قسمت پنجاه و پنجم_سه شنبه، زنگ آخر

23 5 3
                                    

روز سه شنبه بود. عجیب بود! روزی باید همه چی تموم میشد که همه چی شروع شده بود...همشون حس عجیبی داشتن. بیشتر از همه جیسونگ. استرس داشت. بچه ها مدام میومدن پیشش و باهاش حرف میزدن تا استرسش کمتر بشه. سونگمین و سورا هم اومده بودن. خانواده ها هم اومده بودن و یه گوشه ی دیگه نشسته بودن. بومین، سانها و دهوی هم جشن مدرسه ی خودشونو ول کرده بودن و اونجا اومده بودن. ریوجینم اون روز اومده بود تا دوسی تنها نباشه‌. بلاخره کسی رو نداشت که برای جشن بیاد. به علاوه ی خودش، چند تا از دوستاش که دوستای دوسی هم بودنم، اوورده بود. معلم پیانوی لیا، دیوید هم به جای خانواده اش اومده بود. هه جین، جسپر، جنو و گیوری هم به عنوان خانواده ی کارینا اومده بودن. از طرفی، مادربزرگ پدری جیسونگ هم اومده بود. هروقت که جیسونگ و میدید، از دور لبخند میزد و براش دست تکون میداد. جیسونگم متقابلا لبخند میزد و سرشو تکون داد. دست یونا رو محکم گرفته بود و مدام درباره اینکه به جای مدرسه ی خودش، مدرسه ی برادرش رفته، دعواش میکرد‌. به حدی رسیده بود که یونا رفت و کنار دوستای ریوجین نشست اما نتونست زیاد اینکار و بکنه چون مادربزرگش دوباره پیش خودش نشوندش و مدام بهش میگفت که با اونا نگرده چون ظاهرشون خوب و موجه نیست. یونا اهی از سر کلافگی کشید.
_خب منم ظاهرم موجه نیست!
_مشکلی نیست عزیزم. توام درست میشی!
یونا آب دهنشو صدا دار قورت داد.
_جیسونگ پیش من بزرگ شده. مادر و پدرش همیشه سرکار بودن. همونقدری هم که پیش اونا بود، من به تربیتش رسیدگی میکردم. توام زیاد سنی نداری؛ عزیزم توام هنوز وقت داری.
یونا نگاهی به دوستای ریوجین انداخت و زمزمه کرد:
_کمک!
یکی از پسرایی که توی پشت صحنه فعالیت میکردن، به جیسونگ گفت:
_سونبه باید بری.
سرشو تکون داد. لبخند زد و تشکر کرد. یه نفس عمیق کشید و روی صحنه رفت. با اومدنش روی صحنه، همه شروع به دست زدن کردن. جیسونگ خجالت زده خندید و احترام گذاشت.
_سلام. روزتون بخیر. من...
قبل از اینکه بتونه خودشو کامل معرفی کنه، همه یک صدا گفتن:
_هان جیسونگ.
جیسونگ خجالت زده خندید و احترام گذاشت.
_بله. خیلی ممنون از اینکه انقدر متحد گفتین! یادم رفت که بپرسم...حال دلتون چطوره؟ حال دل من امروز شصت درصده. شاید چون اضطراب دارم و از طرفی برای کامبک جدید زیاد تمرین نکردم و قراره حسابی تنبیه بشم؟
نگاهی به معلم یانگ انداخت که سمت چپ دیوار رو به روش وایساده بود و لبخند میزد. متقابلا لبخند زد و سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه.
_همونطوری که میدونین، امروز همه دور هم جمع شدیم تا جشن آخر سال و کنار هم بگذرونیم.
خندید.
_حرف زدنم یکم یه جوریه نه؟
هه چان از پشت داد زد:
_شبیه معلم وانگ شدی!
جیسونگ خندید و سرشو تکون داد.
_معلم وانگ؟ خب نمیدونم چی بگم! بگذریم...راستشو بخوام بگم من واقعا تعجب کردم وقتی که بهم گفتن که باید مجری یا بهتر بگم، سخنران این جشن باشم. اگه واقع بین باشیم، کسایی بودن که خیلی بهتر میتونستن از عهده ی اینکار بر بیان. مثلا هه چان یا یریم. اون دو تا توی صحبت کردن خیلی بهتر از منن. به عبارتی خیلی بیشتر میتونن همه رو بخندونن اما خب...چرا دروغ بگم؟ من بیشتر توی شکایت از همه چی خوبم! هیچوقت فکرشم نمیکردم که بتونم توی جشن فارغ التحصیلی از دبیرستانم شرکت کنم. نه بخاطر اینکه نمراتم خوب نبودن و این حرفا...
ثانیه ای سکوت کرد.
_راستش بیشتر بخاطر این بود که فکر نمیکردم انقدر زنده بمونم که بتونم شرکت کنم!
کارینا آهی از سر کلافگی کشید.
_این چیزا چین که داره میگه!
دوسی سرشو تکون داد.
_شاید برای همین بود که نمیذاشت بخونیم!
هه سو مخالفت کرد.
_نه توی کاغذش اینچیزارو ننوشته بود!
