونکه دقیقا شب بعدش که تولدم بود یه آهنگ نوشتم که کلا اینجوری بود که تولدت روز مرگته و بدترین روز زندگیته و اینا.
هه سو خندید.
_چه زود تغییر حالت دادی!
_اره دیگه میگم کلا برا یه روز بود. اون آهنگ و کلا انداختم دور چون بنظرم زیادی غیرواقعی بود...حداقل برای زندگی منکه بود...
_کاش تمام اهنگاتو برام بخونی، دوست دارم بشنوم.
_جدا؟
_اوهوم.
_اوه، بیخیال...
_نه جدا من خوشم میاد. این اهنگت خیلی قشنگ بود.
خندید.
_نظر لطفته...
_اگه یه اهنگی که نوشتی رو میخواستی بگی راجب منه، اسم اون اهنگت چی بود؟
_از اهنگایی که نوشتم؟
_اوهوم.
کمی فکر کرد.
_خب....شاید آهنگ Happy (خوشحال).
_اممم....اون راجب چیه؟
_بخوام کلی بگم اینجوریه که میگه حتی اگه پیشت نباشم امیدوارم شاد بمونی و این باعث میشه منم شاد باشم.
_وای نه...چرا پیشم نباشی؟
_نه، نه...منظورم اون نبود! کلی میگم...من زیاد آهنگ ننوشتم، یعنی خیلی وقته گذاشتمش کنار، از بین اونا، خب حسیه که به تو دارم.
_آها...خیلی قشنگه.
لبخندی زد و بغلش کرد.
_ممنون.
جیسونگم خندید و موهاشو نوازش کرد.
_افرین دخترم! خوب هربار دست یه پسر و میگیری میاری اینجا.
هه سو و جیسونگ از هم جدا شدن.
_من؟
_اره. یکی اون پسره بی تربیته که سلام بلد نیست بکنه، یکی این پسره. هیسونگ فقط خوار داره؟
_چی میگی عمو...دوستمه. اسمش جیسونگه.
جیسونگ بلند شد و احترام گذاشت.
_همین دوستیا بعدا میشن چیزای دیگه.
_عمو از این حرفا نزن واقعا....
_باشه بابا...
نگاهی به جیسونگ انداخت.
_ولی اون پسر بی تربیته خوشگل تره.
_عمو واقعا که...جیسونگ خیلیم خوشگله!
_مگه میگم نیست؟ دارم میگم میخوای مخ بزنی، اگه قیافه برات مهمه برو سراغ اون، اگه که برات مهم نیست بیا سراغ این. نظر منو میخوای اون بی تربیته رو ول کن قیافه به مرور زمان عوض میشه...یهو دیدی همین پسره اینجا که شبیه سنجابه شد دیوید بکهام!
_عمو واقعا که....
جیسونگ خندید.
_سنجاب؟ جدی؟ نمیدونستم.
_جدی؟ پسر با سنجاب مو نمیزنی! هیسونگ کجاست راستی؟
_با بچه هاست.
_شماها پیچوندین اومدین نامزد بازی؟
_عمو!
_خیله خب، اصلا به من چه!
بعد از اینکه داخل مغازش رفت، هه سو چشم غره ای رفت. جیسونگ خندید و بهش اشاره کرد.
_چشم غره رفتی؟! وای...حتما خیلی بدت اومده! تا حالا ندیده بودم چشم غره بری!
_زیاد چشم غره نمیرم...
_همون بهتر...چشمات درد میگیرن.
_اینجوری صحبت نکن، بقیه که نمیدونن کلا مهربونی...یکی فکر میکنه منظور داری.
_اوه اره راست میگی....ببخشید که معذبت کردم...
ضربه ای بهش زد.
_الکی عذرخواهی نکن!
بچه ها همه به سقف خیره شده بودن. سونوو گفت:
_یعنی میمردن زودتر میگفتن الان وقت ملاقات دیگه نمیدن؟!
دوسی شونه هاشو بالا انداخت.
_اینم از شانس ما...
