قسمت پنجاه و شیشم_زندگی هنوز در جریانه

44 8 10
                                    

بچه ها رو به روی سالن وایساده بودن. هه چان اهی از سر کلافگی کشید.
_ما چرا باید دو ساعت منتظر بمونیم؟ همینجوریشم باید استرس کنکور و بکشیم!
کینو خندید.
_چقدرم که تو استرس داری بچ!
_خفه شو مادرفاکر!
دوسی نگاهی بهشون انداخت.
_الان چرا ما باید کنکور بدیم خدایی؟!
کارینا گفت:
_ما که کنکور نمیدیم! صد دفعه گفتم بهت از دیشب! ما عملی داریم!
_اوه آره!
یونگبوک لبخندی زد و سرشو تکون داد. مشتشو بالا اوورد.
_ما میتونیم! فایتینگ!
هه سو دست هیونجین و گرفت.
_خیلی استرس دارم. خیلی میترسم. بنظر خودم خیلی تمرین کردم ولی هرچی تمرین میکنم بهتر نمیشم حس میکنم فقط دارم بیشتر پَس رفت میکنم. این عادیه؟ اصلا حس خوبی ندارم...خیلی حالم بده. حالت تهوع دارم انگار قلبم میخواد وایسه...
هیونجین مکثی کرد.
_تا حالا خودتو بین کلی چشم تصور کردی؟
_وای نه وحشتناکه نمیتونم...برای همینم خیلی به هیسونگ، جیسونگ و بقیه حسودیم میشه. اصلا نمیتونم با این قضیه کنار بیام...واقعا چیجوری میتونن اجرا کنن و بخونن و چیزی رو خراب نکنن؟! من خیلی از مواقع حتی حرف زدن عادی هم نمیتونم درست انجام بدم. اصلا نه...تو خودت! تو خودت توی دنس استدیو جلوی بقیه می رقصی. اصلا نمیدونم چیجوری میتونی...واقعا برای من وحشتناکه جدی میگم....من خیلی میترسم و وحشت میکنم شاید تا مرز پنیک کردن هم برم...
هیونجین لبخندی زد.
_اممم برای منم زیاد اسون نبود. طول کشید تا تونستم به این شرایط عادت کنم. اون اوایل منم خیلی میترسیدم. یه حسی داره انگار که دنیا داره روی سرت خراب میشه نه؟
_اره...خیلی بده...من خیلی ساله اینجوریم ولی اصلا نمیتونم بهتر بشم...وحشتناکه راستش!
_اممم نمیتونی خودتو تو یه جای بهتری تصور کنی؟ تو قوه ی تخلیت خیلی خوبه!
_اره ولی نه نمیتونم. تو این قضیه اصلا خوب نیستم راستش...خیلی بده نه؟ مشکل دارم نه؟
هیونجین دستشو محکمتر گرفت.
_نه اصلا همچین فکری نکن.
سونوو نگاهی بهشون انداخت.
_هیسونگ و دور دیدنا خدایی!
دوسی شونه هاشو بالا انداخت.
_ولشون کن بابا! بزار راحت باشن! هه سو از همه استرسی تره بلاخره!
یریم گفت:
_اگه قبول نشدیم، یه کاریش میکنیم! ما که بلاخره سعیمونو کردیم!
یونگهون سرشو تکون داد.
_اره بابا جهنم و ضرر!
زمانی که در ها باز شدن، یونگبوک گفت:
_یه نفس عمیق بکشین.
رو به همشون کرد و لبخند زد.
_ما میتونیم! من بهتون ایمان دارم!
سونوو گفت:
_بیاین همدیگه رو بغل کنیم مادرفاکرای بی عرضه!
همه همدیگر و بغل کردن و برای هم آرزوی موفقیت کردن. هیونجین هه سو رو بغل کرد و بوسه ای به پیشونیش زد. لبخندی زد. بینیشو به بینیش زد.
_تو میتونی باشه؟ استرس نداشته باش!
سونوو بلند داد زد:
_بیاین بریم تو بیشعورای بی مکان!
هه چان گفت:
_اشغالا الانم باید باعث بشین حس سینگلی بهمون دست بده؟!
***
یونگهون توی راهروی بیمارستان نشسته بود. سرشو بین زانوهاش قایم کرده بود. اینجا دیگه ته خط بود. همه چی تموم شده بود! نمیدونست چقدر گذشته بود. به عبارتی اصلا نمیدونست چند وقت بود که اونجا نشسته بود! فقط یه چیز و میدونست. از وقتی که خبر و شنیده بود، همونجوری روی زمین نشسته بود. نمیتونست پاهاشو حس کنه.
_ببخشید...
سرشو بالا اوورد. کل صورتش اشکی بود. چشماش بخاطر گریه ی زیاد، پف کرده بودن و قرمز بودن. بلافاصله شناختش. همون پرستاری بود که همش به سولگی سر میزد.
_اه شمایین...
پرستار سرشو تکون داد.
_خوبی؟
یونگهون لبخند تلخی زد.
_نمیدونم...
نامه ای رو به سمتش گرفت.
_اینو بگیر. برای توئه.
یونگهون نامه رو از دستش گرفت و به عنوان تشکر، سرشو تکون داد. پرستار دستی به سرش کشید و بعد، از اونجا رفت. دلش براش میسوخت. از وقتی که خبر و شنیده بود، همون شکلی روی زمین نشسته بود. یونگهون نفس عمیقی کشید. صورتشو پاک کرد. دستش هنوز میلرزید. نامه رو باز کرد و شروع به خوندنش کرد.
_بنظر بدجنس میام، نه؟ خب...نمیدونم باید از چی بگم! حتی نتونستم اولش سلام کنم چون بنظرم زمانی سلام میکنی که میخوای برگردی. من قرار نیست دیگه برگردم! نمیدونم از کجا شروع کنم...نمیدونم...واقعا نمیدونم...اما یه چیزی رو خوب میدونم. میدونم که تو هر روز میومدی پیشم و از دور حواست بهم بود. همه ی اینارو میدونستم اما چیزی نمیگفتم و خودمو به نفهمیدن میزدم. میدونی چرا؟ چون خیلی از وقت ها، انکار کردن یه چیزی، خیلی بهتر از قبول کردنشه. اگه قبول میکردم و میومدم پیشت، کار و برای هردومون سخت میکردم. من معذرت میخوام یونگهون...واقعا میگم...نمیدونم چی باید بگم...نمیدونم...واقعا نمیدونم ولی یه چیزی رو میدونم...تو خیلی پسر خوبی هستی و واقعا لیاقت خوشبختی رو داری! ازت خواهش میکنم که شاد زندگی کن! تمام روزای از دست رفته ی من و تو زندگی کن! به امید روزی که بتونم باز ببینمت منتظر میمونم ولی خواهش میکنم...خواهش میکنم که قبلش واقعا خوب زندگی کن! زندگی اونقدرا هم که همه فکرشو میکنن بد نیست! اگه بخوام راستشو بگم، من خیلی زندگی کردن و دوست داشتم! برای همینم میخوام بقیه ی عمرمو به تو بدم تا بیشتر زندگی کنی! ممنون از اینکه تا آخرین لحظه پیشم موندی و واقعا متاسفم پسر ویلچری کلاه به سر...