_چی؟
_امروز صبح وقتی که حواسش نبود، به کاغذش نگاه کردم. این چیزارو ننوشته بود!
سونوو گفت:
_یعنی چی پس؟
هه سو سرشو تکون داد.
_یعنی داره از خودش میگه اینارو!
_زندگی ماها، یعنی تمام بچه هایی که توی کلاس یازدهم بودن، یکم پیچیده تر از این حرفا بود! شاید براتون جالب باشه که چرا دارم میگم یازدهم درسته؟ خب...سال دهم کلا سالی نبود که بخوام بعنوان یه سال خوب ازش یاد کنم. همه سرشون توی کار خودشون بود و تنها چیزی که بهش فکر میکردن یه راهی بود که بتونن از طریقش به دانشگاه برن. البته این چیز عجیبی نیست! اگه همچین مدرسه ای بیای، قطعا نمیخوای ترک تحصیل کنی! اما خب سال یازدهم...یه سالی بود که زندگی هممونو عوض کرد. اممم شاید سالی بود که بشه گفت بهترین سال زندگی من بود؟
خندید.
_خب...اون اوایل، با خودم میگفتم چیجوری با یه مشت حرف احمقانه و کلیشه ای، میتونم بهتر زندگی کنم؟ این احمقانس! هیچکدومشون متوجه ی حالی که من توش قرار دارم، نیستن! اما یه روزی، زمانی که میخواستم همه چیز تموم بشه، یه نفر جلومو گرفت و بهم گفت که اگه میخواستم تمومش کنم، بدون اینکه صبر کنم، اینکارو میکردم. بهم گفت اگه واقعا این خواسته ی قلبیه من بوده، پس نباید حتی یه ثانیه هم توش درنگ میکردم. اون زمان از دستش عصبانی شدم ولی حقیقتش...فکر کنم راست میگفت؟! یکی از دوستایی که چند روز بعدش پیدا کردم، یه روزی گفت که هیچکسی ته قلبش نمیخواد بمیره. همه میخوان یه اتفاقی بیوفته که اینکارو نکنن. یعنی امید...به دنبال یه امیدن حتی اگه واهی باشه. حتی اگه احمقانه باشه! این همونجوریه که ما زندگی میکنیم نه؟ با امیدی الکی هر روز و از خواب بیدار میشیم. انگار نه انگار که قراره بلاخره یه روزی بمیریم ولی بازم به خودمون میگیم که تا زنده ایم، باید زندگی کنیم! راستشو بگم هنوزم فکر میکنم احمقانس ولی خب...بهتر از هیچیه نه؟ توی کلاسمون، یکی از بچه ها، تمام مدت کار میکرد و همراهش درس میخوند تا بتونه به هدفش برسه‌. زندگیش خیلی سخت تر از زندگی هر کدوممون بود. برنامش فشرده بود و هنوز که هنوزه نمیدونم چیجوری درس میخوند اما تمام تلاششو میکرد که به پدرش ثابت کنه این چیزیه که میخواد. خیلی تحسین برانگیز نیست؟
لیا خندید و ضربه ای به شونه ی سونوو زد.
_تورو میگه ها بیبی!
سونوو خندید.
_هی نمردیم و یه سلبریتی هم ازمون تعریف کرد!
_البته فقط اون شخص نبود! توی کلاس من، خیلیا بودن که برای رویاهاشون میجنگیدن. یه عده هم بودن، مثل من، که رویای خاصی نداشتن. البته یکی یه روزی بهم گفت که رویا نداشتن اشکالی نداره! بعضی از ادما، ترجیح میدن به جای رویا داشتن، زندگی کنن که خب چیز بدی نیست! همه که نمیتونن رویاهای بزرگ داشته باشن درسته؟ اممم توی کلاس من، بچه ها نه تنها با بزرگترا، بلکه حتی با خودشونم میجنگیدن. هر روز هم سخت تر از دیروزشون میشد ولی تصمیمی به باختن نداشتن! انگار که باید میجنگیدن و چاره ی دیگه ای نداشتن. این فقط راجب اون بچه هایی نیست که رویا داشتن، نه! همه همین بودن. بعد از سخنرانی من، نوبت به اهدای لوح تقدیراس درسته؟ پس بهتره حرفایی که میخوام و تند بزنم. توی کلاس من، تعداد بچه ها به بیست تا هم نمی رسید. همه هم یه مسئولیتی رو داشتن. میخوام از مبصر کلاسمون شروع کنم. پسری که بدون سخت گیری بزرگ شده بود ولی برای هممون سختگیری میکرد. جوری که خیلی از مواقع میخواستیم بزنیمش تا دست از سرمون برداره! مدام نگرانمون بود و بخاطر کارایی که میکردیم سرزنشمون میکرد. بهمون یادآوری میکرد که باید حد خودمونو بدونیم و دیگران و بخاطر خودمون توی زحمت نندازیم.
خندید.
_حالا که دارم فکرشو میکنم، جدا هرکاری که انجام میداد، بخاطر ما بود، درسته؟
کینو خندید و سرشو تکون داد. دستی زد و رو به بقیه کرد.
_میبینین؟ بلاخره میفهمین من چه فرشته ای بودم؟!