هیسونگ از جاش بلند شد.
هه چان پرسید:
_کجا میری؟
_میرم یه چیزی بیارم بخورین. دیگه شب شده....
یریم سرشو تکون داد.
_وای دستت درد نکنه...دارم از گشنگی میمیرم!
یونگبوک گفت:
_میشه بفهمی جیسونگ و هه سو کجان؟ خیلی وقته بیرونن...
لیا سرشو تکون داد.
_دقیقا....جیسونگ اصلا معلوم نیست کجاست!
کارینا ضربه ای به سرش زد.
_جنسیت فروش بدبخت!
_رامیون میخورین؟
_اره.
_باشه.
_مرسی.
_دمت گرم دادا.
جیسونگ سرشو تکون داد. لگدی به پای هیونجین که خواب بود، زد و بیدارش کرد.
_چه مرگته شترمرغ!
_رامیون کوفت میکنی؟
چشماش گرد شدن.
_چی چی؟!
یریم خندید و گفت:
_غذا داداش، غذا! غذا منظورشه!
هیونجین سرشو تکون داد.
_اها...باشه.
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_واقعا فکر کردی که...عوق...اه!
و از اتاق بیرون رفت. بلند داد زد:
_خیلی دلتم بخواد شترمرغ!
یونگبوک خودشو توی بغل هیونجین انداخت و هیونجین دوباره چشماش گرد شدن. کینو خندید و گفت:
_انقدر گی پنیک وارد نکنین به بدبخت!
یونگبوک کنارش دراز کشید و گفت:
_خیلی خسته ای؟ تمام مدت خواب بودی.
هیونجین که سعی میکرد با یونگبوک چشم تو چشم نشه، چونکه بنظرش حالت الانشون خیلی معذب کننده بود، گفت:
_اممم...اره یه جورایی...
_دارم معذبت میکنم؟
_چی؟ نه...عادت ندارم فقط...توام خسته ای؟
_اوهوم.
_اها خب...بگیر بخواب اینجا.
_معذب نمیشی اگه پیشت بخوابم؟ آخه عادت دارم یه کسی یا چیزی رو بغل کنم.
_نه، اشکالی نداره.
خندید.
_خیلی ممنون!
هیونجین معذب خندید و سرشو تکون داد. موهای یونگبوک و بهم ریخت.
_باشه دیگه بخواب، خودتو لوس نکن.
هیسونگ منتظر آماده شدن رامیون ها بود بود که مادرش وارد آشپزخونه شد.
_گشنشونه؟ میگفتی من درست میکردم. تو خسته ای...
_نه بابا...خوبم من. راستی مامان، کنسل شد. وقت ملاقات نمیدن.
_برای چی؟
_سلامت روحی. چمیدونم...معلوم نیست چیکار کردن پسره رو...
_چقدر بد...فکر کن خانوادت یه کاری کنن اینجوری بشی...
_همین...منو بگو فکر میکردم بابا کلا یه تختش کمه، بگو بابا در برابر یه عده فرشتس!
حالت چندشی به خودش گرفت و ادامه داد:
_حیف فرشته البته!
مادرش خندید.
_چرت نگو! بابات خیلیم مهربونه.
_کی؟ کِی؟ کجا؟ منکه یادم نیست. فقط اون دهن بازه، درحال غر زدن سر من که خدایا من چرا پسر دار شدم...مگه تقصیر منه!
_بابات منظوری نداره...میدونی که چقدر تو و داداشتو دوست داره!
_چمیدونم...شمام میخورین؟‌ بیشتر درست کنم.
_حالا که درست میکنی دیگه دستت درد نکنه.
چشمکی به مادرش زد و خندید.
_فدات بشم من! درست میکنم الان.
بچه ها همه ساکت بودن که هه چان گفت:
_بچه ها...با اون دوستی که مدام برمیگرده با اِکس(دوست پسر یا دوست دختر قبلی) احمقش باید چیکار کرد؟ یه دوست دارم، قشنگ کلافم کرده!