یونگهون‌نگاه دیگه ای به نامه انداخت و نفسشو حبس کرد. بدجنس بود؟ خیلی! خیلی خیلی بدجنس بود! یه چیزی فراتر از بدجنس بود! چیجوری تونسته بود بهش بگه که زندگی کنه؟! با چه رویی؟! چیجوری میتونست زندگی کنه وقتی که هر کسی که دوستش داشت و باید از دست میداد؟! از جاش بلند شد و نگاهی به راهروی بیمارستان کرد. خیلی دوست داشت بتونه برای آخرین بار ببینتش ولی حس میکرد به قلب خودش خیانت میکنه. صد در صد قلب بیچاره ی داغونش، نمی خواست همچین چیزی رو ببینه. سرشو تکون داد. یک بار دیگه...حداقل میتونست اتاقشو ببینه. به سمت اتاقش که رفت، خالی بود. دیگه کسی نبود. هیچکسی...خالیِ خالی! انگار نه انگار که روزی یکی اینجا زندگی میکرد و سعی میکرد آخرین روزاشو توی دنیا بگذرونه! نامردی بود! از بیمارستان برای همین متنفر بود! جوری اثر ادمارو توی خودش از بین میبرد که انگار هیچوقت اونجا نبودن! ظالمانه بود! حال به زن بود! حس میکرد یه ماهی بزرگ توی شکمشه. مدام خودشو تکون میده که غرق نشه. حالت تهوع بهش دست داده بود. سریع به سمت دستشویی رفت و بالا اوورد. حالش خوب نبود. حداقل چهره اش توی آینه که اینو میگفت. موبایلش زنگ خورد. به سمتش که برگشت، شماره ی یونگبوک و دید. برش داشت.
_یونگبوک...
_سلام. خوبی؟ خیلی نگرانت شدم. هر چی که بهت پیام میدادم، جواب نمیدادی! زنگم که میزدم برنمیداشتی!
_معذرت میخوام...
_کجایی؟
_یونگبوک من...
بغضشو قورت داد.
_من میرم ججو.
_چی؟
_میخوام برم ججو. یه مدت اونجا میمونم. بعد برمیگردم باشه؟
_اما آخه...
_خواهش میکنم...
صداش ملتمسانه بود. جوری که یونگبوک میتونست قسم بخوره که صدای شکستن قلبشو شنیده. انگار که مثل یه شیشه روی زمین افتاده بود و هزار تیکه شده بود.
سرشو تکون داد.
_باشه. هروقت که خواستی بهم زنگ بزن.
لبخند محوی زد.
_باشه.
کمی مکث کرد.
_تو کجایی؟
_من؟ توی فرودگاه.
_مراقب خودت باش.
_هستم. توام باش، باشه؟
_باشه.
_یونگهون...
_امم؟
_ما خیلی دوستت داریم. میدونی دیگه؟
یونگهون لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم. بعدا بهت زنگ میزنم.
تلفن و قطع کرد و برای بار اخر، آبی به صورتش زد.
یونگبوک ثانیه ای به موبایلش نگاه کرد و بعد، حرکت کرد. با دیدن سوجین، دستشو بلند کرد و اسمشو صدا زد. زمانی که سوجین متوجهش شد و روشو برگردوند، به سمتش دواید. سوجین اومدنشو تماشا میکرد. لبخند محوی زد.
_اومدی!
یونگبوک سرشو تکون داد و لبخندی زد. سوجین سریع بغلش کرد و بوسه ای به گونش زد. دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و لبخندی زد.
_ممنون که اومدی!
یونگبوک لبخندی زد. دستشو روی دستش گذاشت.
_مراقب خودت باش، باشه؟
سرشو تکون داد.
_باشه.
کمی مکث کرد.
_میتونم بازم باهات در تماس باشم؟
سریع سرشو تکون داد و تایید کرد.
_البته! ما دوستیم!
سوجین خندید و سرشو تکون داد. تکرار کرد:
_دوست...
سرشو بلند کرد و خندید.
_میبینمت!
در حال رفتن بود که دوباره برگشت و محکم یونگبوک و بغل کرد. گریش گرفته بود.
_ممنون از اینکه اومدی!
یونگبوک مات و مبهوت به جلو نگاه میکرد. همیشه دلش برای سوجین می سوخت. میدونست که کارش اشتباه بوده ولی بازم اون یه آدم بود! توی تربیت بد، آدما میتونن هر شخصیتی رو داشته باشن! دست خودش نبود که نمیتونست سرزنشش کنه. به عبارتی فکر میکرد سوجین تاوان کارشو داده!
دستشو پشت کمرش گذاشت و سرشو بالای سرش گذاشت. نوازشش کرد.
_معلومه که میومدم!
سوجین بعد از مدتی ازش جدا شد. یونگبوک اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد.
_گریه نکن! نباید اینجور مواقع گریه کنی!
سوجین سرشو تکون داد. یونگبوک انگشتشو بالا اوورد.
_قول بده که گریه نمیکنی!
سوجینم انگشتشو بالا اوورد و با هم مهرش کردن. خندید.
_پس من میرم.
_به امید دیدار!
سرشو تکون داد و دور شد. یونگبوک مدتی اونجا وایساد تا زمانی که مطمئن شد که رفته. سوجین تا زمانی که نرفته بود، دزدکی بهش نگاه میکرد. برای آخرین بار، عکسی ازش گرفت. این آخرین عکسی بود که قرار بود ازش داشته باشه.
هیسونگ لگدی به هیونجین زد. هیونجین از درد روی زمین افتاد و فحشی زیر لب داد.
_میخوای دعوا کنی؟!
هیسونگ با نفرت بهش نگاهی انداخت. هیونجین اهی از سر کلافگی کشید.
_اخه تو که نمیتونی حرف بزنی من چیجوری بفهمم که چی میگی احمق!
هیسونگ دستاشو دور کمرش گذاشت و اهی کشید. هیونجین چشماش گرد شدن.
_هی! هی! اومد! میخوای چیکار کنی؟! یا خدا! اوه مای گاد!
هیسونگ سریع پرید و پشتش قایم شد. هیونجین فحشی زیر لب داد.
_ببخشید...اتفاقی افتاده؟
هیونجین لبخند زورکی ای زد و به هیسونگ نگاه کرد. آروم گفت:
_باید چه خاکی به سرم بریزم الان؟!