آهی کشید.
_هی خدا از این به بعد چیجوری میخواین بدون من زندگی کنین، هوم؟!
بومین خندید و دستشو روی شونش گذاشت.
_کینو جونم، لطفا خفه شو!
کینو چشم غره ای رفت و آهی از سر کلافگی کشید. کارینا خندید و بلند دست زد. محکم بومین و بوسید.
_دوستت دارم کصخل من!
_البته توی کلاسمون یکی دیگم اینجوری بود. امم نمیدونم میتونم اسمشو بگم؟ ممکنه بعدا کلی مقاله راجبش چاپ بشه! بلاخره خبرنگارا هم زیادن!
هیسونگ خندید و جا به جا شد. به خودش اشاره کرد.
_منو میگه! میشنوین؟ منو میگه!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_ببینم عقده ی دیده شدن داری؟!
هیسونگ مشتشو بالا اوورد.
_میخوای بمیری؟!
هه سو آهی از سر کلافگی کشید.
_دوتاتون اگه خفه نشین میمیرن؟!
_البته نمیشه دقیق گفت که فقط این شکلی بود...جدا از این قضیه، خیلی هم غیرتی بود! منظورم اینه که تا میدید یه نفر با دخترای کلاسمون صمیمی شده، خیلی شلوغ میکرد!
لیا آهی از سر کلافگی کشید.
_اوه بیبی یادم ننداز! اون پسره بود توی تیم بیسبال، یادتونه؟ چقدر جیگر بود! همین مرتیکه باعث شد از دستم بپره!
هیسونگ دستشو توی هوا تکون داد.
_من خودم پسرم بهتر میتونم خوب و بد و از هم تشخیص بدم! هر خری که سلام بکنه که نباید بهش پا داد!
_من کی گفتم پا میدم عزیزم؟!
سونوو آروم گفت:
_هیسونگ خفه شو! گفت عزیزم، دیگه خطریه!
_با اینحال...این ویژگی هان که باعث میشه ادما برامون عزیز تر بشن، درسته؟ اممم...
خندید.
_مثلا یکی از دخترای کلاسمون، اوایل به حدی خشن بود که هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم که بتونم باهاش حرف بزنم! انگار از شعاع ده کیلومتری، لیزر به سمت آدم پرتاپ میکرد!
یونگهون بلند خندید و دستشو روی شونه ی کارینا گذاشت.
_داره تویه سلیطه رو میگه!
_اما خب...این شخص بعدا تبدیل به یکی از بهترین ادمای زندگیم شد. قوی ترین و شجاع ترین آدم توی کل زندگیم! عجیبه نه؟ دقیقا ادمایی رو که فکرشو نمیکنی، تبدیل به بخشی از وجودت میشن! راستش توی یکی از همین کلاسا، دقیقا بعد از مدرسه، یکی دیگه از بچه هارو دیدم. بهترین دوستم! اون اولین کسی بود که باعث شد فکر کنم من عجیب نیستم. احتیاجی به درست شدن ندارم، فقط باید درک بشم! حتی برای خودمون یه اسمم گذاشته بودیم.
هه سو لبخندی زد و زمزمه کرد:
_رفیقای سوسایدی!
_یکی دیگه از بهترین ادمایی رو دیدم، کسی بود که بهم ثابت کرد با وجود تمام کمبودای دنیا هم میشه زندگی کرد. هرچقدر که زندگی سخت باشه، بازم باید زندگی کرد. هر بار که یه اتفاقی براش میوفتاد، هربار میخندید و میگفت که اشکالی نداره. بعضی وقتا با خودم میگفتم که واقعا چطور ممکنه؟! اصلا مگه میشه یه نفر انقدر آدم خوب و درست حسابی ای باشه؟! انقدر امید به زندگی داشته باشه...راستشو بگم هنوز که هنوزه برام عجیبه! میتونم اسمشو بگم؟ چون توی کلاسمون دو نفر این شکلین. منظورم هه چانه. اون جدا یه آدم عجیب و غریبه!
هه چان خندید. بلند شد و بهش احترام گذاشت. جیسونگم خندید و سرشو تکون داد.
_بله، درسته. خب از اونجایی که گفتم دو نفر دیگه این شکلین، میخوام راجب یکی از شیرین ترین، مهربون ترین، پاک ترین و بهترین آدمای توی تمام دنیا صحبت کنم. پسری که میتونه متوجه ی تک تک احساسات آدم بشه و بدون اینکه خودش اونارو تجربه کنه، درکشون کنه. کسی که میتونه قلبتو نوازش کنه و بهت آرامش بده.
بوسه ی پروازی ای به سمتش پرتاپ کرد.
_عاشقتم یونگبوکی!
یونگبوک خندید و اونم متقابلا به سمتش بوسه ای فرستاد. بچه ها خندیدن و یونگبوک و نوازش و بغل کردن.
_اوه فکر کنم باید بابت استایل امروزمم از دو نفر تشکر کنم. کل لباسامو یونگهون انتخاب کرده و لیا میک آپمو انجام داده. باید از دوتاشون تشکر کنم بدون اونا جدا بلد نیستم کاری انجام بدم!
