روز سه شنبه بود،ساعت آخر. بچه ها بعد از خوردن زنگ کلاس، همه به حیاط رفته بودن و حتی کارینا و سونوو سر اینکه چه کسی روی نیمکت اخر که کثیف بود، بشینه، دعوا کرده بودن و از طرف مدیر، اخطار گرفته بودن. آخر دوتاشون مجبور شدن که روی نیمکت اخر بشینن و تمام مدت، به هم دیگه چشم غره برن. معلم یانگ اون روزم مثل همیشه روی میز نشسته بود. به بچه ها با لبخند نگاه میکرد و گفت:
_خب بچه ها، تکلیف امروزتون سوال الانمه، حال دلتون چطوره؟
بچه ها اول بهم نگاه کردن. میخواستن ببینن کی میخواد اول شروع کنه. کسی بلند نمیشد. لیا از جاش بلند شد و گفت:
_امروز درصد شادی قلب من چهل درصده. اون معلمای عوضی و پدر و مادرم به همراه فامیلای احمقمون، کلا اعصابمو تو کل این هفته خراب کردن! دیروز انقدر عصبانی بودم که رفتم بازار، یه کیسه بوکس خریدم و تا میتونستم، بهش ضربه زدم. البته که بابا و مامانم دعوام کردن چونکه میگفتن یه خانوم نباید اینجوری رفتار کنه ولی ذره ای برام اهمیتی نداره! من عصبانی بودم و اون لحظه این حالمو خوب میکرد پس هیچ اشتباهی مرتکب نشدم و اونا و نه هیچکس دیگه نمیتونه فقط و فقط بخاطر اینکه دختر بدنیا اومدم، بهم بگن چیکار کنم.
معلم یانگ دستی زد و گفت:
_براووو! فوق العاده بود دخترم! این همون اعترافیه که من دنبالشم!
لیا ژست کیوتی گرفت و نشست. یونگهون گفت:
_همه چیز خوب بود تا زمانی که اون ژست و رفتی...
لیا گفت:
_فدام بشی الهی عاشقمی بیشتر عاشقم میشی اینجوری؟!
یونگهون چشم غره ای رفت. جیسونگمردد به معلم یانگ که داشت بهش نگاه میکرد، نگاه کرد و از جاش بلند شد.
_حال دل من هیچوقت به پنجاه درصدم نمیرسه...همیشه این حس مزخرف و دارم که اگه بیشتر از سی درصد بشه، یهو همه چیز خراب میشه و زندگیم بدتر از الانی که هست میشه. مجبورم همش همه ی حرفامو توی خودم بریزم و بعد یه جوری رفتار کنم که انگار مثلا وای چقدر من ساکتم، چقدر من بچه خوبیم، چونکه اگه اینجوری نباشم، بقیه همش ازم سوال میپرسن و این منو عجیب معذب میکنه...من از معذب بودن متنفرم و کسی هم برای بهتر شدن بهم کمک نمیکنه...چرا؟ چون همه فکر میکنن زندگی خودشون بدتر از مال توئه و هروقتم که بخوای باهاشون حرف بزنی، اخرش یه جوری تمومش میکنن که انگار تو مشکلت هیچی نیست و فقط داری دراماتیک بازی درمیاری! میدونین آخرین باری که با مامانم حرف زدم بهم چی گفت؟ بهم گفت تو که اصلا سنی نداری، چرا مزخرف میگی!
خنده ی عصبی ای کرد.
_واقعا خنده دار نیست؟ اصلا براش مهم هست که من افسردگی دارم؟ من توی همین سن تا حالا صد دفعه خواستم خودکشی کنم ولی بازم همه فکر میکنن که من فقط یه بچه ی دراماتیکم...احمقانس، خیلی احمقانس...اینجور مواقع از همه کس و همه چیز متنفرم...
سرجاش نشست و یه نفس عمیق کشید. حس میکرد تازه متولد شده. انگار اون باری که روی دوشش سنگینی میکرد، دیگه اونجا نبود و حس سبکی میکرد.
معلم یانگ لبخندی زد و دست زد.
_این واقعا شجاعانه بود...نبود؟ واقعا شجاعانه بود! واقعا بهت افتخار میکنم!
