قسمت چهل و نهم_اردو ۵

11 4 7
                                    

یونگهون آهنگ و تا ته بلند کرده بود و جلوی کینو میرقصید. کینو پوکرفیس بهش نگاه میکرد. آهی کشید.
_یعنی زندگی گوه منو نگاه کن....
_چشه؟ خیلی دلت بخواد! همه ارزوشونه!
_میشه بری پیش کسایی که ارزوشونه؟!
_گوه نخور. نگاه کن. چقدر خوب رقص کمر میرم. کدوم دختری اینجوری میره هان؟
_هیونا.
_آخی چقدرم که تو دانی! (دوست پسر هیونا اسمش دان هست)
_من چمه؟
_خب کثافت من چمه؟!
_چه خبرتونه! صداتون کل راهرو رو گرفته!
کارینا وارد اتاق شد.
_پرنسس اومدی؟
مشتشو بالا اوورد.
_خفه شو یونگهون!
نگاهی به کینو انداخت.
_ببینم حالت خوبه؟
آهی کشید.
_زندم...
_گوه اضافه میخوره! از منم سالم تره! اون هیونجین پدر هممونو دراوورده بود!
_تو من و میزنی به اون؟! اون پاش به دسته ی مبلم بخوره یه جوری رفتار میکنه انگار چاقو خورده!
کارینا سرشو تکون داد.
_یه دفعه یکی آروم به دستش زد یه جوری جیغ کشید انگار یه فیل با خرطومش سوراخش کرده!
_چرا اومدی حالا؟
_به تو چه!
رو به کینو کرد و لبخند زد. کنارش نشست.
_ببینم خوبی جدی؟
_اره بابا خوبم. اگه این دیوونه بره بهترم میشم. برا من رقص کمر میره خودش و با هیونا مقایسه میکنه!
_جدی؟
رو به یونگهون کرد.
_یکم برقص.
_شوخیت گرفته؟!
خندید.
_برقصم؟ باشه.
و آهنگ و روشن کرد و رقصید. کینو از کلافگی گریه میکرد و کارینا هم میخندید و دست میزد. بعد از یه مدت که خسته شد، روی تخت نشست.
_ببینم هه چان کجاست؟ ندیدمش.
کینو سرشو تکون داد.
_اره معمولا میاد یه سری میزنه. اممم بهم برخورده!
_تقصیر منه...
_ها؟
_چی؟
_بهش یه چیزی گفتم که خیلی ناراحت شده.
یونگهون آهی از سر کلافگی کشید.
_نکنه راه قلدریتو دوباره پیش گرفتی بچ؟
_نه فقط...حواسم نبود، چرت و پرت گفتم...
_خب چی گفتی دختر؟
_راجب چشماش...
_چی؟!
_دیوونه شدی؟!
_حواسم نبود...اصلا منظور نداشتم...
کینو دست به سینه شد و سرشو تکون داد.
_حق با یونگبوکه. هه چان هنوز سر این قضیه حساسه!
_خب معلومه که حساسه مگه چقدر گذشته؟!
_یونگهون دو دقیقه خفه شو بزار فکر کنم.
مکثی کرد.
_هرچی هست و نیست، باید تموم بشه. تو و هه چان باید با هم حرف بزنین. میدونم برای توام اسون نیست ولی اون خیلی داره عذاب میکشه. این خیلی نامردیه که سر این قضیه تنهایی زجر بکشه. هر چی هست و نیست و به هم بگین. کتک کاری کنین، فحش بدین ولی این ماجرا رو تمومش کنین. شماها دوستین. توی عالم دوستی درست نیست.
_من واقعا منظوری نداشتم...
_کی گفت منظوری داشتی؟ من که تورو میشناسم. شبیه یه جادوگر پیر رفتار میکنی ولی انجلینا جولی مهربونی تو درونت داری.
یونگهون خندید.
_مثال کم بود!
_تا حالا کتک خوردی؟ میخوای بزنمت تا توام اینجا پیشم دراز بکشی؟!
_ببینم شما بیشعورا دیوار از من کوتاه تر پیدا نمیکنین؟!
جیک پیش یونگبوک نشسته بود و داشت عکسای سگش، لیلا رو بهش نشون میداد. یونگبوک بلافاصله عاشق سگش شده بود و مدام ازش تعریف میکرد.
_بنظرم خیلی اجتماعیه، نه؟
_اره خیلی. خیلی خوشش میاد ادمای جدید و ببینه.
کمی فکر کرد.
_چند سال پیش، یه سگ داشتم ولی وقتی که پونزده سالم مرد. بعد از اون نمیتونم به اینکه حیوون خونگی بگیرم فکر کنم.
_چقدر بد...
_راستش بخاطر سن نمرد. مریض شد. اممم یه مدت کوتاه گذشت و بعد مرد.
