قسمت هفتم_درک احساسات ۲

49 5 6
                                    

چهار ماه بود که از باز شدن مدارس میگذشت. بچه ها تازه امتحانای ترمشون تموم شده بود و بعد از یه استراحت کوتاه، دوباره به مدرسه اومده بودن. روز سه شنبه بود. زنگ آخر.
هه چان پاهاشو روی میز معلم گذاشته بود و چشماشو بسته بود.
_یعنی ریدم تو دهن تک تک این معلما! از چپ و راست صاف کردنمون!
دوسی روی میز نشست.
_دقیقا! پوزیشنی نبود که انجام نداده باشن رو ما!
هیسونگ اخمی کرد.
_پوزیشن موزیشن چیه خدایا...همتون باید هر هفته برین کلیسا!
_داداش تو چیجوری میخوای ایدل بشی اینجوری!
_مگه میخوام برم تو استریپ کلاب کار کنم!
جیسونگ و یونگبوک وارد کلاس شدن. هیسونگ بهشون‌نگاه کرد. زمانی که هه سو رو ندید، پرسید:
_هه سو کجاست؟
یونگبوک ناراحت جواب داد:
_دچار حمله شد...الان بهتره ولی.
هیسونگ از جاش پرید.
_حمله؟ حمله برا چی؟
جیسونگ آهی کشید.
_یکی از بچه های سال بالایی بهش گفت امسال نتونسته نمره ی کامل و تو درس فیزیک بگیره، اونم پنیک کرد.
_ولم کن بابا...
یونگهون به دیوار تکیه داد.
_این چرا اینجوری میکنه با خودش...
هیونجین جواب داد:
_مامان باباش سخت گیرن.
_در این حد اخه؟ دختره نفسش به یه مو بنده، دیگه درس و هر کوفت و زهرمار دیگه چیه!
جیسونگ کیفشو برداشت. هیسونگ پرسید:
_کجا میری؟
_میرم پیش هه سو.
هیسونگ بلند شد.
_منم میام.
_نه، من خودم میرم. اونجا الکی شلوغ میشه.
بعد از رفتن جیسونگ، هیسونگ آهی کشید.
_خدایا....
هیسونگ ناراحت بود. خیلی وقت بود که دیگه مثل سابق با هه سو وقتشو نمیگذروند. هه سو دیگه خونه هم همراهش نمی رفت و با یونگبوک و جیسونگ میرفت. همش سعی میکرد به خودش نگیره ولی واقعا ناراحت بود.
یریم دستشو روی شونش گذاشت.
_ناراحت نشو...حتما نمیخواد تورو ناراحت کنه.
هیسونگ لبخند زورکی ای زد و سرشو تکون داد.
بچه ها به حیاط رفتن و معلم یانگ و درحال درست کردن گلدونا دیدن. کینو گفت:
_سلام آقا.
معلم یانگ سریع به سمت صدا برگشت و از خوشحالی بالا و پایین پرید. با ذوق گفت:
_بچه های من! بچه های عزیز من!
جلو اومد.
_زود باشین بیاین بغلم.
همه همدیگر و بغل کردن.
_هیسونگ و هیونجین همدیگه رو نزنین.
هیسونگ و هیونجین سریع همو ول کردن و از هم فاصله گرفتن. معلم یانگ سریع جدا شد و گفت:
_دایرتون کمتر شده...صبر کنین...یک، دو...آها! هه سو و جیسونگ عزیز...اونا کجان؟
_هه سو بهش حمله دست داد، جیسونگم رفت پیشش.
معلم یانگ دستشو روی قلبش گذاشت.
_دختر بیچاره ی من...کجان؟
_توی درمونگاه.
_خیله خب...بریم.
_چی؟
_کجا بریم؟
_بریم درمونگاه. ما کسی رو فراموش نمیکنیم.
_چیجوری جا بشیم خب؟
معلم یانگ بی توجه به جلو حرکت میکرد. بچه ها هم به دنبالش رفتن.
جیسونگ کنار هه سو نشسته بود و مدام چرت و پرت میگفت که هه سو بخنده. هه سو شکمشو گرفته بود و میخندید. جیسونگ خودشم همینجوری شده بود و مدام بعدش ادامه میداد. هه سو ضربه به ای جیسونگ زد.
_تروخدا بس کن!
معلم یانگ اومد تو و دستی زد.
_دخترم خوبی؟
هه سو و جیسونگ پریدن و بعد به خودشون و به معلم یانگ‌ با تعجب نگاه کردن. هیسونگ سریع اومد تو و با اخم گفت:
_خوب خلوت کردین!
معلم یانگ به بچه ها گفت که اطراف بشینن و خودشم وسطشون نشست.
_خب...کلاس امروز و اینجا برگزار میکنیم.
هه سو بزور از جاش بلند شد و گفت:
_نه آقا...لازم نیست!