یونگهون و لیا خندیدن و دستای همدیگه رو گرفتن.
_نمیتونم همینجوری ازشون بگذرم درسته؟ یونگهون اممم چیجوری بگم؟ اگه من اتفاقاتی که اون براش افتاده بود و تجربه میکردم، شاید خیلی وقت پیش زندگیمو تموم میکردم! اما اون همیشه سعی میکرد بهش خوش بگذره و اهمیتی نده. واقعا قابل تقدیر نیست؟ لیا هم همین شکلیه. لیای عزیز...به جز هه سو، یکی از کساییه که جدا باهاش خیلی راحتم. خیلی دختر مهربون و قوی ایه.
آهی کشید و لبخندی زد.
_خیلی خوش شانس نیستم؟ این همه آدم خوب و با هم پیدا کردم!
سونگمین آهی کشید.
_خودش نمیفهمه نباید اینجوری بگه؟ الان لیا باز فکر و خیال میکنه!
جیک سرشو به علامت نه تکون داد.
_فکر نکنم لیا دیگه از این فکرا بکنه. مدل جیسونگ همین شکلیه کلا منظوری نداره!
جیسونگ نگاهی به هیونجین انداخت و خندید.
_راستش صحبت کردن راجب این یه نفر یکم برام سخته! خیلی بیشتر از بقیه طول کشید برام تا بتونم بهش به عنوان یه دوست نگاه کنم. دلایل زیادی وجود داشت ولی اخرش باعث شد که متوجه بشم اون یکی از وفادارترین ادماییه که میتونم توی زندگیم ببینم!
بومین دستشو روی شونه ی هیونجین گذاشت. ادای گریه کردن و دراوورد.
_خدا میدونه چقدر خوشحالم که بلاخره یکی داره ازت تعریف میکنه همسر عزیزم!
هیونجین خندید و دستشو روی سر بومین گذاشت.
_میخوای اول صبحی کتک بخوری همسر عزیزم؟!
_شاید فکر کنین میخوام یکم الکی بزرگش کنم ولی یکی از خوش قلب ترین دخترا توی کلاس ما بود. دختری که میتونست کل دنیارو با نگاهش بهتر بکنه. کسی که میتونست توی قلب ادمارو ببینه و ازشون مراقبت کنه حتی اگه به خودش آسیب میرسید!
سانها به یریم اشاره کرد.
_اینو میگه؟! این که همش داشت جورابشو توی دماغش میکرد!
یریم خندید و دستشو روی شونش گذاشت.
_خیلی دوست داری دوست پسرت سینگل بشه نه؟!
جویون خندید.
_امروز همه خشن بودن و انتخاب کردین!
_اممم یکی دیگه از بچه ها، یکی از غریب ترینا بود. هر چی میشد بلند میشد و میرقصید. تازه میتونست اهنگای غریب و غریبی رو هم بسازه!
دوسی بلند خندید و دست زد.
_خودمم! خود خود خودمم!
_گرچه بعدا یکی دیگه هم به کلاسمون اضافه شد. اونم یکی از خوش قلب ترین ادمایی بود که توی زندگیم دیده بودم! گرچه از قبل میشناختمش. اونم دوستی بود که توی بدترین شرایط زندگیم دیده بودمش و وجودش خیلی بهم کمک کرده بود.
رو به جیک کرد و لبخندی زد. جیک هم لبخندی زد و سرشو تکون داد. مشتشو به علامت فایتینگ بالا اوورد.
_اممم درسته که چند نفر دیگه توی کلاسمون نبودن ولی روز سه شنبه ها، هم کلاسیمون بودن. سورا، سونگمین و جویون عزیز. دوستایی هستن که هر سه تاشون میدونن که چقدر دوسشون دارم! سونگمین و با وجود سخت گیری هاش، سورا رو با قلب مهربونش و جویون و با تلاشای بی وقفه ای که برای همه میکنه!
دستشو به شکل قلب دراوورد. بچه ها خندیدن. سورا و جویونم دستاشونو به شکل قلب درست کردن. دهوی رو به سونگمین کرد.
_توام درست کنا!
_بیخیال. بچه بازیه. ما بزرگ شدیم!
اما فقط جوری که جیسونگ ببینه، دستشو به شکل قلب درست کرد و خندید. جیسونگم لبخندی زد و سرشو تکون داد.
سانها آهی کشید.
_خب مارم بگه ها! حس اضافه بودن میکنم!
_البته یادم نرفته که سانها، دهوی و بومین عزیز رو هم اضافه کنم. هر سه تاشون خیلی نقش مهمی رو توی زندگی هممون دارن!
سانها، دهوی و بومین از جاشون بلند شدن و برای جیسونگ قلب درست کردن. سونگمین آهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا که ابرو ریزن!
هیونجین خندید و دستی توی موهاش کشید. رو به هه سو کرد و چشمکی زد. هه سو اخمی کرد و روشو برگردوند. هیونجین گفت:
_کجا ابرو ریزن؟! بیخیال بزار شاد باشن! جشن مدرسه ی خودشونو نرفتن بخاطر ما!
_بازم ابرو ریزن!
