کارینا گفت:
_نخیر اینجوری نمیشه! شما چهارتا هم مشکل خانوادگی دارین؟
سونوو گفت:
_کارینا خواهر من تو نمیتونی از دیگران اینچیزارو مستقیم بپرسی خب!
_خب اینا همه چیه مارو میفهمنا!
در باز شد و همه به سمت در برگشتن.
_پس اینجایی عوضی!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_خدایا باز این اومد...
سجون که به چارچوب در تکیه داده بود، بهش علامت داد که بیرون بره. هیونجین خواست بره که هه سو روی زمین نشوندش.
_نخیر. تو جایی نمیری.
به سجون اشاره کرد.
_تو. تو خودت بیا تو اگه باهاش کار داری. حق نداری هی اذیتش کنی بعد بیاریش و بهش دستور بدی. فکر میکنی چه خری هستی احمق؟!
هه چان چند بار به صورتش زد.
_خدایا من عادت ندارم به این طرز صحبت...
سجون لبخندی زد.
_کاریش ندارم. میخوام ببرمش یه جایی که خودش میدونه. پاشو بریم.
هه سو از جاش بلند شد و دقیقا جلوی سجون ایستاد.
_پس ماهم میایم. فکر کردی چون مثلا داداششی بهت اعتماد میکنم؟! این هربار میاد خونه دست و پاش زخمیه!
_اون با منم بیرون نیاد اوضاعش همینه!
_نخیر. خیلی وقته که دعوا نمیکنه.
کارینا هم بلند شد.
_اوهوم. ماهم میایم.
سجون چشم غره ای رفت.
_نمیتونم یه مدرسه رو دنبال خودم بیارم که!
بومین گفت:
_راستش جز سونگمین ما سه تا با اینا تو یه مدرسه نیستیم.
سونگمین چشم غره ای رفت.
_الان مهمه؟!
کینو گفت:
_اینو همیشه میخواستم بدونم. سونگمین همسن ماست ولی چرا سال بالاییه؟
سونوو گفت:
_چون نمیدونم یه امتیازی داره ما نداریم. سر همون تسته توی مدرسه گرفت.
لیا گفت:
_اوه آها...اونو هه سوام گرفته بود ولی رد کرد. مگه نه هه سو بیبی؟
هه سو سرشو تکون داد. دوسی گفت:
_اخر پاشیم یا نه؟
دهوی گفت:
_بابا نمیشه بیرون نریم؟ جناب داداش ناتنی که اسمتو یادم رفته میشه بیای بشینیم باهم غذا بخوریم و آشنا بشیم؟
هیونجین چشماشو ریز کرد.
_اینجوری ساپورت نکنی!
_مرتیکه پادرد دارم! میدونی خودت دیگه...اینجا خیلی دوره با خونه ی من!
کارینا دستی زد.
_قبوله. بشین داداش ناتنی.
سجون چشم غره ای رفت.
_سجون. چا سجون. چیش براتون سخته؟!
رو به هیونجین کرد.
_ببینم تو اصلا راجب من بهشون نگفتی؟
هیونجین لباشو جلو اوورد و شونه ها و دستاشو همزمان بالا اوورد. سانها بلند خندید. یونگهون گفت:
_این یعنی ریدم برادر!
همونجوری که همه نشسته بودن و غذا میخوردن، همه زیر چشمی به سجون نگاه میکردن. سجون که دیگه کلافه شده بود، گفت:
_چیه؟ چی میخواین بگین؟
همه به کینو نگاه کردن. کینو پرسید:
_چیه؟
یریم گفت:
_تو مبصر مایی.
_خب که چی؟! چرا من؟!
سجون مشتشو به میز زد.
_مگه من ترس دارم؟! حرفتونو بزنین.
هه سو گفت:
_چیکاره ای؟ شنیدم سه سال از ما بزرگتری. کارت چیه؟
_هی! چرا با بزرگترت همش غیر رسمی حرف میزنی؟
_جواب سوال منو بده.
سجون نفس عمیقی کشید.
_خیله خب بابا بچه...من توی باشگاه کار میکنم. مربی ام.
_اما خیلی جوونی.
_که چی؟ استعداد دارم توش خب!
کارینا گفت:
_مادرت بعدش ازدواج نکرد؟
_نه.
لیا پرسید:
_دوست دختر یا پسر؟ کدومشونو داری؟
_من استریتم بابا...دوست دختر دارم.
سانها گفت:
_چرا همه خوش تیپا استریتن!
سونگمین چشم غره ای رفت.
_تو که دوست پسر داری!
_که چی؟ رویا بافی نمیشه کرد؟!
_خدایا...خیلی خرابی!
_هیونجین.
مامان هیونجین، مینا، داخل اومد و سجون و دید. لبخندی زد.
_اوه پیداش کردی! خوبه دیگه خیالم راحت شد.
سجون گفت:
_خاله لازم نیست با این حال همش نگران من باشی...
هیونجین چشم غره ای رفت.
_نه پسر چی میگی...توام مثل پسر خودم! هیونجین پاشو برو برام شکلات بگیر. شکلات میخوام.