_نه دخترم، ما همه باید در کنار هم باشیم! خب...بهم بگین. حال دلتون چطوره؟ من امروز حالم نود درصده، چون تمام هفته بخاطر دیدن شما خوشحال بودم. حتی همسرمم بهم گفت که شبیه بچه ها شدم!
سونوو گفت:
_بزنم به تخته هه سو، روی تخت درمونگاهم خوب چیزی هستیا!
هیسونگ، جیسونگ، کارینا و هیونجین، هر چهارتاشون روشونو سمت سونوو کردن و چپ چپ نگاش کردن. سونوو آب دهنشو قورت داد و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد.
_به چشم خواهری بابا...به چشم خواهری!
لیا گفت:
_گاد هه سو...چقدر بادیگارد داری!
هه سو خندید و ضربه ای به شونه ی جیسونگ زد. جیسونگم خندید و به هه سو اشاره کرد.
_سوساید گنگ!
هیسونگ چشم غره ای رفت. هیونجین با ذوق به هیسونگ نگاه کرد و به اون دوتا اشاره کرد. هیسونگ پای هیونجین و لگد کرد که هیونجین بالا پرید و جیغ زد. کارینا چشم غره ای رفت.
_بسه دیگه!
هه چان گفت:
_هه سو جان همه ی ما، یه بار برای همیشه بگو جیسونگ یا هیسونگ که ول کنن این دوتا همو!
هه سو اخم کرد.
_این چه سوالیه!
معلم یانگ دستی زد.
_دوستی...موضوع جالبیه! اما چیزی که هست اینه که نمیشه بین دوستا انتخاب کرد. تو کسی رو برای دوستی انتخاب کردی و این یعنی قسمتی از قلبتو بهش دادی ولی نمیتونی بگی به کدومشون بیشتر قلبتو دادی...تو برای کامل شدن، به تک تک تیکه ها نیاز داری به عبارتی برای نفس کشیدن به دونه دونه قسمت شش های تو بدنت نیاز داری...میتونی تقسیمشون کنی و بگی نه این بیشتر به دردم میخوره؟ نه...معلومه که نمیتونی! تو حتی بدون یه تیکه هم نفس کشیدن برات مشکل میشه...من نمیدونم چیجوری جیسونگ و هه سو انقدر زود دوست شدن ولی دلیلی داشته و هیسونگ نباید حس بدی بهش دست بده‌ چون قرار نیست تیکه وجودشو کسی از درون هه سو بگیره.
هیسونگ متحیر به معلم یانگ خیره شد. خیلی حس بهتری بهش دست داده بود. هه سو لبخند زد و گفت:
_درسته آقا.
هیسونگ به هه سو نگاه کرد و لبخند زد. جیسونگ دستی توی موهاش کشید.
_راستشو بخوام بگم هه سو کلا داشت میگفت هیسونگ ناراحت که نشد...الان یکی باید بیاد به من بگه بهت برنخوره!
یریم ضربه ای به شونه ی جیسونگ زد.
_بهت برنخوره داداش!
جیسونگ خندید و سرشو تکون داد.
معلم یانگ گفت:
_دوستی خیلی مقدسه اینجوری فکر نمیکنین؟ این قدرت و بهتون میده که کسی رو خانواده ی خودتون بدونین که سالیان سال ندیدینش ولی بعد یه مدت حس میکنین وجودش خودش براتون یه خونه ی امنه...خونه ی امنی که حتی خانواده هاتونم نمیتونن براتون فراهم کنن! میدونم یه عده میگن بهترین دوستاشون خانوادشونن ولی بنظرم این حرف غلطیه...خانواده همیشه یه جایگاه ی دیگه داره هرچقدرم که از لحاظ فکری به هم نزدیک باشین، بازم نمیشه به عنوان دوست کنار خودتون قرارشون بدین! دوست تو، خانواده ایه که تو انتخابش میکنی و این خیلی فرق داره با خانواده ای که از اول بی انتخاب خودت بینشون بودی...تو هیچوقت نمیتونی بی ترس به خانوادت راجب اینکه سیگار میکشی یا اینکه چه گرایشی داری توضیح بدی ولی همون لحظه میتونی به دوستت بگی...چون اون درکت میکنه و میفهمه که چی میگی...برای دوستت مهم نیست که تو چه گرایشی داری و خودتو چیجوری توصیف میکنی چونکه اون تورو همونجوری که هستی دوست داره...فکر میکنی افسرده ای؟ بجای اینکه تورو زیر ذره بین بزاره، میخواد خوشحالت کنه حتی اگه برای یه ثانیه باشه...میخوای گریه کنی؟ اون میزاره پیشش راحت باشی...از دنیا حالت بهت میخوره؟ مهم نیست، اون میخواد توی این دنیا تو خودتو دوست داشتی باشی...فکر میکنی خوشگل نیستی؟ توی چشمای اون تو زیباترینی...
