قسمت بیست و هشتم_خوشحال میشم اگه باهام صحبت کنی!

17 6 9
                                    

چهارشنبه بود. لیا توی گروه پیام داد:
_بنظرتون اسم سگمو چی بزارم؟
دوسی: سگ خریدی؟ کِی؟
لیا: امروز.
هه چان: وانگ. الهام گرفته شده از معلم وانگ.
یریم: این بهترین چیزی بود که امروز شنیدم! * استیکر خنده *
کینو: دو دقیقه آدم باشین.
معلم یانگ: من میتونم پیشنهاد بدم؟
لیا: اره آقا حتما!
معلم یانگ: سونگمین. یه شاگردی دارم شبیه پاپیه.
هیونجین: کیم سونگمین؟
معلم یانگ: دقیقا پسرم. میشناسیش؟
یونگهون: اونم از اکیپ گند دوران راهنماییمونه.
کارینا: جدی؟ تا حالا ندیدم باهاش حرف بزنین!
یونگهون: سونگمین زیاد حرف نمیزنه.
هیونجین: ولی پسر خوبیه.
سونوو: خیلیم جدیه...یه دفعه باهاش شوخی کردم نزدیک بود خفم کنه!
هیونجین: * استیکر خنده * اره سونگمین خیلی جدیه!
هیسونگ: اونم کارآموز بود یه مدت فکر کنم...
جیسونگ: نه این نبود. سونگمین تو یه بنده که تو کار راک و این چیزان.
هیسونگ: آها...آزاد؟
جیسونگ: اره. خیلی باحالن.
لیا: پس اسمشو میزارم سونگمین!
کارینا: کسی از یونگبوک خبر نداره؟ از دیروز دیگه باهاش حرف نزدم...
هه چان: یونگبوک دیروز نمیدونم چیجوری سرش ضربه دید بعد شکست آخر بخیه کردن. الانم خونشونه فکر کنم خوابیده حتما...
یریم: اره خواهرش که اینو میگفت.
هه سو: چه نژادی گرفتی؟
لیا: گلدن تریو. خیلی گوگولیه! بزار عکسشو بفرستم.
* لیا عکس رو فرستاد *
روز پنج شنبه بود. یریم روی پله ی در پشتی مدرسه نشسته بود. به دوتا دستاش تکیه کرده بود و به آسمون نگاه میکرد. آسمون ابری بود.
_اینجایی؟
هه سو هم اومد و کنارش نشست. یریم لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اسمون امروز خیلی قشنگه نه؟
به آسمون نگاه کرد و لبخندی زد.
_اره خیلی...
_بنظرت اون ابر چه شکلیه؟
_کدوم؟
به ابری که سمت چپ بود، اشاره کرد. هه سو لباشو روی هم گذاشت تا فکر کنه.
_خب....فکر کنم قو؟
_بنظر من شبیه جاروئه.
خندید.
_جارو؟‌ چه باحال!
_قو یکم کلیشه ایه!
_اره خب...غذا خوردی؟ توی سالن ندیدمت.
_اره خوردم. از خونه اووردم.
_که اینطور...
_اون یکی چی؟
_خب...فکر کنم شبیه یه بالشت گندس.
یریم بلند خندید.
_بالشت گنده؟
_اوهوم...اممم...خیلی بد گفتم؟
_نه نه...خیلی باحال بود! بنظر من شبیه یه سینیه.
هه سو لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
_اره شبیه اونم هست.
_ببخشید میشه برین کنار؟
دخترا به سمت صدا برگشتن و کیم سونگمین و دیدن. سراشونو تکون دادن و راهو براش باز کردن. یه جعبه دستش بود. یریم پرسید:
_تکلیفای معلم سونگه؟
سونگمین ایستاد و جعبه رو روی یکی از پله ها گذاشت. یه نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد.
_اره.
_خیلی مسخرس نه؟ منکه خیلی بدم میاد از تکلیفاش!
_رشته ی شمام باهاش کلاس داره؟
_اره. بهمون رنگ شناسی درس میده. خیلی رو مخه!
_که اینطور...