_الان؟
_نه پس، فردا. پاشو مسخره بازی درنیار.
سجون گفت:
_وقتی مادرت میگه پاشو باید پاشی. این همه سال بزرگت کرده یدونه شکلات بگیری پاره میشی؟! سوپر مارکتم نزدیکتونه! پاشو برو.
هیونجین چشم غره ای رفت و از جاش بلند شد. بومینم بلند شد.
_منم میام.
هیونجین سرشو تکون داد و باهم رفتن. مادرشم کنار بقیه نشست و به صحبت کردن ادامه دادن.
بعد از اینکه شکلات خریدن، تو راه برگشتن بودن که بومین گفت:
_تو هنوز عادت نکردی؟
_عادت به چی؟
_همین مامانت و داداشت.
_چی بگم بهت...نه خدایی...خوشم نمیاد از وضعیت!
_داداشت گنگستر میزنه!
خندید.
_دست کمی هم نداره!
_درست میشه رفیق درست میشه!
دستشو دور گردنش گذاشت و ادامه داد:
_همه چی درست میشه...
هیونجینم سرشو تکون داد.
_حالا بگذریم. با کدوم دختره خوابیده بودی؟
هیونجین از جاش پرید و دست بومین و کنار زد. بومین بلند خندید.
_خوابیدن چیه...اوه مای گاد...وات د فاک! شات د فاک آپ!
_حالا همون دیگه...میخواستی خاک بر سری کنی دیگه!چه فرقی داره!
_فرقش اینه که نکردم!
_باشه باشه. کی بود حالا؟
_هه سو.
_یا خود خدا...همونی که همش داد و بیداد میکرد؟! چقدر جرعت داری تو!
_این چند وقته وحشی شده بابا...قدیما کلا ساکت بود.
خندید.
_قیافه ی یونگهون و دیدی؟ داشت سکته میکرد سر سانها.
_سکته ام داره خب! ما هم داشتیم سکته میکردیم!
_اره خب...
_تو چی؟ تو اصلا به یونگهوننگفتی؟
_چیو؟
_همین که خوشت میاد ازش.
هیونجین سریع جلوی دهن بومین و گرفت.
_خفه شو! یکی بشنوه چی؟!
_خب حالا....نگفتی پس؟
_نه. خب استریته دیگه...
_خب به درک! شعار سانها رو یادت رفته؟ حرف و باید زد اگرم رد شدی خودش ضرر کرده!
خندید.
_سانها چرت و پرت زیاد میگه بابا!
_این یکی نیست ولی بنظرم.
_فوقش بگم...که چی مثلا؟ یکی دیگه رو دوست داره.
_وات د فاک!
_یکی بود تو بیمارستان همش راجبش حرف میزد. اسمش فکر کنم سولگی بود. هرچی میشد راجبش حرف میزد. هنوزم هروقت حرف میزنیم، راجبش میگه. خب این یعنی دوسش داره دیگه...
_خب فدای سرت! تو راحت میشی بلاخره...گناه داری خب...این همه سال...از اول راهنمایی ازش خوشت میاد.
_ازش خوشم میاد ولی عاشقش که نیستم خب...یه کراشه.
_هرکوفتی که هست برو بهش بگو. بخدا دلم کباب میشه غم تو چشاتو میبینم!
خندید.
_اینجوری نگو! دلم برات میره!
بومینم خندید و دستشو توی موهای هیونجین کرد.
_اوف! بیبی! صداتو نازک نکن میدونی که بدجوری برات ضعیفم!
هیونجین با عشوه خندید و لباشو جلو اوورد.
_اممم...یعنی اوپا انقدر دوستم داره؟
_اوپا برات میمیره بیبی بوی!
دستشو روی بدن بومین کشید. لب پایینشو گاز گرفت.
_اوه ددی!
_به حق چیزای ندیده!
با شنیدن صدای پدر هه سو، هر دوتاشون از جاشون پریدن و صد و هشتاد درجه احترام گذاشتن. پدر هه سو لبخند زورکی ای زد.
_بچه ها...اتاقی جایی...اینجاها یکم نامناسبه خب!
هیونجین و بومین سریع انکار کردن.
_نه نه اونجوری که فکرشو میکنین نیست!
_اره عمو اصلا اونجوری نیست...داشتیم شوخی میکردیم!
پدر هه سو، دستاشو روی شونه هاشون گذاشت. لبخند محوی زد.
_پسرا...احتیاجی نیست انکار کنین...عاشق شدن که مشکلی نداره!
مشتشو بالا اوورد.
_منم پشتتونم! فایتینگ!
بعد از رفتن باباش، دوتاشون رفتنشو تماشا میکردن. بومین گفت:
_واو...عالی شد!
هیونجینم تایید کرد.
_دقت کردی دقیقا زمانایی که اینکارارو میکنیم یکی میاد؟!
_حالا باز این بهتر از اون موقع ای بود که من پاهامو تا ته باز کرده بودم روی تخت برات...
_وای نه...تروخدا نگو...قشنگ قیافه ی مامانت یادمه!
****
پدر هه سو
VOUS LISEZ
Tuesdays
Fanfiction[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...