لیا گفت:
_برای همینه همه احتیاج به دوست دارن.
_درسته دخترم...دوست کسیه که واقعا لازمه! اگه از دستش بدی، واقعا برای همیشه یه تیکه از وجودتو از دست میدی...زندگیت به روال سابق برمیگرده ولی اون تیکه دیگه هیچوقت قرار نیست دوباره برگرده...دردناکه ولی دوستی خیلی مقدسه!
یونگهون پرسید:
_عشق چی آقا؟
معلم یانگ لبخندی زد.
_عشق مسئله ایه که سال دیگه براتون توضیح میدم، فعلا براتون زوده که فکرتونو درگیرش کنین...نمیگم نمیتونین تجربش کنین، منظورم اینه که شاید از بین تمام کسایی که میگن عاشق شدن، در حقیقت فقط ده درصدشون عاشق شدن. عشق خیلی فرق داره با دوست داشتن کسی. تو میتونی توی طول زندگیت، خیلیا رو دوست داشته باشی ولی میتونی چند بار عاشق بشی؟ اگه از من میپرسین، نه هرگز! عشق مقدسه! وقتی که عشق اتفاق میوفته، تو دیگه خودت نیستی و نمیتونی مال خودت باشی، تو دیگه مال کسی هستی که عاشقش شدی و تا زمانی که بهش نرسیدی، امکان نداره آروم بگیری...برا همینه که میگم اشتباه نگیرین. شاید توی همین کلاس، کسایی باشن که از هم خوششون میاد ولی چند درصدش عشقه؟ فکر نمیکنم اصلا عشق باشه. خود من توی زندگیم هیچوقت عاشق نشدم.
_اما شما زن دارین آقا.
_البته که دارم و خیلی دوسش دارم ولی عاشقشم؟ نه. آیا اون عاشقمه؟ نه. ما کسایی هستیم که تونستیم به هم علاقمند بشیم ولی عاشق هم نیستیم. لازم نیست برای تجربه ی یه رابطه ی عاطفی حتما عاشق بشی! این یه تصور غلطه.
کارینا کمی فکر کرد.
_اگه عاشق باشی چی؟ اگه باشی و بهت صدمه میزنه چی؟
_چرا میخوای صدمه ببینی دخترم؟
کارینا ساکت و خشک زده به معلم یانگ خیره شد.
_زندگی خیلی کوتاهه دخترم....هرچقدرم که عاشق باشی، باید یاد بگیری عاشق کسی بشی که بدونی میتونه خوشحالت کنه نه کسی که نمک بپاشه روی زخمات...عشق خیلی ترسناکه...شاید دلیلی که هیچوقت نخواستم عاشق بشم همینه...
_یعنی خودتون نخواستین؟
معلم یانگ لبخندی زد.
_بزارین برای سال بعد بچه ها.
یونگبوک پرسید:
_چرا خانواده ها نمیتونن مثل دوستامون درکمون کنن؟
معلم یانگ کمی دستشو زیر چونش گذاشت و فکر کرد.
_عجیبه نه؟ حقیقتا با اینکه خودم بچه دارم ولی هیچوقت نتونستم مادر و پدرمو درک کنم! از وقتی که بچه ای تو رو زیر ذره بین قرار میدن و هرچقدر که بزرگ تر میشی، اوضاع بدتر میشه و آخر، تحقیقات میان میگن که مشکل از هورمونای نوجوونیه ولی اگه از من بخواین بپرسین، همش این نیست...تو این کلاس کسی هست که خیلی راحت حداقل بتونه هفتاد درصد حرفاشو به خانوادش بزنه؟
هیونجین دستشو بالا برد.
_چرا فکر میکنی که میتونی به پدر و مادرت حرفاتو بزنی پسرم؟
_راستشو بخوام بگم، خانواده ی من زیاد سن بالا نیستن...خیلی زود ازدواج کردن برا همینم خیلی بهتر متوجه میشن. نمیگم همه چیو ولی حداقل کمتر فشار میارن.
_از چه لحاظی؟
_اممم..کلا زیاد به درس خون بودن یا نبودنم گیر نمیدن....از وقتی بچه بودم، بهم گفتن یه چیزی یاد بگیر تو همون خوب کار کن و آخر همون کار و انجام بده...اینجوری لازم نیست درسای چرت و پرت بخونی که اصلا بعدا اهمیتی برات نداره.
_چه طرز فکر جالبی! معمولا خانواده ها براشون مهمه.
_اره، از طرفی خب، من قبلا که دوست دختر داشتم، قشنگ میبردمش پیش پدر و مادرم و رفتار عجیبی نشون نمیدادن...فقط وقتی که میرفت میگفتن که اره ازش خوشمون نیومد و اینا ولی گیر نمیدادن که حتما باید جدا بشی و این چیزا.