سومین نگاهی به پشت هیونجین انداخت و هیسونگ و دید. دستپاچه لبخندی زد.
_اوه. شمایین! ببخشید متوجه نشدم!
موهاشو پشت گوشش گذاشت. هیونجین آروم گفت:
_ببین فکر کنم این نشونه ی خوبیه ها! هه سو ام زیاد از این کارا میکنه!
هیسونگ با نفرت بهش نگاهی انداخت که ساکتش کنه.
_اتفاقی افتاده؟
هیونجین آهی از سر کلافگی کشید.
_نمیدونم چیجوری بگم...
_چیو؟
_خب...
نگاهی به هیسونگ انداخت.
_اممم هیسونگ الان حنجرش آسیب دیده، نمیتونه حرف بزنه.
_اوه بله اطلاع دارم!
خندید.
_من خودم طرفدارم!
_اوه جدی؟ خب...
کمی جا به جا شد.
_نمیدونم چیجوری بگم خب...
درمونده به هیسونگ نگاه کرد.
_خب راستش این دوستم از شما خوشش میاد...
چشمای سومین گرد شدن.
_چی؟!
هیسونگ با حرکات دست که سومین متوجهش نمیشد، به هیونجین یه چیزایی گفت. هیونجین سرشو تکون داد.
_آها...اخه خب...اه خیله خب!
رو به سومین کرد.
_میدونه که نباید الان بحثشو پیش بکشه چون که ایدله و اینا ولی کلا خیلی وقته که از شما خوشش میاد و دوست داره باهاتون باشه و میدونه که شما ازش بزرگ ترین و مشکلی نداره.
سومین با تعجب گفت:
_الان شما متوجه شدین که چی گفت؟!
هیونجین خندید.
_راستشو بگم من تنها کسی ام که خیلی باهاش برخورد فیزیکی داشتم خب...
بعد از اینکه متوجه ی حرفش شد، سریع گفت:
_نه نه منظورم اون نبودا! من خودم دوست دختر دارم!
هیسونگ آهی از سر کلافگی کشید.
_اه خب کلا منظورش این بود که...
سومین گفت:
_ببخشید من باید برم. کلاس دارم.
_اه...بله...
احترامی بهم گذاشتن. هیونجین اهی کشید و دستشو توی موهاش کرد.
_اینا! همینو میخواستی! گفتم که قبول نمیکنه!
هیسونگ آهی کشید.
_راجبش فکر میکنم...
دوتاشون به سمت سومین برگشتن. سومین خجالت زده خندید و موهاشو پشت گوشش گذاشت.
_راجبش فکر میکنم.
و رفت. هیونجین و هیسونگ نگاهی به هم انداختن. هیسونگ با اشاره یه چیزی گفت. هیونجین خندید و توی هوا پرید.
_یعنی اره دیگه احمق!
دوتاشون شروع به بالا و پریدن کردن و همدیگر و بغل کردن.
***
همه ی بچه ها خونه ی هیسونگشون دراز کشیده بودن. یونگبوک از جاش جا به جا شد و نشست.
_امممم پس فردا باید ساعت هفت صبح برین؟ خیلی زود نیست؟!
هه چان هم نشست و موهاشو خاروند.
_چمیدونم! نمیدونم این چه راز کوفتی ای پشتشه که همیشه باید ساعت هفت صبح همه کارو بکنی!
در اتاق باز شد‌. همه به سمت در برگشتن. مادر هیسونگ بود.
_شما ها اینجاین؟ هنوز که شب نشده، چرا دراز کشیدین؟!
سونوو آهی کشید.
_افسردگی خاله...همه افسرده ایم!
_تو دیگه چرا؟ تو که کارت همینه!
سونوو خجالت زده خندید و دستشو پشت گردنش گذاشت.
_ببخشید...توی جو رفتم!
مادر هیسونگ خندید و خطاب به یونگهون گفت:
_پسرم تو کی از ججو برگشتی؟
_دیروز خاله. پیش مادربزرگ شین هه و بقیه بودم.
هیسونگ چند تا چیز و از روی زمین بالا اوورد و به مادرش نشون داد.
_مامان، مادربزرگ شین هه اینارو برامون فرستاده.
_اوه جدی؟ دستش درد نکنه! خیلی آدم مهربونیه! ساعت هشت شد، همه بیان شام بخورین دیگه من تک تک صداتون نکنم!
_باشه مامان!
مادرش که رفت، جیسونگ خندید.
_موتزارت حتما خیلی خوشحال میشه!
همه خندیدن. جویون گفت:
_اون آخرین روزی که همه بعد از جشن رفتیم پیشش میشد یه نگاهی که انگار میگفت خدایا ممنون که راحت شدم و توی چشماش دید!
جیک سرشو تکون داد.
_نشون نمیده ولی دوسمون داره!
هه چان خندید.
_ولی جدا وقتی که معلم یانگ کیک و توی صورتش کوبید نزدیک بود بکشتش! نگاه توی صورتش میلیون ها دلار می ارزید! هیچوقت نباید بفهمه که ازش عکس گرفتم وگرنه میکشتم!
هیونجین نگاهی به اطراف انداخت. در خونه ی هه سوشون باز بود. شونه هاشو بالا انداخت و داخل رفت.
_کسی نیست؟ درتون باز بودا...
کسی چیزی نگفت.
_کسی نیست جدی؟! یادشون رفته در و ببندن؟!
توی اتاقا گشت.
_جدی کسی نیست؟!
به اتاق هه سو که رسید، هه سو رو نشسته، توی اتاق دید. لبخند زد. در اتاقشو باز تر کرد و به چارچوب دیوار تکیه داد.
_سلام! یه وقت چیزی نگی!
هه سو جوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده. هیونجین لباشو روی هم گذاشت و حالت کلافه ای به خودش گرفت.
_وای بیخیال...واقعا باهام قهری؟ شوخی نمیکردی؟
بازم جوابی نشنید.
_گاد...
کنارش نشست. دستشو جلوی صورتش تکون داد.
_سلام! هِلو! به من توجه کن!
بازم جوابی نشنید. لباشو جلو اوورد و شیطانی خندید.
_باشه...حالا که اینجوریه...
کمرشو گرفت و شروع کرد به قلقلک دادنش. هه سو جیغ میکشید و هیونجین و میزد. خندید و دستاشو گرفت.
_چرا به من توجه نمیکنی ها؟ حقته!
_ولم کن!
_نه.
_میگم ولم کن!
_میگم نه!
هه سو لگدی بهش زد و سریع کنار رفت. هیونجین خودشو روی زمین انداخت و شروع کرد به ناله کردن. هه سو چشم غره ای رفت.
_واقعا که...
بعد که دید همینجوری ناله میکنه، جلوتر رفت.
_جدا محکم زدم؟ نمیخواستم انقدر دردت بیاد...
هیونجین دلخور گفت:
_مطمئنم جاش کبود میشه...واو!