زیرچشمی نگاهی بهش انداخت.
_ببخشید اینو میگم...فقط یهو یادش افتادم...
_نه بابا اشکالی نداره!
_دارم میگم به تو مربوط نیست!
دوتاشون به سمت صدا برگشتن. یریم بود. چند دقیقه ی پیش گفته بود که باید یه تلفنی رو جواب بده و بعد اونم بیرون رفته بود.
جیک سرشو روی شونه ی یونگبوک گذاشت.
_یعنی حالش خوب میشه؟
_اوهوم. حتما میشه. یریم یه گل برفیه. مقاومه، هرچقدرم که همه چی سخت باشه. فقط احتیاج به ترمیم داره. باید بگذره تا ریشه هاش بتونن دوباره توی خاک راهشونو پیدا کنن.
_گل برفی‌‌...
_گل مورد علاقه ی تو چیه جیک؟
_من؟
مکثی کرد تا فکر کنه.
_من زیاد از گلا سر در نمیارم ولی یه گلی هست، فکر کنم اسمش گل استکانیه. بنفشه.
_نیاکانان به آن دختر مهربانی کردند و شجاعت او را ستایش کردند. ناگهان باران بارید و دسته ای از گل های استکانی زیبا پدید آمدند.
جیک لبخندی زد.
_داستانشه؟
_اوهوم. معناشو میدونی؟
_نه.
_شجاعت و فداکاری.
_جدی؟ چه قشنگ!
_اره خیلی قشنگه.
_تو خودت چه گلی رو دوست داری؟
_من؟ من همه ی گلا رو دوست دارم. اما خب، گل داوودی رو از همه بیشتر دوست دارم.
_معناش چیه؟
_سادگی و معصومیت.
_اینم معناش قشنگه.
_همه گلا معناشون قشنگن!
_گل داوودی داستانی داره؟
_بخاطر یه افسانه ی سلتی درست شده. به گفته ی افسانه ها، هروقت که یه نوزادی میمرد، خدا گل های داودی رو توی زمین بوجود می آورد تا خانوادشو خوشحال کنه.
_گل برفی چی؟
_معناش یا داستانش؟
_هردوتاش.
_معناش میشه همدردی و تسلی. گل برفی سفید به معنای پاکی و معصومیت هم هست. معنای دیگشم امیده چون اولین گلیه که توی اخر زمستون و اول بهار شکوفه میکنه.
_داستانش چیه؟
_خب این یه جور ریشه ی مسیحی داره. مادربزرگم اینو بهم گفته بود.
کمی مکث کرد. هنوز درکش براش سخت بود که باید مدام از فعل گذشته استفاده میکرد.
_آدم و حوا از بهشت بیرون انداخته میشن. از اینکه همچین اتفاقی افتاده بود، ناامید شده بودن. از سخت بودن دنیای جدیدشون شوکه شده بودن. اولین باری بود که هوای سرد و احساس میکردن. برف روشون فرود میومد و خیلی درمونده شده بودن. اون زمان، یه فرشته فرستاده شد تا براشون توضیح بده که چرا اونا تبعید شدن. اما اون فرشته دلش براشون سوخت. داشتن توی سرما میلرزیدن و عذاب میکشیدن. برای همین بهشون یه هدیه داد. یه هدیه ای که توی اون زمستون عمیق و سرد، یه امید بود. اون فرشته، بهشون گل برفی رو داده بود.
جیک لبخندی زد.
_چقدر قشنگ، شاعرانه و همچنین دردناک بود!
_اوهوم.
_برای همین میگی یریم اینجوریه؟
_اوهوم. یریم امیده. یه امید برای روزای بهتر.
_بقیه چی؟
_هه چان زوفاس.
_زوفا؟
_اوهوم. فداکاری. اون همیشه فداکاری میکنه. هیچوقت خودشو توی اولویت قرار نمیده. همیشه سعی میکنه خودشو خوب و خوشحال نشون بده تا کسی رو نگران نکنه.
_راست میگی...
_داستانشو میدونی؟ راستش منم چیز خاصی نمیدونم. فقط میدونم که همیشه توی مراسمات برای نابودی انرژی بد استفاده میشه. توی کتاب مقدس هم راجبش صحبت شده. ازش یه جور به عنوان وودوو هم استفاده میکنن. میگن اگه توی خونه نگهش داری، انرژی های شیطانی رو دور میکنه.
_چقدر باحاله!
شب شده بود. جیسونگ روی پله ها نشسته بود و گیتار میزد.
_چه میکنی!
به سمت صدا برگشت و دوسی رو دید. لبخند زد.
_مرسی.
دوسی کنارش نشست و نفس عمیقی کشید.
_داری آهنگ میسازی؟
_راستش نه. فقط دارم یه چیزی میزنم.
خندید.