_پس به عبارتی بهت اعتماد دارن.
_اره فکر کنم.
_دیگه چی؟ کسی هست باشه؟
کینو گفت:
_آقا خیلی دوست دارم بگم درک میکنن ولی کلا اصلا خانواده ی من اهمیت خاصی به چیزی نمیدن!
_یعنی چی پسرم؟
_اینجورین که تو هر کار میخوای بکنی بکن ولی خراب کاری نکن چون ما گردن نمیگیریم.
هه چان گفت:
_خدا قوت خدایی...
_بچه ها ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم!
_شرمنده آقا ولی خب تا حالا اینجوریشو دیگه ندیده بودم!
_این برات اذیت کننده نیست؟
_راستش هست...ولی خب عادت کردم!
_نخواستی باهاشون صحبت کنی؟
_راستش کردم ولی رفتارشون تغییری نکرده.
_که اینطور...عجیبه!
دستی زد و بلند شد.
_خانوادت ها همیشه منو گیج میکنن! یه بچه ی نوجوون درکش از خانواده ها راحتتره!
بچه ها خندیدن.
_هیچوقت نمیتونم به خانواده ها مشاوره بدم چون واقعا لجبازن...همه میگن بچه ها لجبازن ولی دروغه، خانواده هاشون دلیل لجبازی اونان برا همین اونا بدترن!
_پس چرا درکمون نمیکنن؟
_هر طرف فکر میکنه اون یکی عجیبه...مدامم سعی به عوض کردنش داره، برا همینم کسی نمیتونه به اون یکی کمک کنه...کسی هم این وسط واسطه نمیشه چون هر طرف فکر میکنه حق با اونه و طرف دیگری اشتباه میکنه.
_چقدر مسخرس واقعا!
_اره مسخرس...اما چیکار میشه کرد پسرم؟ باید کنار اومد. انسان با تعامل و وابستگی به دیگران زندس. هرچقدرم که بگی من اهمیتی به کسی نمیدم، دروغ محضه چون حداقل یکی تو زندگیت هست که بهش وابسته ای!
هه سو دوباره روی تخت دراز کشید. همه به سمتش رفتن. تا هیسونگ خواست جلو بیاد، جیسونگ که نزدیکتر بود، پرسید:
_دوباره بهت حمله دست داد؟
هه سو چشماشو بسته بود. سرشو به علامت نه تکون داد. جیسونگ سرشو تکون داد. به سمت بقیه برگشت و گفت:
_نیاز به استراحت داره، چیزی نیست.
معلم یانگ لبخندی زد.
_پس برای امروز کافیه، باشه؟ میخوام هفته ی دیگه ببرمتون اردو.
همه با تعجب به معلم یانگ نگاه کردن.
_اردو؟!
_درسته. قبلا با مدیر راجبش حرف زدم و بنظرش بعد این همه امتحان براتون لازمه. میخوام ببرمتون یه اردوی سه روزه توی ججو. نظرتون چیه؟
دوسی سرشو خاروند و گفت:
_شما که فکر همه جاشو کردین...نظر برا چی؟!
معلم یانگ خجالت زده، لبخندی زد.
_خب...ببخشید! یکم هیجان زده شدم...دوست ندارین ججو برین؟ میتونیم یه جای دیگه هماهنگ کنیم.
یریم کمی فکر کرد.
_خب...ججو الان خیلی سرده...
_درسته. اما برف همه جا هست. برف بازی خیلی حال میده.
جیسونگ نگاهی به هه سو انداخت.
_ببینم بهتری؟
هه سو لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
یونگهون بی تفاوت شونه هاشو بالا انداخت.
_چه فرقی داره کجا بریم؟ همه جا برفه الان.
لیا تایید کرد.
_اره، راست میگه. همین ججو بریم.
_خب پس موافقین؟ هه سو و جیسونگ، شما حرفی نمیزنین؟
جیسونگ لب پایینشو گاز گرفت.
_من نمیدونم...هه سو تو میای؟
هه سو کمی فکر کرد و آروم گفت:
_فکر کنم خوبه...
جیسونگ سرشو به هه سو نزدیک کرده بود که صداشو بشنوه. بعد که شنید، لبخندی زد و گفت:
_هه سو میگه خوبه.
معلم یانگ لبخندی زد. دست بلندی زد که باعث شد چند تا از بچه ها از ترس بپرن.
_خیله خب! پس سه شنبه ی هفته ی بعد، همین جمع، همه ججو میریم.
هه چان به خونه برگشت. کفشاشو دراوورد و کنار جا کفشی گذاشت و داخل رفت.
_من برگشتم.
کل خونه بهم ریخته بود. آهی کشید و چشماشو بست.
_باز شروع شد...