_نه...حالا اینجوری هم نبود...یکم بزرگش نمیکنی؟
_الان من با تو شوخی دارم؟!
_جدی نمیخواستم...
خندید. کمرشو گرفت و پیش خودش درازش داد. هه سو معذب دستاشو روی صورتش گذاشت. هیونجین لبخند زد و دستاشو گرفت.
_چیه؟
_عجیب رفتار میکنی....
_وقتی که بد رفتار میکنم، میگی کاش که بهتر رفتار میکردی. وقتی که خوب رفتار میکنم، میگی عجیب رفتار میکنی...الان من باید چیکار کنم؟
_خب تقصیر خودته...تعادل نداری خب....
_جدی؟ اممم...شاید.
هیسونگ پوزخندی زد و گفت:
_یه وقت بد نگذره!
دوتاشون از جاهاشون پریدن. هیونجین فحشی زیر لب داد.
_تو تا کی میخوای مثل این قاتلا بیای بالا سر ما؟!
هیسونگ ناباورانه خندید.
_خدای من! ما؟! کوفت و ما!
_خودتو جر بدی واقعیته!
هه سو آهی از سر کلافگی کشید.
_بسه!
ضربه ای به شونه ی هیونجین زد.
_پاشو برو پیش بقیه.
_اوه بیخیال...
_میگم برو پیش بقیه!
هیسونگ گفت:
_من هنوز موافقت نکردم با این قضیه ها! انقدر راحت رفتار نکنین!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_تو که کل کوچه دنبال من افتادی! کتکمم که زدی! دیگه چیو قبول نداری؟!
_انقدر دوست دارم داداش هه سو بیاد تورو بهش لو بدم!
هه سو اخمی کرد و انگشتشو به علامت تهدید بالا اوورد.
_به داداشم چیزی نمیگی!
_ولی آخه..
_ساکت! به داداشم ربطی نداره!
رو به هیونجین کرد.
_توام برو پیش بقیه.
_نمیشه نرم؟
هیسونگ عصبی خندید.
_اینجا بمونی میخوای چه غلطی بکنی؟!
_به تو چه!
_پسره ی...
هه سو از جاش بلند شد.
_دوتاتون از اینجا برین بیرون!
هیسونگ آهی از سر کلافگی کشید.
_هه سو دقت کردی از وقتی‌که با عامل خشونت مدرسه ای میگردی دیگه به من توجه نمیکنی؟!
هیونجین عصبی خندید.
_چرا باید توجه کنه؟!
_به تو چه!
هه سو گفت:
_کجای کلمه ی برین بیرون و متوجه نشدین؟!
دوتاشونو بزور از اتاق بیرون کرد و در و بست. هیونجین اهی از سر کلافگی کشید.
_بیا! الان خوشحالی؟!
هیسونگ پیروزمندانه دست به سینه شد و لبخندی زد.
_خیلی!
بعد از شام، یکم توی کوچه گشتن و بعد، دوباره توی اتاق رفتن و دراز کشیدن. یونگهون گفت:
_خب باشه. الان بعدش چی میشه؟ بعد از سربازی منظورمه. چیکار میکنین بعدش؟
هه چان گفت:
_خب ساعت منطقی بودنه!
عینک جیسونگ و از چشماش دراوورد و گذاشت.
_خب یونگبوک، یونگهون، جیک و جویون که نمیرن سربازی چونکه کلا کره بدنیا نیومدن! هیسونگ و جیسونگم که ایدل شدن فعلا نمیتونن برن. اخرش هم باید با هم برن طبیعتا. فکراتونو کردین کی برین؟
جیسونگ گفت:
_خب...به احتمال زیاد تا بیست و پنج سالگی میریم. باز باید ببینیم چی میشه!
هیسونگ سرشو تکون داد.
_اره. میخوایم زودتر بریم.
_خیله خب، باشه. سونوو که کلا توی دانشگاه ارتشه. کینو که فعلا سربازی نمیره میخواد با همون جیسونگ و هیسونگ بره. من و هیونجین و بومین هم که فردا میریم.
کینو گفت:
_من خودم یه کاری برات جور میکنم. بهت که گفتم یه دوستی داره بابام.
هه چان خندید و ضربه ای به شونه اش زد.
_تو عشق منی جدا بیبی! خیله خب...اینم از این. هیونجین هم که خودش کار داره توی اون دنس استدیو. بومینم که خدای شانسه یه کاری میکنه برا خودش! دیگه چیزی برای نگرانی نمیمونه که!
سونوو گفت:
_الان سونگمین، سانها و دهوی چی میشن؟
هیونجین گفت:
_سونگمین نمیتونه سربازی بره. معافه. دهوی و سانها هم به احتمال زیاد بپیچونن.
یونگبوک گفت:
_چیجوری؟
_اشنا زیاد دارن.
یونگهون سرشو تکون داد.
_اره بابا شما نگران اون دو تا نباشین! فقط اسم بومین بد در رفته، اونام خدای شانسن!
در اتاق باز شد و پدر هیسونگ داخل اومد.
_بگیرین بخوابین! میخواین فردا بیچاره بشین؟! اگه دختر بودین...
همه سریع دراز کشیدن. پدر هیسونگ آهی کشید.
_احمقای بیشعور! هیچوقت نمیزارن حرفمو کامل کنم!
فردا صبح زود، همه با هم به سمت ایستگاهی رفته بودن که قرار بود باهاش بومین، هیونجین و هه چان عازم بشن. ساعت نزدیک هشت بود که بلاخره کارا تموم شد و اونا هم راهی شدن.
***
هه چان نفس عمیقی کشید.
_چه عجب! بلاخره تشریف خرتونو اووردین!
کینو خندید و سرشو تکون داد.
_دو دقیقه خفه شو! ده سال گذشته هنوز همون خری بودی که هستی!
نینگ نینگ اخمی کرد.
_عزیزم درست صحبت کن! بچه بشنوه یاد میگیره!
_اوه ببخشید عزیزم!
هه چان حالت چندشی به خودش گرفت.
_باورم نمیشه از اون مبصر با اقتدار و کارگردان سگ صفت تبدیل شدی به یه زن زلیل علیل صفت!
کینو چشم غره ای رفت.
_نه تو خوبی! زنت کجاست؟
_تو دستشوییه. یه ساعته اونجاست. فکر کنم دست بچه رو گرفته میخواد ترکم کنه!
نینگ نینگ و کینو خندیدن. هه چان لبخند محوی زد و دست به سینه شد.
_الان ترک شدن من خنده داره بیشعورا؟!
_اوه خدایا هه چان انقدر حرف زشت نزن!
_آخه خواهر من اون بچه اصلا شکل نگرفته الان! حرف زشت نزن چیه!
_انقدر رو حرف نینگ نینگ حرف نزن!
_خدای من...چندشا!
نینگ نینگ روشو برگردوند و به یه نفر اشاره کرد.
_اون یونگهون نیست؟
کینو پرسید:
_عینک داره؟
_اره.
_پس خودشه. فقط خود بی مصرفش میتونه توی مکان بسته عینک آفتابی بزنه!
_عزیزم!
_باشه ببخشید عزیز دلم حواسم نبود! دیگه حرف زشت نمیزنم!
یونگهون لبخندی زد و گفت:
_ببخشید اینجا دور همی کلوپ هواداران افسردگی و فراتر از آنه؟
همه خندیدن. هه چان گفت:
_یه جوری حرف میزنی انگار تو این ده سال همش پیش همدیگه نیوفتاده بودیم! بگیر بشین ببینم.
یونگهون نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
_میون کجاست؟
نینگ نینگ گفت:
_هه چان میگه دست بچه رو گرفته از دستشویی فرار کرده.
_واقعا؟ خب حق داره! با اون اخلاق گوهت!
_خفه شو بابا!
کینو گفت:
_حالا جدا کجاست؟
_چمیدونم!
نینگ نینگ چشماشو ریز کرد.
_چقدرم مهمه برات!
_بابا کلا همینه! کلا تو دستشویی بساط پهن میکنه! فکر کنم فِتیش دستشویی داره!
کینو گفت:
_از میون بگذریم. شوهوا کجاست؟
نینگ نینگ اخمی کرد.
_تو اصلا حواست هست خیلی شوهوا شوهوا میکنی؟!
_عزیزم برای نگرانیه... خودت که میدونی من چقدر تورو دوست دارم!
یونگهون گفت:
_سرکاره. گفت نزدیکای یه ساعت دیگه میاد. چند تا شات باید بگیرن. بعد از اون میتونه بیاد.
هه چان سریع از جاش بلند و گفت:
_آرا کوچولوی خوشگل ما اومده!
بچه رو از دست هیونجین گرفت و بغلش کرد.
_چقدر خوشگل شده! آرا کوچولوی ما چقدر ناز شده!
یونگهون عینکشو برداشت.
_اومدی؟ فکر کردم زودتر میای!
هیونجین آهی از سر کلافگی کشید.
_یادم ننداز! دو ساعت، دقیقا دو ساعت جلوی در خونه ی مامانم اینا وایساده بودم که بیخیال بشه، بتونم بیام ولی ول نمیکرد. تا پامو از در بیرون میزاشتم، شروع میکرد به گریه کردن. چاره ای نداشتم! الان هه سو بیاد رو همین میز منو میندازه با همین چاقو کوچولوها پوست از تنم جدا میکنه!
کینو نگاهی بهش انداخت.
_تو بلوند کردی باز؟!
روی صندلی نشست و نگاه ناامیدی کرد.
_چاره ی دیگه ایم دارم؟! خانوم امر کردن برو موهاتو بلوند کن! هرچیم بهش میگفتم اینجوری کچلی زود رس میگیرم، میگفت تو خانواده ی من اصلا کچلی نیست و چرت و پرت نگم! من اینجا فقط وسیلم، اصلا تصمیم گیرنده من نیستم!
_سلام بچه ها!
روشونو به سمت صدا برگردوندن و یونگبوک و دیدن. همه بهش خوش آمد گفتن. یونگبوک لبخند زد و روی صندلی نشست. نگاه سرسری ای به آرا انداخت و لبخند زد.
_هنوز بچه ها نیومدن؟
نینگ نینگ که در حال سلفی گرفتن بود، سرشو بلند کرد و به علامت نه تکونش داد.
_نه عزیزم! اگه اومده بودن که انقدر سوت و کور نبود!
_میون، شوهوا و هه سو کجان؟
هه چان گفت:
_میون توی دستشویی بود. فکر کنم فرار کرده. من ترک شدم پسر! باید به فکر یه تشکیل خانواده ی دیگه باشم!
کینو خندید.
_فکر کنم باید همینارو بنویسی تا دیگه کسی سوال نکنه! یه کاغذ بزرگ بگیر، روش بنویس و بالا نگهش دار.
یونگهون گفت:
_شوهوا یه ساعت دیگه میاد. اما راست میگه ها! خانوم عصبانی کجاست؟
هیونجین چشم غره ای رفت.
_سلام!
_چه عجب! فکر کردم از دستشویی فرار کردی!
_به من چه بچه ی جنابعالی هی دستشوییش میگرفت!
_اوه الان شد بچه ی من؟!
_تو کلا نباید یه کمکی بکنی؟! من تنهایی اینو تولید کردم؟! بلد نیستی یه کاری انجام بدی؟!
_یه جوری حرف میزنی انگار چیشده!
میون رو به هیونجین کرد.
_اینم مثل توئه! اگه بچه دختر بود، انقدر خیره سر نبود!
هیونجین شونه هاشو بالا انداخت.
_من که اگه پسردار میشدم، میزاشتمش جلوی پرورشگاه! حوصله ی پسر بزرگ کردن نداشتم!
رو به دونگ مان کرد و لبخند زد.
_راجب تو حرف نمیزدما، تو خیلیم خوبی!
میون پوزخندی زد و دستکشاشو توی صورت هه چان پرتاب کرد. کسی از پشت گفت:
_چه غلطا! تو از ترس هه سو از اینکارا نمیتونستی بکنی!
یونگبوک خندید و برای دوسی دست تکون داد. هیونجین چشم غره ای رفت.
_یعنی ورود تو همیشه باید مخرب باشه؟!
_سی سالته هنوز چشم غره میری؟!
_چه ربطی داره!
دوسی روی صندلی نشست و آهی کشید.
_پدرم دراومد!
میون گفت:
_باز دوایدی؟
_اره. باید پنج کیلو لاغر بشم.
یونگبوک گفت:
_ولی تو که خوبی!
_مرسی خوشگلم ولی باید کم کنم.
سونگمین گفت:
_جدا باید کمتر با کارینا نشست و برخواست کنی!
هیونجین خندید و دست تکون داد.
_چه دیر اومدین!
سونگمین و سورا روی صندلی ها نشستن. سورا ژاکتشو دراوورد و پشت صندلی گذاشت.
_نپرس! تمام این مزونارو گشتیم! یدونه لباس درست و حسابی نتونستیم پیدا کنیم. البته...
چشم غره ای به سونگمین رفت.
_من پیدا کردم. ایشون قبول نمیکنن!
خطاب به سونگمین ادامه داد:
_آخه به تو چه من میخوام چه لباسی رو انتخاب کنم؟!
سونگمین دست به سینه شد.
_منظورت چیه که به من چه ربطی داره؟!
هه چان اهی کشید.
_این همه مدت خودتو خفه کردی باهاش ازدواج کنی، اخرشم بجای پارتنر، یه بابای اضافی گیرت اومد! تبریک میگم بهت!
میون عصبی خندید.
_فعلا که من همه رو به تویه بی مصرف ترجیح میدم!
_یعنی نمیشه شما دو تا یه بار خفه شین؟!
یونگهون دستی زد.
_به به!‌ بانوان جذاب! کارینا و وینتر عزیز!
وینتر خندید و بوس فرستاد. کارینا هم چشم غره ای رفت و دوتاشون روی صندلیا نشستن. کارینا نگاهی به اطراف انداخت.
_همه نیومدن؟!
وینتر رو به آرا و دونگ مان کرد.
_دونگ مان چقدر بزرگ شدی!
دونگ مان توی بغل مادرش قایم شد. میون خندید و سر پسرش و نوازش کرد.
_این بچه خیلی خجالتیه!
_نه اصلا اشکالی نداره!
رو به هیونجین کرد.
_آرا کی یک سالش میشه؟
_یک سال؟ بزار ببینم...امممم سه ماه دیگه.
یونگهون خندید.
_زمان بندی بیست!
هیونجین خندید.
_خفه شو بابا!
کارینا پرسید:
_گیوری و رزی کجان؟
یونگبوک گفت:
_گیوری باید میرفت دگو. یه اتفاقی برای مسئول پرورشگاهشون افتاده بود، اونم مجبور شد بره. رزی هم باهاش رفت‌. حوصلش خونه سر میره بلاخره. یه مدت هم اینجوری مدرسه نمیره. حتما خیلی خوشحاله!
_عشقاتون اومدن!
دهوی و سانها اومده بودن. روی صندلیاشون نشستن. سونگمین آهی از سر کلافگی کشید.
_جدا نمیخواین بزرگ بشین؟!
سانها رو به سورا کرد.
_سورا مطمئنی؟! طلاق گرفتن از این خل و چل سخته ها!
دهوی پرسید:
_بومین نمیاد؟ حالا درسته رستوران خودشه ولی بازم یه جوری نیست؟ حداقل بیاد پیشمون!
کارینا گفت:
_بحث این چیزا که نیست! یونگبوکم با اون همه آدمی که پیشش کار میکنن، میاد پیش ما. اون داره کلاس میاد!
هیونجین سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه. بومین اینجوری نیست!
کینو خندید.
_تو از همسرت تعریف نکنی، کی باید بکنه!
_دوست دختر خودش!
_هیسونگ اومدی؟!
هیسونگ خندید و روی صندلی نشست.
_گرم صحبت بودین منم چیزی نگفتم!
نگاهی به اطراف انداخت.
_هه سو کجاست؟
با دیدن آرا خندید.
_یکی قراره امشب روی کاناپه بخوابه!
هیونجین پوزخندی زد.
_حداقل بهتر از اینه که نتونم یه قرار درست و حسابی بزارم!
نینگ نینگ آهی از سر کلافگی کشید.
_باز این دو تا شروع کردن!
دهوی پرسید:
_جیک کجاست؟
_داره ماشین و پارک میکنه.
_هه سو گفت با جیسونگ و لیا میاد.
یونگهون گفت:
_اینا رسما دیگه بیخیال شدن نه؟
کینو گفت:
_میگن امسال دیسپچ میخواد لوشون بده. اره هه چان؟
هه چان آرا رو دست هیسونگ داد و سرشو تکون داد.
_اره. امیدوارم هرچه زودتر یریم و جویونم لو بدن! خسته شدم از بس چاپلوسی خبرنگارارو کردم که لوش ندن. پسره ی احمق اصلا مراعاتم نمیکنه!
_سلام!
همه به جیک خوش آمد گفتن. روی صندلی نشست.
_کی مراعات نمیکنه؟
دوسی گفت:
_جویون. اونو میگه.
_اوه اون واقعا بدجوریه!
_خبردار!
همه به سمت صدا برگشتن و خندیدن. نینگ نینگ چشم غره ای رفت.
_ترسیدم! اگه اتفاقی میوفتاد چی؟! تو دیگه چجور دایی ای هستی؟!
سونوو کلاهشو دراوورد و روی صندلی نشست.
_خب حالا! بچه اصلا شکل نگرفته دم به دقیقه همینو میگه!
هه چان دستی زد.
_خودشه! دقیقا همینه! عاشقتم پسر! بیا اگه جدا شدیم، با هم ازدواج کنیم!
سونوو خندید و چشمکی زد. رو به دونگ مان کرد.
_سلام پسر! بیا اینجا بابای آیندت بهت شکلات بده.
رو به هیونجین کرد.
_این بچه هنوز نمیتونه جز چرت و پرتایی که بهش میدین غذا بخوره؟
_چرا یه جوری حرف میزنی انگار تک فرزندی؟!
_بابا نینگ نینگ بدنیا اومد من حرفم نمیتونستم مثل آدم بزنم!
نینگ نینگ پوزخندی زد.
_مگه الان میتونی؟!
_شروع نکن!
سورا گفت:
_بسه دیگه! چرا هروقت با همیم، باید یه چند تا چیز احمقانه بگین؟!
_داریم شوخی میکنیم دیگه عشقم!
وینتر گفت:
_چه خبر از شما دوتا؟ از شما دو تا خبری نیست؟
دوسی شونه هاشو بالا انداخت.
_منتظریم ببینیم میتونه ترفیع بگیره یا نه. اگه ترفیع گرفت، نامزد میکنیم.
سونوو سرشو تکون داد.
_اره. یکم مراحل داره میدونی. بعد از ایشونم، منو یومی باید یه فکری بکنیم.
سانها گفت:
_یومی خیلی خوشگله ها!
دوسی گفت:
_چرا کسی از دوست پسر من تعریف نمیکنه؟!
هیسونگ خندید.
_چون کسی چشم دیدنشو نداره! این پسره ی عتیقه دیگه چی بود!
دوسی گفت:
_خیلیم خوبه!
کینو گفت:
_بیخیال. شماهایی که بچه دارین، نظرتون راجب...
هیونجین گفت:
_دیوونه میشی!
هه چان گفت:
_کل زندگیت میشه پول دادن برای بچه!
میون گفت:
_البته اگه یه پارتنر بی دست و پا داشته باشی، فقط عذابه!
هه چان اهی از سر کلافگی کشید.
_تو خودت گفتی میخوای تنهایی بهش برسی!
_میتونستی اصرار کنی!
_من کلی بهت گفتم!
_فقط دو بار گفتی!
هیونجین گفت:
_زنا به طرز عجیبی بعد از بچه بدنیا اووردن ترسناک میشن! اون موقع ها، انقدر هه سو ساکت و بی آزار بود که همش نگران بودم نکنه اتفاقی براش بیوفته. الان تو یه دستش صد تا چیز نگه میداره و تو یه دست دیگشم صد تا چیز دیگه. بچه رو بغلش میگیره و به حالت معجزه آسایی دست منم میکشه که تند تر راه برم! تازه، انقدر عصبی شده که نگو! خیلیم دست بزن پیدا کرده! دیروز سر یه چیزی عصبانی شد، یه صندلی رو بلند کرد و باهاش دور خونه دنبالم افتاد. اگه آرا از خواب بیدار نشده بود، مرده بودم! جدی میگم!
هیسونگ خندید و دستی زد.
_بهتر! آفرین به دختر عزیزم!
_امیدوارم سومین سرت بیاره احمق!
هه چان اهی کشید.
_خیلی دوست دارم بگم برای بعد از بچه اس ولی میون از اولشم وحشی بود!
میون پوزخندی زد.
_از سر توام زیادم!
_سلام بیبیا!
_سلام بچه ها.
_سلا...هیونجین!
هیونجین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
_به گا رفتم!
هیسونگ آرا رو روی پاش گذاشت.
_بیخیال حالا توام! تو که میدونی...
_مگه من نگفتم آرا رو بزار پیش مادرت؟!
_خواستم بزارم ولی...
هه سو عصبی خندید.
_من میخواستم امشب، فقط یه امشب و استراحت کنم! اونوقت تو باید دقیقا همین امشبم ازم میگرفتی؟!
_دارم میگم که...
_نخیر. تموم شد. من دیگه نمیتونم! فردا. همین فردا ازت جدا میشم!
سونوو آهی کشید.
_بزار حرفشو تموم کنه حداقل!
هیونجین صندلی کناری خودشو عقب کشید.
_هر وقت که میرفتم گریه میکرد ، تقصیر من که نبود!
دست هه سو رو کشید و روی صندلی نشوندش.
_تازه کاری نداره که. اگه چیزی خواست خودم انجامش میدم. باشه؟
هه سو کلافه دست به سینه شد. جیک آروم به هیسونگ گفت:
_جدا اعصاب نداره!
_تازه کجاشو دیدی! این خوبشه! دیگه حتی منم ازش میترسم!
جیسونگ و لیا روی صندلی نشستن. جیسونگ آهی از سر کلافگی کشید.
_این یارویی که پیشش بودم...دیوونم کرده بود! فکر کن چقدر وحشتناک بود که حتی چان هیونگم عصبانی شده بود!
دوسی گفت:
_زمانی فهمیدم آخر الزمان نزدیکه که جیسونگ عاشق چان شد! الان همش استری کیدز گوش میده!
جیسونگ خندید و دستشو توی هوا تکون داد.
_سخت نگیر!
نگاهی به اطراف انداخت.
_بومین نیومد؟
دست به سینه شد و عصبی خندید.
_واقعا که!
سونوو گفت:
_حالا نمیخواد بشینی روش ایراد بزاری! مگه گناه کرده با یونا قرار میزاره؟!
_من که چیزی نگفتم!
لیا رژ لبشو دراوورد و توی آینه، شروع به فیکس کردنش کرد.
_بیبی تو کلا داری سر منو با بومین میبری!
_مگه دروغ میگم؟!
_بیبی تو زیادی واکنش نشون میدی!
میون گفت:
_جویون و یریم نمیان؟ دیگه همه اومدن.
_میان. جویون گفت یکم دیگه میرسن.
هه چان گفت:
_معلم یانگ و خانوادشم دیر کردن. فکر کنم نزدیک باشن نه؟
کینو سرشو تکون داد.
_حتما نزدیکن!
هه چان گفت:
_ببینم اینبار میخوان شما دو تا رو لو بدن نه؟
جیسونگ و لیا نگاهی بهم انداختن و خندیدن.
_اوهوم. فکر کنم.
لیا گفت:
_اگه لو بدن که بهتره بیبی! یه مدت هیت میدن، بعدش درست میشه.
_اینکه اره...
_سلام!
جویون و یریم هم اومدن. روی صندلی نشستن. هه چان اهی از سر کلافگی کشید.
_پسر نظرت چیه یکم مراعات کنی هان؟! پدر من دراومده! از بس چاپلوسی خبرنگارارو کردم، همه میدونن من برم سراغشون ازشون چی میخوام!
جویون خندید. دستشو روی شونه اش گذاشت و فشارش داد.
_مرسی هیونگ!
_هیونگ و کوفت! مثل آدم رفتار کن!
رو به یریم کرد.
_تو یه کاری کن خب!
یریم شونه هاشو بالا انداخت.
_حرف گوش نمیده که!
دهوی گفت:
_حتما بعدش جیک و اون دختره هانا رو لو میدن. رابطتون خوبه؟
جیک سرشو تکون داد و لبخندی زد. یونگبوک گفت:
_اممممم بنظرم احتمال لو رفتن تو و دوست دخترت بیشتره. بلاخره آیدل معروفیه!
دهوی آهی کشید و سرشو تکون داد.
_آره خب...
_بچه های عزیزم...
همه از سرجاشون بلند شدن و به معلم یانگ و خانوادش خوش آمد گفتن. بعد از اینکه هر سه تاشون نشستن، یونگبوک گفت:
_ایرین خوبی؟
ایرین کلاهشو از روی سرش برداشت و سرشو تکون داد.
_مرسی اوپا!
لیا گفت:
_چه باحال شدی بیبی! از سبک پانک خوشت میاد؟
ایرین خندید و ژست گرفت.
_عاشقشم!
کمی که گذشت، موتزارت هم اومد. آهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا لازم بود من بیام؟!
معلم یانگ لبخندی زد و دستشو گرفت و نشوندش.
_بدون تو که‌نمیشه!
سانمی خندید.
_چرا تو ناراحتی؟! من باید ناراحت باشم که هَووم اومده!
دوسی خندید و رو به هه سو گفت:
_هووی تو نیومده ها!
هه سو آهی از سر کلافگی کشید.
_بیاد! اصلا بیاد و این و با خودش ببره! چه بهتر!
دوسی آروم گفت:
_یعنی چی ببره؟! مگه نگفتی بلوند کنه که بچه ی دوم بیارین؟!
هه سو ضربه ای به شونه اش زد.
_ساکت باش! هنوز چیزی بهش نگفتم!
_خیله خب. حالا چرا گیر دادی بلوند باشه؟ اون دفعه هم سر آرا همینو گفته بودی.
شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم. جذاب تر نیست؟
_چه فرقی داره!
_جذابه ولی!
خندید.
_البته بهش همه چی میاد! میدونی که... خوشگله!
دوسی حالت چندشی به خودش گرفت.
_اه خدایا باورم نمیشه!
بعد از خوردن پیش غذا، جیسونگ گفت:
_این روزا رپرایی که میخوان آدم و دیس میکنن واقعا غیر قابل تحمل شدن! یه چرت و پرتایی مینویسن که نگین!
سونوو سرشو تکون داد.
_اره گوش دادم اونو. چه گیری داده بود به اینکه تو تتو داری؟!
_همین! مسخره نیست؟!
یریم گفت:
_ولی خب تو رو که در هر صورت میدونن دوست دختر داری از اهنگات معلومه! فقط نمیدونن کی هست.
لیا خندید و دستشو روی شونه ی جیسونگ گذاشت.
_بیبی من خیلی با ملاحظس!
هه چان دستی زد.
_اگه هممون پشتکار لیا رو داشتیم، الان فارغ التحصیل از دانشگاه هاوارد بودیم! اصلا یادتونه؟ یه روز یقه ی جیسونگ و توی پشت صحنه گرفت گفت تو هرکاری کنی بازم اخرش با منی! کی فکرشو میکرد؟!
کارینا با دهن باز گفت:
_من نمیدونستم!
_جدی؟ لابد یادم رفت بگم بهت!
لیا خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_بیبی باید جنس خوب و‌ نگه داری!
سانمی گفت:
_یریم میخوای چیکار کنی؟ بنظرم تو و جویونم باید زودتر دست بکار بشین.
جیک سرشو تکون داد.
_اوهوم. درستش اینه که زودتر اعلام کنین.
جویون هم موافقت کرد.
_اره. تو فکرش هستم. بعد از داستان جیسونگ و لیا، یه مدت بعد، منم اعلام میکنم.
وینتر گفت:
_اره. قبل از اینکه خبر بارداری یریم همه جا پخش بشه بهتره که خودتون بگین!
هیسونگ گفت:
_چه فرقی داره؟! اگه یه اتفاقی بیوفته، خودم از خجالتشون درمیام!
هه چان خندید و گفت:
_اگه به حرف هیسونگ بود که...
به هه سو و هیونجین اشاره کرد.
_این دو تا با هم ازدواج نمیکردن! کل دو سال زندگیتو حروم کردی سر این دوتا، اخرشم با یه بچه ازت پذیرایی کردن!
هیسونگ چشم غره ای رفت و آرا رو توی هوا چرخوند.
_فعلا که تنها نکته ی مثبتش همین بچه بود!
معلم یانگ لبخندی زد.
_بچه ها...یکم ارومتر.
بچه ها خندیدن و عذرخواهی کردن.
_نتونستم ازتون بپرسم...حال دلتون چطوره؟
همه به نوبت یه چیزایی گفتن. هرکسی راجب شغل و زندگی خودش حرف میزد.
_حال دل من امشب صد در صده!
دست زن و بچشو گرفت و لبخند محوی زد.
_خیلی خوشحالم که همه پیش همدیگه ایم!
_اوه آقا اینجوری نگین!
_راست میگه!
وینتر گفت:
_خب اممم از اونجایی که همه پیش همدیگه ایم، میشه من و کارینا هم یه چیزی رو بگیم؟
_البته دخترم.
بهم نگاهی انداختن. ثانیه ای توی چشمای همدیگه نگاه کردن و بعد، لبخند زدن و سراشونو تکون دادن. کارینا گفت:
_راستشو بگم ما میخوایم بچه دار بشیم...
با زدن حرفش، همه شلوغ کردن که آخر موتزارت مجبور شد همشونو ساکت کنه.
_خب...میدونین که...یه روشی هست که میشه. همون اهدا کردن منظورمه...امممم...
رو به کینو کرد.
_من و وینتر خیلی خوشحال میشیم اگه اون شخصی که بهمون کمک میکنه کینو باشه.
کینو با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
_من؟
_اگه میشه....
_اگرم بگی نه مشکلی نیست!
نینگ نینگ دستی زد.
_وای اینکه خیلی خوبه!
دوسی گفت:
_تو مشکلی نداری؟
_نه. دیوونه شدی؟ کار بدی که نمیکنن!
کینو ثانیه ای ساکت موند و بعد گفت:
_چرا من؟
کارینا لبخندی زد.
_تو اولین کسی بودی که بهم گوش کردی! میخوام بچه ی ما هم، همونقدر مثل تو آدم خوبی باشه!
کینو خندید و دستشو پشت گردنش گذاشت.
_کاری نکردم که...
هه چان دست به سینه شد.
_یه اهدا که این همه مسخره بازی نداره که!
معلم یانگ گفت:
_پسرم چرا همیشه باید توی لحظات حساس...
هه چان زورکی خندید و سرشو تکون داد.
_شرمنده آقا!
سورا پرسید:
_بعدش میرین خارج؟
وینتر گفت:
_یه مدت میریم خارج، بعد برمیگردیم. شاید یکی دو سال طول بکشه.
یریم سرشو تکون داد.
_آره، کار خوبی میکنین.
بعد از اینکه غذاهاشونو اووردن، یونگهون موبایلشو دراوورد.
_بیاین قبل از اینکه غذا بخوریم عکس بگیریم. موافقین؟
همه موافقت کردن و آماده ی عکس گرفتن شدن.
_صبر کنین! صبر کنین!
یونگهون‌خندید و دستشو توی هوا تکون داد.
_زود باش شوهوا!
بعد از اینکه شوهوا هم کنارشون ایستاد، دهوی گفت:
_همه بگیم بارنی خیلی خوشتیپه!
بچه ها با یادآوری اون خاطره خندیدن.
کینو گفت:
_صبر کن.. . تو از کجا میدونی؟
سانها گفت:
_رابط محکم!
کینو چشم غره ای رفت.
_ای هیونجین فضول!
یونگهون خندید و گفت:
_یک، دو، سه!
_بارنی خیلی خوشتیپه!

***
میون

منظورم از استایل پانک یه همچین چیزیه:

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

منظورم از استایل پانک یه همچین چیزیه:

منظورم از استایل پانک یه همچین چیزیه:

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اینارو باهم پوشیده بوده

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اینارو باهم پوشیده بوده.
حرفای پایانی: ممنون از همه کسایی که این داستان و خوندن. جدی میگم خیلی دوستون دارم💜 امیدوارم تونسته باشم یکم حالتونو با این داستان بهتر کنم خودم که واقعا باهاش زندگی کردم. اممم اگه پایانش یکم کلیشه ای شد معذرت میخوام ولی جور دیگه ای دلم نمیومد تمومش کنم. به عبارتی، یه جوری شخصیت‌های توی داستان روایتگر یه بخشی از زندگی خیلیا بودن و میخواستم اینجوری، با دادن یه پایان خوش بهشون، خوشحالشون کنم. بازم مرسی که داستانو خوندین. کلی بوس و بغل براتون. امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه و اگه نبود، اشکالی نداره. اینم بخشی از زندگیه. فقط خیلی از اینکه هنوز زنده این و تلاش میکنین خوشحالم حتی اگه کم باشه. بازم خیلیییی دوستون دارم💜💜💜😚😚😚😚

Tuesdays Donde viven las historias. Descúbrelo ahora