قسمت بیست و هفتم_گرما

17 4 0
                                    

سه شنبه بود. حال یونگبوک خوب نبود. اون چند وقت، بیشتر متوجه ی اوضاع شده بود. خیلی از وقتا، از خواب بیدار میشد و شروع به گریه کردن میکرد. سر میز صبحانه، مادرش دستی به موهاش کشید و گفت:
_پسرم خوبی؟ چرا صبحانتو نمیخوری؟
یونگبوک نگاهی به بشقابش کرد. لبخند زورکی ای زد.
_خوبم مامان. غذامو میخورم.
زنگ آخر بود. بچه ها به همراه کیک و شیرینی، به سمت بیمارستان رفتن. یونگهون توی اتاقش نشسته بود و داشت کتاب میخوند. آدم کتابخونی نبود، فقط عادت کرده بود. سولگی هربار که کتابی رو تموم میکرد، یه کتاب جدید براش میوورد. در حال کتاب خوندن بود که صدای آهنگ خوندنی رو شنید. اول توجهی نکرد ولی بعد، کتابو کنار گذاشت و از جاش بلند شد تا ببینه چه اتفاقی داره میوفته. از جاش که بلند شد، از پشت پنجره، بچه های کلاس و دید. از تعجب خشکش زد. چشماش گرد شده بودن. چند بار پلک زد تا بتونه شرایط و بسنجه. اما خودشون بودن...همه ی بچه ها بودن با معلم یانگ. همه با لبخند بهش نگاه میکردن. توی دست یریم کیک بود و داشتن براش شعر تولدت مبارک میخوندن. گریش گرفته بود. جز خالش تا حالا کسی از اینکارا براش نکرده بود. تولدش امروز نبود. در حقیقت دو روز دیگه بود. به سمت پنجره رفت و با شوق و ذوق به همه نگاه میکرد. نمیتونست از لبخند زدن دست برداره. میخندید و با چشمای اشکی بهشون نگاه میکرد. دلش خیلی برای همشون تنگ شده بود...آخرین باری که دیده بودشون، زمستون بود. نگاهی به اطراف کرد تا هیونجین و ببینه ولی جایی نمیدیدش. کارینا نگاهشو دنبال کرد و آستین هیونجین و کشید تا جلو بیارتش. وقتی که دیدش، خندید و دستشو روی پنجره گذاشت. هیونجین اول لباشو روی هم گذاشته بود و با ناراحتی بهش نگاه میکرد ولی بعد، دستشو روی پنجره گذاشت و لبخند زد. از دکتر اجازه گرفتن و داخل رفتن. همه کلی سر و صدا میکردن تا اینکه پرستار بهشون گفت تمومش کنن وگرنه باید برن. معلم یانگ گفت:
_پسرم...خیلی دلم برات تنگ شده بود!
یونگهون بلند زیر گریه زد. لیا با بغض گفت:
_شات آپ بیبی! گریه نکن! اَه!
و دستاشو روی صورتش گذاشت و اونم شروع کرد به گریه کردن. یونگبوک که منتظر بود فقط گریه کنه، یونگهون و بغل کرد و اونم گریه کرد. همه گریشون گرفته بود. معلم یانگ گفت:
_بچه ها...قرارمون گریه بود؟!
سونوو گفت:
_آقا...دست...خودمون...نیست که...اَه!
هه سو گفت:
_یونگهون تو خیلی قوی ای!
یونگهون گفت:
_خفه شو...توام...همتون...اصلا...
محکم تر یونگبوک و بغل کرد و ادامه داد:
_برا همین چیزا بود که میگفتم نیاین!
یریم گفت:
_دهنتو ببند! از این به بعد همه میایم! ببینم چه گوهی میخوای بخوری هان؟!
معلم یانگ گفت:
_بچه ها آروم بگیرین!
بچه ها سرشو تکون دادن و عذرخواهی کردن. بعد از یه مدتی که آروم تر شدن، هه چان گفت:
_بسه دیگه...تولده...بیاین شادی کنیم!
اشکاشو پاک کرد و ادامه داد:
_خب...نمیشه آهنگ گذاشت نه؟ به درک! خودم میخونم.
یهو شروع کرد به رقصیدن و خوندن آهنگ گانگام استایل. بچه ها خندیدن. دوسی هم بهش پیوست و نقش هیونا رو بازی میکرد. بچه ها کم کم همه با آهنگ میرقصیدن. از اونجایی که یونگهون سرگیجه میگرفت، نمیتونست برقصه ولی دست میزد و میخندید. معلم یانگم باهاشون میرقصید. اون وسط، هیسونگ ناخودآگاه پای هیونجین و لگد کرد و اونم شروع کرد به کشیدن موهاش. بچه ها بزور جداشون کردن و یونگهون گفت:
_کلی ماه گذشته شما کصخلا هنوز آدم نشدین؟!
بعد از یه مدتی، بچه ها همه رفتن تا یه چیزی بخرن. هیونجینم خواست بره که یونگهون بهش گفت بمونه. توی سکوت نشسته بودن. یونگهون صداشو صاف کرد و گفت:
_اینجا یکی هست اسمش سولگیه. خیلی دختر باحالیه. اون کتابارو میبینی اونجا؟ اون برام میاره. معلم نقاشیه. بهش راجب تو خیلی گفتم. اون اوایل خیلی رو مخم بود ولی الان ازش خوشم میاد. میدونی..
هیونجین وسط حرفش پرید و گفت:
_چیکار کنم الان؟
یونگهون چشم غره ای رفت و گفت:
_نمیشه یکم بافهم و شعور باشی؟
_یادته آخرین بار بهم چیا گفتی؟
_دروغ گفتم مگه؟
هیونجین چشم غره ای رفت. خواست بلند بشه که یونگهون سریع دستشو گرفت و زورکی خندید.
_وای نه...بیخیال! تو که انقدر زود رنج نبودی! نرو دیگه...اصلا ببخشید...من مریضم...چرت و پرت گفتم...دو روز دیگه تولدمه...بگیر بشین دیگه هیونجین!
هیونجین کمی فکر کرد و بعد سرشو تکون داد. با اینکه خیلیا فکر میکردن قهر کردن براش اسونه، هیونجین از قهر کردن خیلی بدش میومد!
سریع نشست و گفت:
_من یه غلطی کردم!
_چی؟ چیکار کردی؟
_ببین....اون دفعه...اشتباهی مشروب خوردم...
یونگهون روی پیشونیش زد و گفت:
_یا خدا...نگو راه باباتو پیش گرفتی!
ضربه ای به شونه اش زد و اخم کرد.
_خفه شو...من جدیم! یونگهون یه اشتباه خیلی بزرگ کردم...رسما گند زدم...
_ببین من مریضم...درست بگو چه گوهی خوردی ناموسا!
هیونجین صورتشو توهم کشید. با دستاش صورتشو پوشوند و آروم گفت:
_داشتم با هه سو یه غلطایی میکردم...
یونگهون درست نشنید.
_چی؟ فکر کنم اشتباه شنیدم...
دستشو از رو صورتش برداشت. سریع و عصبی گفت:
_داشتم با هه سو یه غلطایی میکردم!
یونگهون اول خندید.
_دستت درد نکنه خیلی نیاز داشتم بخندم!
_اخه بیشعور...قیافه ی من شبیه کساییه که دارن شوخی میکنن؟
چشماش گرد شدن. سریع از جاش جا به جا شد و به هیونجین نزدیک تر شد.
_بگو شوخی میکنی...
_اگه شوخی بود که بلند میشدم برات با پینگ پونگ هیوناشون میرقصیدم...نیست...شوخی نیست!
دستشو روی دهنش گذاشت.
_پشمام آخه چیجوری...
اخم کرد.
_چیجوری داره؟ نه واقعا چیجوری داره؟!
_خب حالا توام...چیزی شد؟ اصلا تا کجا پیش رفتی؟
_نه بابا در حد همون بوسیدن و اینا.
_یه جوری میگی درحد بوسیدن انگار کم چیزیه! اگه اولین بوسش بوده باشه چی آشغال؟ لبای دختر مردم و کثیف کردی!
_خیلی از خداشم باشه وات د فاک!
_دهنتو ببند بابا...خودتو خفه کنی لیاقتشو نداری!
_ول کن این کصشرارو...یونگهون من چیکار کنم؟ اصلا خجالت میکشم تو روش نگاه کنم...خیلی عصبانی شده بود اصلا معلوم بود..
_یعنی چی عصبانی شد؟ معلومه که عصبانی شد! حالا باز خداروشکر که مثل سریالای نتفلیکس فردا صبح رو تختی چیزی نبودین!
هیونجین چند بار محکم یونگهون و زد.
_خفه شو خفه شو خفه شو!
_ای عوضی من مریضم!
_اخ ببخشید...وای ببخشید...خوبی؟ اوه مای گاد!
دستشو دراز کرد و تو هوا تکون داد که معذرت میخواد. یونگهون ضربه ای به شکمش زد که باعث شد از درد صورتشو توهم بکشه. یونگهون با چشمای گرد شده پرسید:
_یا خدا چته؟
_هیچی بابا...
_دروغ نگو! چت شده؟
_خب...بهت گفتم یه برادری دارم...