کیفشو پایین انداخت و سوییشرتشو دراوورد. به اتاق مادر و پدرش رفت و در و باز کرد. مامانش درحالی که یه بطری الکل توی دستش بود، روی زمین دراز کشیده بود. هه چان ناامید آهی کشید و جلو رفت. تا خواست بطری رو از دست مادرش بگیره، مادرش چشماشو باز کرد و با نفرت بهش نگاه کرد.
_دزد!
_دزد چیه مامان....اینو بده به من، زیاد خوردی!
_دزد!
از جاش بلند شد و شروع به زدن هه چان کرد. هه چان اول سعی کرد جلوشو بگیره ولی بعد مامانش گلدون چوبی رو برداشت و محکم به سرش زد. هه چان روی زمین افتاد و از درد چشماشو بست. مادرش بلند خندید و گفت:
_بلاخره گیرت اووردم دزد کثیف!
دوباره شروع به کتک زدنش کرد و هه چان کم کم، از درد بیهوش شد.
هه چان چشماشو باز کرد. روی تختش دراز کشیده بود. از جاش که بلند شد، درد وحشتناکی رو توی سرش احساس میکرد. دستشو روی سرش گذاشت و فکر کرد. با یادآوری اتفاقات، چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد. به ساعت نگاه کرد. ساعت دوازده شب بود. بزور از جاش بلند شد و دنبال مادرش گشت. مادرش توی آشپزخونه، درحال گریه کردن بود. جلوتر رفت.
_مامان...
مادرش به سمتش برگشت. تمام صورتش قرمز شده بود.
_مامان باز خودتو زدی؟
مادرش سرشو پایین انداخت.
_گشنت نیست پسرم؟ برات غذا بریزم؟
_چرا باز مست کردی مامان؟
مامانش یه بشقاب دراوورد و لبخند زد.
_برا پسرم غذا بریزم.
هه چان براش تازگی نداشت. مادرش همیشه تا لحظه ای که میتونست مست میکرد و آخر به جونش میوفتاد و بعد، یه جوری رفتار میکرد انگار چیزی نشده. هه چان سرشو تکون داد و رفت پشت میز غذاخوری نشست. مادرش غذارو براش ریخت و با لبخند، جلوش ظرفو گذاشت. سرشو ناز کرد و بوسه ای به موهاش زد.
_پسر خوشگلم...امروز خوب بود؟ سه شنبه بود نه؟ اون معلمه اسمش چی بود؟ آها، آقای یانگ! امروز چیا گفت؟ تو اونو خیلی دوست داری.
هه چان مشغول غذا خوردن شد.
_راجب دوستی حرف زد.
_واقعا؟ چیا گفت؟
_من اومدم.
پدر هه چان بود. پدر هه چان توی مراسما، فستیوالا و کنسرتا، مسئول بلیط ها و تدارکات بود. همیشه صبح زود سرکار میرفت و دیر وقت خونه میومد. چیزی هم راجب مشکل زنش نمیدونست. مادر هه چان بهش التماس کرده بود که به پدرش چیزی نگه.
مادر هه چان با لبخند سمت شوهرش رفت و بغلش کرد. شوهرشم متقابلا بغلش کرد و بوسه ای به موهاش زد. هه چان با لحن چندشی گفت:
_بچه نشسته اینجا!
پدر و مادرش خندیدن. پدرش گفت:
_سلام ای بچه!
هه چان خندید.
_سلام ای پدر!
مادرش سریع برای پدرشم غذا ریخت و روی میز گذاشت. پدرش دست و صورتشو شست و پشت میز نشست.
_خودت نمیخوری؟ برا خودت چرا نمیریزی؟
_راست میگه مامان. غذا خوردی؟
_من؟ نه.
_پس بیا کنار ما غذا بخور.
_بیا مامان.
مادر هه چان لبخندی زد و برای خودشم غذا ریخت و کنار بقیه نشست. پدر هه چان از روزش براشون تعریف میکرد.
_بخوام اخرش بهتون بگم، کلا این آیدلا بعضیاشون خیلی فیس و افاده دارنا...آدم میره رو مخش!
_بابا برام امضا گرفتی؟
_اره، از اوه مای گرل برات گرفتم.
هه چان جیغ زد و به سمت کیف پدرش دواید.
پدرش بلند خندید.
_تروخدا نگاش کن! اسم اوه مای گرل میاد عقلشو از دست میده!
_بزار راحت باشه. الان بچس، دلخوشیش همین چیزاست.
_اره خب...خودت چیکارا کردی؟ متوجه ای جدیدا خیلی لاغر شدی؟ چرا غذا نمیخوری؟ من این همه کار میکنم که تو و این بچه ها خوشحال باشین.
مادر هه چان لبخند زورکی ای زد. پدر هه چان مرد خوبی بود. درکل زندگی هه چان، خیلی خوب بود ولی مادرش از وقتی که خواهر کوچیکه ی هه چان و دزدیدن و این باعث شد خواهرش تصادف کنه و بمیره، افسردگی گرفته بود و مدام الکل میخورد.