_نمیخوای اسپویل کنی نه؟
متقابلا خندید.
_جدا نه! واقعا خبری نیست!
_باشه قبول.
_دوسی جدی میگم...
_قبول کردم بابا!
کمی گذشت.
_حال کینو بهتره؟
_اره. قبل اینکه بیام بیرون بهش سر زدم، داشت بلند بلند به حرفای سونوو و یونگهون میخندید.
لبخند زد.
_خوبه پس.
_اوهوم.
برای چند دقیقه چیزی نگفتن.
_جیسونگ تو چرا یهو فاصله گرفتی؟
_من؟
_اره. کم داخل میای‌. تو که اصلا از سرما خوشت نمیاد!
_چیزی نیست...فقط نیاز داشتم تا فکر کنم.
_به چی؟
چیزی نگفت. بغض راه گلوشو بسته بود.
_دوسی...
_هوم؟
_تو کِیا دلت برای بابات تنگ میشه؟
دوسی لبخند تلخی زد.
_من؟
سرشو پایین انداخت.
_هر روز...
سرشو تکون داد.
_چرا اینو میپرسی؟
جیسونگ موبایلشو روشن کرد و دست دوسی داد. دوسی هم ازش گرفتشو با دقت به صفحه نگاه کرد. یه خبر بود.
"ایدل، آهنگساز و نوازنده ی مشهور، یو برایان بخاطر مشکلات فیزیکی، توی بیمارستان بستری شده است."
دوسی چند بار پشت سر هم پلک زد. چند بار به خبر و بعد به جیسونگ نگاه کرد‌.
_تو حالت خوبه؟
لبخند تلخی زد.
_نمیدونم...نمیدونم چه حسی دارم...
زورکی خندید و ضربه ای به شونه اش زد.
_چیزی نیست بابا...خوب میشه حال بابات!
_بابام مشکل قلبی داره.
چشمای دوسی گرد شدن.
_نمیدونم باید چیکار کنم...فکر کنم باید دوباره عمل کنه. هر ده سال باید عمل کنه‌.
_واقعا؟ من نمیدونستم...
_کسی نمیدونه. از رسانه ها قایم کردن.
_خب...
کلافه دستی توی موهاش کشید.
_تو الان میخوای چیکار کنی؟
_مشکل همینجاست...نمیدونم!
سرشو پایین انداخت. قطره اشکی از چشمش پایین اومد. خندید و سریع پاکش کرد. دوباره به دوسی نگاه کرد.
_نمیدونم باید چه رفتاری داشته باشم...واقعا ازش متنفر نیستم...حتی میشه گفت دوسشم دارم ولی خب...نمیدونم، جدا نمیدونم...
دستشو روی قلبش گذاشت.
_یه درد خیلی بزرگی تو قلبمه که داره خفم میکنه...انگار یکی دستشو توی قفسه ی سینم کرده و داره قلبمو مچاله میکنه. میترسم. از دوباره از دست دادن کس دیگه ای میترسم. خیلی...خیلی خیلی زیاد...
دوسی آهی کشید.
_هی نگران نباش...
_حس میکنم روی قلبش یه خَش کشیدم اما وجدانم مرده و خشک شده. دوست دارم بهش بگم منو ببخش ولی خب...فقط تقصیر من نیست...اره حرف من دلشو شکست. چونکه عصبانیم. ازش عصبانیم...اون منو ول کرد و رفت...برای همین ازش عصبانی ام...این خَش و اول اون روی قلبم انداخت.
مشتی به قفسه ی سینش زد.
_ولی درد میکنه...خیلی درد میکنه...اون از مامانم، اونم از بابام...اگه مامانم اینجا بود گریه میکرد. گریه میکرد چونکه پسری به این بی مسئولیتی داره.
_هی...از این حرفا نزن!
بغلش کرد.
_اینکه تقصیر تو نبود. انقدر خودتو اذیت نکن.
جیسونگ بلند زیر گریه زد. دنیا همیشه بی رحم بود، حداقل برای اون. یه لحظه شادی اون، برابر با هزاران هزار لحظه ی بد بود. اما عجیب بود. ادمایی که به ما آسیب میزنن، هنوزم برامون مهمن. این چیزی بود که فکر میکرد. قلبش شکسته شده بود ولی این بیشتر تیکه تیکش میکرد. نامردی بود...خیلیم نامردی بود!
* منو ببخش. اگه حرف من دلتو شکست. منو ببخش. منو ببخش اگه کشیدم رو قلب تو یه خَش. منو ببخش. از یاد من، رفتی دائما، خدای من. منو ببخش. وجدان من، مرده، خشک شده، جان من. کاملا. مادر یک بار نگرفتم سراغتم. منو ببخش. سنگمو تا کی باید به سینه بزنی، بریزی اشک؟ منو ببخش. *
لیا روی تخت جا به جا شد و دستاشو زیر چونش گرفت. به هه سو خیره شده بود که داشت با تلفن صحبت میکرد. هه سو زیرچشمی نگاهی بهش انداخت و سرشو تکون داد.