_خفه شو...تورو زد؟
_کلا دعوا داریم...این وسط مامانامون ول نمیکنن! مامان من و مامان اون باهم دوست شدن باورت میشه؟! مامانش میاد میگه به من بگو خاله! آخه وات د فاک! تو از بابای من بچه داری! تازه مامانم همش میره پیشش باهم میرن برای خرید بچه...اصلا پشمی برام نمونده!
در باز شد و جیسونگ داخل اومد. یونگهون لبخند زد و گفت:
_اه اومدی؟ چی گرفتی؟ بقیه کجان؟
جیسونگ بدون اینکه چیزی بگه به هیونجین نگاه میکرد. هیونجین گفت:
_چته جیسونگ؟
_تو چه غلطی کردی؟!
یونگهون خنده ی عصبی ای کرد.
_واو...هیونجین بدبخت شدی!
هیونجین سریع از جاش بلند شد و با دستاش به جیسونگ می فهموند که اروم باشه. خنده ی زورکی ای کرد.
_جیسونگ...گوش بده...تو الان عصبانی هستی...
جیسونگ جلوتر اومد. از قیافش معلوم بود که حسابی عصبانی شده.
_هوانگ هیونجین...تو با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی چه عنی هستی که هه سو رو میبوسی؟
هیونجین ملتمسانه گفت:
_وای جیسونگ تروخدا...یکی میشنوه...
_یکی میشنوه؟ تو خجالت نمیکشی؟
داد زد:
_هوس مردن کردی احمق؟!
یونگهون گفت:
_با اینکه دارم لذت میبرم ولی صداهاتونو بیارین پایین نمیخوام بعد این همه مدت دیگه نتونم کلا ببینمتون بِچا!
_من با تو کاری ندارم.
به هیونجین اشاره کرد.
_تو واقعا رو مخ و مزخرفی!
_خیله خب باشه ولی الان چه ربطی داره؟
_چه ربطی داره؟ اون دختره رو احمق تصور کردی؟
_چرا فکر میکنی احمق تصور کردم؟
جیسونگ روشو برگردوند. خنده ی عصبی ای کرد. دوباره به هیونجین نگاه کرد و با نفرت بهش نگاه کرد. یقشو گرفت.
_گوش بده ببین چی میگم. من نمیزارم با احساساتش بازی کنی! بخوای اذیتش کنی خودم میکشمت!
هیونجین عصبی خندید.
_خدایا...چقدر تو نقشت رفتی! دارم میگم مست بودم! حواسم نبود! بعد که فهمیدم چه گوهی خوردم خودم خجالت کشیدم! چرا نمیفهمی؟!
یونگهون دستی زد.
_بابا چیزی نشده که...گفت هه سو عصبانی شد. تموم شده دیگه!
_برام مهم نیست! کارش درست نیست. تو اصلا عذرخواهی کردی؟
_من؟
_واقعا توقع داری عذرخواهی کنه این؟
_یعنی چی! باید عذرخواهی کنی. اگه پشیمونی باید عذرخواهی کنی!
_خیله خب...
_چرا یه جوری رفتار میکنی انگار داری لطف میکنی؟!
_اینجوری نیست!
_تولدت مبارک!
با صدای بچه ها و معلم یانگ، صحبتاشون قطع شد. با یه کادوی بزرگ توی دستاشون اومده بودن. یونگهون جیسونگ و هیونجین و کنار زد و یه سمت دیگه پرتاب کرد. خندید و دست زد.
_وای مرسی!
یریم و هیسونگ میزشو مرتب کردن و کادو رو روش گذاشتن.
_واقعا مجبور نبودین!
هه چان گفت:
_پول بیشترو معلم یانگ داد.
_ممنونم آقا...جدی میگم! مرسی که زودتر اومدین اینا داشتن بهم سردرد میدادن!
یونگبوک کنار جیسونگ و هیونجین وایساد.
_شماها چیکار کردین؟
هیونجین خندید و یونگبوک و گرفت و به خودش نزدیک کرد.
_هیچی پسر هیچی!
جیسونگ با ناباوری بهش نگاه کرد و چشم غره ای رفت. لیا دستاشو روی صورتش گذاشت و گفت:
_زیبایی جیسونگ واقعا خیلی کورکننده اس!
همه با حالت چندشی بهش نگاه کردن. جیسونگ خجالت زده دستشو تکون داد.
_نه بابا...خودت خوشگلتری!
دوسی گفت:
_تعریف نکن بابا!
یونگهون اخمی کرد و به خودش اشاره کرد.
_اینجا موضوع منم! من! راجب من حرف بزنین بیشعورا!
معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد. کنار یونگهون روی تخت نشست و گفت:
_البته پسرم. بهم بگو...حال دلت چطوره؟
قلب یونگهون از شنیدن همون سوال قدیمی گرم شد. لبخندی زد. جوری که لپاش صورتی شدن.
_خب...شاید هفتاد درصد؟ امروز خیلی خوشحالم!
معلم یانگ سرشو نوازش کرد.
_اینکه خیلی خوبه پسرم!
هه چان گفت:
_آقا نظرتون چیه راجب یه مسئله ای حرف بزنیم؟ بلاخره هنوز سر کلاسیم.
_البته. بچه ها نظرتون چیه؟
بچه ها موافقت کردن.
_خیله خب...اممم...باید فکر کنم....چه موضوعی میتونه برای امروز خوب باشه؟
یونگبوک با صدای ارومی گفت:
_کنار اومدن...
معلم یانگ بهش نگاه کرد و لبخند محوی زد. سرشو تکون داد.
_عالیه! کنار اومدن. خب...کی میخواد شروع کنه؟
یونگبوک گفت:
_خیلی درد داره...قلبم خیلی درد میکنه...یه سنگینی عجیبیه...انگار کلی شکلات داغ و روی قلبم ریختن و نمیزارن برشون دارم تا نفس بکشم...وقتی که چشمامو می بندم دلم میخواد گریه کنم و وقتی که باز نگهشون میدارم میخوام مخفیش کنم...خیلی عجیبه...درکش نمیکنم...احساس خیلی بدیه...
سونوو یونگبوک و بغل کرد. یونگهون گفت:
_مثل یه درختی میشی که مجبوره بخاطر زمستون، تمام برگاشو از دست بده تا بقیه خوشحال باشن...درحالی که خودت اصلا خوشحال نیستی....
یریم نفس عمیقی کشید.
_یا شایدم شبیه یه آدم برفی میمونی که مجبوری بخاطر بقیه آب بشی...فقط و فقط بخاطر اینکه همه چی طبق روال باشه...
کینو گفت:
_چه دردناک...
هیسونگ گفت:
_ارزو میکنی برای یه ثانیه هم که شده به عقب برگردی تا بتونی دوباره خوشحالی رو حس کنی ولی دیگه نمیتونی...چقدر عجیب و مزخرفه...
دوسی گفت:
_شاید برای همینه که میگن توی لحظه زندگی کن...کسی از دو ثانیه بعدش خبر نداره!
هیونجین کمی فکر کرد. صبح فردای اون اتفاق، وقتی که هه سو رو دیده بود، میخواست عذرخواهی کنه ولی هه سو جوری رفتار کرده بود که انگار چیزی نشده. حتی باعث شده بود به خودش شک کنه ولی مطمئن بود که اتفاق افتاده. جیسونگ گفت:
_میتونی توی لحظه زندگی کنی حرف کلیشه ای ایه...همه نمیتونن توی لحظه زندگی کنن.
سونوو گفت:
_اممم شاید...ولی میشه سعی کرد.
هه سو گفت:
_برای توی لحظه زندگی کردن، احتیاج به آرامش هست. اینو خیلیا ندارن.
معلم یانگ سرشو تکون داد.
_درسته دخترم...آرامش...خیلی عجیبه نه؟ وقتی که داریش بنظرت خسته کنندس و وقتی که نداریش، مدام براش دست و پا میزنی...
لیا گفت:
_این برمیگرده به قدر نشناس بودن انسان!
_اینم هست دخترم...ولی تا حالا دقت کردین که انسان مجبوره اینجوری باشه؟ بلاخره این میتونه باعث پیشرفتشم باشه.
یونگبوک گفت:
_همیشه نه...زمانی که یه چیزیو از دست بدی...
صورتشو پاک کرد.
_نمیتونی برش گردونی...بیشتر مواقع هم همینه...اگه یه گوی رو بشکونی، دیگه شکسته...
کارینا گفت:
_پس چیجوری میشه بدون ناراحت بودن کنار اومد؟
_نمیشه بدون ناراحتی کنار بیای دخترم. هرگز نمیشه! تو یه چیزی رو از دست میدی و مجبوری با نبودنش بسازی و این روت تاثیر منفی میزاره. پس نمیتونی بدون ناراحتی باهاش کنار بیای.
هه سو گفت:
_یعنی باید تظاهر کرد؟
_همه تظاهر میکنن دخترم. کسی توی این دنیا نیست که تظاهر نکنه...مشکل از جایی شروع شد که تظاهر کردن مد شد...چه اشکالی داره که غم و تجربه کنی و سعی کنی باهاش کنار بیای؟ بشر جدید، این احساسات و ضعف میدونه درحالی که اگه غم نباشه، شادی هیچوقت نیست! تو قدر شادی رو نمیدونی اگه غم و حس نکنی!
هیونجین صداشو صاف کرد و گفت:
_نمیشه با هرچیزی کنار اومد.
_منظورت داستان خانوادته پسرم؟
_این یکی از هموناس. من نمیتونم باهاش کنار بیام...از برادر ناتنیم خوشم نمیاد ولی مجبورم باهاش بگردم. به علاوه از بچه دار شدن مامانمم خوشم نمیاد. با پدرم نمیتونم ارتباط برقرار کنم چون بنظرم کارش احمقانه بود.
_نمیتونم سرزنشت کنم پسرم، من تا حالا توی وضعیت تو نبودم.
لیا گفت:
_من اون روزی که خواهرم خودکشی کرد، باهاش دعوا کردم و نادیدش گرفتم...دیدن دوبارش برام یه حسرت تموم نشدنی شد...
هه سو نگاهی به جیسونگ انداخت. جیسونگم بعضی وقتا به همین چیزا فکر میکرد. به اینکه اگه اصرار نمیکرد برن خارج از شهر، بازم مادرش از پیشش میرفت؟
از طرفی، دوسی هم گوشه ای نشسته بود و گوش میداد. اونم همین احساسات و داشت. اون اوایل که باباش مرده بود، ازش متنفر بود و مدام به عکسش مشت میزد ولی از یه جایی به بعد، دیگه نمیتونست انکارش کنه...انکار کردن بهش کمکی نمیکرد...انکار کردن، اصل ماجرارو عوض نمیکرد....
کارینا گفت:
_بعضی وقتا به کنار اومدن خودت نیست، مجبوری که کنار بیای...
کینو گفت:
_با این موافقم!
هه چان گفت:
_منم. شرایط یه جوری میشه که مجبوری کنار بیای...حالا چه حقت باشه، چه نباشه، مهم نیست!
_اینم درسته...یادمه وقتی که یه دانش آموز بودم، اون زمان دبیرستانی بودم، اولین بار به احساس انکار کردن رسیدم...حس مزخرفی بود...ولی یاد گرفتم که فرار کردن ازش فایده ای نداره...دوست نداشتم کنار بیام ولی مجبور بودم که کنار بیام.
جیسونگ گفت:
_وقتی که مجبوری کنار بیای دردناکتره...
_در هر صورتی دردناکه پسرم...تو نمیتونی کسی که انتخاب میکنه رو کمتر بدونی...کسی که انتخاب میکنه، به حدی براش دردناک بوده که نمیشه تصورش کرد...
یریم گفت:
_من تا حالا این یکی رو تجربه نکردم...
یونگبوک غیر ارادی چند قطره اشک از چشماش پایین ریخت. از آغوش سونوو بیرون اومد و روی زمین نشست. دستشو روی صورتش گذاشت و بلند، شروع به گریه کرد. قلبش خیلی درد میکرد...همه چیز برای اون، دو برابر بود...احساس غمی که داشت تجربه میکرد، وحشتناک دردناک بود جوری که حس میکرد قلبش درحال سوراخ شدنه...حس میکرد تو یه باتلاقه که هرچی دست و پا میزنه بیشتر فرو میره...با اینکه میدونه دست و پا زدن باعث مردنش میشه، بازم دست و پا می زنه چون امید داره....امید بازگشت...امیدی که باعث میشه همه چی یه جور دیگه بشه...
بچه ها هم گریشون گرفته بود. دوسی کنار یونگبوک روی زمین نشست و بغلش کرد. یونگهون با چشمای خیس، لبخندی زد و گفت:
_فکر کنم این همه مدت به همین نیاز داشتم...
توجه بقیه بهش جلب شد.
_گرما...دلم گرما میخواست...
توی راه برگشت، هیسونگ و جیسونگ با هم میرفتن تا برن با جیک تمرین کنن. جیک هم مثل اونا توی اون برنامه شرکت میکرد. چیزی به تابستون نمونده بود و باید مدام تمرین میکردن. توی کل راه، هیسونگ ساکت بود. جیسونگ گفت:
_ببینم خوبی؟ چیزی نمیگی...
_دارم فکر میکنم.
_به چی؟
_به همه چی.
_مثلا؟
_جیسونگ اگه نشه چی؟ فوقش اگه بشه، اگه زندگیمون افتضاح بشه چی؟ اگه مثل موش آزمایشگاهی یه عده بشیم چی؟
جیسونگم به فکر فرو رفت. سرشو تکون داد.
_اوهوم...ممکنه...
_چرا باید اینجوری باشه؟ چرا رسیدن به آرزوها انقدر مزخرفه؟ چرا برای رسیدن به یدونش، باید یکی دیگه رو از دست بدی؟
_اون دختره رو میگی؟
هیسونگ چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت.
_تو نمیدونی بعدا چی میشه. از الان خودتو برای آینده ای که ازش خبر نداری ناراحت نکن.
_بیا واقع بین باشیم...شاید تا یه مدت طولانی تنها بمونیم...خودتم خوب میدونی وان نایت استنی بدرد نمیخوره...مثلا تا کی؟ از یه جایی به بعد خسته میشی...دلت یه چیز درست درمون میخواد...
_هیسونگ...جدی میگم...از الان فکر این چیزا نباش.اصلا چیشد یهو بهش فکر کردی؟
_دیروز با جیک داشتیم راجبش حرف میزدیم.
_خب نزنین. چه فرقی داره صحبت کردن راجبش؟
هیسونگ آهی کشید و به جلو نگاه کرد.
_راستشو بخوام بگم...این چند وقته واقعا با خودم میگم یعنی ارزششو داره؟ ولی بازم نمیخوام ولش کنم...
_نمیخوام ناراحتت کنم ولی قرار نیست عشق دوران دبیرستانت بهت برسه.
هیسونگ لبخندی زد.
_اگه لیا اینو میشنید پدرتو درمیوورد!
جیسونگ لبخند محوی زد.
_راستشو بخوام بگم من نمیخوام با کسی باشم که میخواد با من باشه.
_وات د فاک!
جیسونگ جلوتر رفت و دستاشو باز کرد. لبخند تلخی زد.
_من و ببین...من اوضاعم خرابه! هرکسی ام که باهام باشه رو نابود میکنم...اینکه بیخیال بشه به نفعشه...
هیسونگ به راه رفتن ادامه داد و از جیسونگ گذشت.
_ولی بنظر من تو فقط خیلی خودتو آدم بده ی داستان میکنی پسر!
یونگبوک بعد از جدا شدن از هه چان، تمام راهو برگشت تا به خونه ی مادربزرگش بره. میخواست دوباره برگرده اونجا تا بتونه یه کاری بکنه...شاید میتونست از یه کابوس طولانی بلند بشه و همه چی رو به حالت اولش برگردونه...
تو راه برگشت، هوا حسابی تاریک بود. میتونست حس کنه یه نفر دنبالش میکنه. عجیبم نبود...هوا تاریک بود و از خونه هم خیلی دور شده بود. خونه ی مادربزرگش تقریبا بیرون از شهر بود. پس طبیعی بود. بدون اینکه توجهی بکنه، تمام راه و میدواید. یونگبوک زمانی که توی استرالیا بود، یکی از دونده ها بود که چند بار توی مسابقات مقام کسب کرده بود. فرار کردن از دیگران، کارش بود...ولی اون شب فرق داشت...پاهاش یاری نمیکردن...بخاطر گریه کردن، چشماش جلو رو خوب نمیدیدن. بدون اینکه بخواد، محکم به یه دیوار خورد. به حدی دردش اومده بود که بی اختیار روی زمین افتاد و چشماشو بست. میتونست مزه ی خون و توی دهنش حس کنه. پس حتما سرش خون اومده بود...اون آدمی که دنبالش بود، جلو اومد و شروع به گشتن جیب و کیفش کرد. یونگبوک کاری نمیکرد. فقط گریه میکرد. چشماش هنوز بسته بودن و گریه میکرد. با صدای بلند هم گریه میکرد.
_دهنتو ببند!
اون ادم، روی گلوش چاقو گذاشته بود. یونگبوک تو اون لحظه اهمیتی نمیداد. چشماشو باز کرد. با چشمای اشکی بهش خیره شد. دستی که باهاش چاقو رو نگه میداشتو محکم گرفت و گفت:
_بزن.
چاقو رو روی گردنش گذاشت.
_بزن.
اون دزد، با تعجب بهش نگاه میکرد. سعی میکرد دستشو کنار بزنه ولی یونگبوک محکم گرفته بودتش.
_ول کن دیگه بچه!
_چرا نمیزنی؟
_دیوونه شدی؟ دستتو بردار!
یونگبوک سرشو پایین انداخت و چند قطره اشک از چشماش پایین اومد. دستی به سرش زد و بهش نگاه کرد. دستش خونی شده بود. اون دزد، دلش سوخته بود.
_ببینم بچه چرا این شکلی ای؟
وقتی که بهش با دقت نگاه کرد، خون روی صورتشو دید. دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صدای جیغش همه جا پیچیده نشه.
_چه بلایی سرت اومد...من که کاریت نکردم...
یونگبوک با دستش به دیوار اشاره کرد.
_احمق! چرا میپری تو دیوار؟!
_ندیدمش...
_مگه کوری؟ بابا اصلا به من چه...
نزدیک تر شد.
_پولی چیزی نداری؟ خودت گدایی؟
_پولمو خرج کردم.
_شانس...
از جاش بلند شد که بره ولی نتونست. پاشو روی زمین تکون داد و برگشت. به سمتش رفت.
_خون ریزی میکنی اینجا...پاشو بریم.
یونگبوک تکون نخورد.
_نمیشنوی؟ اینجا کسی نیست به دادت برسه!
یونگبوک سرشو بلند کرد.
_باید برم پیش مادربزرگم.
_الان؟ اینجوری؟ پیرزن بدبخت سکته میکنه. مسخره بازی درنیار پاشو بچه!
_نه.
_غلط کردی مگه دست توئه!
به زور بازوی یونگبوک و گرفت و سعی میکرد بلندش کنه.
_چقدر مقاومت میکنی بچه!
_من نمیخوام برم.
_به درک!
خواست دوباره بره که باز نتونست. آهی کشید. فحشی زیر لب داد و گفت:
_گوش بده ببین بهت چی میگم. این طرفا مخصوصا تو این ساعت دزد زیاده. توام که بچه محصلی همه هم مثل من نیستن دلشون بسوزه. پاشو بیا بریم.
_من نمیخوام برم.
دستشو به پیشونیش زد و با حرص گفت:
_یه بلایی سرت میارما بچه! میگم بیا بریم.
_باید برم پیش مادربزرگم...
_خب بعدا برو بچه.
_نه...بعدا نمیشه...الان باید برم.
خواست از جاش بلند بشه که سرش گیج رفت و داشت روی زمین میوفتاد که اون دزد گرفتش. بزور بردش و سوار موتورش کرد. کلاه و سرش کرد و به سمت یکی از درمانگاه ها بردش. یونگبوک توی راه، بیهوش شده بود. اما قبل از اینکه بیهوش بشه، فقط یه چیزی رو با گریه زمزمه میکرد: مادربزرگ...
هیونجین قبل از اینکه وارد خونه بشه، چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. عصبی سرشو تکون داد و فحشی زیر لب داد.
_واقعا چرا باید برم تو الان...
دستی توی موهاش کشید. کلافه بود.
_ریدم به این زندگی!
پاهاشو روی زمین کوبید. چند بار سرفه زد. ضربه ای به سینش زد.
_اره پسر...تو میتونی...اصلا چیزی نیست...اون فقط یه مرغ مگس خواره!
_کی یه مرغ مگس خواره؟
بخاطر شنیدن اون صدا، ترسید و بالا پرید. با دستش دیوار و گرفت و به سمت صاحب صدا برگشت. هه سو بود.
_وات د فاک...دختر تو چته!
هه سو شونه هاشو بالا انداخت.
_من که چیزی نگفتم...
توی دستش، کامی بود. اخم کرد.
_کامی دست تو چیکار میکنه؟
_مامانت گفت ببرمش بیرون. منم بردمش. تازه اومدی؟
سرشو تکون داد.
_اوهوم.
براش رفتار هه سو رو مخ بود. یه جورایی رفتار میکرد انگار واقعا چیزی نشده!
هه سو کامی رو بوسید و به هیونجین دادش.
_برو تو. منتظرتن. توی اتاقت برات جزوه ی جدیدم گذاشتم. حتما بخونش.
اینو گفت و رفت. هیونجین به رفتنش نگاه کرد و رو به کامی گفت:
_دیوونه نیست؟ جدا فقط منم که معذبم؟! تو رو که بیرون میبره، جزوه رو که برام میاره...این چرا اینجوریه؟!
به کامی نگاه کرد و لباشو جلو اوورد.
_کامی...بنظرت چیکار کنم هان؟ چرا بدبختیام تمومی ندارن؟
کمی فکر کرد و با لبخند شیطانی ای گفت:
_کامی میشه تو که رفتیم اون مرتیکه ی مگس خوار و گاز بگیری؟
بوسیدش.
_میتونی؟ میتونی رفیق؟
آهی کشید و درو باز کرد. تو که رفت، کفشاشو در اوورد و کامی رو پایین گذاشت.
_من اومدم.
_اوه اینا اومد!
مادرش با لبخند بهش اشاره کرد. سجون پیشش نشسته بود و با دیدن هیونجین یه لبخند زد. هیونجین توی دلش بهش کلی فحش داد. دوست داشت اون لبخند و از توی صورتش محو کنه!
_داداش کوچولو کجا بودی؟ خیلی منتظرت بودم!
_این بیبی من همیشه دیر میاد. به دل نگیر.
_بحث این نیست. دلم براش تنگ شده بود خاله. داداش جذاب کوچولوم و که یه روز نمیبینم، حسابی دلم براش تنگ میشه.
هیونجین ناباورانه بهش نگاه میکرد. سجون بیشتر لبخند زد و گفت:
_مگه نه داداش کوچولو؟
هیونجین لبخند زورکی ای زد.
_البته!
مادرش دستی زد.
_خدا میدونه چقدر خوشحالم با هم خوبین! آها راستی هیونجین هه سو برات جزوه اوورده.
_اره میدونم دیدمش.
_اوه اره...سجون تو هه سو رو دیدی؟ خیلی دختر خوشگلیه. خیلیم مهربون و باهوشه!
_جدی؟ ندیدمش.
_حتما باید ببینیش. خیلی بچه ی خوبیه. منکه خیلی دوسش دارم.
لبخند شیطانی ای زد و ادامه داد:
_تازه برنامه دارم عروسم بکنمش!
هیونجین چشماشو گرد شدن.
_مامان!
_مامان و کوفت! از خداتم باشه!
رو به سجون کرد و گفت:
_تو دوست دختر نداری؟
_چرا دارم. اسمش گایونه.
_جدی؟
به هیونجین نگاه کرد و چشم غره ای رفت.
_اینا...داداشتم دوست دختره داره!
_اون از من سه چهار سال بزرگتره مامان!
_خب که چی؟ من نمیدونم. هه سو باید عروس من بشه.
_چی میگی واسه خودت وات د فاک!
سجون دستشو دور گردن هیونجین گذاشت و دستشو توی موهاش کرد که باعث شد به هیونجین حالت تهوع دست بده.
_داداش کوچولو هرچی که سرورت میگه باید بگی چشم سرورم!
مادر هیونجین خندید و ضربه ای به شونه ی سجون زد.
_وای خوش به حال مامانت! چه پسر خوبی! حالا منِ بدبخت...
_مامان!
_نگران نباشین خاله! خودم درستش میکنم.
و به هیونجین نگاه کرد. هیونجین چشماشو ریز کرد و زیر لب بهش کلی فحش داد. بعد که مادرش رفت تا یه کاری توی آشپزخونه انجام بده، هیونجین از جاش بلند شد تا بره. سجون محکم پاشو کشید و روی زمین انداختش.
_کجا به سلامتی؟ تازه اومدی جناب!
_تو بلد نیستی به یکی بگی بشینه؟!
پوزخندی زد.
_البته که میتونم ولی تو که زبون آدمی زاد و نمیفهمی!
هیونجین چشم غره ای رفت و از زمین بلند شد. تنش خیلی درد گرفته بود. سجون از جاش بلند شد و کت چرمشو پوشید.
_پاشو بریم.
_کجا؟ من میخوام برم بخوابم.
_پا میشی یا بلندت کنم؟!
چشم غره ای رفت و از جاش بلند شد.
_یه سوییشرتی چیزی بپوش.
_هوا گرمه.
_حرف داداش بزرگتو گوش کن بچه!
_کجا میریم مگه؟
_باشگاه.
_چی چی؟
_مشکل شنوایی داری کوچولو؟
_ساعتو دیدی؟ ساعت ده شبه...باشگاه چیه دیگه!
_کصشر نگو بپوش بریم.
هیونجین به اجبار، سوییشرت طوسیشو برداشت و با سجون به راه افتاد. سجون یه موتور داشت و از وقتی که شونزده سالش بود، موتور سواری میکرد. کلاه ایمنی رو دستش داد و به راه افتادن. به باشگاه که رسیدن، هیونجین نفس نفس میزد و خودشو روی زمین انداخته بود.
_ببینم...تو همیشه انقدر بد میرونی؟
پوزخندی زد.
_کوچولومون حساسه؟!
قیافشو جدی کرد و سرشو تکون داد.
_هیکلتو جمع کن بریم تو.
بعد که داخل رفتن، همه با دیدن سجون بهش خوش آمد گفتن. یکی از پسرای توی باشگاه که تپل بود، گفت:
_داداش اون خوشگله کیه پشتت؟
_این؟ داداشمه.
_داداشت؟
همه توجهشون بهشون جلب شد. هیونجین بخاطر اون همه نگاه روی خودش، معذب شد و خودشو جمع کرد. سجون گفت:
_میخواین بزارینش کنار کیمچی بخورینش؟ حواستونو بدین به کارتون بینم!
همه نگاهشونو برداشتن. هیونجین یه چیزی رو متوجه شد. اینجا نمیتونست با سجون دعوا کنه!

Tuesdays Where stories live. Discover now