_حالم خوبه عزیزم...لاغر شدم؟ نمیدونم.
_اره لاغر شدی! فردا گوشت میگیرم تا بخوری یکم جون بگیری. ببینم ایره کجاست؟ نمیبینم این دخترو.
_گفت خونه دوستش میمونه.
_دوستش دختره دیگه؟
_معلومه که دختره...عزیزم این چه حرفیه!
_چی بگم...انقدر این روزا اخبار عجیب و غریب میشنوم که...
_خونه سوهیونه.
_اوه سوهیون...دلم برا اون بچه تنگ شده. یه روز دعوتش کنیم؟
_باشه عزیزم. غذاتو بخور.
روز چهارشنبه بود. جیسونگ بعد از مدرسه، به خونه ی هه سوشون رفته بود. توی اتاق هه سو نشسته بود و پاپ کورن میخورد.
_بعد چیشد؟
_هیچی...جیون تا خواست دوباره اذیتم کنه، یهو زدم تو صورتش.
_شوخی نکن!
_اصلا نفهمیدم چیکار کردم...
_دیوونه شدی؟ کارت عالی بود! اون آشغالا همش اذیتت میکردن.
_ولی خب از دفتر اخطاریه گرفتم...مامان و بابام خیلی ناراحتن...
_به درک! من که بهت افتخار میکنم!
در باز شد و بابای هیسونگ وارد شد درحالی که گوشای هیسونگ و هیونجین و گرفته بود و اونا دست و پا میزدن که ولشون کنه.
_این دو تا کصخل کلا آدم بشو نیستن که نیستن!
_بابا ول کن دیگه...گوشم کنده شد!
_منو چرا گرفتی عمو؟ به من چه!
_دوتاتون خفه شین احمقا! هه سو اینارو میزارم اینجا، کوچیکترین دعوایی کردن بگو بیام تا انقدر بزنمشون که قطع نخاع بشن.
هیسونگ با ناباوری به باباش نگاه کرد.
_بابا...من پسرتم!
_که چی؟
_عمو من چرا آخه...
_کجای کلمه ی خفه شو براتون قابل فهم نیست؟
دوتاشونو انداخت زمین. هردوتاشون سریع گوشاشونو گرفتن و با دلخوری به بابای هیسونگ نگاه کردن.
_چیه؟ چشم نازک میکنین برا من احمقا!
لبخندی به هه سو زد.
_من میرم دخترم.
دوباره نگاه خشنی به هیسونگ و هیونجین کرد و رفت.
هه سو با دلخوری به دوتاشون خیره شد. هیسونگ سریع گفت:
_اون شروع کرد!
_زِر مفت نزن بابا! اون شروع کرد هه سو جدی میگم!
جیسونگ آهی کشید.
_دلم برات کبابه رفیق!
هیسونگ چشم غره ای به جیسونگ رفت.
_تو خودت خونه نداری همش اینجا افتادی؟
_تو چی؟ تو کون نشیمن نداری که همش دنبال کتک کاری ای؟
هیسونگ دوباره چشم غره رفت.
_الان میخوای با جیسونگ دعوا کنی؟!
هه سو این و گفت و کنار هیونجین نشست. هیسونگ گفت:
_اینا...کلا که با جیسونگ و یونگبوک میای خونه، الانم که پیش اون مارمولک میشینی...مشکلی داری نمیگی؟
_من؟ دیوونه شدی؟
_اگه میخوای دیگه باهم دوست نباشیم صاف بگو!
_هیسونگ جدا بس کن اصلا حوصله ی دعوای دوباره رو ندارم.
هیونجین پرسید:
_دعوای دوباره؟
جیسونگ با ذوق جواب داد:
_امروز محکم زد توی صورت جیون.
هیسونگ و هیونجین ناباورانه بهش نگاه کردن.
_خفه شو...
_شوخی میکنی...
_گاد...اوه مای گاد...
_چیجوری زدیش؟
_یعنی چی چیجوری زدمش؟
_نه ببین منظورش اینه که مثل این دو تا کصخل دعوا کردی یا اینکه نه فقط زدی.
_خب نه من فقط زدم.
هیسونگ با بغض گفت:
_چه بلایی سر هه سوی مظلوم من اومده؟!
هیونجین درحالی که دست میزد، گفت:
_دمت گرم! بزن همشونو جر بده!
هیسونگ مشتی به هیونجین زد.
_همش تقصیر امثال شماست!
_ببینم تو الان منو زدی؟!
تا خواست بلند بشه، هه سو بلند داد زد:
_عمو.
دوتاشون ساکت شدن. پدر هیسونگ در و باز کرد و نیشخند زد.
