قسمت هشتم_اردو ۱

44 9 3
                                    

روز سه شنبه بود. اون روز صبح، همه خسته و منتظر روی زمین نشسته بودن تا معلم یانگ بیاد. کارینا سرشو روی پای لیا گذاشته بود و خوابیده بود. جیسونگ و یونگبوکم سراشونو روی شونه ی هه سو گذاشته بودن و خواب بودن. هیسونگ خندید و گفت:
_هه سو رسما نقش مادر و ایفا میکنی!
هه سو خندید و سرشو تکون داد. هه چان پرسید:
_انصافا معلم یانگ کجاست؟
_چمیدونم...ساعت هفت صبحه دیگه...
کینو بلند شد و خودشو تکون داد.
_برم از دفتر بپرسم؟
_اره برو. فقط ازشون بپرس آخر کجا میریم.
کینو چشم غره ای رفت و به سمت دفتر رفت. لیا گفت:
_الان چشم غره رفت؟
یونگهون جواب داد:
_اره دیگه...اینم سواله آخه!
یریم از جاش بلند شد و به جلو اشاره کرد.
_اون معلم یانگ نیست که داره می دواه؟
بچه ها روشونو سمت در کردن.
_اره خودشه.
_ای بابا...الان کینو رفت که!
_از دست این مرد!
_یکی بره به کینو بگه.
سونوو بلند شد.
_من میرم.
_اره تو برو. تو ورزشکارم هستی، زودتر میرسی.
سونوو چشمکی به دوسی زد و رفت. معلم یانگ بهشون رسید. نفس نفس میزد.
_وای بچه ها...سلام...ببخشید...من...خواب موندم...خدایا...باورم نمیشه!
_واقعا؟
_این اولین باره میشنوم یه معلم میگه خواب مونده ناموسا!
معلم یانگ لبخندی زد.
_مگه ما قدرت ماورایی داریم پسرم؟ زود باشین بریم.
ایستاد.
_نه...دوتاتون نیستن. کجان؟
_کینو رفت دنبال شما، سونوو هم رفت دنبال کینو.
_که اینطور...اشتباه از من بود. من میرم دنبالشون.
_آقا خودشون میان.
_نه درست نیست...من باید عذرخواهی کنم.
معلم یانگ این و گفت و رفت. هیونجین به یونگهون گفت:
_الان گفت عذرخواهی کنه؟ پشمام!
_اره. یه تنه داره کل کلیشه هارو بهم میزنه.
یریم بلند دستی زد و بقیه از خواب بیدار شدن. کارینا چشم غره ای به یریم رفت.
_مگه نمیبینی من خوابم؟!
یونگبوک و جیسونگم دلخور به یریم نگاه کردن.
_خب باید بیدار میشدینا!
_معلم یانگ نیومد هنوز؟ پام درد گرفت.
_بیبی روی پای من خوابیدی، بعد میگی پای تو درد گرفت؟!
یونگبوک دوباره سرشو روی شونه ی هه سو گذاشت.
_خیلی خستم.
هه سو دستشو گرفت.
_چرا دیشب زود نخوابیدی؟
_نتونستم بخوابم.
_جیسونگ تو باز نتونستی بخوابی نه؟
_نه...خودت که میدونی اینسومنیا دارم. تو خودت خوابیدی؟ خودتم داری.
_من یه ساعت تونستم بخوابم.
هه چان پرسید:
_اینسومنیا چیه؟
_بیداری بد خوابی. یه نوع اختلاله که اون فرد خیلی به سختی خوابش میبره و خیلی وقتا شاید یه روز یا دو روز نتونه بخوابه.
_پشمام...خیلی بده که...
سونوو و کینو به همراه معلم یانگ اومدن. معلم یانگ دستی زد.
_خب...آماده این بچه ها؟
جیسونگ آروم گفت:
_بله ناخدا!
هه سو و یونگبوک ریز خندیدن. بچه ها از جاهاشون بلند شدن و به سمت اتوبوس رفتن. وسایلشونو مرتب کردن و سر جاهاشون نشستن. ترتیب اینجوری بود که یونگبوک، جیسونگ، هه سو و یریم کنار هم نشسته بودن. کینو و سونوو کنار هم، دوسی کنار هه چان، کارینا و لیا کنار هم، یونگهونم گفته بود میخواد بره پیش معلم یانگ بشینه و این به این معنا بود که هیونجین و هیسونگ باید کنار هم میشستن. هیسونگ و هیونجین به هم‌نگاه کردن و بعد به معلم یانگ و بعد به بچه ها. هیسونگ رو به هه سو کرد و گفت:
_تروخدا اینکارو با من نکن....
جیسونگ با اخم گفت:
_نخیر. همون چند بار که نزدیک بود حالشو بد کنین کافیه!
هیسونگ با نفرت به جیسونگ خیره شد. هیونجین رو به یونگهون کرد.
_شوخی میکنی دیگه؟
_بیا برو بشین زِر نزن عشقم.
معلم یانگ لبخندی زد.
_بچه ها شلوغ نکنین. روی صندلیاتون بشینین. هیسونگ ملتمسانه گفت:
_آقا تروخدا..
_من با این نمیتونم...
_مگه من میتونم؟
_تو باید از خداتم باشه!
_چه حرفا! بگیر بشین سرمون درد گرفت!
کارینا کلافه گفت:
_من دیشب خوب نخواییدم، به نعفتونه که بشینین.
هیونجین با شنیدن این حرف، دست هیسونگ و کشید و کنارش نشست. معلم یانگ بار دیگه ای لبخند زد.
_پس حرکت میکنیم. آقای راننده، بزن بریم.
اتوبوس شروع به حرکت کرد. هیسونگ گفت:
_خاک تو سرت! انقدر از کارینا میترسی؟
_خفه شو بابا...تو کارینا رو نمیشناسی!
هه چان به دوسی گفت:
_بیا شرط ببندیم.
_سر چی؟
_اینکه چند دقیقه طول میکشه تا دعوا کنن.
دوسی خندید.
_خب...من میگم نیم ساعت.
_واقعا؟ زیاد نیست؟
_نه، ببین الان که نمیتونن باید یه مدت بگذره.
_اره راست میگی.
کمی فکر کرد.
_پس من میگم بیست دقیقه.
_قبول.
معلم یانگ رو یه یونگهون کرد.
_پسرم بنظرت الان بگم آهنگ بزاره یا اینکه بزاریم یکم بگذره؟
_الان بچه ها خوابن. بعدا بزاره فکر کنم بهتره.
_مثلا یه بیست دقیقه اینا نه؟
_اره آقا. همون بیست دقیقه اینا خوبه.
_باشه، باشه...اینو فقط به تو میگم. بیا جلو.
یونگهون مردد سرشو جلو برد و معلم یانگ توی گوشش گفت.
_بهتون که گفتم آهنگ بفرستین برام...
_خب؟
_همون اهنگارو به راننده دادم.
_جدی؟
معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد. یونگهون ناباورانه خندید.
_میتونم از این ضربه کوچیکا بزنم بهتون آقا؟
_البته، البته!
یونگهون با ذوق ضربه ای به شونه ی معلم یانگ زد و خندید.
هیونجین از جاش بلند شد و به یونگهون نگاه کرد. حالت چندشی گرفت و گفت:
_پسره ی آشغال نفهم...چیجوری داره میخنده...
هیسونگ خندید.
_چرا میخندی؟
_چه حسی داری که دوستت پیچوندتت؟
_خفه شو بابا...الان وضعیت خودم و خودت یکیه.
دوسی و هه چان با دقت بهشون نگاه میکردن.
_بابا نه بیست دقیقه شد نه نیم ساعت...این چه وعضشه!
_واقعا که...فکر نمی کردم هیونجین انقدر غیر قابل پیش بینی باشه...خیلی ناامید شدم ازش!
_بنظرت دعوا میکنن الان؟
_خفه شو، نه! نمیخوام ببازم. هیونجین ناامیدم کنی میکشمت!
جیسونگ، یریم، هه سو و یونگبوک هر چهار تاشون ساکت نشسته بودن. جیسونگ گفت:
_بچه ها میدونم خیلی رَندومه ولی یه آهنگ مسخره همش تو ذهنمه ولم نمیکنه.
یریم پرسید:
_چه آهنگی؟
جیسونگ گلوشو صاف کرد.
_I've been hanging out with stacy
(تازگیا با استِیسی میگردم)
هه سو از جاش پرید و با ذوق گفت:
_everybody think we're dating
(همه فکر میکنن که قرار میزاریم)
یونگبوک ادامه داد:
_cause I spend my weekends hanging at her house
(چون آخر هفته هارو توی خونه ی اون میگذرونم)
یریم گفت:
_She's a part of the cheer team
_top of her class and she's prom queen
(توی گروه چیرلیدرهاست، باهوش کلاسه و پرام کویینه)
_when we studying chemistry she unbuttons her blouse
(وقتی که شیمی میخوندیم دکمه های بلوزشو دراوورد)
_but I got a secret I must confess
_it's not her laugh or the way she dress
(ولی من یه رازی دارم که باید بهش اعتراف کنم)
(بخاطر خندش یا طرز لباس پوشیدنش نیست)
_she's not the reason I've been thinking bout love
(بخاطر اون به عشق فکر نمیکنم)
_every weekend when we hangout I lose my cool when he's around
(هر آخر هفته ای که باهمیم، با دیدنش، دستپاچه میشم)
_and I don't know if this is just a crush
(و نمیدونم که این یه کراشه سادس یا نه)
_how do I find the words to tell her
(چیجوری باید بهش بگم که)
_I'm in love with stacy's brother
(عاشق برادر استیسی شدم)
همه با هم شروع به دست زدن کردن و ریتم آهنگ و اجرا میکردن. بقیه بهشون نگاه میکردن. یونگهون به معلم یانگ گفت:
_آقا فکر نکنم اینا اصلا آهنگ بخوان...
معلم یانگ لبخندی زد.
_قشنگ میخونن نه؟
_اره، صداهاشون قشنگه آقا.
کینو گفت:
_جیسونگ فدات بشم تو که اینو خوندی یه دهن رپم بخون.
سونوو هم تایید کرد.
_راست میگه!
جیسونگ که معذب شده بود، دستشو پشت گردنش گذاشت.
_خب...این که چیز خاصی نبود...
معلم یانگ دستی زد.
_بچه ها براتون آهنگ بزارم؟
لیا گفت:
_آقا تروخدا چرت و پرت نباشه...
معلم یانگ چشمکی زد و لبخند زد.
_به من اعتماد کنین. آقای راننده میتونین آهنگ بزارین؟
_اِی به چشم.
ضبط و روشن کرد و آهنگ پخش شد. بچه ها با شنیدن آهنگ سوپر اِم شوکه شدن. کینو و سونوو از جاهاشون پریدن و شلوغ کاری کردن. یونگهون خندید.
_آقا دیوونشون کردین!
معلم یانگ شونه ی یونگهون و گرفت و فشرد.
_دیوونه کردن شما تضمین ماست!
آهنگ بعدی، آهنگ نکست لِوِل از اسپا بود که همه باهاشون میخوندن و میرقصیدن جز کارینا. کارینا تمام مدت چشم غره میرفت و جلو گوشاشو میگرفت. آهنگ که تموم شد، گفت:
_اوه خدایا...من از اسپا متنفرم!
سونوو گفت:
_اونا هم از تو متنفرن عشقم!
کارینا چشم غره ای رفت.
_بهتر!
آهنگ بعدی، درانک دیزد از ان هایپن بود. اینبار، هیسونگ چشم غره ای رفت.
_اه خدایا باز اینا...
دوسی گفت:
_چه مرگتونه شماها؟! نسبت به اهنگای قشنگ آلرژی دارین؟!
_خب قشنگ نمیخونن!
کارینا تایید کرد.
_همین!
سه ساعت گذشت. هنوز پنج ساعت باقی مونده بود تا به ججو برسن. هه چان کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_انصافا یه جا نگه نمیدارن؟
کینو‌ گفت:
_فکر نکنم...معلم یانگ گفت یه سره میریم.
_خدایا خسته شدم...
یونگهون آروم گفت:
_اقا بچه ها خسته شدن.
_اوه جدی؟
از جاش بلند شد و لبخند زد‌.
_بچه ها خسته شدین؟
بچه ها تایید کردن. معلم یانگ ادامه داد:
_راستش منم همینطور...ولی باید یه سره بریم تا برسیم...نظرتون چیه باهم حرف بزنیم؟ میتونیم غذا بخوریم و با هم حرف بزنیم.
سونو‌گفت:
_اخه اول صبحی چی بگیم آقا!
_اممم...خب، باشه، میتونیم درباره ی چیزای عادی حرف بزنیم. مثلا دوست داشتین الان کجا باشین؟
_تو رخت خواب.
معلم یانگ خندید.
_دقیقا یریم عزیزم.
یونگهون گفت:
_خیلی حق میگی همیشه.
یریم لبخند زد و ژست گنگ گرفت. معلم یانگ ادامه داد:
_وقتی که همسن شماها بودم، این زمانا همیشه توی خونه میموندم و درس میخوندم.
_جدی اقا؟
_درسته. اون زمانا من برای پزشکی درس میخوندم و نمیتونستم کار خاصی انجام بدم جز درس خوندن.
_چه مسخره!
هه سو آهی کشید و سرشو روی شونه ی جیسونگ گذاشت.
_اره بنظر خودمم الان مسخرس...من میتونستم خیلی کارا بکنم اون زمان به جای درس خوندن...اینطور فکر نمیکنین؟ حتی اردو هم نمی رفتم چون خانوادم فکر میکردن وقتمو هدر میده.
_این دیگه خیلی مسخرس!
_اقا چیجوری اصلا زنده موندین تا الان...
معلم یانگ خندید و کمی فکر کرد.
_واقعا چیجوری؟ نمیدونم! اما خب خوشحالم از اینکه زنده موندم.
بعد از پنج ساعت، به مقصد رسیدن. ساعت دو و خورده ای ظهر بود. همه از اتوبوس پیاده شدن و به جایی که باید میموندن، نگاه کردن. کارینا و لیا، اصلا خوشحال نبودن اما یونگبوک حسابی خوشحال بود و از شادی، بالا پایین میپرید و میگفت که حسابی قراره خوش بگذره. لیا چشم غره ای رفت.
_چیجوری انقدر خوشحاله؟!
کارینا دستی توی موهاش کشید.
_دیوونس!
توی خانه ی سالمندان، یه قسمتی بود که دست نخورده بود و قرار بود اونجا بمونن. بچه ها روی صندلیا نشسته بودن و منتظر بودن که هم اتاقیشون مشخص بشه. از اونجایی که دخترا فقط پنج نفر بودن، همشون تو یه اتاق رفتن و همونجا مستقر شدن. پسرا هم اینجوری شدن که یونگهون و سونوو و هه چان، کینو و هیسونگ و یونگبوک، آخر از همه هم هیونجین و جیسونگ با هم، هم اتاقی شدن. بچه ها به سمت اتاقاشون رفته بودن و وسایلاشونو میچیدن. هه سو همون اول، وسایلاشو پایین گذاشت و روی تخت خوابید. بقیه با تعجب بهش نگاه کردن. دوسی پرسید:
_خوابید؟
_فکر کنم.
_حالش خوبه؟
_نمیدونم...
_اوه گاد...فکر نکنم حالش خوب باشه...
کارینا گفت:
_ولش کنین. اگه چیزی لازم داشت میگفت.
هیونجین به جیسونگ که داشت به بیرون نگاه میکرد، گفت:
_نظرت چیه در و ببندی؟
جیسونگ به خودش اومد و سرشو تکون داد. هیونجین چشم غره ای رفت.
_منتظر چیزی هستی؟
جیسونگ کمی فکر کرد.
_نه خب...حال هه سو زیاد خوب نبود...
_شما ها چرا همتون چسبیدین به اون دختره؟ مگه خودش بلد نیست حرف بزنه؟
جیسونگ چشم غره ای رفت.
_چون دوستمه برام مهمه!
ثانیه ای بهم نگاه کردن و بعد نگاهشونو شکستن و به وضعیت قبلشون برگشتن.
کینو به هیسونگ و یونگبوک گفت:
_معلم یانگ میگه فردا بازی میکنیم.
_یعنی چی؟
_چمیدونم...الان پیامشو خوندم.
یونگبوک با ذوق به کینو خیره شد. کینو آب دهنشو قورت داد و گفت:
_داداش...چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_خیلی خوشحالم!
کینو لبخند محوی زد و مضطرب دستی توی موهای یونگبوک کشید.
_باشه باشه...اینجوری نگاه نکن فقط..
هیسونگ پوزخندی زد:
_why are you gay?
(چرا گِی ای؟)
کینو توپی به سمت هیسونگ پرت کرد و سریع گفت:
_جمع کن اه...هرکی باشه گی میشه خب...نگاه چه قشنگ نگاه میکنه!
سونوو گفت:
_پسرا کینو میگه فردا معلم یانگ میگه بازی میکنیم.
یونگهون که روی تختش دراز کشیده بود، چشماشو باز کرد و پرسید:
_یعنی چی؟
هه چان کمی فکر کرد.
_الان منظورش حرف زدن راجب بازیه یا خود بازی؟
یونگهون و سونوو خندیدن.
_نه بابا فکر نکنم..
_بعید نیست ولی از معلم یانگ.

Tuesdays Donde viven las historias. Descúbrelo ahora