قسمت چهل و چهارم__شکلات تلخ

15 6 5
                                    

روز چهارشنبه بود. هیونجین داشت از سرکار به خونه برمیگشت. هوا سرد بود و اونم کت جین سیاهشو پوشیده بود.
_اوه خدایا چقدر سرده...
عمو جانگ بیرون بود. لبخندی بهش زد.
_خوبی پسر؟
هیونجینم متقابلا لبخند زد و دستشو تکون داد.
_مرسی عمو. چرا بیرونی؟ برو داخل، هوا خیلی سرده!
_اره سرده. خواهرت اومده خونه؟
_فکر کنم. یعنی باید اومده باشه دیگه...من بعد از مدرسه مستقیم رفتم سرکار.
عمو جانگ خندید و ضربه ای به شونه ی هیونجین زد.
_دیگه برا خودت مردی شدی!
_بیخیال عمو!
_گشنته؟
_میرم خونه.
_نه صبر کن.
داخل رفت. هیونجین اهی کشید و روی صندلی نشست.
_هوا جدا سرده! چند درجس یعنی؟
موبایلشو از جیبش دراوورد و بهش نگاه کرد. چند تا پیام از طرف یجی داشت.
_یجیه؟ همین چند ساعت پیش دیدمش که...
وارد قسمت پیاما شد.
یجی: هستی؟ یه کاری باهات دارم...
یجی: داشتم به یه چیزایی فکر میکردم...با بابام حرف زدم. یکم اوضاع خراب شده میدونی...
هیونجین اخمی کرد. از پدر یجی خوشش نمیومد! آدم منفعت طلبی بود و هیچوقت برای یجی و خواهر برادراش پدری نکرده بود. یه آدم معتاد بود که هرکاری برای پول میکرد. دقیقا دو سال پیش پیداش شده بود. یجی رو مجبور کرده بود ازدواج کنه تا اینجوری بتونه ازش پول اخاذی کنه.
نوشت:
هیونجین: هستم. چیزی شده؟
یجی بلافاصله جواب داد:
یجی: بهت زنگ بزنم؟ میتونی جواب بدی؟
هیونجین: اوهوم.
طولی نکشید که یجی بهش زنگ زد. هیونجین گفت:
_سلام. چیشده؟
_اممم سلام.
صدای یجی از پشت تلفن جوری بود که معلومه که داشته گریه میکرده. گرفته بود و نفس نفس میزد.
_یجی حالت خوبه؟
_من؟
لبخند تلخی زد.
_هیونجین من کی حالم خوبه؟!
حرفی نداشت که بزنه. شاید یجی یکی از ناراحت کننده ترین سناریو های جهان و داشت. تمام بچگیش کار کرده بود و زمانی هم که بزرگ شده بود، نمیتونست جوری که میخواست زندگی کنه.
_هی از این حرفا نزن! اونقدرا هم که دیگه اوضاعت بد نیست.
میخواست کاری کنه که یکم بهتر فکر کنه. این معمولا نقشی بود که داشت. سعی میکرد یجی رو خوشحال کنه.
_نمیدونم هیون...تو کجایی؟
_من؟ خب الان پیش مغازه ی عمو جانگم. چطور؟
_هوا سرده چرا بیرونی؟
_تازه اومدم.
_آها...از سرکار؟
_اوهوم.
برای چند ثانیه چیزی نگفتن. هیونجین دیگه نگران شده بود. معمولا یجی میتونست یه حرفی برای زدن پیدا کنه ولی اون روز چیزی نمیگفت.
_یجی...حالت خوبه؟ چیزی شده؟
_راستشو بخوام بگم...اممم...بگم؟
_اوهوم.
منتظر موند. فقط صدای نفس نفس زدن یجی رو میشنید. شاید هنوز داشت گریه میکرد...نمیدونست ولی خودشم دیگه بغضش گرفته بود.
_راستشو بگم هیونجین...حالم خوب نیست...جدا خوب نیست...اینبار واقعا خوب نیستم...
_خب چرا؟ چیزی شده؟ اون عوضی چیزی گفته؟
_میدونی اینجوری حرف زدنت یه روزی سرتو به باد میده نه؟!
_الان مهمه؟!
_اوهوم. نباید همیشه اینجوری باشی و برعکس، نبایدم مثل من همیشه مطیع باشی. شاید مشکل من این بود که هیچوقت نمیتونستم خودم باشم و مطیع بودنو ترجیح دادم. چونکه میترسیدم...ولی خب بازم خیلی طمع داشتم نه؟ با اینکه نمیتونستم خوب باشم ولی بازم تمام تلاشمو میکردم که همه چیو با هم داشته باشم....