نگاهی به هیونجین و هه سو کرد.
_مثلا تو میخوای کسی نفهمه! چرا چشمک میزنی بهش؟!
_جدا؟ انقدر معلوم بود؟!
آهی از سر کلافگی کشید.
_خدایا! خیلی تابلویی!
هیونجین خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_بیخیال بابا! به جاش خوشگله!
سونگمین نگاه چندشی بهش انداخت. هیونجین بلند تر از قبل خندید و ضربه ای به شونه اش زد.
_چته؟!
_چطور ممکنه انقدر چندش شده باشی!
_هی کجا چندش شدم؟! وقتی که خوشگله که نمیتونم دروغ بگم!
_یعنی فقط بخاطر خوشگلیش باهاش قرار میزاری؟
_نه. خیلی مهربونه. از طرفی مامانمم دوسش داره. گیر داده بود باهاش ازدواج کنم!
سونگمین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
_ازدواج؟! دیوونه شدی؟!
شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم. بلاخره اگه جدا نشیم و چند سال باهم بمونیم باید ازدواج کنیم دیگه!
_خدای من...چقدر ساده راجب این چیزا حرف میزنی!
_خب سادس! اگه بهم نزنی و مشکلی هم پیدا نکنین، اخرش باید با هم ازدواج کنین.
_کی گفته باید اخرش ازدواج کرد؟! شاید نخواد باهات ازدواج کنه!
خندید و دستی توی موهای سونگمین کشید.
_تو به این چیزاش کاری نداشته باش! داداشت خودش کارشو بلده!
سونگمین دوباره نگاه چندشی بهش انداخت و آهی از سر کلافگی کشید.
_من یه داداش دارم، بسمه!
جیسونگ میخواست از جایگاه پایین بیاد که متوجه ی اومدن پدرش شد. سرش کلاه گذاشته بود و به سمت مادربزرگش میرفت. لبخند محوی زد.
_اممم میتونم یه دردسر دیگه هم درست کنم؟
همه به سمتش برگشتن.
_میخواستم از یکی دیگه هم تشکر کنم. بخاطر اینکه امروز و یادش نرفت و اومد.
پدرش به سمتش برگشت و با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
_ممنون از اینکه امروز و یادت نرفت یو برایان...بابای عزیزم!
مادربزرگش از خوشحالی دستشو روی دهنش گذاشت و به پسرش و نوه اش نگاهی انداخت. برایان لبخندی زد و سرشو تکون داد. توی نگاهش، یه چیزی فراتر از خوشحالی بود. انگار که داشت ازش تشکر میکرد. ازش تشکر میکرد که بهش یه فرصت دیگه داده بود.
دهوی دستشو روی دهنش گذاشت.
_اوه مای گاد! یو برایان بابای جیسونگه؟!
هیونجین سرشو تکون داد.
_تازه فهمیدی؟!
_من باید از کجا میدونستم؟!
کارینا سرشو تکون داد.
_بلاخره جیسونگم راحت شد!
رو به یریم کرد.
_تو چیکار میکنی؟
یریم گفت:
_دیوونه شدی؟! من از اینکارا نمیکنم. داستان جیسونگ و باباش خیلی با قضیه ی من فرق میکنه!
جیک سرشو تکون داد.
_بنظرم راحتش بزارین. حتما نمیخواد راجبش صحبت کنه.
یریم سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه مشکلی نیست. فقط دوست ندارم این بحث و کش بدم. حوصلشو ندارم. میتونه بره به درک! خودش بچه داره. به اونا برسه!
دوسی سرشو تکون داد.
_اره بابا لابد اینجوری بهتره! بیخیال! هرکاری که بنظرت درسته رو انجام بده!
کینو رو به کارینا کرد.
_بگذریم. اون دختره، گیوری چیشد؟ خیلی نگرانشم!
سونوو خندید.
_هی روش کراش داری؟
_نه بابا. فقط دلم براش میسوزه میدونی...اون بیشعور اصلا احساس مسئولیت نمیکنه؟ این دیگه چه جورشه!
لیا آهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا بعضیا جدا دیوونن بیبیا! دلم خیلی برای گیوری میسوزه! خیلی مهربونه!
کارینا عصبی خندید.
_خب چون مهربونه این بلا سرش اومده دیگه! اگه یکم زرنگ بود که اینجوری نمیشد! البته خب...تقصیر منم هست. چون درگیر زندگی خودم بودم، زیاد اهمیتی ندادم. اگه یکم بیشتر مراقب بودم...بیچاره حتی اومده اینجا.
موهاشو بهم ریخت.
_اه! اعصابم بهم ریخته!
بومین آروم گفت:
_هی همسر، من نباید به هه سو بگم زن داداش؟
_وات د فاک!
_یعنی چی وات د فاک! خب خودت گفتی اگه اتفاقی نیوفته، با هم ازدواج میکنین!
دهوی به سمتشون برگشت.
_ازدواج؟! درست شنیدم؟! گفتی ازدواج؟!
سونگمین آهی از سر کلافگی کشید.
_بیخود از این چرت و پرتا نگین! دختره رو تحت فشار نزارین! یعنی چی زن داداش؟! چند ماه بیشتر نیست قرار میزارن! اینم حرفه تو میزنی؟!