_باشه...حتما اینکارو میکنم مامان. باشه.
خندید.
_باشه مامان، شمام مواظب خودتون باشین. اوهوم. خدافظ.
قطع کرد و دست به سینه جلوی لیا ایستاد.
_چیزی شده؟
_معلم یانگ فردا برامون جلسه گذاشته.
_جدی؟
روی تخت، کنارش دراز کشید و روی دست چپش تکیه داد.
_باشه.
_هه سو...
_هوم؟
_بعد از اینکه برگشتیم، از خونتون میرم. جدا دیگه روم نمیشه اونجا بمونم.
_چرا باز شروع کردی؟!
_نه خب خارج از این حرفا، دلم برای سگ و گربم تنگ شده‌. سونگمین و جی دراگون.
_خب بیارشون پیش ما.
_نه! دیوونه شدی بیبی؟!
_من هیچوقت حیوون خونگی نداشتم.
خودش و کاملا روی تخت ولو کرد و لباشو جلو اوورد.
_اممم خب...مامانم وسواس داره و خوشش نمیاد. از سگ خوشش میاد ولی نگه نمیداره و مدام میگه کثیفن. بابامم یه مدت بهم قول میداد ولی اخرش یه جورایی میپیچوند. دیگه انتظاری ندارم.
_وای خدایا بیبی...از اینکارا خیلی بدم میاد!
_راستشو بگم...خودمم میترسم. میترسم که نتونم درست ازش مراقبت کنم چون خیلی از مواقع حتی خودمم نمیتونم روی پای خودم وایسم و حوصله ی خودمو ندارم.
_تو همیشه از وارد شدن به یه چیز جدید میترسی. کلا از تغییر میترسی بیبی.
به نشونه ی تایید، سرشو تکون داد.
_اوهوم. میترسم. هنوز که هنوزه حس میکنم اگه عالی نباشم، مشکل دارم.
_خب این خیلی احمقانس بیبی! باید سعی کنی تغییرش بدی.
_کاش اسون بود ولی خیلی سخت تر از این حرفاست...
اون شب، بعد از شام خوردن، همه یه مدت پیش کینو موندن تا زمانی که خوابش برد. بعد از اون، به اتاقاشون برگشتن.
صبح شده بود. بچه ها طبق انتظار، از سر و صدای معلم یانگ با کارکنا که بلند با آهنگ میخوندن و میرقصیدن، از خواب بیدار شدن. کارینا از عصبانیت مدام موهای سونوو رو چنگ میزد و سونوو مدام داد و فریاد میکرد و دست و پا میزد ولی بچه ها اهمیتی نمیدادن. جیک گفت:
_جدا دارم به این داد و فریادای سونوو عادت میکنم...نمیدونم درسته یا نه..
یریم چند بار به کمرش زد.
_عادت کن رفیق. عادت کن ببینی و اهمیت ندی وگرنه خودتم کتک میخوری!
بعد از خوردن صبحانه، یونگهون داوطلب شد که با مادربزرگا توی آشپزخونه ظرفارو بشوره. خیلی باهاشون صمیمی شده بود و اونا هم خیلی با یونگهون خوب بودن. خیلی از مواقع بهش غذای اضافه هم میدادن که باعث میشد بقیه کفری بشن و اونم در جواب براشون زبون درمیوورد و بعد، خودشو برای مادربزرگا لوس میکرد. البته یونگبوک خوشحال میشد. یونگهون تنها بود و حالا که خالشم ازدواج کرده بود و رفته بود خارج از کشور، بیشتر از هروقت دیگه ای احتیاج به محبت داشت. این چند وقته، بیشتر مواقع پیش بقیه میرفت تا تنهایی رو حس نکنه. میشه گفت انقدر خونه ی هیونجینشون میرفت که خواهرش، هیوجو، بیشتر از همه با یونگهون خوشحال بود جوری که سجون بیشتر مواقع میخواست گلوی یونگهون و جر بده تا بمیره و بزاره دو دقیقه با خواهرش بازی کنه؛ البته اینو حتی توی تصوراتشم انجام نمیداد. سجون برخلاف چیزی که نشون میداد، خیلی سافت تر از این حرفا بود!