لبخند تلخی زد.
_خیلی طمعکارم نه؟
_نه خب...زندگی هیچوقت با تو مهربون نبوده...
_اوهوم شاید...
_یجی میشه جدا یه چیزی بگی؟ خیلی دارم میترسم...تو اصلا کجایی؟ تو اینجوری صحبت نمیکنی...داری گریه میکنی؟
_هیونجین...
_هوم؟
_خوشحال زندگی کن باشه؟
_چی داری میگی...
کلافه شده بود.
_چرا اینجوری صحبت میکنی یجی!
_تو اون روز که هیپنوتیزمتون کرده بودن، دقیق چی دیدی؟ کارینا مادرشو دیده بود. راجب توام یه چیزایی گفت. بهم نگو داشتی با پدرت فوتبال بازی میکردی، مطمئنم این نبوده.
_خب...یکم پیچیده بود.
_تعریف کن.
_یه جوری بود که انگار باید یه طرفو انتخاب میکردم. یه طرف شما بودین و یه طرف یونگهون.
_تو کدوم طرف و انتخاب کردی؟
کمی مکث کرد. یه نفس عمیق کشید.
_شماهارو.
_چرا یونگهون و انتخاب نکردی؟
_نمیخواستم شماها بمیرین...حس کردم اگه یکی بمیره بهتر از اینه که چند نفر بمیرن. یه کابوسی بود که معمولا میدیدم. همیشه یونگهون و انتخاب میکردم و آخر نمیتونستم هیچکس و نجات بدم...برای همینم اون دفعه مخالف عمل کردم. که خب...جواب داد!
_دردناک نبود؟
_چرا بود...انگار یه چاقو رو فرو کرده بودن تو قلبم ولی بعدش حالم بهتر شد...چیجوری بگم؟ انگار آزاد شدم!
یجی خندید.
_تو جدا با من خیلی فرق داری...اصلا اونجوری که همه فکر میکنن به من شباهت نداری!
_یجی خیلی داری چرت و پرت میگی!
_جدا نداریم. اگه من بودم، کارینا رو ترجیح میدادم.
_خب این چه فرقی داره؟ فقط اولویتات فرق داره.
نفس عمیقی کشید.
_نمیخواستم بد زندگی کنم میدونی...فقط مجبور شدم ولی اگه یه بار دیگه زندگی کنم، اینجوری انجامش نمیدم. دوست دارم توی زندگی بعدیم تو هم باشی. اینجوری تنها نمیمونم.
_چرا یهو پریدی به زندگی بعدی...
_اممم میتونی توی زندگی بعدیم برادرم باشی؟
_نه. مسخره بازی درنیار. همینجوریشم دو تا احمق دورمن!
_بدجنس نباش. توی زندگی بعدیم برادرم شو باشه؟ نمیخوام دوباره تنها باشم...
هیونجین کمی مکث کرد. غم عجیبی رو توی قلبش حس میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمش پایین اومد.
_باشه...باشه یجی، باشه...
یجی لبخندی زد.
_اوهوم. باشه پس...بعدا میبینمت؟
_اره. اره بعدا میبینی...
یجی لبخندی زد.
_پس خدافظ برادر کوچولو.
_یجی من...
تماس قطع شده بود. به موبایلش نگاه کرد.
_پسر بیا. بیا این ساندویچ و بخور.
هیونجین با چشمای اشکی به عمو جانگ نگاه کرد. عمو جانگ تعجب کرد.
_پسر گریه کردی؟ چیزی شده؟
_من...
اشکاشو تند تند با استینش پاک میکرد.
_من باید برم...
_کجا...خب پسر کجا؟
هیونجین دواید. بدون اینکه بخواد، اشک میریخت. حس خوبی نداشت. اصلا حس خوبی نداشت. تنها چیزی که میدونست، این بود که باید سریع باشه. باید سریع باشه تا بتونه به یجی برسه. تنها چیزی که میخواست این بود.