سانها خندید.
_چه عجیب! یادش بخیر! همین چند وقت پیش بود داشتم توی سرم میزدم که قراره از سینگلی بمیری! خوشحالم که بدبخت نموندی!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_خب حالا شماها هم!
رو به بومین کرد.
_توام نمیخواد از این حرفا بهش بزنی! همینجوریشم همش باهام قهر میکنه!
دهوی ضربه ای به شونه اش زد.
_هی! چیکار میکنی با دختره؟!
_دیوونه شدی؟! من کاری نمیکنم!
سانها گفت:
_بیخیالش. بومین فقط میخواد همه رو بهم پیوند بزنه!
_خب حوصلم سر میره میگی چیکار کنم!
سونگمین گفت:
_میتونی درس بخونی! واقعا اونقدرا هم که فکرشو میکنی سخت نیست! چند وقت دیگه کنکوره. میخوای چیکار کنی؟! جز ریاضی، درس دیگه ای بلدی؟!
بومین خندید و دستشو توی هوا تکون داد.
_اوه بیخیال! یه جوری حرف میزنی انگار تا حالا چیکار میکردم! حتی یه روزم درس نخوندم ولی هیچ درسی رو نیوفتادم! دانشگاه هم قبول نشم میرم پیش دوستم سرکار. از قبل بهم گفته بهش کمک کنم. یه رستوران زده. میخواد با یکی ادارش کنه.
دهوی پرسید:
_کدوم دوستت؟
_جین وو. تو نمیشناسی! ازمون بزرگتره.
هیونجین گفت:
_همونی که همسایتونه؟
_اره خودشه!
سانها سرشو تکون داد.
_تو کلا شانس داری!
یونا کنار دوستای ریوجین نشسته بود و به موهای همشون‌نگاه میکرد.
_چقدر موهای همتون خوشگله! الان پسرا خیلی قشنگ تر از دخترا موهاشونو رنگ میکنن! خیلی براتون خرج برداشته نه؟
یکی از پسرا سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه بابا. من مامانم ارایشگره. مامانم موهامو رنگ کرده. میخوای بهش بگم موهای توام رنگ کنه؟
_جدا؟ میتونم اینکارو بکنم؟
_اره چرا نتونی! خواهر دوست ریوجینی؟
_اره.
یکی دیگه از‌ پسرا گفت:
_خواهر دوست ریوجینم شبیه خواهر ماست! از طرفی جیمین کلا حکم رنگ کن ماهارو داره. نگران نباش.
یونا لبخندی زد و رو به جیمین کرد.
_جدا؟ میتونم اینکارو بکنم؟
جیمین خندید و سرشو تکون داد.
_اره. اسمت چیه؟ میخوای شمارمو بهت بدم؟
_من یونام. اره اگه میشه.
مادربزرگ جیسونگ دستشو گرفت و به اونا اشاره کرد.
_یونا همش پیش اونا میگرده. برم بیارمش؟
جیسونگ نگاهی بهشون انداخت.
_یونا دختر عاقلیه. با هر کسی نمیگرده. اونا دوستای ریوجینن؟
_کیا؟
_ریوجین. فکر کنم دوستای اونن. نگران نباش.
_اما آخه قیافه هاشون یه جوریه! کی اینجوری میگرده؟!
جیسونگ خندید.
_مامانبزرگ یه نگاهی به من و بابا بنداز! دوتامون این شکلی ایم!
_بازم شما بخاطر کارتونه! اونا عجیب و غریبن!
پدر جیسونگ به سمتشون رفت. لبخندی زد.
_چیزی شده؟
_دارم بهش میگم یونا رو از اونجا ببره.
_یونا؟
رو به اونا کرد.
_مامان بچه تا بچس باید بتونه بچگی کنه! بیخود بهش گیر نده!
_من کی گیر دادم؟! دارم میگم بهتره اگه همچین کاری رو نکنه!
_درست نیست. بزار راحت باشن.
رو به جیسونگ کرد.
_یکم سختگیره!
جیسونگ خندید و سرشو تکون داد. ثانیه ای بهم نگاه کردن و بعد، به یه سمت دیگه نگاه کردن. مادربزرگش که متوجهشون شد، لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_پس من برم پیش یونا.
جیسونگ و برایان هردو خواستن جلوشو بگیرن ولی نتونستن و اون دیگه رفته بود. به هم دیگه نگاهی انداختن. برایان گفت:
_خب راستش...
جیسونگ گفت:
_ممنون از اینکه اومدین. حتما سرتون شلوغ بود.
_نه! از این حرفا نزن! اگه نمیومدم که نمیشد!
_خب میتونستین نیان...
_اینجوری نگو! باید میومدم!
جیسونگ سرشو بلند کرد و لبخند محوی زد.
_ممنون...
ثانیه ای نگاهشو برگردوند و بعد دوباره به پدرش نگاه کرد. توی چشماش نگاه کرد و گفت:
_ممنون بابا.
