قسمت چهل و هفتم_اردو ۳

11 6 3
                                    

*فلش بک*
جیسونگ نگاهی به اطراف انداخت. کسی نبود، همونجوری که فکرشو میکرد. داخل رفت و به انباری با دقت بیشتری نگاه کرد. روی زمین نشست و سرشو پایین انداخت. تمام بدنش میلرزید. خسته شده بود. کل دیشب و با مادرش دعوا کرده بود و حالش خیلی بد بود. لبخند تلخی زد.
_آه...دارم دیوونه میشم...
نگاهی به پنجره انداخت. محافظی نداشت. از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. از داخلش که نگاه کرد، متوجه شد که ارتفاعی که داره برای کشتن خودش کافی نیست. لگدی به زمین زد و فحشی زیر لب داد.
_مرده شور...
بیشتر به اطراف نگاه کرد تا بتونه چیز دیگه ای پیدا کنه. زمانی که یه طناب پیدا کرد، خندید و سریع بلندش کرد.
_این دفعه دیگه میشه!
از سکو بالا رفت. داشت طناب و آویزون میکرد.
_چیکار میکنی؟
به خودش لرزید و یه لحظه تعادلشو از دست داد که اون فرد گرفتش.
_خوبی؟
سرشو تکون داد. نگاهی به در انداخت. براش عجیب بود چونکه صدای باز شدن در و نشنیده بود. با خودش فکر کرد که شاید انقدر سرش گرم کارش بوده که توجهی نکرده‌.
لبخندی زد و روی زمین نشست.
_اون طنابایی که برداشتی خیلی محکمتر از این حرفان. گردنت خیلی درد میگیره. حتی خراشیده هم میشه.
جیسونگ چیزی نگفت. نگاهشو به زمین دوخته بود. توی ذهنش به دنبال یه راه دیگه بود. اون فرد بشکنی زد و باعث شد جیسونگ به سمتش برگرده.
_حواست پیش من هست؟ ببین جدی میگم. اون طنابا واقعا بدجوری ان.
شونه هاشو بالا انداخت.
_چه فرقی میکنه...
_واقعا میخوای با اونا بمیری؟
_اگه میخوای بمیری دیگه چه فرقی داره؟
آهی کشید.
_مگه فقط بحث خواستن توئه؟ دقیقا زمانی که خودتو با اون طنابا حلق آویز کنی، پشیمون میشی.
جیسونگ کلافه دستی توی موهاش کشید.
_آخه تو چی میفهمی...
_من چی میفهمم؟
لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
_اره من حتما درد تو رو نمیفهمم. همه برای خودشون درد توی زندگیشون دارن. اما این یکم نسبت به خودت بدجنسیه...چند سالته؟
جوابی نداد.
_بهم بگو دیگه...چند سالته؟
_هیفده.
_خدای من...خیلی بچه ای که!
جیسونگ چشم غره ای رفت. خودش یه دبیرستانی بود، اونوقت به اون میگفت بچه!
_ببین بعنوان کسی که ازت بزرگتره بهت میگم، هیچکس نمیخواد بمیره. بیا واقع بین باشیم. توام نمیخوای بمیری. همه یه جاهایی از زندگیشون خسته میشن و به فکرشون میزنه که خودشونو بکشن ولی اخرش، ته ته دلشون، میخوان زنده بمونن. حالا منصفانه بودن یا نبودنشو نمیدونم!
جیسونگ بغضشو قورت داد و عصبی خندید.
_ادما همش همینو میگن...
_چون واقعیته! من کاری ندارم بهت. اگه میخوای خودتو بکشی، اینکارو بکن. فقط حرفی که دارم بهت میزنم اینه که به خودت فرصت بدی. امم؟ الان بچه ای. حداقل تا یه سنی صبر کن. معمولا آدما تو سن سی سالگی خودکشی میکنن. تا اون موقع نمیخوای صبر کنی؟
_تا اون موقع...
_زیاده نه؟ گفتی هیفده سالته؟ اممم میشه سیزده سال. هم زیاده هم برای تغییر دادن زندگی یه نفر کافیه. اگه من جای تو بودم، به خودم یه فرصت دیگه میدادم.
جیسونگ چیزی نگفت. دراصل حوصلشو نداشت. نمی خواست تا سی سالگی صبر کنه ولی الانم نمیتونست کاری انجام بده. یه زمان دیگه، تا یه زمان دیگه!
*حال*
یونگهون کمی از کوکی هاشو خورد و آهی کشید. مادر بزرگ شین هه دستی به موهاش کشید و باعث لبخندش شد.
_پسرم الان خیلی حالشون بده؟
_چی بگم مادربزرگ...لیا خیلی وقته سر اون قضیه قرص و این چیزا میخوره. هیونجینم اون اوایل خیلی اتیشش تند بود ولی الان دیگه واکنش خاصی نشون نمیده. چمیدونم مثل همیشه توی خودش میریزه. امیدوارم باز اخلاقش گند نشه! اما همه ی اینا به کنار، کارینا...
کمی مکث کرد.
_کارینا واقعا داره عذاب میکشه...
_حقم داره. بچه ی بیچاره! این همه ناراحتی توی این سن واقعا چیز زیادیه!
_کارینا کلا جز پولدار بودنش تو هیچی شانس نداره مادربزرگ. کاش حداقل چمیدونم پولدار نبود، یه خانواده ی عادی داشت ولی اینجوری نبود.
_اره پسرم...
آهی از سر کلافگی کشید و ادامه داد:
_تو چی شدی پسرم؟
_من؟
_اره پسرم. اون دختره که بهم گفته بودی، اون چیشد؟
یونگهون زورکی خندید.
_چیزی نشد. اممم رد شدم.
_تو رو رد کرد؟
_اوهوم.
_ببینم مشکل داره؟ پسر به این خوبی و خوشگلی...برای چی باید ردت کنه؟ فکر میکنه کیه!
یونگهون خندید.
_بیخیال مادربزرگ.
_چرا ردت کرد؟ دلیلی داشت؟ باهم که خوب بودین..
_خب اممم...
کمی فکر کرد.
_نمیدونم بگم یا نه...
_بگو پسرم.
_پارکینسون داره.
_چی؟
_نمیدونم چیش بده. خب منظورم اینه که به درک ولی تا جایی که فهمیدم میخواد از یه جایی به بعد بمیره...
مکث کرد. لبخند تلخی زد و بغضشو قورت داد.
_مادربزرگ...
_جانم؟
_چرا هیچکس نمیتونه پیش من بمونه؟
مادربزرگ شین هه با غم بهش نگاه کرد. خیلی دلش برای یونگهون می سوخت.
_مامان و بابام که هیچوقت نیستن، خالمم که ازدواج کرده و رفته خارج، سولگی هم که...
خندید.
_فکر کنم قرار نیست هیچوقت رنگ خوشبختی رو ببینم!
مادربزرگ شین هه ضربه ی محکمی به یونگهون زد.
_انقدر حرفای احمقانه نزن! کی گفته؟ یکم بزرگ شو! اینا همه یه مراحلی از زندگیه. اگه بخوای تو این سن جا بزنی که کارت تمومه!
یونگهون از درد چشماشو بست و بلند خندید.
_مادربزرگ چقدر زور داری!
_ساکت شو! فکر کردی من یه پیرزن عادی ام؟ من قدیما تکواندو کار بودم!
_معلومه راستش...
_ساکت!
دوسی فحشی زیر لب داد و سرشو خاروند.
_کمر درد گرفتم...شما پسرا چرا تختاتون انقدر سفته؟!
سونوو تایید کرد.
_اتفاقا منم داشتم به همین فکر میکردم! چرا تختای ما انقدر سفته و برای شما انقدر نرمه؟ مردم چقدر جنسیت زدن!
کینو کلافه و عصبی بود. توی کل اتاق راه میرفت.
_اینا چرا نمیان؟
جیسونگ گفت:
_حتما هنوز حرفاشون تموم نشده.
_اینا چی چی حرفه! خدایا دارم دیوونه میشم...فکر کنم آخر سر به بیابون بزنم!
