[تمام شده]
_همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...
روز سه شنبه بود. اول صبح بود. اون روز سونوو زود مدرسه اومده بود تا بتونه یکم بخوابه. کل شبش شیفت بود و داشت از خستگی میمرد. بعد از یه مدتی، در کلاس به شدت باز شد و سونوو سرشو از ترس بلند کرد و با چشمای گرد شده، به اون شخصی که در و باز کرده بود، نگاه کرد. یریم بود. کل صورتش قرمز شده بود. انگار که از کوره ی اتیش درش اوورده بودن. نگاهی بهش انداخت و پرسید: _یریم خوبی؟ _نه. و روی صندلیش نشست. سونوو چند ثانیه بهش خیره شده. واقعا میخواست بخوابه ولی حال یریم خوب بنظر نمی رسید. آهی از سر کلافگی کشید و از جاش بلند شد. سمت میز یریم رفت. _یریم چیزی شده؟ یریم یه قرصی رو از توی قوطی دراوورد و خورد. _هی! این چی بود که خوردی؟ _قرص آرامبخش. _برای چی؟ _چون عصبانیم. _مرسی بابت اطلاعات خوبت! _سونوو خفه شو حوصله ندارم! _اینکه مشخصه خب خواهر من! یریم دستاشو مشت کرده بود. انقدر محکم مشت کرده بود که ناخوناش توی دستش زخم ایجاد کرده بودن. سونوو سریع دستاشو گرفت و از هم بازشون کرد. _ولم کن! دست از سرم بردار! _یعنی چی دست از سرم بردار دختر! دیوونه شدی؟ دستات زخم شدن! _به تو چه؟ ها؟ به تو چه؟ الان تو برام شدی دایه ی مهربون تر از مادر نداشتم؟! سونوو لحظه ای مکث کرد. _مادرت؟ انگار آب یخی رو توی صورت یریم ریخته بودن. ساکت شد و به پایین نگاه کرد. از عصبانیت، گریش گرفته بود. هر موقع که عصبانی میشد، عصبی و شاکی میشد. سونوو یه صندلی رو برداشت و کنارش نشست. _بیا بگو. تعریف کن. اصلا من یه چیز میگم،توام یه چیز دیگه بگو. _یعنی چی؟ _مثلا من دوست دارم برم با بابام دعوا کنم که یکم دلش برا منِ بدبخت بسوزه و نزاره انقدر از خودم کار بکشم. _باز دیشب شیفت بودی؟ _ببین نشد خواهر من. قرار بود یکی تو بگی، یکی من. یریم سرشو تکون داد. حوصله ی بحث کردن نداشت. _دوست دارم تک تک موهای سر مامانمو بکنم تا بفهمه که ازش متنفرم. _من دوست دارم برم اون اشغالی که زندان و آتیش زد و باعث شد بابام به کل دنیا بدبین بشه رو خفه کنم. _دوست دارم تا میتونم مامانمو بزنم. _دوست دارم اون رئیس بیشعورمو سر به نیست کنم تا بفهمه به یه محصل بیشتر از حد مجاز کار نده. _دلم میخواد صورت استاد وانگ و خط خطی کنم جوری که خون بیاد. _دلم میخواد ماشین بابامو خط بندازم. _دوست دارم به عمم بفهمونم منم ادمم و احتیاجی نیست به جای من تصمیم بگیره. _دوست دارم... _اینجا چه خبره؟! به سمت صدا برگشتن و جویون و دیدن. یریم با دیدن جویون چشم غره ای رفت. از زمانی که دیده بودتش، یه روزم یریم و ول نکرده بود. مدام پیشش میومد و سر هر مسئله ای باهاش حرف میزد. حتی اگه یه درصدم یریم ازش خوشش میومد، الان ازش متنفر بود. سونوو لبخندی زد و براش دست تکون داد. جویون هم متقابلا همینکارو کرد. یریم با عصبانیت گفت: _تو درس نداری؟! جویون خندید. _الان که اول صبحه. صداشو صاف کرد و ادامه داد: _سناریو جنایی مینوشتین؟ سونوو جواب داد: _نه بابا! یه مسئله ای بود که سرش داشتیم خودمونو خالی میکردیم. تو تمرین نداری؟ جیسونگ و هیسونگ هیچوقت اول صبح نمیان. _جیسونگ دیر میاد بخاطر اینکه توی استدیو به آهنگ سازا کمک میکنه. هیسونگم خب باید رقص و همه ی این چیزارو یاد بگیره. بلاخره اول اونا دبیو میکنن. یریم اخمی کرد. _فکر میکردم اول شما دبیو میکنین. _نه اول اونا میکنن. هایپ از قبل کارارو کرده. پی نیشن یکم کار مونده که نکرده. برای همینم اول اونا دبیو میکنن. خیلی اوضاعشون خرابه ولی...دلم میسوزه. از طرفی خوشحالم که توی بوی گروپ دبیو نکردم! یریم گفت: _دوسی اون هفته دو روز مدرسه نیومد، دقت کردی؟ تا حالا اینجوری نشده بود. سونوو سرشو تکون داد. _نمیدونم جدا...مامانش قاطی کرده حقیقتا! شنیدی دیگه؟ بزور بردتش خونه تا تونست زدش. ببین یعنی تا فهمیدم نزدیک بود برم خونشون و یه خونی چیزی به پا کنم. یریم سرشو تکون داد. _لیا هم خیلی اوضاعش خرابه این روزا. مامان باباش بهش گفتن که بعداز فارغ التحصیلیش باید بره با یکی از این پسرای کله گنده ها ازدواج کنه تا شرکتاشون ادغام بشن. جویون اخمی کرد. _کی به اینا اجازه داده وقتی که بلد نیستن بچه دار بشن؟! سونوو تایید کرد. _همین! اعصابم خودش خورد هست، اینارو میشنوم بدتر میشم. _الان اون دوتا چیشدن؟ _هیچی. دوسی الان دوباره برگشته خوابگاه. بعد از اینکه به پدرم گفتم چیشده و اینا، با مادرش صحبت کرد و گفت که اگه بازم همچین کاری رو بکنه بدجوری باهاش برخورد میشه چونکه بچه به سن قانونی رسیده و میتونه هرجا که خواست، زندگی کنه و منع قانونی ای براش وجود نداره. از آخر هفته خوابگاهه. لیا هم که فکر کنم رفت خونه ی هه سو نه؟ یریم سرشو تکون داد. _اره، رفت اونجا. اتاق خواهر هه سو رو دادن بهش ولی خودش بیشتر پیش هه سوئه. با هه سو که صحبت کرده بودم، گفته بود که لیا همش گریه میکنه. میبینی که...مدرسه هم که میاد، زیاد حرفی نمیزنه. سونوو سرشو به علامت تاسف تکون داد. _خدایا وضع مارو نگاه کن...یکی از یکی دیگه خرابتر! رو به جویون کرد. _داداش تو الگو نگیر از ما! جویون خندید و سرشو تکون داد. زنگ آخر بود. اون روز، معلم یانگ بهشون گفت که میخواد ببرتشون پیش موتزارت. بچه ها هم مخالفتی نکردن. از موتزارت بدشون نمیومد. درکل شاید چهار بار پیش موتزارت رفته بودن و ازش خوششون میومد. موتزارت مثل همیشه روی صندلی نشسته بود و کتاب میخوند. بقیه هم اطراف و میگشتن. یه عده کتاب میخوندن و یه عده ی دیگه هم، دنبال کتاب مناسب میگشتن. لیا به یکی از قفسه ها تکیه داده بود. سرشو روی زانوهاش گذاشته بود و به جلو نگاه میکرد. _لیا.. به سمت صدا برگشت و جیسونگ و کنارش دید. ناخودآگاه لبخندی زد. _سلام جیسونگ! جیسونگ هم لبخند محوی زد و سرشو تکون داد. _خوبی؟ _اممم نمیدونم. شاید چهل درصد؟ _منم یه جورایی بین پنجاه تا پنجاه و پنجم. _جدی؟ چرا؟ _اممم خب، یکم ذهنم بهم ریخته. چیز مهمی نیست. مثل همیشه. _که اینطور. _اوهوم. سونگمین بین قفسه ها میگشت تا کتابی که میخواست و پیدا کنه. _دنبال چی میگردی؟ به سمت صدا برگشت. _یه کتاب. هیونجین سرشو تکون داد. _واقعا نمیدونستم ممنون! _خواهشا میکنم. لباشو جلو اوورد و چشم غره ای رفت. _منظورم اینه که چه کتابی. _الان بگم میفهمی؟ _تو چرا آداب و معاشرتت هر سال بدتر میشه؟! _همینه که هست. _اه به درک! چی هست حالا؟ _لیست شام. _چی؟ آها همون شام با آدری هپبورن؟ اسمش اون بود فکر کنم. تو ترجمه اونو نوشته بودن. سونگمین چشماشو ریز کرد. _عجیبه! از کجا میدونی؟ _چیه فکر کردی فقط خودت بلدی؟! _اون کتاب قشنگیه. _اره هه سو تعریف کرده برام. سرشو تکون داد. هیونجین کمی جا به جا شد و نزدیک تر رفت. _اممم میگم...اون دفعه که اون دختره رو دیدی... _خب؟ _چیزی بهش نگفتی؟ _نه. _خب چرا؟ _چی میگفتم؟ هیونجین آهی از سر کلافگی کشید. _واقعا تو این مسائل سانها از هممون بهتره! _بیا قبول کنیم. ما تمام زندگیمون بیشتر به فکر خودمون بودیم و زمانی که فکر میکنیم یکی دیگه میتونه باهامون ترکیب خوبی باشه، انگار که از یه قطب آهن ربای دیگه باشیم، واکنش نشون میدیم. اونم یه واکنش غیر ارادی. _خب اینجوری که تنها میمونیم...نمیمونیم؟ _اره میمونیم. _نمیخوای کاری بکنی یعنی؟ _راستش من آدمی نیستم که کاری نکنم. فقط میخوام مطمئن بشم. _مطمئن از چی؟ _از اینکه اونقدری جدی هستم که بخوام چیزی بگم. _آها از اون لحاظ... _اوهوم. کتاب و پیدا کرد و توی دستش گرفت. نگاهی بهش انداخت. _این کتاب خیلی عاشقانه ی دردناکی داره. _برای این میگی که بهم نمیرسن یا برای اینکه اخلاقت شبیه پسرس؟ _حس میکنم اخلاقم بیشتر شبیه دوستِ پسرس، مَت. _آها آره. شبیه اونم هست. _هه سو همه چیو خیلی با جزئیات برات تعریف کرده نه؟ _اوهوم. یه تیکه هایی رو میخوند حتی. سونگمین نفس عمیقی کشید و به قفسه ها تکیه داد. _سونگمین. _هوم. _ترسیدی؟ _شاید. _میخوای با این حس ترست چیکار کنی؟ _میخوام بهش زمان بدم. زمان خودش همه چیو مشخص میکنه. بعد از گذشت یه مدت، معلم یانگ همه ی بچه ها رو دور هم جمع کرد و خودش، کنار موتزارت نشست. _خب بچه ها...بهم بگین. میخوام بدونم. اگه میتونستین یه شخصیت توی کتابا باشین، اون شخصیت چه کسی بود؟ کارینا گفت: _آقا این خیلی کُلیه. _البته که کلیه دخترم ولی مهمه. اینکه چه شخصیتی تو رو توصیف میکنه خیلی مهمتر از این حرفاس. اینکه با چه شخصیتی میتونی بیشتر ارتباط برقرار کنی، نشون دهنده ی یه نوع پیشرفت و خودشناسیه. خیلیا انکارش میکنن و میخوان بگن که هیچ شخصیت نزدیکی ندارن ولی دروغه. یه عده هم همیشه بدترین و افسرده ترین شخصیت و انتخاب میکنن و سعی میکنن مثل اون رفتار کنن که اونم اشتباهه. برای همین ازتون دلیل میخوام. بهم بگین چرا اون شخصیت و انتخاب کردین. موتزارت آهی کشید. _این سوالارو هنوز میپرسی؟! معلم یانگ خندید. _وسط تدریسم موتزارت! _من بودم پا میشدم میرفتم دستشویی تا بالا بیارم. این بچه ها خیلی با ادبن! معلم یانگ لبخند زورکی ای زد. دستی زد و گفت: _خب...