لیا گفت:
_جلوشو بگیر واقعا...من یه بار اینکارو کردم درحالی که توی تله افتادم‌.
دوسی بلند خندید و گفت:
_تو خودت تله ای!
کینو نگاهی به هیونجین و یونگبوک که خوابیده بودن، انداخت.
_یریم میشه روشون پتو بندازی؟ سردشون میشه.
_ها؟ اها، باشه.
_دمت گرم.
کارینا گفت:
_بحث و عوض کنین.
یریم گفت:
_اوهوم....بازی بکنیم؟
_چه بازی ای؟
_جرعت حقیقتی چیزی.
_من جدا حوصله ی جرعت ندارم.
_پس حقیقت. اممم نظرتون چیه؟
_قبوله ولی صبر نکنیم بقیه بیان؟
_اره، راست میگه ولی سوالای خیلی شخصی نپرسیم چون یه جوریه....
_قبول.
بعد از اینکه هیسونگ با غذاها اومد، یکم بعدش، جیسونگ و هه سوام اومدن ولی چیزی راجب غذا خوردنشون نگفتن تا بتونن بازم غذا بخورنن. جیسونگ سیر بود ولی بخاطر اینکه هه سو لو نره، چیزی نگفت و اونم غذاشو خورد.
_خب موافقین بازی رو شروع کنیم؟
_باشه.
_قبوله.
_اول کی بپرسه؟
_خودت بپرس یریم.
_باشه....اممم...از همین ردیف شروع میکنیم. همینجوری ردیفی بریم. خب، دوسی.
_بگو بیب.
_اممم..موهای واقعیت چه رنگیه؟ آخه از پارسال یادمه همیشه موهات رنگی بود.
هیسونگ تایید کرد.
_اره، منم برام سواله.
_موهام قهوه ایه اما رنگش بهم نمیاد برای همینم رنگ میکنم. اممم حالا من بپرسم؟
_اره.
_خب، سونوو.
_بفرما.
_تا حالا خودت دستگیر شدی؟
خندید.
_نه بابا...جز همون یه بار که با بچه ها بودم نه.
_ببخشید...شرمنده شدیم که...
_نه بابا، از این حرفا چیه...خب، یونگبوک پسر...چی بپرسم ازت؟ آها...سوال چرت و پرتیه ولی کک و مکات برای خودته؟ یه عده درست میکنن آخه.
_مال خودمه. مادرمم این شکلیه. یه جورایی توی خانواده ی مادریم، یه نوع ارثیس. معمولا کک و مک دارن.
_خیلی بانمکه!
لبخند زد.
_ممنون....اممم، هیونجین.
هیونجین بی تفاوت شونه هاشو بالا انداخت.
_چرا انقدر از خواهر برادر داشتن بدت میاد؟
_خب این همه سال نداشتم...یهو دو تا گیرم اومده، توقع چی داری خب...تازه اون برادره خیلی رو مخه!
هه چان پرسید:
_یعنی چی؟
_فکر میکنه خیلی گوه خاصیه! حالا بیخیالش...لیا یه چیزی میگم، فقط با اره و نه جواب بده، این چندش بازیات تموم بشه.
_چی بیبی بی تربیت من؟
_رو جیسونگ کراش داری؟
بچه ها شلوغ کردن. لیا خندید و گفت:
_اوهوم.
بعد روشو به سمت جیسونگ کرد.
_البته تو اگه نیاز به زمانم داشتی، عیبی نداره بیبی. من صبر میکنم.
و چشمکی زد. هه سو نگاهی به جیسونگ که معذب شده بود انداخت و دستشو گرفت. جیسونگ سرشو تکون داد و دستشو فشرد.
لیا گفت:
_خب...امم...مسخره ترین کاری که تا حالا انجام دادی چی بوده هه چان؟
_بگو کدومش مسخره نبود!
خندید و ادامه داد:
_اما خب، یه مدت استایل گرانج داشتم و اون واقعا افتضاح بود! اصلا بهم نمیومد...یعنی اندازه ی کوفت بهم نمیومد! گذشته ی تباه و سیاهمه قشنگ!
