[تمام شده]
_همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود نمیکنه...معلومه که حالتون خوب نیست! چیجوری میتونین خوب باشین توی دنیایی که باید منت و انت...
روز سه شنبه بود. زنگ آخر. بچه ها به کتاب فروشی دوست معلم یانگ رفته بودن. روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید. موهای بلندی داشت. سیبیل داشت و بی حوصله بنظر میرسید. کتابی هم دستش گرفته بود و در حال خوندنش بود. یونگبوک با لبخند کنارش رفت و گفت: _سلام. ببخشید وقت دارین؟ سرشو بالا اوورد و نگاه سرسری ای به یونگبوک کرد. کامی از سیگارش گرفت که باعث توهم رفتن چهره ی یونگبوک شد. از سیگار کشیدن خیلی بدش میومد. پدرش هم سیگار میکشید و بخاطر همین مسئله، مشکل تنفسی پیدا کرده بود. ازش فاصله گرفت و گفت: _ببخشید میتونم ازتون خواهش کنم سیگار نکشین؟ یکی از دوستای من مشکل تنفسی داره. اون مرد سرشو تکون داد و سیگارشو توی جا سیگاری فرو کرد. یونگبوک لبخندی زد. _خیلی ممنون آقا. سرشو تکون داد. _اممممم...ببخشید کتاب ملت عشق و دارین؟ خیلی گشتم پیداش نکردم. _این پشته. به پشتش اشاره کرد. _اوه که اینطور... جلو رفت و دنبال کتاب گشت. _از شاعرای توش خوشت میاد؟ _اممم راستش زیاد دنبالشون نمیکنم ولی از مولوی خوشم میاد. _شمس چی؟ _اممم ازش یه چیزایی خوندم. مرد عجیبی بود. یه جورایی سفید بود. _سفید؟ کینو پرسید: _یونگبوک پسر پیدا کردی؟ _اره اینجاست. کتاب و بهش نشون داد. کینو سرشو تکون داد و سمت مانگاها برگشت. _نگفتی سفید یعنی چی. _یه جورایی مرموز. نمیتونستم زیاد ازش سر در بیارم. _چرا؟ _همچین شخصیتی ندارم. _شمس مرد آزاده ای بود. از این مرحله های کارای احمقانه ی ادمای عادی گذشته بود. برا خودش و خداش زندگی میکرد. _چه جالب... _تو به خدا اعتقاد داری پسر؟ _دارم. برام سفیده. _اونم برات سفیده؟ جالبه! _اممم کلا چیزایی رو که زیاد ازشون سردر نمیزارم برام سفیدن. مرد به صندلی کناریش اشاره کرد. _بشین. یونگبوک هم نشست و لبخندی زد. _پسرم پیداش کردی؟ _پیداش کردم آقا. معلم یانگ لبخندی زد و به قفسه تکیه داد. _مثل همیشه بی حرکت نشستی موتزارت! _موتزارت؟ اسم شما موتزارته؟ _اسمش نیست پسرم. لقبشه. توی دبیرستان موسیقی میخوند. توی پیانو استاد بود و بخاطر همین خیلی معروف بود. هر جایزه ای که فکر کنی برده. برای همین صداش میکردیم موتزارت. یونگبوک لبخندی زد. دست زد و گفت: _شما خیلی باحالین! موتزارت شونه هاشو بالا انداخت. _من خودمو باحال نمیدونم. به معلم یانگ نگاهی انداخت و ادامه داد: _تو هنوز توی مدرسه کار میکنی؟ فکر کردم حالا که کلینیک زدی بیخیال شدی. _البته که نه. کلینیک نمیتونه به همه ی ادما کمک کنه. _تو همیشه به فکر همه ای! _بچه ها خیلی از اینجا خوششون اومده. دکور جدید خیلی قشنگه! اینکه هر نقطه ایو شکل موضوع اون کتابا کنی، خیلی خلاقانس! _اوهوم. _ایدتون فوق العاده اس! موتزارت شونه هاشو بالا انداخت. کارینا به کتابای توی قفسه ی روانشناسی نگاه میکرد. اون قفسه، شبیه یه قلبی بود که داخل یه مغز بزرگ بود. پرسید: _این الان یه قلبه تو مغز؟ چقدر عجیب! هه چان سرشو به علامت نه تکون داد. _من که خوشم اومده! اگه میدونستم از این کتاب فروشیا وجود دارن، حتما تا الان کتابخون شده بودم! _من زیاد اهل کتاب خوندن نیستم...بیشتر مانگا میخونم. خندید. _من همونم نمیخونم! _پس چیکار میکنی؟ _من فیلمبازم. _اوه...چه ژانری؟ _هرچی...ولی خب بیشتر از همه اکشن و کمدی دوست دارم. _من درام. _درام؟ اوه...خیلی وقته درام ندیدم. _یه شب بهاری رو دیدی؟ اون خیلی قشنگه. _میبینم حتما. چند قسمته؟ شونزده؟ _اوهوم...تو این مایه ها بود فکر کنم. خیلی وقت پیش دیدم. جیسونگ روی زمین کنار کتابای نوجوانان نشسته بود. اون قفسه شبیه یه ادمی بود که دستشو روی سرش گذاشته بود. _نشستی؟ _اوهوم. هه سوام کنارش نشست. _مغازه ی خودکشی؟ این کتاب و دوست داری نه؟ زیاد راجبش حرف میزنی. _اوهوم. یه جورایی شبیه دنیای توی سرمه ولی آلِنی در کار نیست. لبخند زد. _من آلِنتم! خندید. _اوهوم. تو آلِن منی! _من خیلی دلم برای خواهرش می سوخت. _خواهر آلن؟ _اوهوم. اون فقط میخواست یکی زیبا بدونتش و عاشقش باشه. _ولی آخر بهش رسید. سرشو تکون داد. _اره ولی توی دنیای واقعی این اتفافا نمیوفته. تو عاشق میشی و هزارجور فکر و خیال میکنی ولی قرار نیست کسی که عاشقی ام همین حس و نسبت بهت داشته باشه. _برای همینم عشق یه موهبته. میتونه یه کابوس باشه ولی بازم یه موهبته...چون تو کسی بودی که تونستی تجربش کنی. _اما خیلی ناراحت کننده نیست؟ جیسونگ لبخند تلخی زد. _هه سو...چیِ این دنیا ناراحت کننده نیست؟ هه سو ثانیه ای به جیسونگ نگاه کرد. چشمای هه سو خاکستری بود ولی انگار همیشه یه رنگ خاصی میگرفت. زمانایی که ناراحت بود، انگار کناره هاش بنفش میشد. الانم همین بود. جیسونگ با خودش فکر کرد. چرا باید همچین چیزی ناراحتش میکرد؟ سونوو ضربه ای به شونه ی هیونجین زد. برگشت و بهش نگاه کرد. سونوو خندید. _دو ساعته وایسادی اینجا. _جدی؟ نمیدونم. آهی کشید. _کتابخون هستی؟ من نیستم. زیاد نمیدونم چیکار کنم. _زیاد نه. بابام زیاد کتاب میخونه. مکث کرد. خیلی وقت بود از باباش حرف نزده بود. سونوو سرشو تکون داد. _بابای من معمولا روزنامه میخونه. سرشو تکون داد. حالش زیاد خوب نبود. حقیقتا دلش برای باباش خیلی تنگ شده بود....رابطه ی خیلی خوبی با باباش داشت ولی الان دیگه مطمئن نبود...در حقیقت هیونجین رابطه ی خوبی با مامان باباش داشت. با اینکه همیشه دلیل خیلی از حسای بدی که داشت و اونا میدونست ولی دوسشون داشت. سونوو گفت: _دلت تنگ شده نه؟ به سمتش برگشت. چیزی نگفت. حوصله نداشت چیزی بگه. حس میکرد آدم مزخرفیه...حرفی که یونگهون بهش زده بود، هنوز رو قلبش سنگینی میکرد. _درکت میکنم ولی نه اینجوری. منم یه زمانی از بابام متنفر بودم. الان اوضاع بهتر شده ولی خب...