ساعت دو ظهر بود. یک ساعت دیگه وقت ناهار بود و بعد، به سمت جنگل میرفتن تا سنتشونو اجرا کنن. جلسه ی خودمونیشون. جیسونگ از دیروز مدام فکرش درگیر بود. زیاد با کسی صحبت نمیکرد و این باعث کلافه تر شدنش شده بود. دوسی بهش گفته بود که اگه میتونه، حتما با پدرش صحبت کنه. پدرش رفتار درستی نداشته ولی باید قبول کرد که تمام تلاششو کرده. به عبارتی تصمیم گرفته بوده که پسرشو از خودش دور نگه داره تا بهش آسیب نزنه ولی آدما همیشه به یه قسمت قضیه نگاه میکنن. جیسونگ در هر صورت آسیب میدید ولی تصمیم پدرش بیشتر بهش آسیب زد. بچه ها پدر و مادراشونو مثل خدا میبینن. برای همین براشون سخته که اشتباهاتشونو در نظر بگیرن‌. اما جیسونگ دیگه بچه نبود و پدرشو خدا نمیدونست. به عبارتی خدا رو هم بی اشتباه نمیدونست! برای همین قبول کردنش براش آسون تر شده بود. روی زمین نشسته بود و به دیوار پشتی تکیه داده بود. چشماشو بسته بود و فکر میکرد. پدرش سه سال پیش یه هفته بعد از روز تولد جیسونگ یه آهنگی رو منتشر کرده بود. اسمش Not fine (خوب نیستم) بود. با اینکه نمی خواست بهش گوش کنه، آخر نتونست. اون آهنگ کاملا راجب خودش بود. پدرش توی رابطه ی عاشقانه ای نبود، اینو خوب میدونست. برای همینم نمیتونست راجب کسی جز خودش باشه. بطری آبشو برداشت. کمی از آب و خورد و لبای خیس شدشو پاک کرد. آهی از سر کلافگی کشید. به موبایلش توی دستش نگاه کرد. باید زنگ میزد؟ چند بار خواسته بود دکمه ی تماس و بزنه ولی احمقانه بنظر میرسید. چی باید میگفت؟ "سلام بابا، شنیدم عمل داری. حالت خوبه؟" احمقانه بود! اون و پدرش با هم صمیمی نبودن. حتی بزور باهم حرف میزدن. اما موضوع این نبود. اینجا حتی به عنوان یه انسان هم وظیفه ی خودش میدونست که زنگ بزنه. انسان...چه کلمه ی عجیبی بود. اون خودشو یکم دور تر از انسان میدونست. یه چیزی بینشون بود. شاید سایه ی مرگ؟ شایدم یه نماد بود. نماد یه انسان مرده. میتونست اینم باشه. اما در تمام این لحظه ها، قلبش می تپید و این نشون میداد که هنوز انسانه. اما انسان بودن واقعا چه معنی ای داشت؟ شاید باید از بقیه می پرسید! دوباره موبایلشو بالا اوورد و محکم فشارش داد. صفحشو روشن کرد. توی قسمت مخاطبین رفت. آقای یو رو اوورد. خب...حالا باید چیکار میکرد؟
در باز شد و جیسونگ محکم روی زمین افتاد و سرش به زمین خورد.
_یا خدا!
هیسونگ سریع روی زمین نشست و سر جیسونگ و ماساژ داد.
_خدای من...آخه احمق کی به در تکیه میده هان؟! تو چرا همش یه بلایی باید سر خودت بیاری آخه احمق...
جیسونگ خندید. حس میکرد توی رویاست. خیلی از مواقع که خودشو زخمی میکرد، همونجوری روی زمین میوفتاد و آرزو میکرد که یکی بیاد و نگرانش بشه ولی کسی پیداش نمیشد. همه انقدر درگیر خودشون بودن که کسی به اون اهمیتی نمیداد. هیسونگ سیلی ارومی به صورتش زد.
_مرتیکه میخندی؟!
آهی از سر کلافگی کشید.
_چه گیری افتادم من وسط این دیوونه ها!
جیسونگ یه چیزی رو آروم گفت ولی هیسونگ نشنید.
_چی؟
دوباره تکرار کرد ولی بازم نشنید.
_صبر کن ببینم چی میگی.
گوششو به لبش نزدیک کرد.
_دیوونه ها نه، کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آن!
هیسونگ ازش فاصله گرفت و ناامید بهش خیره شد. جیسونگ از واکنشش خندش گرفت. هیسونگ ضربه ای به شونه اش زد.
_کوفت، بی مزه!
جیسونگ شونشو گرفت.
_آی! درد گرفت...
_به درک! زدم که دردت بگیره دیگه!
_چیجوری روت میشه یه مجروح رو بزنی؟!
_به راحتی!
و ضربه ی دیگه ای بهش زد.
بعد از ناهار، همه به سمت جنگل رفتن. قرار بود تا شب اونجا بمونن. فردا باید برمیگشتن. کینو رو روی ویلچر گذاشته بودن و اونم تمام مدت سر یونگهون غر میزد و بلند بلند میگفت که اگه برای بار سوم پاشو تو این جنگل بزاره، حتما میمیره. البته با اتفاقاتی که افتاده بود، چیز عجیبی نبود! یونگهونم بهش میخندید و میگفت که حتما توی زندگی قبلیش آدم مزخرفی بوده وگرنه این همه اتفاق با هم افتادن، یکم عجیبه!