روز پنج شنبه بود. بعد از امتحان صبح، همه به بیمارستان رفته بودن. کسی چیزی نمیگفت. حرفی برای گفتن باقی نمیموند. دیشب، زمانی که هیونجین به خونه ی یجی رسیده بود، بدن بی جون و غرق در خونشو پایین ساختمون پیدا کرده بود. شاید همون لحظه بود که متوجه شده بود واقعا نفس نکشیدن یعنی چی. اینکه چیجوری هه سو میتونه بدون اسپریش هر لحظه بی جون روی زمین بیوفته و ثانیه های اخرشو تا نفس اخرش بشماره، یعنی چی. همه جا پر از ادمایی بود که اگه از دورم بهشون نگاه میکردی، لاکچری بودنشونو متوجه میشدی. همه چیشون گرون بود. حتی لباس خوابایی که تنشون بود. دور تا دور ساختمونو احاطه کرده بودن. پلیس بهشون اجازه ی عبور نمیداد. شوهر یجی هم یه گوشه روی زمین نشسته بود و به پایین نگاه میکرد. چند بار پلک زد.
_نه...
سیلی ای به صورتش زد.
_نه این درست نیست...نه...
به سمت شوهرش رفت.
_اقای کیم...
سرشو بلند کرد. توی صورتش میشد به راحتی خستگی و درموندگی رو دید. چین و چروکای صورتش الان بیشتر دیده میشدن.
_اقای کیم...
نمیتونست حرفی بزنه. انگار زبونشو بریده بودن. اقای کیم لبخند بی جونی زد.
_راحت شد...
هیونجین درد وحشتناکی رو توی قلبش حس میکرد. انگار کسی میخواست با چکش قلبشو از هم بشکنه.
_نه...نه اینجوری نیست...
چند قدم عقب رفت. اقای کیم قدماشو دنبال میکرد.
_یه نگاه بهش بنداز. اگه اینجوری نبود، الان اینجوری روی زمین افتاده بود؟
دوباره به همون قسمت‌نگاه کرد. سرشو ناباورانه تکون میداد. خواست به سمتش بره که پلیسا جلوشو گرفتن. اقای کیم گفت:
_بزارین بره. دوستشه.
اون آخرین صدایی بود که هیونجین شنیده بود. بعد از اینکه پارچه کنار زده شد، تنها چیزی که یادشه، این بود که پاهاش شل شده بودن و اونم روی زمین افتاده بود. بعد اون، همه چی سیاه بود. سیاهی مطلق.
کینو‌ نگاهی به کارینا انداخت. به جلو خیره شده بود. برخلاف هیونجین که همش گریه میکرد، اون واکنشی نشون نداده بود. دوسی آروم به کینو گفت:
_این خوب نیست. اصلا واکنش نشون ندادن، خوب نیست!
کینو سرشو تکون داد.
_اره میدونم ولی نمیشه کاری کرد. بزار ببینیم چی میشه. بلاخره یه کاریش میکنیم.
یونگبوک کنار کارینا نشست. کارینا زیر چشمی نگاهی بهش انداخت. لبخند محوی زد و سرشو نوازش کرد.
_خسته نشدی؟
یونگبوک سرشو به علامت نه تکون داد.
_دختر بیچاره ی من...
همه به سمت صدا برگشتن. پدر یجی بود. هیونجین بومین و کنار زد و عصبی به سمتش رفت.
_مرتیکه ی آشغال تو با چه رویی میای اینجا!
بومین، کینو و یونگهون، سریع به سمتش رفتن و گرفتنش. پدر یجی چند قدم عقب رفت.
_تو چیکارشی؟ من پدرشم! دختر بیچاره ی من!
_خفه شو اشغال عوضی! هرچی بدبختی کشید فقط و فقط بخاطر تو بود! تو حق نداری بیای اینجا! حق نداری بیای اینجا و روحشم عذاب بدی!
بقیه هیونجین و بزور میکشیدن که اتفاقی نیوفته. بدون اینکه کسی متوجه بشه، کارینا جلو رفت. نگاهی به پدر یجی انداخت. هیچوقت ندیده بودتش ولی دربارش زیاد شنیده بود. میدونست تک تک اتفاقاتی که برای یجی افتاده بود، بخاطر اون بود. جلو رفت. اونقدر جلو رفت که حالا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. پدر یجی نگاهی بهش انداخت.
_چیه...
سیلی محکمی بهش زد. همه سرجاشون میخکوب شدن. پدر یجی دستشو روی صورتش گذاشت و با نفرت بهش نگاه کرد.
_دختره ی هرزه!
دستشو بلند کرد که یونگبوک دستشو گرفت. محکم فشارش داد و کنارش زد. کارینا پوزخندی زد.
_میدونی من کیم؟
_معلومه که میدونم! تو همون اشغالی هستی که زندگی دختر بیچاره ی منو تباه کردی!
لیا ناباورانه دستشو جلوی دهنش گذاشت.
_چقدر بیشعور!
کارینا سرشو تکون داد.
_اوهوم. پس میدونی که چه کارایی ازم ساختس.
پدر یجی سرشو به علامت تاسف تکون داد و پوزخندی زد. خواست کنار بره که کارینا دوباره جلوش ایستاد.
_من انقدر پول دارم که میتونم صد بار بکشمت و زندت کنم. میدونی دیگه؟
_منظورت چیه؟
جلوی دهنشو گرفت.
_ببینم دخترمو کشتی میخوای منم بکشی؟!
لبخند شیطانی ای زد.
_اوهوم. بدم نمیاد اینکارو بکنم!
_تو واقعا...
_بسه دیگه. برین کنار. آقای هوانگ باید باهاتون حرف بزنیم.
پدر سونوو، دست پدر یجی رو گرفت. نگاهی به بقیه انداخت. منظورش این بود که دردسر درست نکنین. کینو سرشو تکون داد. بقیه رو نشوند. بعد یه مدت، همه جز یریم به خونه هاشون رفتن.
هیونجین رفته بود توی اتاقشو در و بسته بود. درمونده بود. حالش بد بود. تمام مدت گریه کرده بود و عصبانی بود. عصبانی بود چونکه نتونسته بود کاری بکنه...هیچکاری نتونسته بود بکنه...انگار که مثلا میتونست کاری هم انجام بده...توی اتاقش دراز کشیده بود. چراغا خاموش بودن و به سقف خیره شده بود و بی حس با چشمای اشکی به جلوش نگاه میکرد. بخاطر دعواهایی که کرده بود، بدنش درد میکرد. بعد از اون ماجرا، بازم با پدر یجی درگیر شده بود و اخر بزور پدر یریم فرستاده بودتش خونه. دستاش زخمی شده بودن و میسوختن. برق اتاق روشن شد. چشماش بسته شدن. دستشو جلوی صورتش گرفت و فحشی زیر لب داد. سرشو بالا اوورد که فحشی بده که هه سو رو دید. کل روز ندیده بودتش. خانوادش اجازه نداده بودن که هه سو بعد از مدرسه به بیمارستان بره. چشماش به سمت اطراف چرخیدن و نگاهشو ازش برگردوند. فقط همینو کم داشت...اصلا دوست نداشت هه سو درحال گریه کردن ببینتش...این یه وجهه ی بشدت آسیب پذیر ازش بود که اصلا نمی خواست کسی ببینتش مخصوصا هه سو...
_تو هیچی نخوردی...غذا میخوری؟
آروم جواب داد:
_نه.
_خب اینجوری که نمیشه...
فقط میخواست بره. چیز دیگه ای نمی خواست.
دوباره روی زمین دراز کشید و بهش پشت کرد. هه سو لباشو روی هم گذاشت و به دیوار تکیه داد. کمی همونجا موند. برق اتاق خاموش شد و در بسته شد. هیونجین یه نفس راحت کشید و شروع به گریه کردن کرد. آروم آروم گریه میکرد که کسی نشنوتشون. بعد یه مدت، از جاش بلند شد و نشست. چشماش که به تاریکی عادت کردن، متوجه ی یه آدم شد. چشماش گرد شدن. بخاطر گریه هاش، نمیتونست خوب ببینه.
_تو...
هه سو کنارش نشست و گفت:
_من چیزی نشنیدم. چیزیم ندیدم.
هیونجین آهی از سر کلافگی کشید. صورتشو توی هم کشید. هه سو دستاشو دور گردنش حلقه کرد و گفت:
_ولی اشکالی نداره اگه گریه کنی. همه احتیاج به گریه کردن دارن. همونجوری که معلم یانگ میگه، اگه غم نباشه هیچوقت ارزش شادی هم مشخص نمیشه...
هیونجین با دقت به چشماش نگاه میکرد. از اینکه اینجا بود خوشش نمیومد...هه سو دستاشو دور گردنش تنگ تر کرد و بوسه ای به گونش زد.
_اشکالی نداره...
هیونجین یه نفس عمیق کشید. نفسش روی پوست هه سو خیلی داغ بود. چندبار چشماشو باز و بسته کرد و بعد، گفت:
_یه کاری میخوام بکنم.
هه سو ادامه داد:
_بعدا به روت نیارم؟
هیونجین سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه، بعدا به روم بیار.