برایان ثانیه ای شوک زده بهش نگاه کرد ولی بعد، لبخند زد و سرشو تکون داد. ناخوآگاه قطره اشکی از چشمش پایین اومد. جیسونگ خواست اشکشو پاک کنه که پدرش کنارش زد و به جاش، دستشو گرفت و بغلش کرد.
_خواهش میکنم....خواهش میکنم پسرم!
جیسونگم شروع به گریه کردن کرد. اونم متقابلا بغلش کرد و لبخندی زد.
هیسونگ آهی کشید و جعبه رو از دست پدرش گرفت.
_بابا دیوونه شدی؟! با اون کمرت چیجوری انقدر جعبه بلند میکنی!
_چقدر حرف میزنی! به جای این حرفای چرت و پرت برو پیش بقیه عکس بگیر.
_یعنی چی برم پیش بقیه عکس بگیرم؟! تو داری تمام این جعبه هارو بلند میکنی بابا!
_هنوز اسمتو نخوندن؟ الاناس که بخونن‌.
لبخندی زد.
_اینا. اسم هه سو ام خوندن. دختر خوشگلم! چقدر خوشگله!
رو به هیسونگ کرد و عصبی گفت:
_یدونه عرضه نداشتی با این دختره قرار بزاری!
_بابا شوخیت گرفته؟! هه سو جای خواهر منه!
_پس میخوای چیکار کنی هان؟! الانم که ایدل شدی امکان نداره بتونی قرار بزاری! عالی شد. نسل خاندان لی از طرف تو یکی دیگه منقرض شد!
_بابا چرا چرت و پرت میگی!
_پسره ی احمق! کی به باباش میگه که چرت و پرت میگه هان؟! کدوم آدم بیشعوری که موهاشو رنگ میکنه و خودشو تکون میده میتونه اینجوری صحبت کنه؟!
هیسونگ ناباورانه به پدرش نگاه کرد.
_واقعا که بابا!
_چیه؟! دروغ میگم مگه؟ اسمتو خوندن. برو بالا.
هیسونگ آهی از سر کلافگی کشید و رفت. بعد از اینکه پایین اومد، رو به مادرش کرد.
_مامان، بابا کجا رفت؟ نگو که دوباره رفت سراغ جعبه ها!
_نه. تا اسمتو خوندن احساساتی شد رفت یه گوشه گریه کنه.
_چی؟!
_باباتو که میشناسی! الان حتما از اون دور دورا ازت فیلم گرفته و برای دوستا و فامیلا میفرسته‌. هر بارم که اجرا میکنی از اینکارا میکنه.
_چی؟!
_چقدر چی چی میکنی! برو پیش بقیه عکس بگیر.
هه چان فریاد زد:
_لی هیسونگ خیابونی احمق! بیا عکس بگیریم کثافت!
بعد از فریاد هه چان، هیسونگ سرشو تکون داد و رفت. بچه ها مدام اسم معلم یانگ و صدا میزدن و میگفتن که باهاشون عکس بگیره. اونم آخر مجبور شد که بیاد و کنارشون وایسه. کسی که ازشون عکس میگرفت، پدر کینو بود.
_خیله خب...تا گفتم سه، همتون آماده باشین و بگین چه خوشتیپ شدی بارنی!
کینو آهی از سر کلافگی کشید.
_بابا ول کن دیگه!
_هی! یادت رفته من عکاس شماره یک کشورم؟! حرفمو گوش بده!
دوربین و تنظیم کرد و ادامه داد:
_خیله خب...یک، دو، سه!
همه با هم گفتن:
_چه خوشتیپ شدی بارنی!
بعد از اینکه نوبت به سخنرانی آخر جشن شد، جیسونگ دوباره بالای صحنه رفت.
_خب...امیدوارم به همه خوش گذشته باشه! به من که خوش گذشت! اممم راستش یکم عجیبه که امروز روزی بود که جشن داشتیم درسته؟ روزی که همه چی شروع شد. روز سه شنبه، ساعت آخر! روزی که همه خسته بودیم و فکر میکردیم با این کلاس اضافی قراره شکنجه بشیم ولی این کلاسی بود که باعث تغییر زندگی هممون شد. به خاطر معلم یانگ...
همه شروع به دست زدن کردن و معلم یانگ ازشون خواست که آروم باشن.
_معلم یانگ عزیز باعث همه چی شد و دقیقا امروز، روزی بود که ما فارغ التحصیل شدیم! جالبه نه؟ راستشو بخوام بگم...این دو سال و مخصوصا زنگ آخر روز سه شنبه ها، سالیه که بیشتر از همه ی سال های عمرم دلم براش تنگ میشه!
ثانیه ای مکث کرد.
_میخوام تشکر کنم. از همه. از کل کادر مدرسه تا معلم یانگ و بچه های کلاس‌. من توی این سالا خیلی چیزارو متوجه شدم ولی یکی از چیزایی که باید ازش یاد کنم، محبت بیش از حد خانواده ی لی و پارکه. ممنون که همیشه اجازه میدادین ما خونتون بمونیم!
پدر و مادر هیسونگ و هه سو، خندیدن و سراشونو تکون دادن.
_نمیدونم باید چیجوری از همه تشکر کنم...و البته...
رو به هه سو کرد.