_شیطونی کردین باز شیطون بلاها؟
پدر هیونجینم وارد شد و نگاهی به اتاق انداخت.
_چقدر اتاقت مرتبه...پشمام! هیونجین یاد بگیر یکم!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_پاشین بیاین کتک بخورین.
_کجای دنیا آدم خودش میاد کتک بخوره بابا؟!
_روش ما اینه. پاشین بیاین. ما اینجا دموکراسی نوین داریم!
_مهم نیست عمو...ساکت شدن.
پدر هیونجین هنوز به اطراف نگاه میکرد. پدر هیسونگ ضربه ای به شونه اش زد.
_تو چرا هی نگاه میکنی مرد؟
_خیلی تمیزه انصافا!
هیونجین دوباره چشم غره ای رفت.
_مگه اتاق من چشه سام دونگ؟!
_سام دونگ؟ بچه خجالت نمیکشی اسم باباتو صدا میکنی؟
پدر هیونجین خندید.
_اشکال نداره بابا...کلا بی ادبه! از تربیت من و مامانش بهتر انتظار نمیره!
روز پنجشنبه بود. لیا و کارینا توی حیاط مدرسه حرف میزدن.
_تو میای اردو؟
لیا رژ لبشو برداشت و جواب داد:
_اره. چطور؟ تو نمیای؟
کارینا پوزخندی زد.
_مگه احمقم نیام؟
_چرا احمق حالا؟
_بیخیال.
_چی ببریم بنظرت؟ چیزی راجب اونجایی که باید بریم نگفته؟
_باید از کینو بپرسیم.
وارد کلاس شدن. کینو با یریم درحال درست کردن اوریگامی بود. یریم گفت:
_اونجوری...اره، اره. خودشه، آفرین.
کارینا و لیا کنارشون نشستن. کینو گفت:
_چه خبر؟
_تو خبر داری کجا میریم برا اردو؟
_ججو دیگه.
_نه، منظورم اونجایبه که میمونیم.
_آها...خب، یه جایی هست که خونه ی سالمندانه. اونجا بهمون جا دادن.
_خونه سالمندان؟! شوخی میکنی؟
_نه، شوخی چیه! خیلیم قشنگه جاش.
کارینا و لیا ناباورانه بهم نگاه کردن.
_باور نمیکنم!
_منم!
_داره میگه جای قشنگیه، مشکلش چیه؟
_هتل نمیریم؟
_پولشون کجا بود بابا!
سونوو وارد کلاس شد. کینو دستشو به سمتش دراز کرد و سونوو هم بهش های فایو زد.
_چرا داد و بیداد میکنین دخترا؟
_میریم خونه ی سالمندان تو جحو.
_خب؟
_خب؟!
_چرا کسی نمیفهمه این بده؟
_کجاش بده؟ اتفاقا سالمندا که خیلی مهربونن!
کارینا و لیا چشم غره ای رفتن. لیا رو به یونگهون‌ که تازه وارد کلاس شده بود، کرد و گفت:
_باورت میشه مارو میبرن خونه ی سالمندان تو ججو؟!
یونگهون خندید.
_مرسی خیلی نیاز داشتم بخندم.
کینو گفت:
_چرا انقدر بنظرتون بده؟ اونجایی که داریم میریم خیلی خوشگله.
_اما خودت میگی خونه ی سالمندان...اصلا کلاس نداره!
_مگه بحث کلاسه؟!
یریم پوزخندی زد.
_لابد سختشونه توی هتل پنج ستاره نباشن!
کارینا هم پوزخندی زد.
_معلومه! ادمایی مثل تو اصلا نمیدونن چه حسی داره!
کینو گفت:
_تروخدا...اصلا دعوا سر اینچیزا ارزش نداره!
دوسی سریع وارد کلاس شد و گفت:
_بچه ها، بچه ها! هیسونگ و هیونجین دارن توی راهرو دعوا میکنن.
_خدای من...
_باز برا چی؟
_چرا آدم نمیشن؟!
کینو از جاش بلند شد.
_اینجوری نمیشه...پاشین بریم.
روز جمعه بود. ‌سونوو و کینو درحال خونه رفتن بودن، که صدای کتک کاری شنیدن.
_صدای دعواس؟
_نمیدونم...بریم ببینیم؟
_نمیدونم...یه وقت دردسر نشه؟
_نمیدونم جدا...
سونوو شونه هاشو بالا انداخت.
_درک...بیا بریم.
دوتاشون دوایدن تا به اون محل رسیدن. با دیدن صحنه ی جلوشون، دوتاشون خشکشون زد. دوسی و هیونجین در حال کتک کاری با یه عده دیگه بودن. سونوو کیفشو پایین انداخت و داد زد:
_آشغالای عوضی! ولشون کنین مادرفاکرا! دعوا اونم با بچه های بی تربیت کلاس ما!
و به سمت بقیه رفت و کینو هم به دنبالش، کیفشو پایین انداخت و به سمتشون رفت. آخر، همسایه ها گزارش دادن و همشونو به اداره ی پلیس بردن. سونوو پشت کینو قایم شده بود. دوسی پرسید:
_چته؟
_بابای من پلیسه...بگا رفتم!
دوسی جلوی دهنشو گرفت.
_جدی؟ چرا اومدی دعوا کنی خب...
_وامیسادم اونجا؟ نمیشه که...
کینو پرسید:
_الان چرا دعوا میکردین اصلا؟
_اینا یه عده دنسرای بزرگتر از مان...چند بار ازشون بردیم، اونام هر دفعه مارو میبینن، ماجرا درست میکنن.
_دیوونن؟
_همین...عقلشون تاب برداشته!
_هیونجین کجاست اصلا؟
_هیونجین و زیاد گرفتن...فکر کنم رفته زنگ بزنه به مامان باباش.
_از ما نپرسیدنا...
_خب مارو که زیاد نگرفتن.
_آها...نوبتیه؟
_اره.
یکی از پلیسا، خندون با قهوه توی دستش به سمت پلیسی که پشت میز بود، رفت.
_ببینم رفیق چه خبرا؟ اینجا چی داری؟
روشو برگردند. پدر سونوو بود. پدر سونوو با دیدن سونوو خشکش زد. قهوشو توف کرد و ناباورانه به سونوو خیره شد. سونوو بیشتر خودشو پشت کینو قایم کرد. یکی از پلیسا که دوست پدرش بود، ضربه ای به شونه اش زد.
_ول کن داداش...بچن دیگه.
پدر سونوو سرشو به علامت تاسف تکون داد و به بقیه نگاه کرد.
_چه غلطی کردین شما چندتا بچه؟
_با هیونجینن اینا.
_با اون؟ سونوو کتک کاری کردی؟
سونوو سریع گفت:
_بابا خودت گفتی نزار دوستاتو بزنن!
پدر سونوو مشتشو بالا اوورد و توی هوا چرخوند.
_من گفتم کارت به پلیس بکشه بچه؟! من گفتم؟!
بابای هیونجین وارد اتاق شد و به همه گرم و صمیمی سلام کرد.
_اه دوسی..دختر تو اینجا چیکار میکنی؟
پدر سونوو سرشو تکون داد.
_همه با هم با گل پسرت کتک کاری کردن.
_ای بابا...این دوتا جدیدن.
به کینو و سونوو اشاره کرد.
_بله....یکیشونم پسر منه!
_اه! چه جالب!
_اقای هوانگ، بیا اینجارو امضا کن.
_اومدم. فقط میشه به جای خانواده ی بقیشونم امضا کنم؟
_نه بابا خودت که میدونی نمیشه.
_خانواده ی دوسی نیستن الان تو شهر خب.
_فامیل درجه یکتم نیست؟
_نه...ما توی سئول فامیل نداریم.
پلیس کمی فکر کرد.
_خیله خب...باشه، امضا کن.
پدر هیونجین برای دوتاشونو امضا کرد.
_خیله خب...این پسر من کجاست؟
_داخله...دارن بهش مشاوره میدن.
_بابا بیخیال، مگه اولین بارشه!
_خوشم میاد یه هیچ جات نیست پسرتو هربار از اینجا درمیاری!
_جوونَن دیگه چی بگم!
رو به دوسی کرد.
_با ما بیا دختر باشه؟
روشو به سمت کینو کرد.
_توام زنگ زدی به خانوادت؟
_نه هنوز.
_باشه، پس برای توام صبر میکنیم.
کنار ایستگاه که ایستاده بودن تا پدر هیونجین و کینو بیان، سونوو پرسید:
_اون بی همه چیزا کجا رفتن؟
هیونجین پوزخندی زد.
_خبر مرگشون از این آقا زاده هان...
_پس بگو...
کینو گفت:
_اما جدا...انقدر دعوا نکن پسر...به من که خب ربطی نداره ولی درست نیست.
دوسی گفت:
_اصلا ربطی به ما نداشت...اونا شروع کردن.
_در هر صورت...بنظرم فاصله بگیرین.
_مگه دست ماست؟ خودشون میان.
_چه بیکارن!
_اینکه خوبه...یه دفعه خیلی اوضاع خراب شد.
_مردم رسما دیوونه شدن...
_سونوو بابات که دعوات نمیکنه؟
_نه بابا...چیز خاصی نمیشه...

*****
پدر سونوو

*****پدر سونوو

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

پدر هیسونگ

پدر هیونجین (سام دونگ)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

پدر هیونجین (سام دونگ)

پدر هیونجین (سام دونگ)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

مادر هیونجین

مادر هیونجین

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
Tuesdays Donde viven las historias. Descúbrelo ahora