بعد از مستقر شدن و درست کردن چادرا، یریم و معلم یانگ اتیش درست کردن و همه دور تا دورش نشستن. معلم یانگ دستی زد و گفت:
_بلاخره تنها شدیم بچه های عزیزم...این چند وقت زیاد حواسم بهتون نبوده و سرش ازتون معذرت میخوام. لطفا منو ببخشین. بعضی وقتا منم خیلی کوتاهی میکنم...
_آقا نگین اینجوری....
_اشکالی نداره که....
_فدا سرتون آقا!
لبخندی زد.
_ممنونم بچه های عزیزم...شما همیشه به من لطف دارین! خب...بهم بگین. حال دلتون چطوره؟ من امروز حال دلم هشتاد درصده. پس میشه گفت که خوشحالم. اون بیست درصد ناراحتی هم لازمه. قبلا هم بهتون گفتم، غم برای زندگی همه لازمه و باعث پررنگ تر شدن شادی میشه. اگه همیشه شاد باشیم، یادمون میره که چقدر توش حالمون خوبه. درست نمیگم؟
بچه ها موافقت کردن.
_خب اممم کنجکاوم. خیلی وقته که زیاد راجب خودمون صحبت نکردیم، درست نمیگم؟ نمیدونم شایدم اشتباه میکنم چونکه من زیاد حافظه ی خوبی ندارم‌.
دوسی به هه چان گفت:
_همیشه همینو میگه ولی همه چی یادشه.
_فکر کنم با جزئیات، بیشتر یادش میمونه تا کلی. عجیبه نه؟
یونگهون گفت:
_بیاین راجب یه چیز درست و حسابی حرف بزنیم که یه جورایی همه خالی بشن. فکر کنم همه خیلی نیاز دارن.
لیا به جیسونگ نگاه کرد.
_بنظرم جیسونگ بگه بهتره. معمولا یه چیزی میگه که همه باهاش موافقن.
جیسونگ به بچه ها نگاهی انداخت که بهش زل زده بودن. اینم یه جور رسم کلاسشون شده بود. اون یه چیزی میگفت و بقیه راجبش حرف میزدن. دروغ بود اگه میگفت که ازش لذت نمیبره. بلاخره یه جایی بود که میتونست جدا از ترس قضاوت شدن، حرف دلشو بزنه. چی بهتر از این؟
_خب...بخوام راستشو بگم داشتم راجب آدم بودن فکر میکردم. همین امروز ظهر بود. منظورم اینه که.‌.ما همه انسانیم و درسته. اینو قلبمون که مدام توی سینمون میتپه، بهمون یادآوری میکنه ولی سوالی که پیش میاد اینه که همه چی به تپیدن یه تیکه گوشته؟ میدونم در حق قلبی که برای زنده موندنم خیلی تلاش میکنه دارم خیلی بد حرف میزنم ولی این واقعا حقیقته. همه چی به قلب و تپیدنش نیست. من خودم، خیلی وقته که حس میکنم یه چیزی شبیه سایه ام. یه جور سایه ی سیاه ولی نامرئی. عجیبه نه؟ نمیدونم چیجوری توضیحش بدم...
یونگبوک گفت:
_حس گمشدگی میکنی. کالبد انسانیت اذیتت میکنه و فکر میکنی که بهش تعلق نداری.
سرشو تکون داد.
_اره منظورم همینه.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_عالیه! این چیزیه که همه یه بار و بهش فکر کردیم، درسته؟ خودمم دوران نوجوونیم خیلی بهش فکر میکردم. هر شب. اخرش بخاطر سردرد بدی که میگرفتم، دستامو دور سرم محکم میگرفتم و فشارشون میدادم. فکر کردن بهش دردناکه ولی حقیقت داره. قلب تنها مدرک انسان بودن نیست! قلب یه نماده. یه نماد و امیده. یه مایه ی آرامش ولی به طور کلی باعث انسان بودن ما نمیشه.
یونگهون سرشو تکون داد.
_مثلا همین کینو. یه انسانه ولی اندازه یه کلاغ فقط قار قار میکنه! واقعا ملاک نیست جدا!
_ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم پسرم!
کینو گفت:
_تو فقط صبر کن من خوب بشم!
_تا چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشیم بچ!
_مهم نیست من تا تورو کتک نزنم ول نمیکنم!
سونوو گفت:
_یه جورایی خیلی پیچیدس ولی آدم میفهمه. یه جوریه انگار تنهایی ولی نه ظاهری، از درون. از درون یه احساس شدیدی داره که کنترل کردنش واقعا برات سخته. یه جای خالی که فقط و فقط تنهایی درونی میتونه برات پرش کنه.
هه سو گفت:
_چیزی که عجیب ترش میکنه اینه که بهت ارامشم میده! کسی نباید از تنهایی خوشش بیاد ولی اون حس واقعا بهت یه جور حس آرامش وحشتناکی رو میده.
_درسته دخترم. میشه گفت یه جورایی حالت sadistic( مایل به ناراحتی ) توی وجودت فعال میشه. آیا چیز بدیه؟ نمیدونم. من خودم خیلی وقتا این حس و دارم. نه تنها من، بلکه فکر میکنم همه دارن! اما خب زیادش مخربه.
هه چان گفت:
_اینجوری هم میشه تشبیهش کرد؛ تو یه سیاه چاله ی فضایی ای. هیچکسی نیست، جز خودت. انگار همه جا تاریک و قهوه ایه ولی تو توی دلت هنوز امیدتو از دست ندادی.
دوسی گفت:
_یه جور فریاد درونی اما بیصدا.
هیسونگ معذب گفت:
_ادم بین این همه فیلسوف شرمنده میشه!
همه خندیدن. یریم گفت:
_بزرگ شدیما...آفرین به خودمون! خوب بزرگ شدیم!
هیسونگ گفت:
_بنظر منم که خیلی خارق العاده بود همه چی. سونوو که یهو از یه تیپ خشن شد پسر گریه کن شماره یک کلاس. هه سو دست بزن پیدا کرد. جیسونگ دیگه خودکشی نمیکنه و تنزل رتبه توی خودکشی کن شماره یک پیدا کرده. کارینا دیگه شبیه این خل و چلایی نیست که فقط میخواد پاچه بگیره. لیا به چیزای دیگه ای جز لوازم آرایش اهمیت میده‌. دوسی دیگه زیر میزا آدامس نمیچسبونه. هیونجین از عامل خشونت مدرسه ای شده هلو کیتی. میدونین من چند باره که یونگهون و با زیرشلواری دیدم؟ اصلا باورم نمیشه هنوز! این پسر همیشه با لباسای مد میومد همه جا. یریم دیگه کمتر توهم میزنه و همش تو در و دیوار نمیره. یونگبوک خشن شده البته، خیلیم محکم مشت میزنه. جیک کمتر پنیک میکنه. هه چان دیگه وسط کلاس صدای اه و ناله درنمیاره. البته خب ادا در نمیوورد حداقل مثل یونگهون. کینو کمتر دستور میده خداروشکر...
کارینا چشم غره ای رفت.
_تموم نشد؟
هه چان گفت:
_چرا من گفتم کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آن؟ این خودش یه نوع سریال کمدیه!
دوسی تایید کرد.
_فقط از نوع دارکش.
رو به جیسونگ کرد.
_تو حرف دیگه ای نداری که بزنی؟
جیسونگ ثانیه ای مات و مبهوت بهش نگاه کرد. یکم عجیبه. با اینکه اینجا، کنار هم، منطقه ی امن بود، بازم بیان بعضی از مشکلات سخت بود!
سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه.
_خب...
سونوو گفت:
_بخاطر باباته نه؟
با تعجب بهش نگاه کرد.
_شماها میدونین؟
هیونجین دستشو توی جیبش کرد و گفت:
_بابات ایدله ها! معروفم هست. همه اهنگاشو گوش میدیم.
راست میگفت. توی گروهشون، همیشه چند تا از اهنگای بابای جیسونگ و میفرستادن. اون زمانا زیاد بهش توجه نمیکرد.
با یاداوریش، سرشو تکون داد.
_آها اره...
لیا دستاشو زیر چونش گرفت و به جیسونگ نگاه کرد.
_چیش اذیتت میکنه بیبی؟
_خب...نمیدونم...همه چیش؟
یریم سرشو تکون داد.
_اره میفهمم حستو. فقط بابای تو از مامان من خیلی بهتره!
کینو گفت:
_بیخیال بچه ها...مسابقه ی کی بدبخت تره که نیست!
یونگهون دستی توی موهاش کشید.
_هرکاری که ارومت میکنه رو انجام بده.
الان، توی چشمای همدیگه زل زده بودن.
_به عنوان یه انسان نه، یه پسر. پسر اون فرد. نمیخوام بهت دروغ بگم اگه بزرگتر میشدی، حتی بزور میتونستی باباتو ببینی پس خیلی فرقی نمیکرد. باید یاد بگیری با این قضیه کنار بیای. خیلی مسخرس که بزرگترا بیشتر شبیه بچه ها رفتار میکنن ولی فعلا که اوضاع همینه! سعی کن باهاش کنار بیای!
هه چان گفت:
_اگه دوست داری هم کنار نیا. من مثال بارز یه کسی ام که کنار اومد و خودش فقط آسیب دید.