چی بگم...هنوزم دلم ازش پره. _سر همون پلیس شدنت؟ سرشو تکون داد. _خب چرا اذیت میکنه؟ _بابام یه قسمت از بدنش سوخته. یه بار زندان آتیش گرفت و اون تا آخر اونجا موند که همه رو بیرون ببره. از اون به بعد سختگیر تر شد. اون موقع ها من سیزده سالم بود، خواهرمم دوازده. بهم میگه من نمیخوام توام مثل من همچین بلایی سرت بیاد و حتی نتونی یه لباس برای خودت بخری...موضوع این نیست که خجالت بکشه فقط نمیخواد کسی ببینه. من بابامو خیلی دوست دارم ولی درکش نمیکنم. چه اشکالی داره بخاطر انجام دادن یه کار خوب بمیری؟ من که این مردن و ترجیح میدم. بلاخره که همه میمیرن. هیونجین سرشو تکون داد. کمی فکر کرد. بغضشو قورت داد. _بچه تر که بودم...یه بار بابام مست کرد...بابام زیاد مست نمیکنه کلا ولی اون شب حالش خوب نبود. اون شب با مامانم دعواش شد. گفت که ازمون خسته شده. گفت همه چی بخاطر اینکه بچه دار شدن بد و سخت شده...نفهمیدن من دارم میشنوم. بابام توی مستیش حرف زیاد میزنه و بیشترشونم مسخرن ولی اون شب....اون شب اون حرفارو که شنیدم...راستش خب...حس بدی نسبت به خودم دست داد... سونوو سرشو تکون داد و دستشو روی شونه ی هیونجین گذاشت. _این مست کردن خیلی بده... _اوهوم. _ولی از من می شنوی تو اونقدرام بد نیستیا! درسته یکم مغرور و رو مخی ولی خب هرکی یه جوره...منم خیلی خفن نیستم. خیلی وقتا احمقانه رفتار میکنم. هیونجین خندید. _نمیدونم چرا بهت گفتم...من زیاد راجب احساساتم حرف نمیزنم... _شاید چون دوتامون باباهای عجیب و غریب داریم؟ خندید. _اره شاید... کمی مکث کرد و پرسید: _تو قبلا آسم داشتی؟ _اره. بخاطر سیگار کشیدنای زیاد بابام بود. بچه بودم ضعیف بودم. _اینکه کم عمر میکنن راسته؟ _نه خب این زیاد ربطی نداره بستگی داره. هر مریضی تنفسی که داشته باشی، اگه رعایت نکنی کارت تمومه. برای هه سو میپرسی؟ _دیشب بهش حمله دست داده بود. مادرش همش گریه میکرد میگفت نکنه بمیره...کلا از دیشب هم هیسونگ زیاد حرف نمیزنه. _اره معلومه یه گوشه نشسته... _من زیاد ازش خوشم نمیاد ولی دیشب دلم براش سوخت. کلا یه گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد. وقتی بهش گفتم غذا بخوره چیزی نخورد. حالش زود خوب شد ولی خب بازم هیسونگ خیلی ناراحت بود. _خیلی بده میدونی...من خواهرم همیشه گریه میکرد اون زمانا. این ترس که هر موقع ممکنه دیگه نفس نکشی همیشه با خودت و اطرافیانت میمونه... _اینجور مواقع کلا یه گوشه میشینه و حتی با هه سوام حرف نمیزنه. فقط از دور نگاش میکنه. _هرکی یه جوری واکنش نشون میده. خواهر من سرم جیغ میزد و منو میزد. بابام یه جا دیگه میرفت و خودشو میزد که نمیتونه سیگار و ترک کنه. مادرمم خودشو جمع و جور میکرد. برای اون محکم تر بودن راحت بود. مادرم کلا زیاد توی زندگیش سختی کشیده. هیسونگم اینجوری میکنه چونکه میترسه. طبیعیه...