_باید جدا از هه سو تشکر کنم که باعث شد هیچکدوممون امسال و نیوفتیم! جدی میگم، اگه هه سو نبود هممون لب مرز بودیم!
همه خندیدن و ضربه ای به هه سو زدن.
_فقط میتونم همینو بگم....ممنونم بابت تمام خاطرات خوشی که بهم دادین!
بعد از زدن آخرین حرفش، از میکروفون فاصله گرفت و به همه تعظیم کرد. بعد از تموم شدن حرفاش، همه از جاشون بلند شدن و شروع به دست زدن کردن و اسمشو یکصدا میگفتن.
بعد از جشن، کارینا و بقیه ی دخترا توی راهروها میگشتن تا بتونن وسایلی که بهشون گفته بودن و پیدا کنن. یه رسم بود. روز فارغ التحصیلی، یه عده از وسایل و جا به جا میکردن تا دخترای کلاس دنبالشون بگردن. پسرای کلاسم بعدا باید اون وسایل و درست میکردن و تحویل دفتر میدادن. کارینا نگاهی به اطراف انداخت. آهی از سر کلافگی کشید. هه سو گفت:
_اون سمت برو. فکر کنم اون قسمت یه چیزی باشه.
سرشو تکون داد و به بخش موسیقی رفت. عصبی نفسشو بیرون داد.
_آخه این چه رسم احمقانه ایه! مگه مهد کودکی ایم؟!
بعد از گشتن کل بخش، خواست از اونجا بره که صدایی باعث شد سرجاش وایسه. صدای ویالون. دقیقا همون آهنگ بود. آهنگی که همیشه میشنید. آهنگی که اولین بار با شنیدنش قلبش از کار افتاده بود. این، همون آهنگی بود که یجی همیشه میزد. آهنگ مورد علاقش، Dance to this. بدون اینکه خودش بفهمه، رو به روی در ایستاد و از پنجره ی کوچکی که روی در بود، داخل و نگاه کرد. یه دختر بود. احتمالا از اونا کوچیکتر بود. چشماشو بسته بود و بدون اینکه به اطراف توجهی بکنه، در حال نواختن بود. کارینا مات و مبهوت بهش نگاه میکرد. یعنی کار دیگه ای نمیتونست بکنه. همه چی عجیب بود. عجیب و زیاد. احساسات زیادی رو حس میکرد. دل تنگی، ناراحتی، آرامش....و خیلی از احساسات دیگه ای که نمیتونست به هیچ عنوان کلمه ای برای توصیفشون پیدا کنه. انگار توی زمان غرق شده بود و قادر به دست و پا زدن نبود. دخترا بعد از چند بار صدا کردن کارینا و جواب نگرفتن، به بخش موسیقی رفتن تا پیداش کنن. یریم گفت:
_اوه اونجاست!
به سمتش اشاره کرد. لیا اخمی کرد.
_داره چیکار میکنه؟
جلوتر رفتن و متوجه ی اتفاقی که افتاده بود، شدن. به هم نگاهی کردن. پوزخندی زدن. چند بار کارینارو صدا کردن ولی چیزی نشنید. هه سو آروم گفت:
_یک، دو، سه!
دوسی در کلاس و باز کرد و کارینا بدون اینکه متوجه بشه توی کلاس افتاد. اون دختر دست از نواختن برداشت و به کارینا، با تعجب نگاه کرد. کارینا خواست برگرده ولی دخترا سریع در کلاس و بستن و رفتن. فحشی زیر لب داد و نگاهی به اون دختر انداخت. عصبی خندید و از جاش بلند شد.
_خیلی...خیلی قشنگ میزدی!
اون دختر لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_خیلی ممنونم!
_اممم اون اهنگه...خیلی قشنگ بود...نه! یعنی تو خیلی خوب میزدی...نه خب یعنی هر دوتا خوب بود!
کمی جا به جا شد و فحشی زیر لب داد. با خودش فکر میکرد که الان خیلی احمقانه بنظر میرسه! اون دختر خندید و گفت:
_ممنون. برای جشن فارغ التحصیلی اینجایین؟
کارینا سرشو تکون داد.
_که اینطور. پس سونبه ی منین!
_اوه جدی؟ آها...
_من سال دومم. امسال میرم سال سوم.
_آها...
کارینا آروم مشتشو به علامت فایتینگ بالا اوورد.
آروم زمزمه کرد:
_فایتینگ!
اون دختر لبخندی زد و سرشو تکون داد. متقابلا مشتشو به علامت فایتینگ بالا اوورد.
کارینا با انگشتاش بازی میکرد و نمیتونست از خجالت بهش نگاهی بکنه.
_ببخشید یهو اومدم تو...
_نه اشکالی نداره!
_اممم...
لبخند زورکی ای زد.
_پس من میرم...
_سونبه؟
به سمتش برگشت.
_اسمتون چیه؟
_من؟ کارینا.
دختر لبخندی زد.
_منم وینترم.
* رادیو رو روشن کن. میدونی میخوام چیکار کنم. احتیاج به اینکه جای دیگه ای بریم، نداریم. فقط میتونیم با این آهنگ برقصیم. *
***
وینتر

Tuesdays Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora