روز سه شنبه بود، ساعت آخر. کینو رو به روی تخته ایستاده بود و اه میکشید. هه چان که از اه کشیدنای پی در پِیِش خسته شده بود، دستشو رو شونش گذاشت و گفت:
_داداش من، کسی باهات بهم زده؟
لیا که درحال سوهان کشیدن بود، سریع سرشو بالا اوورد و گفت:
_بهم زده؟ کی؟ تو قرار میزاشتی کینو؟
کینو آهی کشید.
_بابا دلتون خوشه ها! قرار چی چیه...الان زنگ اخره؛ برم به مرده بگم بله آقای یانگ من خیلی دوست دارم دوربین باشم!
لیا و هه چان بلند خندیدن. کینو چشم غره ای رفت.
_خدایا...
_وای واقعا معنی اسمت و چرا اینجوری گذاشتن؟ معمولا کلی فکر میکنن سر اسم بچه.
کینو آهی کشید و جواب داد:
_من کلا بدنیا اومدنم اتفاقی بود بابا...وگرنه مامان و بابام اصلا انگار نه انگار!
هه چان ابروشو بالا داد.
_جدی؟ وات د فاک!
یونگهون و هیونجین وارد کلاس شدن و به بقیه نگاه کردن. یونگهون پرسید:
_هنوز بقیه نیومدن؟
_لابد سر کلاساشونن.
هیونجین روی زمین دراز کشید و چشماشو بست.
_ریدم به این معلم دنس...پدر منو دراوورد!
_دوسی و کارینا کجان؟
_اونام بدبخت شدن بابا...یه حرکاتی گفت بهمون که اصلا فکر کنم کبود بشیم همه...
_چی چی گفت مگه؟
_وحشتناکه بابا یادم ننداز...
هیسونگ و هه سو هم وارد کلاس شدن.
_چتونه؟
هیسونگ نگاهی به کینو انداخت و کینو شونه هاشو بالا انداخت. هه سو دست پاچه به سمت کیفش رفت و دفترشو دراوورد و شروع کرد به یادداشت کردن. هیونجین که کنار میز هه سو دراز کشیده بود، بلند شد و به دفترش نگاه کرد.
_چی مینویسی اصلا به این سرعت؟
هیسونگ چشم غره ای رفت و گفت:
_به تو چه!
_مگه دارم با تو حرف میزنم؟
_دارم فرمول مینویسم.
هیسونگم جلو اومد و گفت:
_دختر تو آخر خودتو میکشی...
هه سو بی توجه یادداشت میکرد. یونگبوکم وارد کلاس شد و به سمت کیفش رفت. معذب گفت:
_خب...من یکم کیک درست کردم...دوست دارین امتحان کنین؟
بچه ها به یونگبوک نگاه کردن. هه چان گفت:
_مگه گاویم نکنیم؟
کم کم تک تک بچه ها اومدن و توی کلاس نشسته بودن. هه سو هنوز درحال نوشتن بود و پشت سرش، هیونجین یه جوری ادا درمیوورد انگار که داشت رپ میکرد. هیسونگ که میدونست هه سو از توجه زیاد، معذب میشه، چشم غره ای رفت و به هیونجین فهموند که خفه بشه ولی در عوض هیونجین فقط براش زبون دراوورد.
در باز شد و آقای یانگ با لبخند ازش بیرون اومد.
_بچه ها...شماها که هنوز اینجایین!
کینو که تازه یادش اومده بود، بلند معذرت خواهی کرد که باعث شد بقیه حتی آقای یانگ هم پنیک کنه و بپره. بعد بچه ها، سریع از جاشون بلند شدن و تا زمانی که به نیمکتای توی حیاط برسن، دواییدن. کارینا که دیده بود، دوباره نیمکت کثیف بهش افتاده، به حدی جیغ و داد کرد که آقای یانگ بهش گفت حتما بعد از این کلاس باید حجنرشو بررسی کنه.
_خیله خب...امروز حال دلتون چطوره بچه ها؟
دوباره روی میز نشسته بود و لبخند میزد. اینبار، یریم جلو نشسته بود و اونم با هر خنده ی آقای یانگ، میخندید.
_یریم واقعا خوش خندس!
یریم سرشو تکون داد و علامت لایک و بعد قلب و با دستش درست کرد که باعث شد آقای یانگم متقابلا همین کارو بکنه. سونوو که بنظرش این حجم از کیوت بازی دیگه داشت مسخره میشد، گفت:
_میگم...نظرتون چیه بیخیال بشین؟
_اوه درسته...خب، من یکم اینجوریم که نمیتونم کیوت بازی درنیارم...خوشحالم که یکیو پیدا کردم که مثل منه!
خندید و ادامه داد:
_امروز حال دلم از صد در صد، نود و پنج درصده! اگه بخوام راستشو بگم، هشتاد درصد بود ولی با واکنش یریم عزیز شد نود و پنج درصد...ممنونم دخترم!
یریم متقابلا لبخند زد و تشکر کرد.
_خب بچه ها...تکلیفتون چی بود؟
کینو از جاش بلند شد و جواب داد:
_همون که راجب این بود صفتی هست که تو اسممون باشه که بخوایمش یا اسممون توصیفمون میکنه یا نه.
آقای یانگ که پنیک کرده بود، گفت:
_پسرم تو چرا همش یهو از جات بلند میشی؟
کینو خجالت زده گفت:
_ببخشید آقا...عادت دارم!
_اشکالی نداره پسرم! خب...بیا از خودت شروع کنیم.
_من واقعا نمیدونم چی بگم...میشه سینما و تئاتر..
_خب؟
_خب چیزی نمیشه که...
_چرا نمیشه؟ این میتونه این معنی رو داشته باشه که مثلا شاید به سینما و تئاتر علاقه داری.
کینو کمی فکر کرد.
_راستش من از کارگردانی خوشم میاد....
آقای یانگ دستی زد و لبخند زد.
_دقیقا! همیشه همین نیست ولی ممکنه که بشه. پس مامان و بابات خیلی باهوش بودن، یه جورایی پیشبینی کردن اینطور نیست؟
کینو خندید و خجالت زده دستشو پشت گردنش گذاشت.
_خب...بقیه چی؟
لیا دستشو بلند کرد و گفت:
_من از معنای اسمم واقعا راضی ام!
آقای یانگ خندید و سرشو تکون داد.
_بله دخترم! خیلی خوشگلی!
لیا ژست کیوتی گرفت که باعث شد پشت سرش یونگهون بگه:
_بخدا که چندشی!
آقای یانگ به یونگهون اشاره کرد.
_پسرم، تو بگو.
یونگهون اول پنیک کرد ولی سریع خودشو جمع کرد و گفت:
_خب...حقیقتا من همیشه خستم...نمیفهمم شاد و این چیزاشو...
_پس دوست داری داشته باشیشون؟
_خب...کیه که نخواد شاد باشه آقا..
_پس چرا بیشتر براش تلاش نمیکنی؟ بنظرم که میتونی.
_نمیدونم خب خیلی کلیه...
تا آقای یانگ خواست حرف دیگه ای بزنه، دوسی بلند زیر گریه زد. جوری که کل کلاس ساکت شدن و پنیک کردن. دوسی کنار کارینا روی نیمکت اخر سمت چپ نشسته بود و با تمام وجودش داشت گریه میکرد. کارینا که حسابی پنیک کرده بود، زبونش بند اومد. مدتی گذشت و دوسی آروم تر شد. خجالت زده صورتشو پاک کرد. سرشو پایین انداخت و گفت:
_خیلی معذرت میخوام...روز خیلی بدی داشتم...
معلم یانگ لبخندی زد و گفت:
_مهم نیست دخترم...همین که تصمیم گرفتی خودتو خالی کنی خیلی شجاعانه بود! بهت افتخار میکنم!
دوسی دوباره گریش گرفت. یونگبوک از جاش بلند شد و بغلش کرد. دوسی محکم یونگبوک و گرفت و توی بغلش گریه کرد. هیونجین گفت:
_امروز معلم دنسمون خیلی بد با بقیه رفتار کرد...دوسی خیلی خوب میرقصید ولی چون باهاش لج داشت، از همه بدتر باهاش رفتار کرد!
کارینا با حرص گفت:
_اصلا ادب نداره! انگار نوکرشیم!
اقای یانگ دستی زد و گفت:
_بچه ها ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم!
کمی گذشت و بعد ادامه داد:
_اما این مشکل بزرگتراس...به جای اینکه مسائل و برای کوچیکترا اسون کنن، فقط براشون سخت ترش میکنن و باعث میشن که خودشونو ببازن. دوسی تو خیلی شجاعی که راجبش واکنش نشون دادی...من زمانی که همسن شما بودم، همه چیو توی خودم میریختم و این اصلا بهم کمکی نمیکرد...خدا میدونه که چقدر بهت افتخار میکنم!
یریم با حرص گفت:
_واقعا چه معلم رو مخی....
که به اخم آقای یانگ که نگاه کرد، سریع گفت:
_ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم، شرمنده آقا حواسم نبود!
اقای یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_تا حالا شده براتون سوال بشه که چرا آدم بزرگا اینجورین؟ با اینکه من الان سی و نه سالمه ولی هنوز بهش فکر میکنم...زمانی که بچه بودمم بهش فکر میکردم...
جیسونگ که بازم آخر نشسته بود، یعنی روی نیمکت اخر سمت راست، گفت:
_شاید چون تمام بچگیشون به خودشون گفتن زمانی که بزرگ بشیم، تمام این عقده هامونو سر بچه ها خالی میکنیم!
_خب این جواب یکم تنده ولی بیاین رای گیری کنیم. نظر شما چیه؟
همه ی بچه ها به جز هه سو و یونگبوک دستشونو بالا بردن.
آقای یانگ تعجب کرد و گفت:
_دلیل شما چیه؟
یونگبوک کمی فکر کرد و گفت:
_بنظر من، اونا فقط خوبیمونو میخوان ولی نمیدونن چیکار کنن....
هه سو هم سرشو تکون داد و با یونگبوک موافقت کرد. هیسونگ اهی کشید و به هه سو نگاه کرد. از نظر هیسونگ، هه سو خیلی خوب داشت با این قضیه رفتار میکرد. لیا گفت:
_بنظر من آدما فرق دارن...ولی خب حرف یونگبوک درست بود بنظرم...از طرفی، حرف جیسونگم درست بود..
هه چانم موافقت کرد.
_مثل سبک های مختلف موسیقی...ما کلی سبک داریم و ادما هم توی زندگیشون کلی سبک مختلف دارن...فکر میکنن دارن توی اون سبک میترکونن ولی آخر یه روزی فراموش میشن!
آقای یانگ سرشو تکون داد.
_مثال زیبایی بود!
رو به جیسونگ کرد و پرسید:
_چرا همچین فکری میکنی پسرم؟
جیسونگ از زیاد حرف زدن متنفر بود. واقعا دوست نداشت حرفی بزنه ولی از اینکه این معلم جدید، با همه چی یه جوری رفتار میکرد انگار نه انگار که برای خیلیا مشکلیه، متنفر بود.
_اگه بخوام مثال بزنم، به همون چیزی میرسم که همه میدونن. چند تا از بچه ها میتونن توی زندگیشون کاریو بکنن که دوست دارن؟ شاید چهل درصد! کسی اهمیتی نمیده..برای همه این مهمه که تو طبق استاندارد های اونا باشی. تا حالا شده خانوادتون بیان و بهتون بگن دوست دارین چیکار کنین؟ تنها زمانی ازتون میپرسن که تولدتون باشه، نمره ی خوبی گرفته باشین یا اینکه ناراحتتون کرده باشن و فکر میکنن اینجوری دوباره دلتونو بدست میارن. تنها زمانی براشون خیلی فوق العاده این که حرفاشونو گوش بدین، نمرتون خوب باشه و به هیچ وجه جوری نباشین که اونا نمیخوان. اینا چه معنی ای میدن؟ اینکه ما همه مثل عروسکیم در برابر خانواده هامون...برامون غذا و وسایل دیگه میخرن و در برابرش، باعث میشن که تا زمانی که زنده ایم، کلی احساس گناه بکنیم و بخوایم همش از یکی دیگه بهتر باشیم تا اونا بتونن پیش بقیه پز بدن بدون اینکه براشون مهم باشه که ما همه زیر چه فشارایی برای رسوندن اونا به ارزوهاشون میریم....شما اسم اینارو چی میزارین؟ اونا جوری رفتار میکنن که انگار ما خواستیم بدنیا بیایم و ازشون التماس کرده باشیم...
همه ی کلاس سکوت کرده بودن. بعد از مدتی، آقای یانگ لبخندی زد.
_خیلی خوب توضیح دادی پسرم! واقعا باعث شدی زبونم بند بیاد!
جیسونگ از واکنش آقای یانگ تعجب کرد. آقای یانگ بدون اینکه مخالفتی بکنه، قبول کرده بود...اون یه بزرگسال بود ولی حرفاش و قبول کرده بود!
_منم تقریبا اینجوری فکر میکنم...درسته که خانواده ها خیلی برامون زحمت میکشن ولی توی بیشتر مواقع واقعا اهمیتی به سلامت روانی بچه هاشون نمیدن...از یه سنی به بعد فقط شروع به منت کردن و سرزنش کردن بچه ها میکنن..این خیلی دردناکه..
تمام مدت، هیسونگ داشت به هه سو که اسپری توی دستشو محکم فشار میداد، نگاه میکرد. البته، بیشتر بخاطر این بود که این دفعه پیش هیونجین نشسته بود و این اعصابشو خورد میکرد. هیسونگ و هیونجین توی یه سال گذشته، کلا در حال کتک کاری بودن و از هم دیگه متنفر بودن. اما به جز هیسونگ، هیونجینم حواسش به هه سو بود که محکم اسپریشو فشار میداد. دستشو زیر چونش گذاشته بود و زیرچشمی بهش نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد که الان اگه اسپری و از دستش بگیره، خیلی کار مسخره ایه؟
_شما از رشته هایی که میخونین راضی این؟
هه سو اسپری توی دستشو محکم تر گرفت. هیونجین که میترسید دستشو زخم بکنه، اسپری و آروم از دستش گرفت و زمزمه وار گفت:
_دستتو زخم میکنی.
هه سو که معذب تر شده بود، برای مدت کوتاهی به هیونجیننگاه کرد و بعد، سرشو تکون داد. هیونجین لبخند محوی زد و گفت:
_ببخشید معذبت کردم...
_نه، اشکالی نداره...فقط میشه بهم بدیش؟
هیونجین اسپری و بهش برگردوند و هه سو هم، اسپریشو جلوی دهنش گذاشت و به خودش تنفس داد. هیونجین ابروشو بالا داد و با خودش فکر کرد که الان بخاطر اینکه معذب شد نفسش بند اومد یعنی؟
معلم یانگ ادامه داد:
_من اول مجبور شدم رشته ی پزشکی رو بخونم...من از این رشته متنفر بودم...تا چهار سال تو همین رشته بودم ولی بعد یه مدت با خودم گفتم که دیگه نمیتونم تحملش کنم...برای همین ازش بیرون اومدم و روانشناسی رو خوندم. البته اونم ماجرا داره چونکه من کلا یه رشته ی دیگه رو دوست داشتم؛ این رشته رو انتخاب کردم چونکه میخواستم دوباره شاد بشم...شاد بودن واقعا دنیایی داره بچه ها....نظرتون چیه موضوع جلسه ی بعدی همین باشه؟ میخوام راجب اینکه واقعا چند درصد قلبتون خوشحاله برام بگین.
بچه ها اون روز، همشون درحالی به خونه رفتن که کلی احساسات درهم داشتن. با خودشون میگفتنکه نکنه واقعا تا حالا اشتباه زندگی کرده بودن؟ کاری که داشتن با خودشون میکردن درست بود؟ اینکه همیشه یه جوری رفتار میکردن که خیلی سرسختن واقعا کار درستی بود؟
روز چهارشنبه بود. شب بود و جیسونگ بعد از تموم شدن مدرسه، بالای پشت بوم مدرسه بود. اینکارو تا به حال، صدها بار انجام داده بود و هربار، با خودش فکر میکرد که شاید کار درستی نباشه ولی اینبار دیگه گفته بود به درک؛ چه فرقی میکنه! بالای سکو ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد. با خودش میگفت که چقدر همه خوشحال بنظر میرسن...چقدر همه جا نورانیه....چرا زمانی که اون میخواست خودشو بکشه همه جا باید نورانی باشه و همه شاد باشن؟ این یعنی همه خوشحالن؟ اینکه اون میخواد بمیره خوشحالی داره؟ اون فقط هیجده سالش بود، چیش خوشحالی داره....اینکه یه نوجوون میخواد خودشو بکشه، به این معنا نیست که دولت و مردم چقدر فاسد و بدجنسن؟ این باید رسم دنیایی باشه که اون پاشو توش میزاشته؟
_اگه الان نتونی خودتو بندازی، یعنی هیچوقت نمیتونی.
جیسونگ به سمت صدا برگشت و معلم یانگ و دید. چشم غره ای رفت. خنده ی عصبی ای کرد و گفت:
_استاکر شدین معلم یانگ؟!
لبخند زد.
_نه، اومده بودم هوا بخورم دیدم این بالایی. الان میشه گفت، ده دقیقه ای هست که اون بالا ایستادی. اگه میخواستی بمیری، دو سه دقیقه برات کافی بود ولی الان خیلی گذشته...پسرم تو نمیخوای بمیری.
جیسونگ با عصبانیت از سکو پایین اومد و همونجوری که تمام چشماش اشکی شده بودن، یقه ی معلم یانگ و گرفت.
_فکر میکنی خیلی حالیته؟ هر دفعه میای میگی که حال دلتون چطوره و صد تا کوفت و زهرمار دیگه و فکر میکنی اینجوری حال هممون خیلی بهتر میشه؟ اصلا دنیایی که توش زندگی میکنیم و میبینی؟
فریاد زد:
_واقعا فکر میکنی حال ما بهتر میشه؟!
معلم یانگ درحالی که بغض گلوشو فشار میداد و قطره اشکی از چشماش پایین میومد، گفت:
_نه...
دست جیسونگ شل شد و ناباورانه به معلم یانگ نگاه کرد.
معلم یانگ لبخندی زد.
_همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انتظارات پدر و مادراتونو و مردم دیگه رو تحمل کنین؟ نه تنها شما، بلکه هیچ ادمی نمیتونه خوب باشه...تنها دلیلی که دارم اینه که میخوام بهتون ثابت کنم شمام تنها نیستن...شما به هیچ وجه تنها نیستن چونکه تمام مردم اون بیرون دلشون شکسته...همه دلاشون شکسته ولی بلدن چیجوری نقش بازی کنن...این خیلی دردناکه ولی حقیقت داره...دوست دارم اروم بگیرین و با همسن و سالاتون راجبش حرف بزنین چونکه کس دیگه ای براش مهم نیست و متوجه ی احساساتتون نمیشه...
جیسونگ که چند قطره اشک از چشماش پایین میومد، عصبی خندید و به اطراف نگاه کرد. معلم یانگ دستشو گرفت و تو چشماش نگاه کرد.
_توی جلسه ی بعد، اگه کسی مثل خودت پیدا نکردی، باشه قبول...همین بالا بیا و خودتو بنداز و منم تماشا میکنم. اینجوری همیشه یادم میمونه یه آدم دروغ گو بودم ولی اگه کسی رو پیدا کردی، به خودت زمان بده...فقط بهم یه شانس بده تا بهت ثابت کنم.
جیسونگ قبول کرد. نمیتونست رد بکنه...اینکه کس دیگه ای مثل اون، دلش شکسته بود باعث میشد خوشحال بشه. حتی بخاطر این احساسش، حس گناه میکرد و با خودش یادآوری میکرد که ادما هرچقدر که بگن از خوشحالی دیگران خوشحال میشن، از ناراحتیشونم خوشحال میشن و این بنظرش وحشتناک بود....اون شب، کل راهو از مدرسه تا خونه پیاده رفت. یه ساعت توی راه بود و فکر میکرد. نمیدونست چند بار نزدیک بود تصادف بکنه یا چند بار به مردم دیگه خورده بود ولی یه چیزی براش مهم بود؛ سه شنبه ی بعد!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Tuesdays
Fanfic[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...