یریم خندید.
_فکر کردم قبلا زدی!
_یریم خنده دار نیستیا!
هه سو کلافه نگاهی بهشون انداخت.
_بچه این؟ تمومش کنین.
یونگبوک آروم کنارش نشسته بود و بهش نگاه میکرد.
_امم؟ چیزی شده؟
سرشو تکون داد.
_تو نگرانی؟
_نه. نگران چی؟
یونگبوک نزدیک تر اومد و توی گوش هه سو گفت:
_هیونجین.
سریع کنار رفت و سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه. برای چی باشم؟
یونگبوک لبخند زد و شونه هاشو بالا انداخت.
هیسونگ اخمی کرد.
_چی میگین شما دوتا؟ هه سو چرا قرمز شدی؟
هه چان گفت:
_هیسونگ چرا بیخیال ایدلی نمیشی و نمیری کارآگاه بشی؟ خیلی موفق تر میشی!
سونوو دستی زد.
_راست میگه! تو و بابای من قشنگ یه ترکیب فوق سم میشین!
_ترکیب فوق سم میخوای؟ مدیر و بابات!
کینو خندید.
_اون دیگه اسیدیه!
یونگبوک گفت:
_میاین بازی کنیم؟
_چه بازی ای؟
_اممم همون بازی ای که قبلا کرده بودیم. حقیقت؟
کینو روی لبه ی تخت، کنار جیسونگ نشست.
_جهنم! بیاین بازی کنیم.
یریم گفت:
_اول کی میپرسه؟
سونوو دستشو بالا برد و گفت:
_من. خب...اممم از کی بپرسم؟
نگاهی به همه انداخت و زمانی که به هیسونگ رسید، خندید. بشکنی زد.
_خیله خب جناب دماغ قشنگ.
_دماغ قشنگ؟ این جدیده؟
_دارم ازت تعریف میکنم احمق! ایدلی نیست که با اون یکی قرار بزاره؟
خندید.
_انصافا سوالت اینه؟
_خب به لطف مردم غیور که نمیشه فهمید، حداقل تو بگو.
_من جدا خبری ندارم. فقط فکر کنم یکی از اعضای گروه خودم داره قرار میزاره. اینم حسابه؟
_اره.
سریع از جاش بلند شد و نشست.
_بگو کیه.
_مونبین. فکر کنم اون داره قرار میزاره.
دوسی آهی کشید.
_یدونه هات داشتین اونم رفت!
_الان من نباید به خودم بگیرم؟!
_من چیجوری باید رو تو کراش بزنم اخه؟! تو هیسونگی!
_من چمه؟
_خب هیسونگی، هیسونگ!
_بازم میگم من چمه!
_ساکت باشین! نمیتونین بدون دعوا کردن بازی کنین؟ بچه این؟!
با داد یونگبوک همه ساکت شدن. کینو زورکی خندید.
_ای بابا...چیزی نشد که...یونگبوک توام خون خودتو کثیف نکن پسر!
چشم غره به هیسونگ و دوسی رفت و ادامه داد:
_خب هیسونگ تو سوالت از سونوو چیه؟
_من؟
سرفه ای کرد.
_خب...امممم...سونوو تو چیجوری به یوری اعتراف کرده بودی؟
همه اعتراض کردن که چرا دوباره یاد سونوو انداخته. هیسونگ کلافه گفت:
_خب من نصف اون زمانا نبودم! چرا همه وحشی شدین جدیدا؟!
هه چان دستی زد.
_بچه ها موبایل کی داره زنگ میخوره؟
هیسونگ موبایلشو دراوورد و فحشی زیر لب داد.
_موبایلِ منِ بدبخت!
تماسو جواب داد.
_الو؟ یعنی چی بابا چرا داد میزنی مگه دیوونه خونس؟! من کجا بد حرف زدم!
آهی کشید.
_بابا جدا یه روز خودکشی میکنم و دلیلشم تویی! چی؟ برات مهم نیست؟!
عصبی خندید.