از کی شروع کنیم؟ اممم از جویون. تو بگو پسرم. از همینجا ترتیبی میریم. نگران نباش وقت داری. موتزارت گفت: _انگار من دارم! معلم یانگ آروم گفت: _دو دقیقه موتزارت! دو دقیقه من و تخریب شخصیتی نکن! جویون کمی فکر کرد. دستشو زیر چونش گذاشت و به پایین نگاه کرد. _اممم من شاید گیلبرت توی ان شرلی. اون یه جور شخصیت جالبی داشت. هم تقریبا خودساخته بود و هم با وجود مشکلاتش، یه جور حالت ارامشی داشت. ازش خوشم میاد. _شخصیت جالبیه! منم خیلی دوسش داشتم. کارینا گفت: _اون دختره که توی مغازه ی خودکشی بود. اسمش یادم نیست. خواهر پسره. همونی که فقط میخواست یکی باشه که باهاش خوب رفتار کنه. کل کلاس ساکت شدن. کسی توقع همچین حرفی رو نداشت. کارینا ادامه داد: _خیلی فکر کردم. خیلی...با خودم راجب همه چیز فکر کردم. حس میکنم همه چی خیلی مسخره و افسردس. انگار دارم سرمو توی برف میکنم و هیچی نمیفهمم. آخرین باری که که یجی رو دیدم، آخر هفته بود. خیلی روز خوبی باهم داشتیم ولی میدونین بعدش چی شد؟ مجبور شد بره چونکه شوهرش برگشته بود. اونجا بود که با خودم گفتم این مسئله کلش احمقانس و منم دارم خودمو گول میزنم. شاید بنظرتون الان خیلی دو رو و آشغال بنظر برسم ولی شماها جای من نیستین. تمام زندگیم حس یه آشغال و داشتم و بعد که یکی پیدا شد که بهم یکم حس آدم بودن بده، اونم گذاشت رفت. هرچقدرم که به خودم گفتم نه درست میشه، اشکالی نداره، همه چیش فرداش خراب میشه. با خودم گفتم اون آخرین فرصته، همه چی داشت خوب پیش میرفت ولی جدا حس بدی بهم دست داد. من خیلی دربرابرش ضعیفم و این اصلا برای روحیه ی الانم خوب نیست. از ناراحت بودن خسته شدم. چند قطره اشک از چشماش پایین اومد. _من واقعا از ناراحت بودن و عصبانی بودن خسته شدم. فردای اون روز، تا تونستم مشروب خوردم. انقدر خوردم که اخرش فردا صبح، تمام بدنم زخم و خونی بود. هه جین کنارم نشسته بود و گریه میکرد. جسپر بغض کرده بود و همش التماسم میکرد که تمومش کنم. حتی گیوری هم ناراحت بود. اونم داشت برام گریه میکرد. با خودم گفتم یعنی تا چه حدی اوضاعم خرابه که همه دلشون برام میسوزه و بخاطرم گریه میکنن؟! من یجی رو دوست دارم. من یجی رو خیلی بیشتر از این حرفا دوست دارم....ولی واقعا نمیتونم...هر آدمی یه تحملی داره و من از اینکه صبحا غرق خون خودم بیدار بشم، خسته شدم. میدونم بدون یجی باز تنها میشم ولی حداقل یه تنهایی میشم که احتیاجی به مست کردن نداره. شاید فقط اولش. اما جدا دیگه نمیخوام کسی بخاطر من گریه کنه...دیگران که گناهی ندارن...نمیتونم دیگه گریه ی یکی دیگه رو بخاطر خودم تحمل کنم. موتزارت نگاهی به معلم یانگ انداخت. _فکر نمیکنی وقتشه باهاشون راجب این چیزا حرف بزنی احیانا؟! معلم یانگ کمی فکر کرد. بعد، رو به بچه ها کرد. _میخواین راجب این مسئله صحبت کنیم؟ بچه ها موافقت کردن. بعد از موافقت بچه ها، معلم یانگم سرشو تکون داد و پایین نشست. _خیله خب...اگه بخوام راستشو بهتون بگم، عشق اصلا اسون نیست. خیلی دردناک تر از این حرفاست. من آدمی نیستم که تجربش کرده باشم ولی ادمایی رو میشناسم که تجربش کردن. شاید بخاطر اینکه تجربش نکردم خوشحالم باشم! توی خودم توانایی شکسته شدن احساسی رو نمی دیدم. اگه بخوام باهاتون رو راست باشم، عشقی که مخرب باشه، دقیقا مثل عشقیه که کارینا داره تجربه میکنه. کارینای عزیزم، دخترم، این چیزی که تو راجبش حرف میزنی، خیلی بیشتر از توان تحمل یه بچه ی دبیرستانیه! من نمیگم اصلا نباید تجربش کنی ولی به حدی رسیده که تو داری به خودت آسیب میزنی...و این اصلا خوب نیست! عشق در کل آسیب هم داره ولی عشقی که تو داری تجربش میکنی، خیلی بدتر از این حرفاس. از طرفی، کسی که عاشقشی، ازدواج کرده. پس کاری که داره این وسط انجام میشه، یه نوع خیانته و این خیانت باعث شکستن قلب یه نفر دیگه میشه. دل شکستن تاوان داره عزیزم! تاوان بدی هم داره! نباید فقط بخاطر اینکه یکی رو دوست داری به خودت اجازه ی شکستن قلب یکی دیگه رو بدی. حداقل این طرز فکریه که من دارم. کارینا سرشو تکون داد. موتزارت گفت: _خودخواه بودن توی عشق همیشه بد نیست. به عبارتی، اگه بعضی وقتا خودخواه نباشی، خودتو از دست میدی. _ولی این یه نوع عشق مخربه. _کیو گول میزنی هوسوک؟ تمام عشقا مخربن! کیو میشناسی که عاشق شده باشه و فقط توی شادی زندگی کرده باشه؟ اون برای داستانای دیزنیه که یه مدت بدبختیه بعد تا آخر عمرشون با خوبی و خوشی زندگی میکنن. توی دنیای واقعی، شدت غم و ناراحتی خیلی بیشتر از توی داستاناس و تو خودتم اینو میدونی. _ولی بازم دلیل به شکستن قلب یکی دیگه نمیشه. من با این اصلا موافق نیستم. _هیچکس موافق نیست تا زمانی که توی شرایطش قرار بگیره. اگه توی شرایطش قرار میگرفتی، بازم همینو میگفتی؟ نمیتونی زمانی که توی شرایطش نبودی ایراد بگیری و مخالفت کنی. _بیا منطقی باشیم. زمانی که توی یه رابطه، یه نفر دیگه ام هست، فقط یه رابطه ی وحشتناک میشه. هرچقدر هم که انکارش کنی، بازم همینه. احساسات یا حتی خود آدم هم عوض میشه. جیسونگ تایید کرد. _من با این حرف موافقم. یکی رو میشناختم که زنشو دوست داشت ولی درگیر کارای احمقانه شد و کلا از اون طرف زن باز شد. هنوز زنشو دوست داره ولی مثل سابق بهش اهمیت نمیده. به مرور زمان عوض شد و کلا دیگه اهمیتی به هیچکسی جز خودش نمیده. معلم یانگ سرشو تکون داد. _این منظور منه! هرچقدر هم که بخوای عادی جلوش بدی، بازم بده! چیزی که بده، همیشه بد میمونه! سونگمین گفت: _توی عشق همیشه نباید به خودت توجه کنی. اگه همیشه یه طرفه به موضوع نگاه کنی، مثل این میمونه که اصلا اهمیتی به فردی که عاشقشی نمیدی. در اصل، خیلی از مواقع برای اینکه بخوای اون فرد و خوشحال و در امنیت قرار بدی، باید ولش کنی. هه چان دستی زد. _چقدر همتون میفهمین! لیا گفت: _اسیبی که به خودت وارد میشه چی؟ سونوو گفت: _اون زمانه که میفهمی نباید کلید قلبتو به هر کسی بدی... کینو توی گوش یونگهون گفت: _اینا چی میگن خدایی؟! یونگهون آهی کشید. _چیزایی که نمیخوام بشنوم و شنیدنشون باعث میشه فکر کنم چقدر بدبختم! هه سو گفت: _اممم همیشه هم اشکالی نداره که تنها عاشق مسئله باشی بنظرم. یه وقتایی از دور مواظب طرف بودن، حتی بهتره. اینجوری همه چی خوب میمونه. همه نمیتونن همیشه بهم برسن ولی به جاش میتونن از هم مواظبت کنن. هیونجین نیم نگاهی به هه سو و بعد به هیسونگ انداخت. یه وقتایی حس میکرد که همدیگر و دوست دارن. اینکه هروقتی که حال هه سو بد میشد، هیسونگ تا مدت ها حالش بد بود، یا اینکه هه سو هر شب حتی با اینکه میدونست هیسونگ شاید نیاد، توی هر هوایی منتظرش میموند، به این معنا بود که همدیگر و دوست دارن. یونگهون گفت: _راستش اینو نمیخواستم بگم چون اصلا مطمئن نیستم. از طرفی راحتم نیستم که راجبش صحبت کنم. یه نفس عمیق کشید. _اممم توی بیمارستان یه دختری بود که خب، از ما بزرگتره ولی من ازش خوشم اومده. بدیش اینه که نمیدونم چه مریضی ای داره و خودش همش میگه که زیاد زنده نمیمونه. سر این خیلی اعصابم بهم ریخته. جویون دستی زد. _موضوع جالب شد! کینو بلند خندید. همه بهش خیره شدن. این حرکت از کینو جدید بود. کینو خندش قطع شد و نگاهی به بقیه کرد. _چیه؟ خب خنده دار بود بِچا! همه خندیدن. کینو چشم غره ای رفت. _الان ادای منو دراووردین؟! یونگهون گفت: _چرا هر وقت من حرف میزنم میپرین توی یه موضوع دیگه؟! _ببخشید پسرم. ادامه بده. یونگهون سرفه ای کرد. _خیله خب. خب موضوع اینه که من نمیدونم باید چیکار کنم. حتی نمیتونم بهش بگم. هروقت خواستم بحث اینکه سینگله یا نه رو وسط بیارم راجب یه موضوع دیگه صحبت کرد. دوسی گفت: _داره غیرمستقیم میگه نه دیگه! _یعنی چی؟ _یعنی میگه نمیخوامت. _هی! _هی داره؟! هه چان آهی کشید. _خیلی اوضاع خیته! هیونجین دستشو روی پای هه چان گذاشت. _خب داداش. چه حسی داره فقط تماشاگری؟ هه چان لبخندی زد. _خودت که میدونی داداش؛ یه مربی هیچوقت بازی نمیکنه! هیونجین دستی زد. _دقیقا! یونگبوک گفت: _عجیبه! انگار احساسات همتون آبی و زرده! همه به سمتش برگشتن. موتزارت پرسید: _یعنی چی؟ _ابی رنگیه که غمو ارامشو نشون میده ولی زرد خوشحالیه. عشق چیزی بینشونه. هه سو لباشو روی هم گذاشت و بعد سرشو تکون داد. _قبول دارم. عشق همینه. حالا میزانشون برای هرکسی فرق داره. هر عشقی یه داستانی داره و داستان عشق هر ادمی، بستگی به اتفاقاتش، رنگش بیشتر به سمت یکی از اونا میره. هیونجین دستی زد. _عالیه! از وقتی رفتی نقاشی خیلی شاعرانه حرف میزنی! داوینچی زمانه ات را بشناس! هه سو خندید و ضربه ای به شونه ی هیونجین زد. هیسونگ چشماشو ریز کرد و چشم غره ای رفت. _خیله خب حالا! هی من هیچی نمیگم! جیسونگم تایید کرد. _فاصلتونو حفظ کنین! دلیلی نداره انقدر نزدیک بهم بشینین! سونگمین نگاهی به هرچهارتاشون انداخت و سری به نشونه ی تاسف تکون داد. جویون گفت: _ایا این بیانگر یک مربع عشقی است؟ هه چان گفت: _ایا میدانستی که اول ازت خوشم نمیامد ولی الان تو شخص مورد علاقه ی من هستی؟ جویون خندید و چشمکی زد. _من نیز همینطور! لیا خندید. _عالیه! زوج گی! جویون و هه چان نزدیک هم رفتن و سراشونو بهم نزدیک کردن. کارینا چشم غره ای رفت. موتزارت گفت: _هر نسل خر تر میشن! معلم یانگ سرشو به علامت نه تکون داد. _نه اینطور نیست. من این نسل و خیلی دوست دارم! موتزارت اداشو دراوورد و گفت: _چاپلوس! معلم یانگ ناباورانه بهش نگاه کرد و دستشو روی قلبش گذاشت. _وات! بچه ها خندشون گرفته بود. دوسی به سونوو گفت: _تو به من بگو. اینا شیپ کردنشون عالی نیست؟ سونوو گفت: _حقیقتا الان همه دارن با هم شیپ میشن! یونگهون گفت: _بنظرتون بگم بهش؟ هیسونگ گفت: _هروقت من تونستم، توام میگی! دوتامون نونا پسندیم بلاخره! هیونجین دستی زد. _خیله خب. بیاین یه شرطی بزاریم. بیاین به این دوتا کمک کنیم قرار بزارن. هیسونگ چشم غره ای رفت. _نه تو کل جمع هیچکس نه و تو به من کمک کنی! _راستشو بگم ترجیح میدم کمک کنم تا چس ناله بشنوم! کینو دوباره بلند خندید. لیا بهش اشاره کرد. _بیبی امروز خیلی عجیب شدی! _ای بابا! چشه خب؟! معلم یانگ لبخندی زد. _نه پسرم راحت باش. خندیدن خیلی خوبه! کینو دستی زد و بعد، به معلم یانگ اشاره کرد. _اینا! چی میگین شما اصلا! جیک یهو از جاش بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد. _ببخشید یه حشره اونجا بود! موتزارت گفت: _توی این سه ماه چرا همتون بچه تر شدین؟! هیونجین به سونگمین نگاه کرد و گفت: _بخاطر وجود عشقم سونگمینه! سونگمین چشم غره ای رفت. هیونجین خندید. _اوه بیخیال! میدونم دوسم داری! کارینا به هیسونگ گفت: _هیونجین چرا اینجوری میکنه؟ _کلا دیوونه شده! دیشب نشسته بود با من راجب اینکه چرا نمیشه پنگوئنارو به عنوان حیوون خونگی نگه داشت، بحث میکرد. _چی؟! _میگم دیگه دیوونه شده! جالب تر از همه ی اینا اینه که منم گوش میکردم! منم دیوونه شدم! داداششم داشت گوش میداد. همه با هم دیوونه شدیم! بعد از تموم شدن کلاس، هیسونگ، جیسونگ، جویون و جیک برای تمرین رفتن. لیا، هه سو و هیونجین درحال رفتن به خونه بودن. هیونجین همش آهنگ Woman از دوجا کَت و میخوند و میرقصید. لیا گفت: _میگم که بیبی...تو سرت به جایی خورده؟! هیونجین درحالی که میرقصید، برگشت و لبخند زد. جوری که چشماش هلالی شدن. _بیخیال دنیا دو روزه! و دوباره برگشت. لیا رو به هه سو کرد. _این واقعا چشه؟! هه سو شونه هاشو بالا انداخت. _نمیدونم. من که مشکلی ندارم. الان خیلی بهتر شده! _خب اینکه اره! اوه راستی...جیسونگ باهام حرف زد. _جدی؟ چی گفت؟ _صبر کن. هیونجین! هیونجین برگشت. _هوم؟ _بیا اینجا یه چیزی تعریف کنم. _باشه. همونجوری که میرقصید، سمتشون رفت. دوسی درحال مرتب کردن وسایلش بود. هم اتاقیش، که یه دختر سال دومی بود، روی تختش نشست. _چقدر وسیله هاتو مرتب میکنی! دوسی خندید و نیم نگاهی بهش انداخت. _وسواس دارم. _آها. هم اتاقی دوسی، اسمش ریوجین بود. رشته ی معماری میخوند و اهل اینجا نبود. پدر و مادرش تو یه شهر دیگه زندگی میکردن و اونم برای درس اینجا اومده بود. دختر باحالی بود. اخلاقیات پسرونه داشت و همیشه لباسای تیره میپوشید. موهاشم همیشه کوتاه نگه میداشت. عاشق خط چشم کشیدن بود و همیشه اینو توی ظاهرش حفظ میکرد. معمولا بیرون میرفت تا با دوستاش اسکیت برد بازی کنه. دوسی زیاد باهاش صمیمی نبود ولی مطمئن بود کهتنها دختریه که باهاش صحبت میکنه. هروقت که دوستاشو میدید، هیچ دختری بینشون نبود. پنج تا پسر دوستاش بودن و باهم یه اکیپ بودن. کاملا مطمئن بود که از مدرسه ی خودشون نیستن. از ریوجین بدش نمیومد. زمانی که مادرش حسابی کتکش زده بود، ریوجین کلی ازش طرفداری کرده بود و جلوی مادرشو گرفته بود. سیگارشو بین لباش گذاشت و فندکو جلوش اوورد. دوسی زیرچشمی نگاهی بهش انداخت. ریوجین که متوجه ی نگاهش شد، گفت: _خوشت نمیاد؟ _نه بابا! فرقی نداره برام! ریوجین لبخندی زد و با سرش، بهش اشاره کرد. _موهات خوش رنگه! دوسی موهاشو بنفش کرده بود. یه بنفش خیلی کم رنگ و در عین حال ملایم. لبخندی زد. _ممنون. توام خیلی باحالی! _اوهوم. خب از نظر دوسی، بایدم ریوجین خودشو باحال میدونست! _میخوای سیگار بکشی؟ _معلوم نیست؟! _خب اره. فقط منظورم کلی بود. _اوهوم. دوسی روی زمین، کنار تختش نشست و دستاشو بالا داد تا به بدنش کش و قوسی بده. ریوجین دستی توی موهاش کرد و دود سیگارشو بیرون داد. _از مهر خوشم نمیاد! _جدی؟ چرا؟ شونه هاشو بالا انداخت. _چمیدونم. _منم زیاد خوشم نمیاد. _تو چرا؟ _یکی رو که دوست داشتم، تو این ماه مرد. _اوه! _اممم. _متاسفم. _خیلی وقته که گذشته... _چه فرقی داره؟ دردش که هنوز مونده! _اره خب... کام دیگه ای از سیگارش گرفت و از جاش بلند شد. نیم نگاهی به دوسی انداخت. _اممم چیزی میخوای بگی؟ سیگارشو از بین لباش دراوورد و پوزخندی زد. _اوهوم. _چی؟ سیگارشو سمت دوسی گرفت. دوسی نگاهی به سیگار و بعد به ریوجین انداخت. _منظورت چیه؟ _بگیر. سیگارو از دستش گرفت و بهش نگاه کرد. _خب؟ ریوجین بدون اینکه روی زمین بشینه، روی زانوهاش نشست و سیگار و بین لبای دوسی گذاشت. دوسی کامی از سیگار گرفت و بعد، سرفه کرد. ریوجین با لبخند بهش نگاه میکرد. دوسی گفت: _این برای چی بود؟ _مامانت میدید ناراحت میشد نه؟ _خب اره. _برای این بود که بهت بفهمونم الان زندگیت دست خودته! از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دوسی رفتنشو تماشا کرد. نگاهی به سیگار بین انگشتاش کرد. _شاید... و کامی از سیگارش گرفت. ***** ریوجین
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.