یونگبوک از جاش بلند شد و به جیسونگ کیکی تعارف کرد. جیسونگ لبخند زد و ازش تشکر کرد. کینو گفت:
_جیسونگ میدونم نباید شوخی کنم ولی بخدا تو استعداد رپ کردن داری!
با زدن این حرف، همه حتی جیسونگم خندیدن. جیسونگ یه گازی به کیکش زد و گفت:
_من قبلا کارآموز بودم.
با زدن این حرف، همه به سمتش برگشتن.
_جدی میگی؟
_پشمام!
_شوخی میکنی؟
_وای پس بگو...
_کارت خیلی درسته که....
_چرا قبلا بچ؟ حیف نیست؟
جیسونگ بلند خندید.
_دیوونه شدین؟ دارم میگم افسردگی دارم...کارآموزی صد برابرش میکرد!
بچه ها همه سراشونو تکون دادن. هیسونگ گفت:
_اره واقعا کارآموزی مزخرفه!
معلم یانگ پرسید:
_هیسونگ تو کاراموزی؟
هیسونگ سرشو تکون داد.
_واقعا؟ ما تو کلاسمون ایدل آینده داریم پرورش میدیم؟
هیسونگ خندید. یونگبوک کیکی بهش تعارف کرد و گفت:
_وقتی ایدل شدی، به من و خواهرام زودتر از همه امضا میدی؟
هیسونگ خندید و سرشو تکون داد.
_تازه میارمتون توی بخش وی آی پی!
هه چان بلند شد و گفت:
_یعنی چی بچ پس ما چی؟
بقیه هم تایید کردن و هیسونگ درحالی که میخندید، به بقیه میگفت که حتما برا اونام کنار میزاره.
معلمیانگ گفت:
_پس واجب شد هیسونگ و جیسونگ برامون آهنگ بخونن نه؟
هیسونگ و جیسونگ دوتاشون پنیک کردن. بچه ها پاهاشونو به زمین میکوبیدن و تشویقشون میکردن.
هه چان و یریم و لیا از جاشون بلند شده بودن و حکم چیرلیدر و داشتن.
_حالا همه، یک، دو، سه، سونگ سونگ، سونگ سونگ، سونگ سونگ، سونگ سونگ!
بچه ها هم باهاشون همراهی میکردن. یونگبوک دستاشونو گرفت و بلندشون کرد. هیسونگ و جیسونگ ثانیه ای به هم نگاه کردن و بعد، هیسونگ توی گوش جیسونگ گفت:
_اهنگ کیل می هیل می رو بلدی؟ الان به وضع کلاسم میخوره.
جیسونگ سریع سرشو تکون داد و هیسونگ لبخند زد. همه ساکت شدن و به صداهاشون گوش دادن. زمانی که به قسمت رپ جیسونگرسید، هیونجین، دوسی و کارینا بلند شده بودن و به طرز مسخره ای میرقصیدن که بچه های دیگه هم از جاهاشون بلند شدن و باهاشون همراهی کردن. زمانی که جیسونگ درحال خوندن بود، هیسونگ مدام روی پای هیونجین لگد میکرد و هیونجینم دو متر بالا میپرید و موهاشو میکشید، از اون طرفم هه سو دوتاشونو بزور جدا میکرد تا وقتی که به پارت هیسونگ میرسید. معلم یانگ با خوشحالی بهشون نگاه میکرد و باهاشون همراهی میکرد.
بعد از تموم شدن اهنگ، بچه ها همه براشون دست زدن و هیسونگ و جیسونگ همو بغل کردن و ژستای گنگ گرفتن. معلم یانگم ازشون عکس میگرفت و مدام میگفت که بعدا اینارو میزاره تو توییترش که سر اولین کنسرت سونگ سونگ، اون حضور داشته. بعد از یه مدتی که جو آروم شد، معلم یانگ دستی زد و گفت:
_واقعا جو رو عوض کردین پسرا...البته از تیم دنس کلاسم متشکرم که با حرکات بشدت نمایشیشون، جو رو بیشتر عوض کردن!
بچه ها خندیدن. معلم یانگ ادامه داد:
_خوشحالم که تونستین توی کلاس من شاد باشین...حس میکنم امروز، یکی از روزاییه که شادی قلبم به صد در صد میرسه!
اون روز، آقای یانگ بهشون تکلیف خاصی نداد و فقط بهشون گفت که توی گروه چتی که قرار بود کینو براشون درست کنه، اهنگای مورد علاقشونو بفرستن.
جیسونگ بعد از جمع کردن وسایلش، در حال رفتن از کلاس بود که کسی صداش کرد.
_جیسونگ...
جیسونگ به سمت صدا برگشت و هه سو رو دید.
_هه سو؟ چیزی شده؟
هه سو به کوله پشتیش، محکم چسبیده بود و قبل از اینکه دوباره حرف بزنه، اسپریشو جلوی دهنش گذاشت و به خودش تنفس داد. گلوشو صاف کرد و گفت:
_منم همینم...
جیسونگ کمی فکر کرد که متوجه ی منظورش بشه ولی بعد که متوجه شد، چشماش درشت شدن و تعجب کرد. از بین تمام ادمای توی این کلاس، تنها کسی که فکر میکرد اینجوری نباشه، هه سو بود!
_واقعا؟
_اوهوم...میدونم بهم نمیاد...
از توی کیفش یه کاتر و دراوورد و جلوی جیسونگ گرفت.
_این همیشه با منه...هیچکس نمیدونه حتی هیسونگ...
جیسونگ به کاتر توی دستاش نگاه کرد. اونم همیشه یه کاتر توی کیفش نگه میداشت.
_یه لحظه صبر کن...
از توی کیفش، کاترشو بیرون اوورد و جلوی هه سو گرفت. هه سو از دیدن کاتر توی کیفش، لبخند زد و با ذوق بهش نگاه کرد. بعد سریع گفت:
_ببخشید...چرا باید از اینکه یکی کاتر داشته باشه خوشحال باشم...
_ایرادی نداره...این ذات آدماس! همون قدر که شادی دیگران و میخوایم، ناراحتیشونم میخوایم...راستش منم از اینکه تو توی کیفت کاتر داری، خیلی خوشحالم...
خنده ی محوی کرد.
_الان آدم بدی ام؟
هه سو سریع سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه، اصلا!
جیسونگ کمی فکر کرد.
_تو دازای و میشناسی؟
هه سو با شوق و ذوق بیشتری بهش نگاه کرد.
_البته که میشناسم! من عاشقشم!
جیسونگ دستشو دراز کرد و گفت:
_ایا شما مایلین با من خودکشی کنید بانو؟
هه سو بلند زیر خنده زد و دستشو محکمگرفت.
_البته! الان شدیم رفیقای سوسایدی؟
جیسونگ هم خندید و سرشو تکون داد.
_اره، رفیقای سوسایدی!
کینو داشت میرفت خونه که سونوو پشتش داد زد:
_مرتیکه صبر کن باهم بریم!
کینو ایستاد و خندید.
_چته تو!
_بیا با هم بریم.
کینو دستشو دور شونه هاش گذاشت و گفت:
_بیا بریم پسر.
یکم گذشت و دوتاشون توی راه، ساندویچ خریده بودن و درحال خوردن بودن.
_بیینم سونوو، تو چه سبک موسیقی ای میخوای بفرستی؟
_من عاشق هیپ پاپ و رپم.
کینو با چشمای گرد بهش خیره شد و ساندویچشو بزور قورت داد. سونوو به پشتش چند تا ضربه زد تا بهتر هضم کنه و گفت:
_یا خدا چه مرگت شده!
_خفه شو...
_خودت خفه شو بیشعور!
_من عاشق هیپ پاپ و رپم!
_خفه شو!
_خودت خفه شو احمق!
_رپر مرد مورد علاقت؟
هر دو تاشون باهم گفتن:
_مَشین گان کِلی.
دوتاشون شلوغ کاری کردن.
_رپر زن مورد علاقت؟
هردوتاشون باهم گفتن:
_مِگان دِ استِلیون!
_وات د فاک!
_خفه شو!
_بچ یعنی چی!
_خفه شو احمق...نمیتونم باهات!
توی کل راه اینور و اون ور میپریدن و اهنگای مورد علاقشونو توی خیابون بلند میخوندن. مردم خیلی بد نگاشون میکردن ولی براشون مهم نبود...بعضی وقتا همین لحظه ها تبدیل میشدن به خاطره...خاطره هایی که جوونیتو میساختن...خاطره هایی که هروقت بهشون فکر میکنی، با خودت میگی که اره، منم جوونی کردم!
أنت تقرأ
Tuesdays
أدب الهواة[تمام شده] _همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...