_ببینم مطمئنی من سر راهی نیستم؟ اوه جدی؟ پس آدرس خانواده ی واقعیمو بده برم راحت بشم از دستت! چه ربطی داره به ارث محروم کردن؟! تازه نکه خیلی ارث داری تو بابا هی اونو میزنی تو سر من! من کی بهت توهین کردم؟!
یریم آهی کشید.
_یه بار نشده من هیسونگ و ببینم که داد و بیداد نکنه با باباش!
هه سو گفت:
_خوشحال باش مجبور نیستی هر روز تحملشون کنی!
یونگبوک پرسید:
_آها راستی...هیسونگ چیزی به اون دختره گفت؟
هه سو سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه. بی عرضه تر از این حرفاست!
جیسونگ سوییشرتشو گرفت و بلند شد.
_کجا میری پسر؟
_میرم بیرون هوا بخورم. یکم دیگه برمیگردم.
بیرون که رفت، لیا رو دید. خواست به سمتش بره که متوجه شد داره سیگار میکشه. لحظه ای مکث کرد و ایستاد. بعد از اینکه سیگار کشیدنش تموم شد، جلو رفت و ضربه ای به شونه اش زد. لیا برگشت و خجالت زده خندید.
_اوه جیسونگ...تو اینجایی؟ امم کی اومدی؟
_من؟ همین الان.
_اوه آها...
یه نفس راحت کشید.
_اممم چیزی شده بیبی؟
_نه. فقط اومدم بیرون یه نفسی تازه کنم.
نگاهی به اطراف انداخت.
_کارینا و هیونجین کجان؟
_اونا دارن با هم حرف میزنن. فکر کنم رفتن اون پشت.
_آها...
_کاری باهاشون داشتی؟
_نه. فقط برام سوال شد.
نگاهی بهش انداخت.
_سردت نیست؟
سوییشرتشو دراوورد و روی شونه های لیا گذاشت. لیا نگاهی به سوییشرت کرد و لبخند محوی زد.
_من خوبم بیبی. مهم نیست.
_نه، سرما میخوری. یونا هم همینه. همیشه با لباس کم میره بیرون و اخرش سرما میخوره.
_اوه یونا...اون خیلی دختر نازیه!
لبخند زد و سرشو تکون داد.
_از تو خیلی خوشش اومده!
_جدی؟
_اوهوم.
خندید.
_منم ازش خوشم میاد! بچه ها داخلن؟
_اوهوم. هیسونگ داره با پدرش تلفنی صحبت میکنه.
لیا بلند خندید. جوری که چشماش حالت هلالی گرفتن.
_وای بیبی...اون دوتا واقعا عالین!
لبخند زد.
_اره. یادم رفته بود اونجایی.
_اره اونجام. پدر و مادر هه سو خیلی مهربون بودن که گذاشتن اونجا بمونم اما باید برم میدونی...خیلی زیاد موندم.
_از این فکرا نکن. پدر و مادر هه سو از اینجور آدما نیستن.
_اره فهمیدم. خودم خجالت میکشم!
_هه سو و هیسونگ کلا باهم بزرگ شدن. قبلشم خواهر برادراشون باهم دوست بودن. سر همین کلا عادت دارن. قبلا هیسونگ گفته بود که دوستای داداشش کلا خونه ی اونا بودن. عادت دارن!
_خب بازم خجالت میکشم میدونی...
جیسونگ سرشو تکون داد و پایین نشست.
_پاشو بیبی! از سرما میمیری!
_من زیاد سرمایی نیستم.
لبخند زد.
_به مامانم رفتم! اونم توی سرما زیاد سردش نمیشد. برعکس بابام.
خندید.
_بابام خیلی وقتا توی تابستونم سردش میشد. خیلی بدجوری سرمایی بود. هروقت که یه نوشیدنی پر از یخ میخورد، سر درد میگرفت. برای همینم زیاد بستنی نمیخوره. صبر میکنه بستنیش قشنگ آب بشه و بعد بخورتش.
سرشو تکون داد.
_نمیدونم هنوز این شکلیه یا نه...
لیا هم کنارش نشست.
_با بابات صمیمی بودی؟
_اممم بچه بودم؟
سرشو تکون داد.
_اره. من با دوتاشون خوب بودم. اما از نظر اخلاقی بیشتر شبیه بابام بودم. مادرم خیلی زن قوی ای بود. به اون نرفتم! بابامم همیشه میگفت که اصلا به مامانم نرفتم و متاسفه که به آدم عجیب و غریبی مثل اون رفتم!
لیا خندید.
_بابات باحال بودا!
_اره آدم باحالی بود.
لبخندش محو شد.
_چه فایده میدونی...
_هی بیخیال بیبی!
_نه من خوبم.
بهش نگاه کرد.
_تو خوبی؟
لیا لحظه ای بی حالت موند. بعد سرشو بلند کرد و لبخندی زد.
_اوهوم.
صبح روز بعد، کینو با صدای آهنگ و همهمه از خواب بیدار شد. اول توجهی نکرد و بعد که چند بار پلک زد و با دقت بیشتری نگاه کرد، بچه هارو درحال رقصیدن و خندیدن دید. آهی از سر کلافگی کشید.
_مرده شور همتونو باهم ببرن خروسای بی محل!
هه چان به کینو اشاره کرد.
_اوه مبصر بیدار شده!
یونگبوک جلو رفت و با لب خندون، دستشو کشید و پیش بقیه اوورد. کینو اهی کشید.
_بزارین بخوابم بیشعورا!
دوسی ضربه ای به شونه اش زد.
_بیخیال مرتیکه! بیا برقصیم!
همه دستای هم و گرفته بودن و دور کینو حلقه زده بودن. کینو فحشی زیر لب داد و بعد از یه مدت که گذشت، خندید و دستی زد.
_خیله خب باشه به درک...
و خودشم شروع به رقصیدن کرد.
* عزیزم ما به هیچ پولی احتیاج نداریم، هیچ دغدغه ای امشب وجود نداره، یه مهمونی توی اتاق نشیمن برگزار میکنیم، انقدر میزنیم و‌ میرقصیم تا حسشو درک کنیم، عزیزم بیا دیوونه بشیم و زمان و از دست بدیم، چرا همش باید نگران باشیم؟ چیزی برای پشیمونی وجود نداره! *
بعد از اینکه آماده شدن، به سمت سالن غذاخوری رفتن که همونجوری که انتظار میرفت، معلم یانگ با بقیه ی کارکنا در حال رقص و آواز بودن. تا یه عده از بچه ها خواستن جلو برن، لیا عصبی گفت:
_همتون سر جاتون بتمرگین!
یونگهون که ترسیده بود، دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
_یا خدا لیا....برای همین اخلاق گندته که سینگلی!
لیا خواست کفششو دربیاره که به سمت یونگهون پرت کنه که معلم یانگ دستی زد.
_سلام بچه های عزیزم!
همه توجه ها به سمت معلم یانگ برگشت و متقابلا سلام کردن.
_حال دلتون چطوره؟ خوبین؟ روز خیلی خوبیه، اینطور نیست؟
هه سو کلافه گفت:
_آقا کی صبحانه بخوریم؟
_اوه میتونین بگیرین دخترم.
هه سو سریع از جاش بلند شد و رفت. هه چان اهی کشید.
_این دختره همیشه گشنس!
کارینا از جاش بلند شد.
_من میرم صبحانه بیارم.
یونگبوک هم بلند شد.
_منم باهات میام.
سرشو تکون داد و لبخندی زد.
بعد از اینکه همه صبحانه هاشونو خوردن، معلم یانگ کنارشون نشست.
_بچه ها میخواین اینجا چیکار کنین؟
یریم گفت:
_مثل اون بار بریم توی جنگل؟
کینو سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه من هنوز سر اون ماجرا تراما دارم!
_بیخیال خوش میگذره!
معلم یانگ دستشو زیر چونش گذاشت و کمی فکر کرد.
_اممم میخواین اینکارو بکنین؟
کینو سریع گفت:
_بچه ها بیخیال دیگه!