و بعد، محکم بغلش کرد. سرشو توی گردنش پنهان کرده بود و آروم گریه میکرد. خسته شده بود...همه چی خیلی زیاد بود.... همه چی! بعد از یه مدتی، از هم جدا شدن. هه سو اب دهنشو صدا دار قورت داد و کمی جا به جا شد. هیونجین سرشو پایین انداخت. مغزش درست بهش فرمان نمیداد. سینه خیز به سمت دیوار رفت و سرشو به دیوار میزد. اینجوری شاید بهتر کار میکرد! هه سو سریع جلو رفت و شونه هاشو گرفت تا تمومش کنه ولی اون هربار کنارش میزد. گریش گرفته بود ولی دیگه پنهونشون نمیکرد.
_ولم کن...هه سو ولم کن!
بیشتر از قبل سعی میکرد کنارش بزنه.
_یجی مرد...یجی دیگه نیست...مرد میفهمی؟
سرشو محکمتر به دیوار زد. گریش شدید تر از قبل شد. هه سو اینبار محکم تر از قبل گرفتش و اونم بعد از کمی تقلا کردن، آروم گرفت. دستاشو روی گوشاش گذاشت و چشماشو بسته بود. گریش بند نیومده بود. به عبارتی چطور میتونست بند بیاد؟ هر روز بیشتر نبودِ یجی رو حس میکرد. این واقعا براش غیر قابل تحمل بود.
_میدونی...یجی...
گریش شدید تر شد.
_اخرین دفعه...یعنی...خب...قبلش...باهام حرف زده بود...
کمی مکث کرد.
_صداش وحشتناک بود. خیلی ناراحت بود. همش حرف از زندگی بعدی میزد. همش میگفت نتونسته خوب زندگی کنه...هه سو، یجی اصلا حقش این نبود! یجی اصلا آدم بدی نبود...خیلی مهربون بود. خیلی هوای همه رو داشت. خیلی آدم خوبی بود ولی هیچوقت خوشحال نبود، هیچوقت...یعنی بود، یه مدت کوتاه ولی نذاشتن بمونه...همون بابای اشغالش...همون عوضی نذاشت...
هه سو ام اشک میریخت. حرفی برای گفتن نداشت. اون لحظه انگار تمام سختیایی که توی زندگیش کشیده بود، همش احمقانه بنظر می رسید! دستی توی موهاش کشید و بغلش کرد.
_بازم تقصیر تو نیست...
جیسونگ دستی توی موهاش کشید. داشت تلفنی با لیا صحبت میکرد.
_خیلی اوضاع بد بود بیبی...میدونی خیلی دلم سوخت. هیونجین خیلی واکنش نشون داد و میدونم تنها هم نیست ولی جدا دلم برای کارینا میسوزه‌. اصلا واکنشی نشون نمیده. تازه کسی هم نداره‌. فوقش هه جین و جسپر یه کاری بکنن ولی واقعا کارینا تنهاست...نمیدونم باید چیکار کنم بیبی! حداقل هیونجین اینجاست، هه سو، من، خانوادش اینا همه هستن ولی کارینا جدا فقط خودشه و خودش!
جیسونگ سرشو تکون داد.
_واقعا اوضاع وحشتناکیه...زبونم بند اومده...این از هه چان، اونم از یجی...جدا افتضاحه!
_مگه نمیدونی؟
_چیو؟
_داستان هه چانو؟
_هه چان؟ هه چان چیشده؟ اتفاقی براش افتاده؟
_نه. فکر کردم میدونی...
_چیو؟
_زمانی که یجی مرد، یکم بعدش بردنش بیمارستان. یریم به باباش گفت که میتونن چشمای یجی رو به هه چان پیوند بدن، که خب احتیاج به اجازه ی خانواده بود. آقای کیم، یعنی همون شوهر یجی هم قبول کرد. اینجوری خب...الان هه چان میتونه ببینه راستش..
چشمای جیسونگ گرد شدن.
_چی؟ لیا الان داری میگی؟!
_خب من چمیدونستم که نمیدونی بیبی!
_الان یعنی هه چان خوبه؟ میبینه؟
_اره. بهم میخوردن. خیلی برام عجیبه که چیجوری ولی خب بقول بابای یریم که معجزه بود!
_الان هه چان کجاست؟
_فعلا بیمارستانه. یکم طول میکشه تا مرخص بشه.
_خدای من....
_بیچاره یجی...خودش که نتونست با اون چشما زندگی خوبی بکنه، حداقل امیدوارم هه چان بتونه.
جیسونگ سرشو تکون داد. بنظرش ظالمانه بود.
_تو الان کجایی بیبی؟ توی استدیویی؟ یکم زیادی کار نمیکنی؟
_امروز آخرین روز پروموشنا بود. کاری نداشتم اومدم اینجا یکم ذهنمو سر و سامون بدم.
خندید.
_اوه مثل اینکه بیبی ما یه پاتوق برا خودش درست کرده!
جیسونگ خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_هی شاید؟
بعد از خداحافظی کردن از لیا، کمی از قهوشو خورد و دستشو روی کیبورد گذاشت.‌ داشت کورس آهنگی رو میزد که توی ذهنش بود.
_یه چیز غمگین میخوام...
آهنگی که توی ذهنش بود، اونقدری که باید، غمگین نبود. معمولا حال خودشو اینجوری بهتر میکرد. با ساختن آهنگ. البته بعد از زمانی که قول داده بود دیگه با تیغ به جون خودش نیوفته.
روز شنبه بود. دوسی توی خوابگاه، روی تختش دراز کشیده بود. مدام جا به جا میشد و آروم نمیگرفت. ریوجین بالشتی رو به سمتش پرت کرد.
_خفه شو دیگه!
_منکه چیزی نمیگم!
_انقدر صدا از خودت تولید نکن!
دوسی سرشو تکون داد. حوصله ی بحث کردن نداشت. دوشنبه، هه چان به خونه برمیگشت و فعلا روی همین قضیه تمرکز کرده بود. حتی از اون جریانی که باید با دوست سابقش مسابقه میداد هم، تقریبا دور شده بود.
_اون پسره توی کلاست، هه چان...
_خب؟
_کی خوب میشه؟
_دوشنبه برمیگرده. چطور؟
_همینطوری. یکی از دوستام میخواد بدونه.
_کدوم؟
_باهیه.
_کی؟
_یه دختره هست توی سال دهم. اون میخواد بدونه.
_کدوم رشتس؟
_رشته ی ریاضیه.
_آها. ازش خوشش میاد؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_چمیدونم. به هر حال بچه که باشی، فقط رو این و اون کراش میزنی.
_اره خب.
روی تخت نشست.
_تو سریال ما همه مردیم و دیدی؟ (all of us are dead)
_نه هنوز. به خوبی خونه شیرین هست؟ (sweet home)
_خب اون سوییت هوم کلا یه موضوع جدیده. نمیشه مقایسه کرد.
_اوهوم. اون شبیه توکیو غوله.
_اره تقریبا. میشه گفت.
یک هفته از تموم شدن امتحانای ترم اول میگذشت. معلم یانگ به بچه ها گفته بود که حتما بعد از تموم شدن ترم اول به اردو میرن. همونجایی که سری قبل رفته بودن.
روز دو شنبه بود. کارینا در حال تمیز کردن پنجره های کلاس بود. یونگهونم زمین و تِی میکشید.
_بچه ها تموم نشد؟
به سمت صدا برگشتن و هیسونگ و دیدن. یونگهون سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه هنوز. یکم مونده.
هیسونگ نگاهی به کارینا انداخت. چیزی نگفت و فقط سرشو به علامت نه تکون داد. بعد از مردن یجی، کارینا خیلی کمتر از قبل صحبت میکرد. زیاد حوصله ی کسی رو هم نداشت. توی کلاسای آقای یانگ، بیشترین زمانی بود که صحبت میکرد. هیسونگ استیناشو بالا داد و دستی زد.
_خیله خب. کی کارش بیشتر مونده؟ من کمکش میکنم.
_برای من زیاد نمونده. برای کارینا مونده ولی. به اون کمک کن.
لبخندی زد.
_چرا که نه!
یه دستمال از رو میز برداشت و بالای صندلی رفت تا پنجره هارو تمیز کنه. کارینا نیم نگاهی بهش انداخت.
_میوفتی.
خندید.
_من؟ نه بابا! وقتی که اون رقصای وحشتناک و تونستم برم، هر کاری میتونم بکنم!
یونگهون خندید.
_راست میگیا! چرا اینجوریه رقصاتون؟! البته من چیزی از رقص حالیم نمیشه!
شونه هاشو بالا انداخت.
_چمیدونم. قصد جون مارو کردن!
_هیسونگ یه سوال.
_هوم؟
_توی گروهت با کسی مشکل نداری؟
_مشکل؟ چطور؟
_چمیدونم. معمولا همه یه مشکلی دارن.
_نه خب...یکم نظراتم با تهیون یکی نیست ولی در حد مشکلم نیست! بهش کم محلی کنی، حله!
_تهیون خیلی باید جدی باشه نه؟
_برج زهره ماره! حال بهم زنه! نمیدونی چقدر رو مخه که!
کارینا زیر لب گفت:
_گفتی مشکلی نداری که!
خندید.
_بابا در اون حد نیست...ولی خب رو مخه!
_در حد خودت و هیونجین هست؟
_وات د فاک یونگهون! اون عامل خشونت مدرسه ای اصلا تکرار نشدنیه!
خندیدن. هیسونگ به پنجره تکیه داد و گفت:
_فردا همتون میاین؟ وقت ما بلاخره خالی شده. به منیجر گفتم انصافا دست و پامو ببندی بازم میرم. حالم داره بهم میخوره!
یونگهون سرشو تکون داد.
_اوهوم. تو چی کارینا؟ تو میای؟
بعد از کمی مکث، سرشو تکون داد. هیسونگ دستی زد.
_خوبه دیگه! جمعمون جمعه! اونایی که تو کلاسمون نیستنم میان؟
_کیارو میگی؟ سورا اینا؟
_سورا که میدونم میاد. بقیه. مثلا سونگمین اینا.
_آها اون...اون میاد اره.
_خیله خب! جویونم که میاد. خوشحالم! دوسی گفت یه دوستشم میاد.
کارینا زیر لب گفت:
_ریوجین.
_آها اره خودشه! واو...اینبار خیلی دست پر نمیریم؟
_چه فرقی داره؟ فقط مثل اون دفعه تلفات ندیم!
هیسونگ خندید.
_اره جدا راست میگی! پارسال واقعا همه یه دور آوای خوش مرگ و شنیدیم!
_هنوز تموم نشده؟
کینو وارد کلاس شد. یونگهون آهی کشید.
_نه. چرا من همیشه باید تِی بکشم؟! من تو خونه ی خودمون دست به سیاه و سفید نمیزنم!
_خب که چی؟! انقدر تنبل نباش! وسایلتونو درست جمع کنین امشب. مثل سال پیش نباشه همه سرشون تو وسایل همدیگه بود!
کارینا اخمی کرد.
_جدا؟
_اره. دخترا اینجوری نبودن؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
_خوش به حالتون! پسرا همه از یه مسواک استفاده کردن باورت میشه؟! البته نه همه...امممم پنج نفر.
هیسونگ خندید.
_با ایدلای الان از یه مسواک استفاده کردی بچ! مردم پول میدن بابتش!
کینو چشم غره ای رفت.
_خفه شو بابا! عوقم گرفته بود تمام مدت! همه میان دیگه؟
یونگهون سرشو تکون داد.
_اوهوم. بچه های جدیدم گفتن میان.
_کی؟ جیک؟
_نه دیگه...سورا اینا.
_اونا که نمیتونن بیان.
همه با چشمای گرد شده بهش نگاه کردن.
_چیه؟
هیسونگ گفت:
_جدی میگی؟
_شوخی دارم مگه؟! فقط یه جیک میتونه بیاد.
یونگهون اهی کشید.
_واقعا که!
_خب معلومه که نمیتونن احمقا! تو کلاس ما که نیستن!
هیسونگ پشت کرد و به تمیز کردن پنجره ها ادامه داد.
_مسخرس! خیلی مسخرس!
شب بود. هه چان خونه ی یونگبوک رفته بود تا شب و همونجا بمونه. از وقتی که حالش بهتر شده بود، اوضاع خونشون خیلی عجیب بود. مادرش همش ساکت بود و پدرش هم همیشه شبا خونه بود. ایره خیلی کمتر بیرون میموند و تمام الکل ها و مشروبای خونه رو بیرون انداخته بودن. روی زمین نشسته بود و با توپ تنیس، به دیوار ضربه میزد. یونگبوک داخل اتاق اومد و برای دوتاشون غذا اوورده بود. هه چان نیم نگاهی بهش انداخت و لبخند زد.
_چقدر گشنم بودا! دمت گرم!
یونگبوکم متقابلا لبخندی زد و در و بست.
_وسایلتو جمع کردی؟
_نه. یکم دیگه جمعشون میکنم. اممم چه چیزایی بیارم؟
_لباس و حوله و این چیزا.
کمی فکر کرد.
_آها با مسواک! کینو میکشتمون!
_باشه.
به سمت کمدش رفت تا نگاهی بهش بندازه. هه چان گفت:
_یه آهنگی چیزی میزاری؟
_پلی لیست؟
_اوهوم.
_اهنگ باشه یا ساز؟
_اهنگ.
_چه سبکی؟
_اممم...هرچی میخوای.
_کلاسیک بزارم؟
_بزار.
یکی از پلی لیستاش که موسیقی کلاسیک بود و پلی کرد. هه چان چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. با اینکه چشماش بسته بود، راحت میتونست توپ و پرتاپ کنه و بگیره. یونگبوک لبخندی زد.
_چقدر باحال!
_تمرین کردم دیگه!
یونگبوک سرشو تکون داد. اون زمانایی که هه چان نمیتونست چیزی ببینه، معمولا همین بازی رو میکرد تا سکوت اذیتش نکنه. ضرباتی که توپ به دیوار میزد، بنظرش شبیه موسیقی بود. حداقل باعث میشد احساس تنهایی نکنه.
_میدونی فقط خودمونیم؟ مدرسه اجازه نداد بچه های دیگه بیان. فقط جیک بهمون اضافه شده.
_از اون مدرسه ی عن بعید نبود خدایی!
از جاش بلند شد و نشست.
_دقت کردی خیلی وقته که حرف نزدیم؟ منظورم همه با همه. سر همه خیلی شلوغه!
یونگبوک آهی کشید.
_نه. سر کسی شلوغ نیست. اسم اینکار فرار از غم اجتماعیه. کسی زیاد با بقیمون حرف نمیزنه چون فکر میکنه باعث غم و ناراحتی یکی دیگه هم میشه. از اونجایی که هممون فکر میکنیم زندگی اون یکیمون از ما بدتره، ترجیح میدیم ساکت باشیم و حرفی نزنیم و همه چیو توی خودمون می ریزیم.
هه چان سرشو تکون داد. یونگبوک ادامه داد:
_مثل خودت. خودت توی بدترین شرایط ممکن بودی ولی می خندیدی و چیزی نمیگفتی.
_هی حالا اونقدرا هم مهم نبود!
_این همون چیزیه که دارم راجبش حرف میزنم!
هه چان دستشو پشت گردنش گذاشت.
_یونگبوک امسال خیلی حرفای فیلسوفی نمیزنی؟ میخوای کشیشی چیزی بشی؟
خندید.
_نه. فقط همه خیلی مشغول پنهون کردن خودشونن.
اهی کشید.
_حالا در هر صورت...از پارسال بهتر شده بلاخره!
_نه قبول ندارم. الان شبیه یه شکلات تلخ شدیم. به قسمت شکلاتای شیرین اهمیتی نمیدیم و‌ فقط سراغ  قسمتای تلخ میریم. پارسال همه حرف میزدیم ولی الان نه. کارینا راجب حالش نمیگه. هیونجینم کلا حرفی نمیزنه. جیسونگ، هیسونگ، جیک و جویون کوچیکترین حرفی راجب فشارایی که بهشون وارد میشه نمیزنن. یریم حرفی از مادرش نمیزنه. یونگهون خیلی وقته راجب مشکلاتش چیزی نمیگه. لیا همش از پدر و مادرش فرار میکنه و با دوسی اینجوری تصمیم گرفتن که همه چیو تا زمانی که مجبور نباشن، انکار کنن. کینو هم مسئولیت همه رو گردن گرفته و باز خودشو فراموش کرده. سونوو حواسشو به درس و کار داده و خیلی وقتا بجز مدرسه اصلا نمیشه دیدش. هه سو ام این وسط تصمیم گرفته درد همه رو به جون بخره. دیروز بیمارستان رفته بود ولی هیچکس نفهمید. اوضاع اصلا خوب نیست! شبیه اوایل سال شدیم. با این تفاوت که اون زمان غریبه بودیم ولی الان آشناهایی شدیم که باهم غریبه شدن. این از اون حالت خیلی بدتر و تاکسیک تره!
هه چان چیزی نگفت. سرشو پایین انداخت و دستی توی موهاش کشید. شاید راست میگفت‌...کسی چیزی نمیگفت. همه گزینه ی کمک و از توی ذهناشون حذف کرده بودن. شاید درست بود؟ با اینکار نمیخواستن کسی آسیب ببینه ولی چیزی که پیش میومد این بود؛ اگه از کسایی که بهت اهمیت میدن کمک نخوای، این دو برابر بهشون آسیب نمیزنه؟

Tuesdays Donde viven las historias. Descúbrelo ahora