قسمت سی ام_تابستون ۲

13 4 3
                                    

کارینا گفت:
_نخیر اینجوری نمیشه! شما چهارتا هم مشکل خانوادگی دارین؟
سونوو گفت:
_کارینا خواهر من تو نمیتونی از دیگران اینچیزارو مستقیم بپرسی خب!
_خب اینا همه چیه مارو میفهمنا!
در باز شد و همه به سمت در برگشتن.
_پس اینجایی عوضی!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_خدایا باز این اومد...
سجون که به چارچوب در تکیه داده بود، بهش علامت داد که بیرون بره. هیونجین خواست بره که هه سو روی زمین نشوندش.
_نخیر. تو جایی نمیری.
به سجون اشاره کرد.
_تو. تو خودت بیا تو اگه باهاش کار داری. حق نداری هی اذیتش کنی بعد بیاریش و بهش دستور بدی. فکر میکنی چه خری هستی احمق؟!
هه چان چند بار به صورتش زد.
_خدایا من عادت ندارم به این طرز صحبت...
سجون لبخندی زد.
_کاریش ندارم. میخوام ببرمش یه جایی که خودش میدونه. پاشو بریم.
هه سو از جاش بلند شد و دقیقا جلوی سجون ایستاد.
_پس ماهم میایم. فکر کردی چون مثلا داداششی بهت اعتماد میکنم؟! این هربار میاد خونه دست و پاش زخمیه!
_اون با منم بیرون نیاد اوضاعش همینه!
_نخیر. خیلی وقته که دعوا نمیکنه.
کارینا هم بلند شد.
_اوهوم. ماهم میایم.
سجون چشم غره ای رفت.
_نمیتونم یه مدرسه رو دنبال خودم بیارم که!
بومین گفت:
_راستش جز سونگمین ما سه تا با اینا تو یه مدرسه نیستیم.
سونگمین چشم غره ای رفت.
_الان مهمه؟!
کینو گفت:
_اینو همیشه میخواستم بدونم. سونگمین همسن ماست ولی چرا سال بالاییه؟
سونوو گفت:
_چون نمیدونم یه امتیازی داره ما نداریم. سر همون تسته توی مدرسه گرفت.
لیا گفت:
_اوه آها...اونو هه سوام گرفته بود ولی رد کرد. مگه نه هه سو بیبی؟
هه سو سرشو تکون داد. دوسی گفت:
_اخر پاشیم یا نه؟
دهوی گفت:
_بابا نمیشه بیرون نریم؟ جناب داداش ناتنی که اسمتو یادم رفته میشه بیای بشینیم باهم غذا بخوریم و آشنا بشیم؟
هیونجین چشماشو ریز کرد.
_اینجوری ساپورت نکنی!
_مرتیکه پادرد دارم! میدونی خودت دیگه...اینجا خیلی دوره با خونه ی من!
کارینا دستی زد.
_قبوله. بشین داداش ناتنی.
سجون چشم غره ای رفت.
_سجون. چا سجون. چیش براتون سخته؟!
رو به هیونجین کرد.
_ببینم تو اصلا راجب من بهشون نگفتی؟
هیونجین لباشو جلو اوورد و شونه ها و دستاشو همزمان بالا اوورد. سانها بلند خندید. یونگهون گفت:
_این یعنی ریدم برادر!
همونجوری که همه نشسته بودن و غذا میخوردن، همه زیر چشمی به سجون نگاه میکردن. سجون که دیگه کلافه شده بود، گفت:
_چیه؟ چی میخواین بگین؟
همه به کینو نگاه کردن. کینو پرسید:
_چیه؟
یریم گفت:
_تو مبصر مایی.
_خب که چی؟! چرا من؟!
سجون مشتشو به میز زد.
_مگه من ترس دارم؟! حرفتونو بزنین.
هه سو گفت:
_چیکاره ای؟ شنیدم سه سال از ما بزرگتری. کارت چیه؟
_هی! چرا با بزرگترت همش غیر رسمی حرف میزنی؟
_جواب سوال منو بده.
سجون نفس عمیقی کشید.
_خیله خب بابا بچه...من توی باشگاه کار میکنم. مربی ام.
_اما خیلی جوونی‌.
_که چی؟ استعداد دارم توش خب!
کارینا گفت:
_مادرت بعدش ازدواج نکرد؟
_نه.
لیا پرسید:
_دوست دختر یا پسر؟ کدومشونو داری؟
_من استریتم بابا...دوست دختر دارم.
سانها گفت:
_چرا همه خوش تیپا استریتن!
سونگمین چشم غره ای رفت.
_تو که دوست پسر داری!
_که چی؟ رویا بافی نمیشه کرد؟!
_خدایا...خیلی خرابی!
_هیونجین.
مامان هیونجین، مینا، داخل اومد و سجون و دید. لبخندی زد.
_اوه پیداش کردی! خوبه دیگه خیالم راحت شد.
سجون گفت:
_خاله لازم نیست با این حال همش نگران من باشی...
هیونجین چشم غره ای رفت.
_نه پسر چی میگی...توام مثل پسر خودم! هیونجین پاشو برو برام شکلات بگیر. شکلات میخوام.
_الان؟
_نه پس، فردا. پاشو مسخره بازی درنیار.
سجون گفت:
_وقتی مادرت میگه پاشو باید پاشی. این همه سال بزرگت کرده یدونه شکلات بگیری پاره میشی؟! سوپر مارکتم نزدیکتونه! پاشو برو.
هیونجین چشم غره ای رفت و از جاش بلند شد. بومینم بلند شد.
_منم میام.
هیونجین سرشو تکون داد و باهم رفتن. مادرشم کنار بقیه نشست و به صحبت کردن ادامه دادن.
بعد از اینکه شکلات خریدن، تو راه برگشتن بودن که بومین گفت:
_تو هنوز عادت نکردی؟
_عادت به چی؟
_همین مامانت و داداشت.
_چی بگم بهت...نه خدایی...خوشم نمیاد از وضعیت!
_داداشت گنگستر میزنه!
خندید.
_دست کمی هم نداره!
_درست میشه رفیق درست میشه!
دستشو دور گردنش گذاشت و ادامه داد:
_همه چی درست میشه...
هیونجینم سرشو تکون داد.
_حالا بگذریم. با کدوم دختره خوابیده بودی؟
هیونجین از جاش پرید و دست بومین و کنار زد. بومین بلند خندید.
_خوابیدن چیه...اوه مای گاد...وات د فاک! شات د فاک آپ!
_حالا همون دیگه...میخواستی خاک بر سری کنی دیگه!‌چه فرقی داره!
_فرقش اینه که نکردم!
_باشه باشه. کی بود حالا؟
_هه سو.
_یا خود خدا...همونی که همش داد و بیداد میکرد؟! چقدر جرعت داری تو!
_این چند وقته وحشی شده بابا...قدیما کلا ساکت بود.
خندید.
_قیافه ی یونگهون و دیدی؟ داشت سکته میکرد سر سانها.
_سکته ام داره خب! ما هم داشتیم سکته میکردیم!
_اره خب...
_تو چی؟ تو اصلا به یونگهون‌نگفتی؟
_چیو؟
_همین که خوشت میاد ازش.
هیونجین سریع جلوی دهن بومین و گرفت.
_خفه شو! یکی بشنوه چی؟!
_خب حالا....نگفتی پس؟
_نه. خب استریته دیگه...
_خب به درک! شعار سانها رو یادت رفته؟ حرف و باید زد اگرم رد شدی خودش ضرر کرده!
خندید.
_سانها چرت و پرت زیاد میگه بابا!
_این یکی نیست ولی بنظرم.
_فوقش بگم...که چی مثلا؟ یکی دیگه رو دوست داره.
_وات د فاک!
_یکی بود تو بیمارستان همش راجبش حرف میزد. اسمش فکر کنم سولگی بود. هرچی میشد راجبش حرف میزد. هنوزم هروقت حرف میزنیم، راجبش میگه. خب این یعنی دوسش داره دیگه...
_خب فدای سرت! تو راحت میشی بلاخره...گناه داری خب...این همه سال...از اول راهنمایی ازش خوشت میاد.
_ازش خوشم میاد ولی عاشقش که نیستم خب...یه کراشه.
_هرکوفتی که هست برو بهش بگو. بخدا دلم کباب میشه غم تو چشاتو میبینم!
خندید.
_اینجوری نگو! دلم برات میره!
بومینم خندید و دستشو توی موهای هیونجین کرد.
_اوف! بیبی! صداتو نازک نکن میدونی که بدجوری برات ضعیفم!
هیونجین با عشوه خندید و لباشو جلو اوورد.
_اممم...یعنی اوپا انقدر دوستم داره؟
_اوپا برات میمیره بیبی بوی!
دستشو روی بدن بومین کشید. لب پایینشو گاز گرفت.
_اوه ددی!
_به حق چیزای ندیده!
با شنیدن صدای پدر هه سو، هر دوتاشون از جاشون پریدن و صد و هشتاد درجه احترام گذاشتن‌. پدر هه سو لبخند زورکی ای زد.
_بچه ها...اتاقی جایی...اینجاها یکم نامناسبه خب!
هیونجین و بومین سریع انکار کردن.
_نه نه اونجوری که فکرشو میکنین نیست!
_اره عمو اصلا اونجوری نیست...داشتیم شوخی میکردیم!
پدر هه سو، دستاشو روی شونه هاشون گذاشت. لبخند محوی زد.
_پسرا...احتیاجی نیست انکار کنین...عاشق شدن که مشکلی نداره!
مشتشو بالا اوورد.
_منم پشتتونم! فایتینگ!
بعد از رفتن باباش، دوتاشون رفتنشو تماشا میکردن. بومین گفت:
_واو...عالی شد!
هیونجینم تایید کرد.
_دقت کردی دقیقا زمانایی که اینکارارو میکنیم یکی میاد؟!
_حالا باز این بهتر از اون موقع ای بود که من پاهامو تا ته باز کرده بودم روی تخت برات...
_وای نه...تروخدا نگو...قشنگ قیافه ی مامانت یادمه!
****
پدر هه سو

قشنگ قیافه ی مامانت یادمه!****پدر هه سو

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
Tuesdays Où les histoires vivent. Découvrez maintenant