جعبه رو بلند کرد و به راه افتاد. هه سو پرسید:
_این کی بود؟
_همونی که معلم یانگ گفت شبیه پاپیه.
_کیم سونگمین؟
_اوهوم. یه زمانی کلاس گیتار میرفتم ولی ادامه ندادم. اونم همون کلاس و میرفت از اونجا میشناسمش.
_چقدر عجیب...همه تقریبا میشناسنش!
_تو نمیشناسیش؟ خیلی معروفه.
_نه. اسمشو نشنیدم تا حالا...
_کلا بین بچه ها معروفه. میگن هم درسش خوبه هم کارش. برای قیافشم مشهوره میگن شبیه بازیگراس!
_خب اره واقعا هست...با کسی نیست؟
_نمیدونم. خیلی آدم توداریه! من یه زمانی ازش خوشم میومد وقتی که بچه تر بودم.
_جدا؟ بانمک میشدین!
یریم خندید و ضربه ای به شونه ی هه سو زد.
_پسر مردم و دید میزنین؟!
هه سو و یریم به سمت صدا برگشتن و هیونجین و دیدن. یریم گفت:
_اون دیگه پسر مردم نیست، همه میشناسنش! مثل یه ایدل معروفه!
کامل به سمت هیونجین برگشت و دستشو زیر چونش گذاشت و با دقت بهش نگاه کرد.
_ببینم تو خیلی عجیبیا! کلا که اون اوایل دعوا داشتی الان که بهتر شدی معلوم شده کل شهر و میشناسی درحالی که من یادمه فقط چشم غره میرفتی به این و اون! چیجوری انقدر دوست و رفیق داری؟!
هیونجین خندید و به چارچوب در تکیه داد. دست به سینه شد.
_من زیاد دوست و رفیق ندارم ولی راهنماییمون خیلی بچه های خوبی داشت. اونجا یه اکیپ بودیم و دو تا از بچه ها خیلی اجتماعی بودن بخاطر اونا خیلیارو میشناسم.
_بازم یعنی دوست و رفیق دیگه!
شونه هاشو بالا انداخت.
_شاید!
_الان سونگمین با کسیه؟
پوزخندی زد.
_میخوای راه لیا رو پیش بگیری؟
_برو بابا! دارم میپرسم...
به سمت هه سو برگشت.
_ببینم بنظرت عجیب نیست که اون سینگل باشه؟
_اممم...خب...فکر کنم این چیزا ربطی به قیافه نداره...
_اره خب...ببینم تو با سونگمین اومدی؟
_داشتم باهاش حرف میزدم که باطری اجتماعی بودنش خاموش شد و سرشو گذاشت پایین و رفت.
آهی کشید.
_اینم از ادمای دور و بر من!
یریم از جاش بلند شد. هه سو دامنشو گرفت.
_جایی میری؟
_اوهوم. میرم دنبال لیا. الانا زنگ کلاس میخوره.
لبخندی زد و از بچه ها خداحافظی کرد. هه سو پاهاشو جمع کرد و به هیونجین پشت کرد. هیونجین ناباورانه بهش نگاه میکرد. زیر لب گفت:
_خدایا....
دستی به صورتش کشید و کمی جا به جا شد و آخر رفت جلوش.
_ببین میدونم کارم بد بود ولی خب چته؟! خب شد دیگه چیکار کنم! الان همش اینطرف و اونطرف میری یه جوری رفتار میکنی انگار چیزی نشده خیلی رو مخه!
هه سو جوابی نداد. هیونجین از حرص خندش گرفت.
_نمیخوای چیزی بگی؟!
دستشو جلوی صورتش تکون داد.
_بعدا به روم نیار.
_ها؟
_گفتی بعدا به روم نیار.
هیونجین کمی فکر کرد. بعد از اینکه یادش اومد، سرشو تکون داد.
_آها...
_دیشب مامان و بابام باهام دعوا کردن.
_دعوا؟ آها اره یه صداهایی میومد...
_من واقعا نمیخوام ناراحتشون کنم ولی انگار دارم میکنم...
هیونجین لبخند محوی زد.
_واقعا داری به من میگی؟!
سرشو تکون داد.
_به جیسونگ و هیسونگ نمیتونم بگم چون بزور میبینمشون...یونگبوک هم همش ناراحته پس کسیو ندارم...
هیونجین سرشو تکون داد و کنارش نشست. دستی توی موهاش کشید.
_خب حقیقتا من نمیتونم بهت مشاوره بدم چون خودم الان وضع خوبی ندارم ولی اینکه فکر میکنی ناراحتشون میکنی مسخرس! فکر نمیکنی شبیه عروسکشونی؟
_عروسک؟ نه!
_خب چی ای پس؟ بچشون که نیستی فقط یه دلیل برای پز دادنی!
_داری خیلی بد حرف میزنی...
شونه هاشو بالا انداخت.
_خودت مشاوره خواستی!
_نه اینجوری...
چشماشو بست و آهی کشید.
_میدونی مشکل من با تو چیه؟ اصلا بلد نیستی حرف بزنی! الان مثلا اینکه دوست نداری ریاضی بخونی مثلا چه اشکالی داره؟ خب نمیخوای! زندگی توئه!
_اینم نمیشه گفت...خانوادم بزرگم کردن و ازم توقع دارن...
_واقعا دوست جیسونگی؟! خوبه جیسونگ هربار داره خودشو جر میده که بگه این چیزا کصشری ان!
_من با حرفای جیسونگ موافقم ولی اینکه کلا بگم زندگی منه هم اشتباهه...بلاخره اونا هم یه حقی دارن. اگه از صد در صد، نود درصد مال من باشه، ده درصد باید برای اونا کنار گذاشته بشه.
هیونجین پوزخندی زد و توی چشماش نگاه کرد.
_الان جاها برعکس نشده؟!
_نمیدونم...دارم سعی میکنم فکر کنم.
_من که هیچوقت از این مشکلات نداشتم.
_جدی؟
_اوهوم. بابام که هم سن من بود هر غلطی که میشد کرده بود، مامانمم آدم سختگیری نیست. درکل، مشکلی نداشتم تو این قضیه.
_بهت حسودیم میشه!
خندید.
_مطمئنی؟ الان وضعیتم اینه ها!
هه سوام متقابلا خندید.
_وضعیتت واقعا بد نیست فقط داری سختش میکنی!
_اوکی الان تو داری بیشعور بازی در میاری اون کار منه!
_من فقط دارم حقیقت و میگم!
_تایپ ام بی تی آیت چیه؟ (MBTI)
_آی اِن اِف پی. (INFP یا بهشون میگن درمانگر. ادمای مهربون و حساسین)
_افرین. مثل یه آی ان اف پی، مهربون رفتار کن!
_خودت چی؟
_چه فرقی داره!
_خب تو پرسیدی.
_میتونستی جواب ندی!
هه سو آهی کشید.
_خیله خب...
زنگ کلاس خورد. هه سو از جاش بلند شد. هیونجین پرسید:
_چه کلاسی داری؟
_فیزیک.
_اه از فیزیک متنفرم!
_بنظر من باحاله.
_تو عجیبی!
خندید. دستشو بالا اوورد و تکون داد.
_خدافظ.
هیونجین سرشو تکون داد. بعد از رفتن هه سو، جعبه ای جلوی پای هیونجین افتاد و هیونجین داد زد.
_وات د فاک!
_اینو میشناختی؟
هیونجین، سونگمین و دید و چشم غره ای رفت.
_ترسیدم مادرفاکر! مگه نگفتی دیگه حوصله نداری باهام حرف بزنی چوب لِه شده؟!
_اینو میشناختی؟
_اینو کیه؟ کدوم و میگی؟
_یریم و میشناسم. اون یکی. الان رفت و میگم.
_آها اون! پارک هه سوئه.
پوزخندی زد.
_چیه خوشت اومده ازش؟
_این دختره همونیه که توی المپیاد ریاضی بود؟
_این تو خیلی چیزا شرکت کرده که من نمیدونم و قرارم نیست که بدونم!
_میشه فکر کنی؟
_برا چی میپرسی؟
_میخوام بدونم.
_اگه ازش خوشت اومده باید بگم فعلا حوصله خودشم نداره.
_منظورم اون نیست.
_کیه پس؟ هیسونگ؟ جیسونگ؟ تو از کِی گی شدی؟!
سونگمین چشم غره ای رفت.
_خودم میفهمم!
جعبه رو گرفت و فحشی به هیونجین داد. هیونجین چشماش گرد شدن و بلند خندید.
_وات د فاک کیم سونگمین الان فحش دادی؟!
یونگبوک روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. این اولین باری بود که حتی سقف اتاقشم باعث نمیشد از فکرای ناراحتت کننده در بیاد. کل اتاق یونگبوک، آبی رنگ بود. اونم بخاطر این بود که یونگبوک از دریا خیلی خوشش میومد. همیشه هم عود روشن میکرد. عودی که الان روشن بود، بوی گل نرگس و میداد. روی سقف اتاقش، پر از نقاشی های منظومه شمسی بود. بزرگتر از همه، سیاره ی زهره بود. یونگبوک عاشق این سیاره بود. همیشه دوست داشت اگه ادم فضایی بود، توی این سیاره زندگی کنه. مادربزرگش همیشه بهش میگفت اگه اونجا زندگی کنی همیشه گرمته ولی اون مشکلی نداشت. اون گرمارو خیلی دوست داشت. بنظرم گرما باعث میشد که قلبش خوشحال بشه. انگار قلبش یه بچه ای بود که مادرشو بغل میکرد.
به سقف خیره شده بود و توی صورتش هیچ حالتی رو نمیشد پیدا کرد. حسی نداشت. فقط احساس پوچی میکرد. حس میکرد الان همه موجوداتی که توی دنیا زندگی میکنن و نفس میکشن از جمله خودش، یه گناه کارن. انگار که برای هر نفسی که میکشه، باید مبلغی رو پرداخت میکرد که حالشو بهتر کنه. در اتاق باز شد و باعث شد کمی روشنایی به اتاق بیاد.
_برات شیر گرم اووردم پسرم.
مادرش بود. زیر لب گفت:
_ممنون.
بدون اینکه نگاه کنه یا حتی لبخندی بزنه. این خیلی عجیب و غریب بود چونکه یونگبوک این شکلی نبود. مادرش شیر و روی میز کنار تختش گذاشت و کمی جا به جا شد. داشت فکر میکرد از کجا باید شروع کنه.
_اممم...خب...چیزه...پسرم...
یونگبوک به سمت مادرش برگشت و بهش نگاه کرد. مادرش لبخند زورکی ای زد و ادامه داد:
_یکی از دوستات اومده فیلیکس. اسمش هه چانه. دوست داری ببینیش؟
یونگبوک کمی فکر کرد. راستش نه...دوست نداشت کسی رو ببینه ولی میدونست هه چان به اندازه ی کافی مشکل داره و لازم نیست با نادیده گرفتنش به مشکلاتش اضافه کنه.
_باشه.
اینبار مادرش لبخند رضایت بخشی زد و با عجله سرشو تکون داد و گفت که الان بهش میگه تا بیاد. بعد از رفتن مادرش، یونگبوک روی تخت نشست و دستی توی صورتش کشید. هه چان وارد اتاقش شد و بلند گفت:
_چطوری ماتم زده؟
یونگبوک به سمتش برگشت و گیج بهش نگاه کرد. هه چان در و بست و خندید.
_چیه؟ مگه ماتم زده نیستی؟ چرا تعجب میکنی؟
یونگبوک چیزی نگفت و روشو برگردوند. هه چان رو به روش، روی تخت نشست و گفت:
_خدایا نگاش کن...شبیه بدبختا شده! قشنگ با ادمای بدبخت فرقی نداری!
یونگبوک دلخور بهش نگاه کرد. دوست نداشت کسی باهاش اینجوری صحبت کنه.
_چیه؟ آخی! به روحیات لطیفت برخورده؟!
_چرا اینجوری باهام حرف میزنی؟
هه چان جوری که انگار چیز عجیبی شنیده، خندید و گفت:
_من؟ من چیجوری رفتار میکنم؟ این که خیلی عادیه!
یونگبوک لباشو دلخور جلو اوورد و چشماشو ریز کرد. هه چان خندید و بهش اشاره کرد.
_واو! یونگبوک ما دلخور شدنم بلده! واو!
_قرمز!
_هوم؟
_داری قرمز میشی!
_اوه جدی؟
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. یونگبوک گیج رفتنشو تماشا کرد. بعد از یه مدت از در بیرون اومد.
_یونگبوک!
یونگبوک با دهن باز بهش نگاه میکرد. هه چان با عشوه به چارچوب در تکیه داده بود و لباشو غنچه کرده بود. لباشو رژ لب قرمز زده بود. یه تِل پاپیونی قرمز بزرگ روی سرش گذاشته بود و یه پیراهن قرمز پرنسسی طور پوشیده بود که آستیناش پُف داشت.
_هه چان تو..
_جذاب؟ پسرکش؟ اوه بیبی...
دستاشو روی دهنش گذاشت.
_اوپا عاشقم شده؟
_ها؟!
هه چان لبخندی زد و شبیه مدلا شروع به راه رفتن کرد.
_اوپا!
_هه چان...
به یونگبوک نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست. ضربه ای به بازوش زد. دستاشو روی صورتش گذاشت و چشماشو بست.
_اوپا!
بهش نزدیک تر شد و میخواست ببوستش که یونگبوک با تمام زوری که داشت یه سمت دیگه پرتابش کرد و با سرعت شروع به دویدن کرد.
_کجا میری اوپا؟!
یونگبوک روی زمین افتاد و پشت یکی از مبلا خودشو قایم کرد. مادر، پدر و خواهرش، داشتن از خنده میمردن.
_یونگبوک اوپا کجا رفتی؟
هه چان توی هال اومد.
_اوپا چرا هه چانیتو تنها میزاری؟
سمت پدر و مادرش نگاه کرد و با اشاره پرسید که کجاست. اونا هم بهش اشاره کردن. یونگبوک درحال التماس بود که بهش نگن. هه چان یهو از پشت اومد و پاهاشو کشید.
_اوپا!
یونگبوک بلند فریاد زد.
_کمک! مامان! بابا! اولویا!
_اوپا منو تنها نزار!
_مامان! مامان بزرگ...
بعد از گفتن از کلمه، دست هه چان شل شد و خنده های بقیه خشک شدن. یونگبوک درحالی که بلند گریه میکرد خودشو روی زمین جمع کرد و سرشو روی پاهاش گذاشت. خانوادش خواستن جلو برن که هه چان بهشون اشاره کرد برن. کنارش نشست.
_هرچقدر صداش بزنی نمیاد....
_ولی...من...خیلی...دلم...براش...تنگ شده...
_میفهمم‌. منم دلم برای داهی تنگ شده ولی مرده. بچه که بود، همش به من میچسبید رسما پشت کمر من بزرگ شده بود....ولی خب، مرد دیگه...چیکارش کنم؟!
دستشو روی شونه ی یونگبوک گذاشت.
_فردا بیا مدرسه. بچه ها همه دلشون برات تنگ شده...کارینا موهای منو امروز کَند یونگبوک جدی میگم! بیا نگاه کن سرمو...کَند!
یونگبوک تا خواست بهش نگاه کنه، خندش گرفت و صورتشو پوشوند. هه چانم خندید. صداشو نازک کرد و لوس گفت:
_اوپا یونگبوک با دیدن هه چانی خجالت میکشه؟!
_وای تروخدا بس کن...از کجا اووردی اینارو؟
_با خواهرت از قبل هماهنگ کردم ولی بماند یونگبوکی...حس لخت بودن دارم....دخترا چیجوری اینارو میپوشن؟!
یونگبوک بلند خندید.
_ولی پسر قشنگ هوا میادا! یه چیزی هست مردا سرطان پایین تنه میگیرن ولی زنا نه!
یونگبوک دوباره بلند خندید و چند ضربه بهش زد. اولویا گفت:
_بیاین ازتون عکس بگیرم.
بعد از گرفتن عکس، یونگبوک خودشو توی آینه ی اتاقش نگاه کرد. خندید.
_چرا همه جامو رژ لبی کردی خب...
_چشه؟ از خداتم باشه! لبای من روی گردنت رفته!
جلوتر اومد و تِل و روی سرش گذاشت. خندید. لپشو کشید.
_افرین یونگبوکی...رسما شبیه این باتِما شدی!
_شبیه چی؟
_هیچی خوشگلم لازم نیست بدونی!
و بهش چشمکی زد.
جمعه بود. لیا توی حیاط خونشون در حال راه رفتن بود. اون روز مدرسه نرفته بود. حوصلشو نداشت. پدر و مادرش مسافرت رفته بودن و این یعنی میتونست هرکاری که دوست داره بکنه. موبایلشو دراوورد و به جنو زنگ زد.
_الان جدی به من زنگ زدی یا اشتباه اسمتو خوندم؟!
لیا پوزخندی زد. خودش میدونست که جنو ازش خوشش میاد ولی بهش توجهی نمیکرد. حوصله ی یه آدم دیگه رو نداشت.
_نه بیبی جدی بهت زنگ زدم. چیکار میکنی؟ کارینا گفت امروز مدرسه نمیری.
_اره نمیرم. تیفانی امروز مهربون شده.
_پس بیا بریم بیرون. میخوام برم خرید.
_جدی؟ منم کفش جدید میخوام. باشه بریم.
بعد از مدتی، دنبال لیا رفت و باهم به مرکز خرید رفتن. درحال گشتن توی مغازه ها بودن.
_این بهت میادا!
لیا نگاهی به لباسی که جنو جلوش گرفته بود، انداخت. یه پیراهن ساده ی سفید بود که نسبتا بلند بود.
_اممم نمیدونم...
جنو لبخندی زد.
_پس امتحان کن!
_جدی؟ خیله خب.
بعد از امتحان کردنش، جنو گفته بود که خیلی بهش میاد. لیا همچین نظری نداشت. زیاد از لباسای ساده خوشش نمیومد. از اونجایی که میدونست الان زنگ تفریح اوله، به هیونجین زنگ زد. دوبار بهش زنگ زد تا بلاخره جواب داد.
_چی میخوای؟
_واقعا که بیبی...چرا با دوستای دیگت همش لاس میزنی ولی مارو پاس میزنی؟!
_خفه شو لیا. چی میخوای؟
_جیسونگ اون طرفاست؟
_چی میخوای از جونش؟
لبخندی زد.
_پس اون طرفاست...ازش بپرس لباس ساده بهتره یا شلوغ. فقط نگو من گفتم نمیخوام بیبیم معذب بشه.
_نه بابا!
_خدایا بیبی بوی من، انقدر اذیت نکن!
_خیله خب.
بعد از یه مدت، جواب داد:
_ساده.
_اوه جدی؟‌ یعنی اینو بخرم؟
_چیو؟
_صبر کن.
لیا از خودش عکس گرفت و برای هیونجین فرستاد.
_ببینم نظرت چیه؟
_بهت میاد.
_جدی؟ پس بخرمش؟
_اوهوم. تنها رفتی؟
_نه با جنو. داداش کارینا.
_تو میدونی ازت خوشش میاد و بازم جلوش راجب جیسونگ حرف میزنی؟!
_اوه بیبی بوی من چقدر باملاحظه شده!
_گاد...قطع میکنم.
بعد از قطع کردنش، لیا خندید.
_ای بیبی بوی بی تربیت!
رو به جنو کرد که داشت یه کت چرم و امتحان میکرد.
_من همینو میخرم.
_خوب کاری میکنی!
_به توام اون میادا! دخترکش میشی!
خندید.
_نه بابا!
_بخرش بیا بریم یه مغازه ی دیگه. اینجا خستم کرده!

***
لباسی که لیا خرید

***لباسی که لیا خرید

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
Tuesdays Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang