روز سه شنبه بود. اون روز صبح، همه خسته و منتظر روی زمین نشسته بودن تا معلم یانگ بیاد. کارینا سرشو روی پای لیا گذاشته بود و خوابیده بود. جیسونگ و یونگبوکم سراشونو روی شونه ی هه سو گذاشته بودن و خواب بودن. هیسونگ خندید و گفت:
_هه سو رسما نقش مادر و ایفا میکنی!
هه سو خندید و سرشو تکون داد. هه چان پرسید:
_انصافا معلم یانگ کجاست؟
_چمیدونم...ساعت هفت صبحه دیگه...
کینو بلند شد و خودشو تکون داد.
_برم از دفتر بپرسم؟
_اره برو. فقط ازشون بپرس آخر کجا میریم.
کینو چشم غره ای رفت و به سمت دفتر رفت. لیا گفت:
_الان چشم غره رفت؟
یونگهون جواب داد:
_اره دیگه...اینم سواله آخه!
یریم از جاش بلند شد و به جلو اشاره کرد.
_اون معلم یانگ نیست که داره می دواه؟
بچه ها روشونو سمت در کردن.
_اره خودشه.
_ای بابا...الان کینو رفت که!
_از دست این مرد!
_یکی بره به کینو بگه.
سونوو بلند شد.
_من میرم.
_اره تو برو. تو ورزشکارم هستی، زودتر میرسی.
سونوو چشمکی به دوسی زد و رفت. معلم یانگ بهشون رسید. نفس نفس میزد.
_وای بچه ها...سلام...ببخشید...من...خواب موندم...خدایا...باورم نمیشه!
_واقعا؟
_این اولین باره میشنوم یه معلم میگه خواب مونده ناموسا!
معلم یانگ لبخندی زد.
_مگه ما قدرت ماورایی داریم پسرم؟ زود باشین بریم.
ایستاد.
_نه...دوتاتون نیستن. کجان؟
_کینو رفت دنبال شما، سونوو هم رفت دنبال کینو.
_که اینطور...اشتباه از من بود. من میرم دنبالشون.
_آقا خودشون میان.
_نه درست نیست...من باید عذرخواهی کنم.
معلم یانگ این و گفت و رفت. هیونجین به یونگهون گفت:
_الان گفت عذرخواهی کنه؟ پشمام!
_اره. یه تنه داره کل کلیشه هارو بهم میزنه.
یریم بلند دستی زد و بقیه از خواب بیدار شدن. کارینا چشم غره ای به یریم رفت.
_مگه نمیبینی من خوابم؟!
یونگبوک و جیسونگم دلخور به یریم نگاه کردن.
_خب باید بیدار میشدینا!
_معلم یانگ نیومد هنوز؟ پام درد گرفت.
_بیبی روی پای من خوابیدی، بعد میگی پای تو درد گرفت؟!
یونگبوک دوباره سرشو روی شونه ی هه سو گذاشت.
_خیلی خستم.
هه سو دستشو گرفت.
_چرا دیشب زود نخوابیدی؟
_نتونستم بخوابم.
_جیسونگ تو باز نتونستی بخوابی نه؟
_نه...خودت که میدونی اینسومنیا دارم. تو خودت خوابیدی؟ خودتم داری.
_من یه ساعت تونستم بخوابم.
هه چان پرسید:
_اینسومنیا چیه؟
_بیداری بد خوابی. یه نوع اختلاله که اون فرد خیلی به سختی خوابش میبره و خیلی وقتا شاید یه روز یا دو روز نتونه بخوابه.
_پشمام...خیلی بده که...
سونوو و کینو به همراه معلم یانگ اومدن. معلم یانگ دستی زد.
_خب...آماده این بچه ها؟
جیسونگ آروم گفت:
_بله ناخدا!
هه سو و یونگبوک ریز خندیدن. بچه ها از جاهاشون بلند شدن و به سمت اتوبوس رفتن. وسایلشونو مرتب کردن و سر جاهاشون نشستن. ترتیب اینجوری بود که یونگبوک، جیسونگ، هه سو و یریم کنار هم نشسته بودن. کینو و سونوو کنار هم، دوسی کنار هه چان، کارینا و لیا کنار هم، یونگهونم گفته بود میخواد بره پیش معلم یانگ بشینه و این به این معنا بود که هیونجین و هیسونگ باید کنار هم میشستن. هیسونگ و هیونجین به همنگاه کردن و بعد به معلم یانگ و بعد به بچه ها. هیسونگ رو به هه سو کرد و گفت:
_تروخدا اینکارو با من نکن....