بعد از حرف هه چان، جو سنگین شد. هه چان واقعا زیاد راجب مشکلاتش حرف نمیزد. فقط وقتایی یه چیزی میگفت که همه چی براش خیلی سخت شده باشه. اون حتی موقع ای که دنده هاش شکست یا نابینا شد، کوچیکترین شکایتی نکرد.
یونگبوک زمزمه کرد:
_زوفا...
اما جیک شنید و بهش نگاه کرد. زوفا. حالا که فکرشو میکرد، زوفا بودن چقدر دردناک بنظر میرسید!
کارینا گفت:
_من کنار نیومدم ولی قبولم نکردم. نمیدونم باید چه چیزی بهت بگم....
هه سو آهی کشید.
_هرکاری میکنی، کاری رو انتخاب نکن که بهت صدمه میزنه. من واقعا دوست ندارم دیگه کسی صدمه ببینه!
یونگهون گفت:
_هه سو INFP نیستی؟ (تایپ های شخصیتی. اگه براتون سواله که چیجوری میشه تستشو داد، باید توی سایت 16 personalities رفت)
هه سو لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اره. از کجا فهمیدی؟
_اصلا فریاد میزنه که INFP ای.
لیا دستی زد و با ذوق گفت:
_حرف از تایپ شخصیتی شد...بقیه چی؟ شما ها چی هستین؟
معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_موضوع جالبیه! دوست دارین منم بگم؟
همه مشتاق سراشونو تکون دادن.
_من خودم ENFJ ام. راستشو بگم یکم تعجب کردم چون فکر میکردم بیشتر درونگرا باشم.
سونوو مخالفت کرد.
_آقا نه. شما اصلا برونگرایی ازتون می باره!
خندید.
_اوه اینجوری بنظر میاد؟ چه جالب! بچه ها نظرتون چیه جلسه ی بعدی کلاس، راجب این قضیه صحبت کنیم؟ بنظرم باید خیلی بحث خوبی باشه!
بچه ها موافقت کردن. این بحث، همیشه برای خیلی از نوجوونا چیز باحالی بنظر میرسید و یکی از واقع گرایانه ترین تستایی بود که یه نفر میتونست بده. پس صحبت کردن بیشتر راجبش، باحال بنظر میومد.
بچه ها و معلم یانگ، تا شب اونجا موندن و مثل قبلا، مارشمالو کباب کردن و تا تونستن گفتن و خندیدن. همه سعی کردن روی پای کینو یه چیزی بنویسن یا بکشن که جالب ترینش برای کارینا بود. نوشته بود:
_زودتر خوب شو تا سوییشرتتو بزارم زیر باسنم و لباسام کثیف نشن.
به اتاقاشون رفتن، دیر وقت شده بود. هه سو نتونسته بود بخوابه برای همینم توی راهرو، آهنگ کلاسیک گوش میداد و درس میخوند. زمانی که داشت از یکی از راهرو ها رد میشد، هه چان و تنها یه گوشه دید. ایستاد. باید میرفت پیشش؟ نمیدونست. کمی بهش نزدیک تر شد که متوجه ی صدای گریه کردنش شد. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد. تا حالا اینجوری ندیده بودتش. انگار دنیا ها توی هم پیچ خورده بودن و همه چی داشت روی سرش خراب میشد. چند قدم عقب رفت. میترسید. حق با لیا بود...اون اصلا از تغییر خوشش نمیومد!
فردا صبح، همه دوباره با صدای آهنگ و همهمه از خواب بیدار شدن که خب چیز عجیبی نبود! صبحونه خوردن و بعد از خداحافظی از همه، به راه افتادن. اینبار دردناک تر از قبل بود. سال دیگه ای درکار نبود. همیشه باور آخرین بار سخته....اما باید باهاش کنار اومد. خیلی از پدربزرگ مادربزرگا بغلشون میکردن و میگفتن که گریه نکنن چون خیلی موقع گریه کردن زشت میشن و اصلا هم جوری نمیگفتن که دارن شوخی میکنن! قول دادن که حتما بهشون سر میزنن. معلم یانگم گریش گرفته بود و یکی از سالمندا محکم با عصاش زده بودتش چون فکر میکرد صدای گریه کردنش گوش خراشه. یکم عجیب بود چون معلم یانگ همیشه آروم گریه میکرد!
بعد از اینکه سوار اتوبوس شدن، یکم بعدش، آهنگ گوش کردن و مثل همیشه با اهنگا جو گیر میشدن. از یه جایی به بعد خسته شدن و بیشتر سعی میکردن از مسیر و در کنار هم بودن لذت ببرن. شاید این آخرین باری بود که همشون اینجوری کنار هم بودن...پس باید نهایت استفاده رو میبردن.

Tuesdays Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