فکر کن با یکی بزرگ شی و این احتمال وجود داره که اون زودتر از تو بمیره...خیلی ترسناکه خدایی... هیونجین سرشو تکون داد. _اما نظر من و اگه بخوای...بابات جوون بوده، نمیفهمیده درست...نمیگم کارش درست بوده ولی خب بازم کاریه که شده. _میدونم ولی ازش ناراحتم...بابام آدم مزخرفیه جدا! سونوو خندید. _بابای منم آدم مزخرفیه خدایی! هنوزم اون سیگار کوفتیشو میکشه! چرا اینجورین اینا؟! خندید. زمانی که خندید، چشماش شبیه هلال ماه شده بودن. سونوو تاحالا اینجوری خندیدنشو ندیده بود. بهش اشاره کرد و به پهنای صورتش خندید. _چه قشنگ میخندی داداش! _من؟ جدی؟ خودم که فکر میکنم یه جوریه... _نه بابا داداش! خیلی قشنگه! لیا پیش معلم یانگ و بقیه رفت. چرخی زد و گفت: _من نمیدونم اینجا چیکار کنم! یونگبوک خندید و گفت: _بیا اینجا بشین. لیا کنارش نشست. موتزارت گفت: _عشق اونا بهم یه نوع دل بستگی بود. دل بستگی ای که باعث میشد برای هم هرکاری بکنن. لیا پرسید: _چی؟ کی؟ یونگبوک داستانو براش تعریف کرد. لیا سرشو تکون داد. _منکه سر در نمیارم از اونا. فقط میدونم معروفن. معلم یانگ گفت: _معروفیت بها داره دخترم. بهای دردناکی هم داره...اونا هم بهاشونو دادن...مخصوصا شمس. _جدی؟ نمیدونم...من کتابشو نخوندم. موتزارت گفت: _شمس بهای خاصی نداد. در هر صورت خواهان رسیدن به معشوق بود که بهش رسید. این مولوی بود که تنها موند. یونگبوک گفت: _من این کتاب و هنوز کامل نخوندم که بتونم نظر بدم ولی اگه این باشه، کسی که میمونه بیشتر درد میکشه...چرا همیشه یکی باید تنها بمونه؟ موتزارت گفت: _چون ما آدما تنها بدنیا میایم و با ادمای اطرافمون سرمونو گرم میکنیم. یه جوری رفتار میکنیم که انگار هیچوقت قرار نیست از دستشون بدیم درحالی که دروغه...تو از دستشون میدی و تنها میمونی. این یه واقعیت ظالمانس! لیا سرشو تکون داد. _اره با این موافقم. _زمانی که تنها بمونی، دنبال جایگزین میگردی. یونگبوک سرشو به علامت نه تکون داد. _هرکسی جای خودشو داره. تو نمیتونی برای همه جایگزین پیدا کنی. معلم یانگ سرشو تکون داد. _البته...البته که نمیشه... دوسی هم به جمعشون پیوست. _چقدر همه فاز این کانونارو برداشتین. لیا خندید. _دست کمی نداره بیبی! معلم یانگ لبخندی زد و گفت: _بیاین موضوع رو عوض کنیم. کتابی هست که معروف باشه و همه خونده باشن؟ دوسی گفت: _شازده کوچولو. فکر کنم اونو همه خوندن. معلم یانگ سرشو تکون داد. _دخترم میتونی به بچه ها بگی که جمع بشن؟ دوسی از جاش بلند شد و دنبال بچه ها رفت. کمی بعد، همه ی بچه ها روی صندلی نشسته بودن. معلم یانگ دستی زد. لبخند زد و گفت: _خب بچه ها...نظرتون چیه؟ جالبه نه؟ بچه ها تایید کردن. دروغم نمیگفتن. از اون کتابفروشی خوششون اومده بود. فضای متفاوتی داشت که باعث میشد جذبش بشن. _دیدی موتزارت؟ خیلی خوششون اومده! موتزارت واکنش خاصی نشون نداد. همیشه همینطوری بود. از وقتی که معلم یانگ یادش میومد، آدم توداری بود ولی به مرور زمان بیشتر اینجوری شده بود. حالتی که خودش اسمشو گذاشته بود پنهان شدن. پنهان شدن و استتار کردن. _بچه ها بهم بگین...شما کتاب شازده کوچولو رو خوندین؟ همه تایید کردن. هه چان گفت: _همه جا هست. کسی هم نخونده باشه، توی کتاب درسی مجبور شده بخونه بلاخره. معلم یانگ لبخندی زد و سرشو تکون داد. کنار کینو، جایی که بتونه همه رو ببینه، نشست و گفت: _بهم بگین...نظراتتونو راجبش بهم بگین. همه به جیسونگ نگاه کردن. جیسونگ که متوجه ی نگاه ها روی خودش شد، گیج پرسید: _چتونه؟ لیا با عشوه گفت: _همیشه اول تو حرف میزنی بیبی! جیسونگ سرشو تکون داد. خنده ی عصبی ای کرد. دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: _چقدر فشار! همه خندیدن. صداشو صاف کرد و ادامه داد: _اممم از کجا شروع کنم؟ من اون کتاب و زیاد دوست ندارم. نمیخوام به سلیقه ی کسی توهین کنم ولی خیلی احمقانه بود بنظرم. _چرا همچین فکری میکنی پسرم؟ _شاید چون شازده کوچولو یکم بنظرم احمق بود؟ برای عشقش به گل حاضر شد بمیره. نمیگم این خیلی عجیب غریبه ولی میتونست در هر صورت یه کار دیگه بکنه. هیونجین سرشو تکون داد. _منم از اون کتاب بدم میاد. نمیگم چرا خودشو کشت، حرف من اینه چرا عاشق اون گل احمق شد! اون گل کلا قدرشو نمیدونست و ناراحتش میکرد. هه سو مخالفت کرد. _چه اشکالی داره؟ همه که نمیتونن شبیه هم باشن. بعضی وقتا عاشق کسی میشی که هیچ شباهتی به تو نداره و این به این معناست که تو انتخاب نمیکنی که عاشق کی بشی. همه چی توی یه لحظه اتفاق میوفته! موتزارت گفت: _اتفاق؟ این یه بهونس. ما خودمونم به اتفاقایی که میوفته پر و بال میدیم. میتونیم دست از فکر کردن به یه چیزی برداریم و اینجوری رغبت پیدا نمیکنیم که به سراغش بریم. کارینا گفت: _من مخالفم. تو نمیتونی روی همه چیز کنترل داشته باشی. _میتونی. خودت نمیخوای! همه ی ادما بعضی وقتا میخوان جرم مرتکب بشن، ولی همه میشن؟ نه. چون کنترلش میکنن. کارینا خنده ی عصبی ای کرد. _واقعا داری اون و با این مقایسه میکنی؟ _تو فکر میکنی چه فرقی دارن؟ همه چی قابل کنترله، فقط بستگی به خودت داره. کارینا دست به سینه شد و چشم غره ای رفت. _بیشتر شبیه سخنرانیای انگیزشی مزخرفه! هیسونگ گفت: _منم از اون کتاب خیلی خوشم نمیاد ولی هیچکدوم از نظرات شمارو ندارم. بنظرم میتونست بیشتر راجبش حرف بزنه. چونکه بنظرم کامل نبود، یه جورایی عجیبه. یونگبوک گفت: _شاید همتون این حس و دارین چونکه یه احساسی رو توی خودتون سرکوب میکنین. این حرف یونگبوک، توجه معلم یانگ و به خودش جلب کرد. دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: _چه احساسی پسرم؟ یونگبوک شونه ها و دستاشو همزمان بالا برد. _نمیدونم...میتونه هرچیزی باشه. زمانی که احساسی رو سرکوب میکنی، خیلی وقتا ابراز بقیه برات سخت میشه یا وقتی که میبینی یکی دیگه ابراز میکنه، برات غیرقابل تحمله و میخوای ازش انتقاد کنی و بگی ناراضی ای. سونوو تایید کرد. _قبول دارم...