جیسونگ با اخم گفت:
_نخیر. همون چند بار که نزدیک بود حالشو بد کنین کافیه!
هیسونگ با نفرت به جیسونگ خیره شد. هیونجین رو به یونگهون کرد.
_شوخی میکنی دیگه؟
_بیا برو بشین زِر نزن عشقم.
معلم یانگ لبخندی زد.
_بچه ها شلوغ نکنین. روی صندلیاتون بشینین. هیسونگ ملتمسانه گفت:
_آقا تروخدا..
_من با این نمیتونم...
_مگه من میتونم؟
_تو باید از خداتم باشه!
_چه حرفا! بگیر بشین سرمون درد گرفت!
کارینا کلافه گفت:
_من دیشب خوب نخواییدم، به نعفتونه که بشینین.
هیونجین با شنیدن این حرف، دست هیسونگ و کشید و کنارش نشست. معلم یانگ بار دیگه ای لبخند زد.
_پس حرکت میکنیم. آقای راننده، بزن بریم.
اتوبوس شروع به حرکت کرد. هیسونگ گفت:
_خاک تو سرت! انقدر از کارینا میترسی؟
_خفه شو بابا...تو کارینا رو نمیشناسی!
هه چان به دوسی گفت:
_بیا شرط ببندیم.
_سر چی؟
_اینکه چند دقیقه طول میکشه تا دعوا کنن.
دوسی خندید.
_خب...من میگم نیم ساعت.
_واقعا؟ زیاد نیست؟
_نه، ببین الان که نمیتونن باید یه مدت بگذره.
_اره راست میگی.
کمی فکر کرد.
_پس من میگم بیست دقیقه.
_قبول.
معلم یانگ رو یه یونگهون کرد.
_پسرم بنظرت الان بگم آهنگ بزاره یا اینکه بزاریم یکم بگذره؟
_الان بچه ها خوابن. بعدا بزاره فکر کنم بهتره.
_مثلا یه بیست دقیقه اینا نه؟
_اره آقا. همون بیست دقیقه اینا خوبه.
_باشه، باشه...اینو فقط به تو میگم. بیا جلو.
یونگهون مردد سرشو جلو برد و معلم یانگ توی گوشش گفت.
_بهتون که گفتم آهنگ بفرستین برام...
_خب؟
_همون اهنگارو به راننده دادم.
_جدی؟
معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد. یونگهون ناباورانه خندید.
_میتونم از این ضربه کوچیکا بزنم بهتون آقا؟
_البته، البته!
یونگهون با ذوق ضربه ای به شونه ی معلم یانگ زد و خندید.
هیونجین از جاش بلند شد و به یونگهون نگاه کرد. حالت چندشی گرفت و گفت:
_پسره ی آشغال نفهم...چیجوری داره میخنده...
هیسونگ خندید.
_چرا میخندی؟
_چه حسی داری که دوستت پیچوندتت؟
_خفه شو بابا...الان وضعیت خودم و خودت یکیه.
دوسی و هه چان با دقت بهشون نگاه میکردن.
_بابا نه بیست دقیقه شد نه نیم ساعت...این چه وعضشه!
_واقعا که...فکر نمی کردم هیونجین انقدر غیر قابل پیش بینی باشه...خیلی ناامید شدم ازش!
_بنظرت دعوا میکنن الان؟
_خفه شو، نه! نمیخوام ببازم. هیونجین ناامیدم کنی میکشمت!
جیسونگ، یریم، هه سو و یونگبوک هر چهار تاشون ساکت نشسته بودن. جیسونگ گفت:
_بچه ها میدونم خیلی رَندومه ولی یه آهنگ مسخره همش تو ذهنمه ولم نمیکنه.
یریم پرسید:
_چه آهنگی؟
جیسونگ گلوشو صاف کرد.
_I've been hanging out with stacy
(تازگیا با استِیسی میگردم)
هه سو از جاش پرید و با ذوق گفت:
_everybody think we're dating
(همه فکر میکنن که قرار میزاریم)
یونگبوک ادامه داد:
_cause I spend my weekends hanging at her house
(چون آخر هفته هارو توی خونه ی اون میگذرونم)
یریم گفت:
_She's a part of the cheer team
_top of her class and she's prom queen
(توی گروه چیرلیدرهاست، باهوش کلاسه و پرام کویینه)
_when we studying chemistry she unbuttons her blouse
(وقتی که شیمی میخوندیم دکمه های بلوزشو دراوورد)
_but I got a secret I must confess
_it's not her laugh or the way she dress
(ولی من یه رازی دارم که باید بهش اعتراف کنم)
(بخاطر خندش یا طرز لباس پوشیدنش نیست)
_she's not the reason I've been thinking bout love
(بخاطر اون به عشق فکر نمیکنم)
_every weekend when we hangout I lose my cool when he's around
(هر آخر هفته ای که باهمیم، با دیدنش، دستپاچه میشم)
_and I don't know if this is just a crush
(و نمیدونم که این یه کراشه سادس یا نه)
_how do I find the words to tell her
(چیجوری باید بهش بگم که)
_I'm in love with stacy's brother
(عاشق برادر استیسی شدم)
همه با هم شروع به دست زدن کردن و ریتم آهنگ و اجرا میکردن. بقیه بهشون نگاه میکردن. یونگهون به معلم یانگ گفت:
_آقا فکر نکنم اینا اصلا آهنگ بخوان...
معلم یانگ لبخندی زد.
_قشنگ میخونن نه؟
_اره، صداهاشون قشنگه آقا.
کینو گفت:
_جیسونگ فدات بشم تو که اینو خوندی یه دهن رپم بخون.
سونوو هم تایید کرد.
_راست میگه!
جیسونگ که معذب شده بود، دستشو پشت گردنش گذاشت.
_خب...این که چیز خاصی نبود...
معلم یانگ دستی زد.
_بچه ها براتون آهنگ بزارم؟
لیا گفت:
_آقا تروخدا چرت و پرت نباشه...
معلم یانگ چشمکی زد و لبخند زد.
_به من اعتماد کنین. آقای راننده میتونین آهنگ بزارین؟
_اِی به چشم.
ضبط و روشن کرد و آهنگ پخش شد. بچه ها با شنیدن آهنگ سوپر اِم شوکه شدن. کینو و سونوو از جاهاشون پریدن و شلوغ کاری کردن. یونگهون خندید.
_آقا دیوونشون کردین!
معلم یانگ شونه ی یونگهون و گرفت و فشرد.
_دیوونه کردن شما تضمین ماست!
آهنگ بعدی، آهنگ نکست لِوِل از اسپا بود که همه باهاشون میخوندن و میرقصیدن جز کارینا. کارینا تمام مدت چشم غره میرفت و جلو گوشاشو میگرفت. آهنگ که تموم شد، گفت:
_اوه خدایا...من از اسپا متنفرم!
سونوو گفت:
_اونا هم از تو متنفرن عشقم!
کارینا چشم غره ای رفت.
_بهتر!
آهنگ بعدی، درانک دیزد از ان هایپن بود. اینبار، هیسونگ چشم غره ای رفت.
_اه خدایا باز اینا...
دوسی گفت:
_چه مرگتونه شماها؟! نسبت به اهنگای قشنگ آلرژی دارین؟!
_خب قشنگ نمیخونن!
کارینا تایید کرد.
_همین!
سه ساعت گذشت. هنوز پنج ساعت باقی مونده بود تا به ججو برسن. هه چان کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_انصافا یه جا نگه نمیدارن؟
کینو گفت:
_فکر نکنم...معلم یانگ گفت یه سره میریم.
_خدایا خسته شدم...
یونگهون آروم گفت:
_اقا بچه ها خسته شدن.
_اوه جدی؟
از جاش بلند شد و لبخند زد.
_بچه ها خسته شدین؟
بچه ها تایید کردن. معلم یانگ ادامه داد:
_راستش منم همینطور...ولی باید یه سره بریم تا برسیم...نظرتون چیه باهم حرف بزنیم؟ میتونیم غذا بخوریم و با هم حرف بزنیم.
سونوگفت:
_اخه اول صبحی چی بگیم آقا!
_اممم...خب، باشه، میتونیم درباره ی چیزای عادی حرف بزنیم. مثلا دوست داشتین الان کجا باشین؟
_تو رخت خواب.
معلم یانگ خندید.
_دقیقا یریم عزیزم.
یونگهون گفت:
_خیلی حق میگی همیشه.
یریم لبخند زد و ژست گنگ گرفت. معلم یانگ ادامه داد:
_وقتی که همسن شماها بودم، این زمانا همیشه توی خونه میموندم و درس میخوندم.
_جدی اقا؟
_درسته. اون زمانا من برای پزشکی درس میخوندم و نمیتونستم کار خاصی انجام بدم جز درس خوندن.
_چه مسخره!
هه سو آهی کشید و سرشو روی شونه ی جیسونگ گذاشت.
_اره بنظر خودمم الان مسخرس...من میتونستم خیلی کارا بکنم اون زمان به جای درس خوندن...اینطور فکر نمیکنین؟ حتی اردو هم نمی رفتم چون خانوادم فکر میکردن وقتمو هدر میده.
_این دیگه خیلی مسخرس!
_اقا چیجوری اصلا زنده موندین تا الان...
معلم یانگ خندید و کمی فکر کرد.
_واقعا چیجوری؟ نمیدونم! اما خب خوشحالم از اینکه زنده موندم.
بعد از پنج ساعت، به مقصد رسیدن. ساعت دو و خورده ای ظهر بود. همه از اتوبوس پیاده شدن و به جایی که باید میموندن، نگاه کردن. کارینا و لیا، اصلا خوشحال نبودن اما یونگبوک حسابی خوشحال بود و از شادی، بالا پایین میپرید و میگفت که حسابی قراره خوش بگذره. لیا چشم غره ای رفت.
_چیجوری انقدر خوشحاله؟!
کارینا دستی توی موهاش کشید.
_دیوونس!
توی خانه ی سالمندان، یه قسمتی بود که دست نخورده بود و قرار بود اونجا بمونن. بچه ها روی صندلیا نشسته بودن و منتظر بودن که هم اتاقیشون مشخص بشه. از اونجایی که دخترا فقط پنج نفر بودن، همشون تو یه اتاق رفتن و همونجا مستقر شدن. پسرا هم اینجوری شدن که یونگهون و سونوو و هه چان، کینو و هیسونگ و یونگبوک، آخر از همه هم هیونجین و جیسونگ با هم، هم اتاقی شدن. بچه ها به سمت اتاقاشون رفته بودن و وسایلاشونو میچیدن. هه سو همون اول، وسایلاشو پایین گذاشت و روی تخت خوابید. بقیه با تعجب بهش نگاه کردن. دوسی پرسید:
_خوابید؟
_فکر کنم.
_حالش خوبه؟
_نمیدونم...
_اوه گاد...فکر نکنم حالش خوب باشه...
کارینا گفت:
_ولش کنین. اگه چیزی لازم داشت میگفت.
هیونجین به جیسونگ که داشت به بیرون نگاه میکرد، گفت:
_نظرت چیه در و ببندی؟
جیسونگ به خودش اومد و سرشو تکون داد. هیونجین چشم غره ای رفت.
_منتظر چیزی هستی؟
جیسونگ کمی فکر کرد.
_نه خب...حال هه سو زیاد خوب نبود...
_شما ها چرا همتون چسبیدین به اون دختره؟ مگه خودش بلد نیست حرف بزنه؟
جیسونگ چشم غره ای رفت.
_چون دوستمه برام مهمه!
ثانیه ای بهم نگاه کردن و بعد نگاهشونو شکستن و به وضعیت قبلشون برگشتن.
کینو به هیسونگ و یونگبوک گفت:
_معلم یانگ میگه فردا بازی میکنیم.
_یعنی چی؟
_چمیدونم...الان پیامشو خوندم.
یونگبوک با ذوق به کینو خیره شد. کینو آب دهنشو قورت داد و گفت:
_داداش...چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_خیلی خوشحالم!
کینو لبخند محوی زد و مضطرب دستی توی موهای یونگبوک کشید.
_باشه باشه...اینجوری نگاه نکن فقط..
هیسونگ پوزخندی زد:
_why are you gay?
(چرا گِی ای؟)
کینو توپی به سمت هیسونگ پرت کرد و سریع گفت:
_جمع کن اه...هرکی باشه گی میشه خب...نگاه چه قشنگ نگاه میکنه!
سونوو گفت:
_پسرا کینو میگه فردا معلم یانگ میگه بازی میکنیم.
یونگهون که روی تختش دراز کشیده بود، چشماشو باز کرد و پرسید:
_یعنی چی؟
هه چان کمی فکر کرد.
_الان منظورش حرف زدن راجب بازیه یا خود بازی؟
یونگهون و سونوو خندیدن.
_نه بابا فکر نکنم..
_بعید نیست ولی از معلم یانگ.
![](https://img.wattpad.com/cover/292743715-288-k844251.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...