جیسونگ گفت:
_فکر نکنم مثل دفعه ی قبل بشه. اون زمان زیاد با هم کنار نمی اومدیم.
سونوو تایید کرد.
_اره راست میگه.
همه به کینو نگاه کردن.
_خدای بزرگ...خیله خب، جهنم و ضرر!
دوسی روی تخت دراز کشیده بود و با یکی چت میکرد. لیا کنارش نشست.
_با کی حرف میزنی بیبی؟
_من؟ ریوجین.
_اوه اون...چه خبر ازش؟
_هیچی میگرده واسه خودش. ریوجین کار خاصی نمیکنه که!
در اتاق باز شد و هیسونگ سرشو بیرون اوورد.
_دخترا پنکیک میخورین؟
کارینا اهی از سر کلافگی کشید.
_هی باید در بزنی!
_باشه.
در و بست و در زد. بعد دوباره در و باز کرد و سرشو بیرون اوورد.
_پنکیک میخورین؟
کارینا چشم غره ای رفت و خودشو روی تخت انداخت. یریم تایید کرد.
_اوهوم. من میخوام.
_باشه. بقیه چی؟
یونگبوک لباشو جلو اوورد.
_ولی من که دختر نیستم...
_ای وای تورو یادم رفت پسر...از بس یه گوشه ساکت میشینی خب! برات بیارم؟
لبخند زد و سرشو تکون داد.
کارینا گفت:
_من رژیمم.
دوسی و لیا هم خواستن. زمانی که خواست بره، کارینا گفت:
_صبر کن. از هه سو نمیپرسی؟
_اونکه میدونم میخوره. پنکیک عشق اول و آخرشه!
خندید و در و بست.
دوسی گفت:
_اصلا هه سو کجاست؟
لیا جواب داد:
_پیش جیسونگه فکر کنم بیبی.
یریم گفت:
_الان لیا باید بگه، هه سو ام نشدیم!
_خفه شو بیبی!
بعد از ظهر، همه منتظر توی جنگل وایساده بودن تا معلم یانگ کاری که باید بکننو بهشون بگه. بعد از تموم شدن کارش، با یه جعبه جلو اومد. سونوو خندید و دستی زد.
_بریم برای ساختن یه حماسه ی دیگه!
یریمم تایید کرد و دوتاشون شروع به رقصیدن کردن. هیونجین اهی کشید.
_ازدواج کنین با هم! بهتر از خودتون براتون پیدا نمیشه!
معلم یانگ لبخندی زد و گفت:
_بچه ها مثل پارساله. به برگه رو انتخاب کنین. به چهارتا گروه تقسیم میشین. جیک پسرم تو میدونی؟
سرشو تکون داد و لبخندی زد.
_از قبل برام تعریف کردن آقا.
گروه ها به چهار گروه، دایره، مثلث، مربع و مستطیل تقسیم میشدن.
گروه دایره: کارینا، هیونجین، هه چان
گروه مثلث: لیا، جیسونگ، هه سو
گروه مربع: کینو، سونوو، هیسونگ، یونگهون
گروه مستطیل: دوسی، جیک، یونگبوک، یریم
هیسونگ قبل از رفتن، هه سو رو محکم بغل کرد و بوسه ای به پیشونیش زد. هه چان اهی کشید.
_اینا هم زیادی خوبن باهما! مگه نه؟
به سمت هیونجین برگشت. هیونجین نگاه سرسری انداخت و بیخیال شونه هاشو بالا انداخت.
_دوستن دیگه...به ما چه!
یریم دست یونگبوک و گرفت و خندید.
_با هم تو یه گروه افتادیم یونگبوکی!
یونگبوک خندید و سرشو تکون داد.
معلم یانگ بلند گفت:
_بچه ها حواستون به گنجم باشه ها!
_باشه آقا.
کینو زیر لب گفت:
_ایسگاییم!
کارینا عقب تر از هیونجین و هه چان راه میرفت. هه چان برگشت و نگاهی انداخت.
_هی. کارینا بیا جلوتر. گم میشیا!
_حواسم هست.
_پاشنه بلند پوشیده باز.
ناباورانه به هیونجین نگاه کرد.
_شوخی میکنی؟
_یه نگاه بنداز بهش. پاشنه بلند پوشیده.
_دختره دیوونس؟
_هست دیگه!
_هی کارینا بیام کولت کنم؟
_خفه شو و راه برو!
هه چان ناباورانه دستشو روی قلبش گذاشت.
_یا خدا...این حجم از سلیطگی توی یه نفر چیجوری جا میشه؟!
لیا، جیسونگ و هه سو به جای اینکه حرکت کنن، یه گوشه نشسته بودن و داشتن آدم برفی درست میکردن.
_میگم که بیبیا، به جای چشم سنگ بزاریم؟ فکر کنم بهتر باشه. چیزی نداریم در هر صورت!
هه سو تایید کرد.
_اوهوم. به هرحال که چیز زیادی نیست.
جیسونگ نگاهی به اطراف انداخت و دو تا سنگ از روی زمین برداشت. لبخندی زد و گفت:
_اینا. اینم از سنگا.
لیا لبخندی زد.
_هی حالا خوب شد!
هه سو روی زمین دراز کشید و آهی کشید.
_نمیخواین راه بریم؟
جیسونگم کنارش دراز کشید.
_راستش نه.
دوتاشون منتظر به لیا نگاه کردن. لیا خندید و کنارشون دراز کشید.
_منم نمیخوام بیبیا. آخر یکی میاد دنبالمون دیگه!
_اوهوم. منم همینجوری فکر میکنم.
_میگم حالا که همه با همیم...
روی ارنجش نشست و به هه سو‌ نگاه کرد.
_بین تو و هیسونگ که خبری نیست، هست؟
هه سو تعجب کرد و سرشو به علامت نه تکون داد.
_میدونستم بیبی! فقط همه خیلی دارن بزرگش میکنن!
جیسونگ پرسید:
_جدی؟
_اوهوم. تو این روزا کم پیدایی نمیدونی بیبی.
_آه...که اینطور...
خندید و گفت:
_ولی قیافه ی هیونجین و دیدی؟ یه جوری شده بود!
_قیافش؟
_اره. دقت نکردی بیبی؟ اون لحظه که هیسونگ تورو بوسید یه جوری شد.
هه سو پوزخندی زد.
_اشتباه فکر میکنی بابا...اون به هیچ جاش نیست!
جیسونگ اخمی کرد.
_شما ها دارین چی میگین؟
لیا ضربه ای به ارنجش زد.
_نمیدونی بیبی؟ هه سو از هیونجین خوشش میاد.
_چی؟!
با داد جیسونگ دوتاشون از جاشون پریدن.
_یا خدا بیبی چته...
دستشو روی گوشاش گذاشت.
_کَر شدم جیسونگ!
_نه نه...
روی زمین نشست.
_شوخی میکنین دیگه مگه نه؟
_شوخیمون کجا بود بیبی؟
زورکی خندید.
_اوه من که میدونم شوخی میکنین!
بلند خندید.
_خیلی خنده دار بود! مرسی ولی دیگه از این شوخیا نکنین!
_دارم میگم شوخی نیست جیسونگ!
_نه بابا مگه میشه...مگه هه سو دیوونس!
نگاهی به هه سو انداخت.
_مگه نه هه سو؟ تو که دیوونه نیستی!
هه سو خجالت زده نگاهی بهش انداخت. جیسونگ چند بار پشت سر هم پلک زد و با چشمای گرد شده و پر از التماس بهش نگاه میکرد.
_هه سو تروخدا...
دستشو گرفت.
_مگه عقلتو از سر چاه اووردی؟!
لیا خندید.
_حالا مگه چی هست؟ منم به تو گفتم عین خیالت نبود!
هر سه تاشون بعد این حرف لیا، ساکت شدن. جیسونگ نگاهشو از هه سو برداشت و به زمین نگاه کرد. هه سو‌ نگاهی به لیا انداخت و لب پایینشو گاز گرفت. اوضاع قرار نبود آروم باقی بمونه!

Tuesdays Où les histoires vivent. Découvrez maintenant