من خودم کتابشو دوست دارم. اینکه حاضری بخاطر عشقی که داری، خودتو فدا کنی قشنگه. از اینجور عشقا دیگه کم پیدا میشه...میدونین یه جوری بودن...انگار آب و آتیش بودن ولی نمیخواستن باور کنن. فکر کنم بیشتر مواقع همینه...یکم دردناکه! دوسی گفت: _اره بیشتر وقتا همینه و کسی هم براش مهم نیست ولی زمانی که خیلی دیر میشه، همه شروع به شکایت میکنن. شازده کوچولو شکایت نکرد و قبولش کرد. اون خودشو به عنوان یه عاشق شکست خورده پذیرفته بود. هه چان گفت: _یه جورایی...حس میکنم یه جورایی...نمیتونه کامل قبول کرده باشه چونکه بلاخره هیچکس کامل نمیتونه اشتباهشو قبول کنه. این یه چیز ثابت شدس. یریم گفت: _میشه از اینکتاب بگذریم؟ _چرا دخترم؟ _اینکتاب عجیب و غریبه. صفحات کمی داره ولی عجیبه...درکش نمیکنم. کینو گفت: _چیزایی که درک نمیشن به این خاطره که مردم سعی به فراموش کردنشون دارن. _نمیتونه راجب همه چیز باشه. _شاید ولی بیشتر مواقع همینه. مردم نسبت به بعضی از احساسات توجهی نشون نمیدن و مدام از بچگی سعی به سرکوبش دارن. نسبت به اتفاقات جدید هم واکنش نشون میدن چونکه از تغییر میترسن. هیونجین گفت: _مغازه ی خودکشی. بیاین راجب اون حرف بزنیم. معلم یانگ سرشو به علامت نه تکون داد. _ایندفعه نه پسرم. دفعه ی بعد. اینبار میخوام راجب شازده کوچولو حرف بزنیم. یه عده گفتن احمقانس و یه عده دیگه بهش حق دادن. دوسی پرسید: _شما چی فکر میکنین اقا؟ _من؟ خب...من بارها اون کتاب و خوندم تا بتونم درکش کنم. اولین باری که خوندمش، دبیرستانی بودم. اون زمان درکش نکردم. هیسونگ گفت: _وقتی که بزرگتر شدین کردین؟ _شاید. فقط متوجه ی کارش شدم و بهش حق دادم. کارینا گفت: _یعنی شمام نتونستین حسشو درک کنین؟ _بهتون که گفتم بچه ها...عشق و کمتر کسی میتونه درک کنه. منم هیچوقت عاشق نشدم که درک کنم. نظر تو چیه موتزارت؟ موتزارت کتابشو کنار گذاشت و گفت: _درکش سخته ولی درکش میکنم. کینو گفت: _یعنی شما عاشق شدین؟ _من زندگی خیلی مزخرفی داشتم. اینم یکی از مزخرفات کنارش ولی فرقش اینه که من اون گل بودم. زمانی که نقش یه گل و بازی کنی، شازده کوچولوتو از دست میدی. هه سو گفت: _توی کتاب شام با آدری هپبورن، جسیکا گفته بود که توی یه رابطه، یکی گل و یکی باغبونه. اگه هردو نفر گل باشن، نمیتونن با هم بمونن. کارینا گفت: _چرا؟ _چون گلا احتیاج به مراقبت دارن. کسی نیست که ازش مراقب کنه. یریم گفت: _خب با هم رشد میکنن. چه اشکالی داره؟ هیسونگ گفت: _هیچوقت دو نفر نمیتونن باهم رشد کنن. یکی باید این وسط کوتاه بیاد. هیونجین تایید کرد. _اره راست میگه...یکی باید کوتاه بیاد تا اون یکی رو از دست نده. هه چان گفت: _مثل این میمونه که بگی من هیچوقت حسودی نمیکنم...هرچقدر که عاشق یکی باشی، نمیتونی بیخیال این بشی که اون ازت موفق تره. جیسونگ گفت: _الان شازده کوچولو باغبون بود؟ کینو گفت: _باغبون نبود بنظرم. هه سو گفت: _مثل رابطه ی سابرینا و توبیاس...سابرینا مجبور به باغبون شدن شد. شازده کوچولو هم مجبور به باغبون بودن شد. وقتی که مجبور به انجام کاری میشی، نمیتونی خوب از پسش بربیای. یریم گفت: _نه اینو قبول ندارم. میتونی تبدیل به چیز دیگه ای بشی و توش عالی باشی ولی آسیب میبینی. چونکه طبیعت تو این نیست. چارچوب تو، جنگل ذهنته. وقتی که از چارچوبت بیرون میای، جنگل ذهنت دچار حمله میشه و ناآروم میشه. زمانی که ناآروم میشه، دیگه نمیتونی اونجوری که باید، خودت باشی. دوسی گفت: _الان از موضوع دور نشدیم؟ یعنی الان هنوز همه سر نظر خودشونن؟ لیا گفت: _اوه بیبی...تو نمیتونی همش تو یه نظر بمونی. اینی که الان نظرته، یه سال دیگه جاشو با یه نظر دیگه عوض میکنه چونکه بزرگتر میشی. معلم یانگ سرشو تکون داد و تایید کرد. _البته که همینه دخترم... یونگبوک گفت: _میشه بازم بیایم اینجا؟ اینجا خیلی باحاله! معلم یانگ لبخندی زد. _من که دوست دارم ولی موتزارت یکم سختگیره. نظرت چیه موتزارت؟ موتزارت چشماشو ریز کرد. _الان منو بده میکنی یونهو؟ معلم یانگ چشماش گرد شدن. دستشو روی قلبش گذاشت. _دیگه قرار نبود یونهو صدام کنی! _حقته! بلند شد و نگاهی به بچه ها که مشتاق بهش نگاه میکردن، کرد. _خدایا...خیله خب بیاین! روز چهارشنبه بود. اون روز هوا بارونی بود. کسی با کس دیگه ای صحبت نمیکرد و همه مشغول رسیدن به کارای خودشون بودن. یکی از بچه های کلاس دهم، در کلاس و زد و گفت: _لی هیسونگ برای این کلاسه؟ کینو از جاش بلند شد و تایید کرد. _حالش خوب نیست. توی سالن افتاد. _چی؟ جو کلاس از آروم و ساکت خیلی سریع تغییر کرد. هه سو سریع از جاش بلند شد و به سمت سالن دواید. بقیه هم به سمت سالن رفتن. دوسی نگاهی به جمعیت کرد. _تروخدا نگاشون کن! جا این مسخره بازیا بهش کمک کنین. کینو جلو رفت و جمعیت و کنار زد. با کمک هه سو، هیسونگ و به سمت درمونگاه بردن. مسئول اونجا، خانم کیم بود. قد متوسطی داشت. عینکی بود و همیشه موهاشو کوتاه تا وسطای گردنش نگه میداشت و همیشه قهوه ایشون میکرد. بعد از معاینه ی هیسونگ گفت: _از خستگیه. زیر چشمشو نگاه کنین. انگار با رنگی چیزی زده به صورتش. استراحت کنه خوب میشه. من میرم به اون یکی بچه برسم. اگه چیزی شد بگین. بچه ها تشکر کردن و خانم کیم رفت. یریم نشست و گفت: _اینکه خیلی بده... جیسونگ با عصبانیت گفت: _من بهش گفتم از اونجا بیاد بیرون ولی قبول نمیکنه. دیوونه شده! من کمپانیای کوفتی رو میشناسم. کیوب خیلی مزخرفه! نمیدونم چه اصراری کوفتی ای به موندن تو اون خراب شده ی لعنتی داره! کارینا گفت: _اینجوری فایده نداره...باید بزور بیاریمش بیرون. لیا گفت: _مگه جیسونگ قرار نیست تو یه برنامه استعداد یابی شرکت کنه؟ چرا هیسونگ نره اونجا؟ همه به سمت لیا برگشتن. _اونجوریم که فکر میکنی آسون نیست لیا. _میدونم نیست بیبی ولی خب بلاخره یه منفعتاییم داره، نداره؟ جیسونگ سرشو تکون داد. سونوو گفت: _حالا بهش بگیم. یا قبول میکنه یا نه دیگه... هه چان گفت: _اینجوری شاید اصلا هیسونگ و جیسونگ با هم دبیو کنن. اگه با هم دبیو کنن، من خودم کلی فیک سونگ سونگ مینویسم. جیسونگ خندید و ضربه ای به شونه ی هه چان زد. هه سو اهی کشید و گفت: _بابای هیسونگ خیلی سختگیره...دوست نداشت که هیسونگ به ایدل شدن فکر کنه برای همینم هیسونگ بهش گفت در هر صورت دبیو میکنه و اوننمیتونه جلوشو بگیره. پدرشم بهش گفت اگه دبیو نکنه باید بیخیال ایدل شدن بشه...به عبارتی این اولین و آخرین شانسشه... سونوو گفت: _چرا همه زندگیامون انقدر عنه؟! یریم روی تخت دراز کشید و چشماشو بست. _چونکه توی یوتوپیا زندگی نمیکنیم... دوسی پرسید: _یعنی توی دیستوپیا زندگی میکنیم؟ لیا سرشو به علامت نه تکون داد. _نه بیبی. ترکیبیه اینجا بنظرم...فکر کنم یه جایی بینشونه...برای همینه که تعادل نداره. کینو گفت: _کی کلاس بعدی نداره؟ هیسونگ نباید تنها بمونه. یریم و لیا پیش هیسونگ موندن. بعد از مدتی، هیسونگ از جاش تکون خورد. یریم و لیا به سمتش رفتن. هیسونگ نگاهی به اطراف کرد. سرش درد میکرد. دستشو روی پیشونیش گذاشت و محکم فشار داد. یریم دستشو روی گونش گذاشت و گفت: _چته؟ حالت خوب نیست؟ بهتر نشدی؟ هیسونگ با تکون دادن سرش، تایید کرد. حوصله نداشت حرف بزنه. یریم نگاهی به لیا که در حال لاک زدن بود، کرد و اخم کرد. _میشه الان و بیخیال شی؟ سرش درد میکنه! _جدی؟ لاک بدترش میکنه؟ _بلاخره بوش غلیظه... _اوکی بیبی. لاکشو کنار گذاشت و به سمتشون رفت. _خوبی بیبی؟ _میگه نه. _اوه گاد...خب چرا اینکارو با خودت میکنی بیبی؟ دیروز یونگبوک گفت که تحقیق کرده و نه تا ده ساعت کاراموزا تمرین میکنن. واقعا می ارزه؟ منظورم اینه که خب...آخه واقعا نمی ارزه! هیسونگ آهی کشید. خنده ی تلخی کرد و گفت: _اره واقعا نمی ارزه... یریم نشست و گفت: _خب پس چرا بیخیال نمیشی؟ _نمیشه...نمیتونم...کار دیگه ای نمیتونم بکنم...از وقتی که یادم بوده اینو میخواستم... _خیله خب...پس چرا یه کار دیگه نمیکنی؟ چرا یه کمپانی دیگه نمیری؟ _چرا همتون فکر میکنین خیلی اسونه؟ لیا هم نشست و گفت: _بیبی گوش کن. جیسونگ داره توی اون مسابقه شرکت میکنه. چرا تو نکنی؟ توام بکن. _چی؟ _راست میگه. شرکت کن. _که چی؟ _اوه گاد هیسونگ هانی چرا نمیفهمی؟ _وقتی که تو یه مسابقه شرکت کنی، طرفدار پیدا میکنی و کمپانیای دیگه هم پتانسیلتو میبینن. اینجوری خیلی کارت اسون تر میشه و میتونی یه جای بهتر و پیدا کنی. اون کمپانی ای که برای مسابقه بود چیا بودن؟ _اممم فکر کنم هایپ و پی نیشن بودن بیبی. یریم دستی زد. _خب دیگه! کصخلی؟ چرا نمیری توی اون مسابقه؟ کمپانیاشم خیلی خوبن. _نمیدونم... _پس راجبش فکر کن بیبی. خودتو عذاب نده...مگه چقدر زندگی میکنی... **** موتزارت
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.