رو به کینو کرد و پرسید:
_چند تا دوست دختر داشتی تا حالا؟
_داداش دلت خوشه؟! کوفت نداشتم! هربار از یکی خوشم میومد، یا دوستم باهاش قرار میذاشت یا آخر خودش دوستم میشد...شانس نابوده داداش!
_اه تو که از منم بدشانس تری که!
_اصلا نگم برات...
دستشو روی شونه ی هیسونگ گذاشت.
_خب، هیسونگ جون!
_جونِ هیسونگ جون!
خندید.
_تا حالا ایدلارو دیدی؟
_این سوال خوبی بود!
_دمت گرم دادا!
هیسونگ خندید.
_اممم...نه زیاد. اعضای بی تو بی رو دیدم.
_ای بترکی!
_شانس تو اینجا از همه بهتره بچ!
_صداهاشون شبیه چهچهه بلبله نه؟!
_اره واقعا خیلی قشنگ بود اصلا...حتی موقع صحبت کردن انگار آهنگ میخونن...
جیسونگ گفت:
_من عاشق بی تو بیم...کاش جا جی وای پی میرفتم کیوب، من که آخر بیرون میومدم، حداقل بی تو بی رو میدیدم!
هیسونگ گفت:
_اممم...چی بپرسم الان!
کارینا چشم غره ای رفت.
_از اخلاق گندت خسته نمیشی؟
_این الان سوال بود؟
_دقیقا.
_کجای اخلاق من گنده؟!
یونگبوک کلافه گفت:
_بچه ها تروخدا...
_باشه باشه...از کی خیلی تو کلاس خوشت میاد؟ سوالی ندارم جدا‌..
کارینا به هه سو و یونگبوک اشاره کرد.
_از این دوتا.
رو به هه سو کرد و پرسید:
_با جیسونگ قرار میزاری؟ خیلی باهمین.
_چی؟ نه...فقط دوستیم.
به جیسونگ گفت:
_میشه یه تیکه از اون اهنگت که راجب تولد بود و بخونی؟
_هه سو ول کن...
بچه ها همه تشویقش کردن که بخونه. جیسونگ که دیگه چاره ای نداشت سرشو تکون داد.
_میتونم کامل نخونمش؟ یه تیکه ازشو میخونم.
_قبوله.
_خب اینجوریه، تولد..این تولد توئه...صدای آهنگ با آتیش بازی خاموش شده...بدترین روزه...این بدترین روزه...صدای خنده ی این احمقا قشنگ اکو میشه...صدای خنده ی احمقا...روز مرگت مبارک...بدترین روزت مبارک...حس میکنم...روز مرگت مبارک...بدترین روزت مبارک...از این دروغ ها خسته شدم...واسه زندگیت فرار کن.
بچه ها همه با دهنای باز بهش نگاه میکردن. جیسونگ سرشو تکون داد.
_اره میدونم یکم زیادی دارکه ولی خب این حسیه که من دارم پس...اره...بیخیال!
کارینا گفت:
_این دقیقا با چه سازیه؟
_گیتار الکتریکی.
_روز تولد من بزنش.
_چی؟
_این دقیقا حس من به تولدمه. روز تولد من بزنش. حداقل ایدل میشدی این آهنگ و میدادی هرسال گوش میکردم!
جیسونگ خندید.
_نه اینو هیچوقت منتشر نمی کردم...ممکنه اون روز تولد کس دیگه ای بوده باشه و ناراحت بشه...
صداشو صاف کرد.
_یریم اون کسی که بابات باهاشه چیکارس؟
بچه ها مشتاق به یریم خیره شدن. یریم خندید.
_نافتونو با این حرفا بستن! پرستاره. توی بیمارستان همو دیدن.
****
ترجمه از کانال straykidsworld و Xdinaryheroes_6
تتوهای جیسونگ

 ****ترجمه از کانال straykidsworld و Xdinaryheroes_6تتوهای جیسونگ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Tuesdays Where stories live. Discover now