قسمت چهل و یکم_هر پایان بازی، پر از پایان های بی پایانه!

14 4 5
                                    

روز سه شنبه بود. اینبار هم پیش موتزارت رفته بودن. ارامشی که کتاب فروشی موتزارت بهشون میداد و هیچ جایه دیگه نمیداد. یونگبوک نگاهی به کتابا مینداخت و دنبال کتابی که میخواست، میگشت. هه سو کنارش ایستاد و پرسید:
_دنبال چی میگردی؟
_افسانه ی اکنون. خوندیش؟
_اوهوم ولی تمومش نکردم. دارم میخونمش.
_بنظرم باید کتاب باحالی باشه.
_هنوز صد صفحه هم نخوندم. اما بنظر منم خوبه. یه جورایی جالبه!
_اره.
اون روز، دوست هه سو، سورا هم اومده بود. هرجایی که هه سو میرفت، دنبالش میرفت و سعی میکرد اصلا با سونگمین چشم تو چشم نشه. سورا نگاهی به دوتاشون انداخت و گفت:
_اون کتابه خیلی باحاله. البته منم کلا نخوندمش. با هه سو داریم میخونیم. هر صفحه که میخونیم و با هم هماهنگ میکنیم.
یونگبوک پرسید:
_اوه یعنی با هم میخونین؟
_اوهوم.
_خوش به حالتون. من دوستی ندارم که بخوام باهاش اینکارو بکنم.
هه سو گفت:
_خب میتونی با ما اینکارو بکنی. میخوای همون کتاب و بخری و با ما بخونی؟
_میتونم؟ آخه فکر نمیکنم درست باشه...شماها باهم راحت ترین.
سورا خندید.
_از این حرفا نزن! خیلی باحاله اتفاقا!
هه سو هم تایید کرد.
_اره راست میگه.
سونوو با عصبانیت برگه های کتاب و کنار میزد. یریم دستشو گرفت.
_داداش چه خبرته!
_ولم کن یریم اعصاب ندارم!
_خب چرا؟
سونوو آهی کشید.
_اسممو بزار دراماتیک ولی واقعا از دیروز عصبانی ام. ببین، من یه خواهری دارم که اسمش نینگ نینگه. دیروز داشتم باهاش حرف میزدم، طبق معمول فقط نشست علایق منو مسخره کرد. جدا هنوز رو اعصابمه. من واقعا هیچوقت علایق نینگ نینگ و مسخره نکردم ولی اون همیشه مسخره میکنه. این چه کاریه واقعا بنظرت؟ اگرم دوسش نداشتم تمام تلاشمو میکردم که خوشم بیاد و اون اینجوری بتونه راجبش باهام حرف بزنه اما اون هیچ تلاشی نمیکنه یریم...جدی میگم! تا الان هزار بار بهش گفتم ولی نمیفهمه. بازم کار خودشو میکنه. جدا اعصاب منو بهم میریزه.
یریم آهی کشید.
_خب خیلی بده راستش ولی کتاب و خراب نکن.
سونوو دستشو پشت گردنش گذاشت و خجالت زده خندید.
_ببخشید...راست میگی...
یریم کتاب و از دستش گرفت.
_خب رفتاری که داره واقعا بده. اینکه تو سعی میکنی مراعات کنی و اون هیچ تلاشی نمیکنه خیلی رو مخه.
_دقیقا! موضوع اینه که همیشه هم فکر میکنه حق با اونه و طلبکارانه صحبت میکنه. انگار که من بچم و مشکل دارم. کارش جدا منو ناراحت میکنه بی شوخی میگم.
یریم آهی از سر کلافگی کشید.
_کارش بده...
_اوهوم. اره.
_بیا روی صندلی بشینیم.
_باشه.
روی صندلی نشستن. کنارشون، جیسونگم بود. جیسونگ لبخند محوی زد.
_سلام.
_سلام.
_سلام.
جیسونگ اخمی کرد.
_چرا یه جوری هستی سونوو؟
یریم گفت:
_اعصاب نداره.
_چرا؟
بعد از اینکه سونوو براش تعریف کرد، جیسونگ سرشو تکون داد.
_کارش بده!
سونوو عصبی خندید.
_اینا! همه میگن کارش بده جز خودشو خانوادم که کلا جدی نمیگیرن! چقدر جالب!
یریم گفت:
_خانواده ها فقط میخوان دعوا نشه. برای همینم اینجوری میکنن که رفتارشون خیلی رو مخه!
جیسونگ تایید کرد.
_میدونی نمیفهمم چرا بقیه فکر میکنن مسخره کردن علایق دیگران جالبه! اصلا جالب نیست!
سونوو سرشو تکون داد.
_دقیقا! امیدوارم نینگ نینگ زودتر بره گمشه مسافرت.
_مسافرت؟
_اره. میخواد از طرف مدرسش بره بوسان. پنج روزس. واقعا با اینکه دوسش دارم و دلم براش تنگ میشه، دلم میخواد بره گمشه. خودش میدونه من روحیه ی حساسی دارم و حتی سعی نمیکنه که مراعات کنه! این واقعا رو مخه! آدم دیگه از خواهرش یه توقع دیگه داره میدونین؟
جیسونگ سرشو تکون داد.
_اره، درک میکنم.
یریم پرسید:
_چند تا از اهنگارو تو نوشتی جیسونگ؟
خندید.
_چقدر یهویی!
_برام سواله خب!
_اممم تو بیشترشون نقش داشتم.
سونوو دستشو پشت گردن جیسونگ گذاشت.
_همینه پسر! بهت افتخار میکنم! خیلی برات خوشحالم!
جیسونگ خجالت زده خندید.
_مرسی رفیق!
بعد از مدتی، همه دور هم جمع شدن. موتزارت براشون کافی میکس گرفته بود و یونگبوک براشون از قبل، کیک درست کرده بود. هه چان دستی زد.
_خیلی راضیم! کاش همیشه یخچالمونم این شکلی بود!
بچه ها خندیدن. کارینا گفت:
_امروز راجب چی صحبت کنیم؟
هیونجین با ذوق گفت:
_راجب اون کتابه. اون کتابی که اون دفعه گفته بودم. مغازه ی خودکشی.
یونگهون گفت:
_تو هنوز درگیر اونی؟!
سونگمین خندید.
_اون اولین کتابی بود که خوند. سر همین انقدر دوسش داره!
سورا گفت:
_منم با اون کتاب موافقم! همون کتاب و بگیم.
هه سو خندید.
_چقدر زود وارد جو شدی!
سورا خجالت کشید.
_جدی؟ خب فضاش باحاله!
معلم یانگ پرسید:
_دخترم من اسمتو نمیدونم.
جیک گفت:
_اسم و معنی اسم و اون کسی که این اسم و برات انتخاب کرده.
سورا گیج به بقیه نگاه کرد و بچه ها هم خندیدن. معلم یانگ دستی زد و خندید.
_این یکم نامردی بود!
سورا گفت:
_خب اسمم سوراست. معنیش صدفه. اممم اگه بخوام خیلی دقیق بگم شاید بشه لایه یا بدنه ی صدف. یادم نیست درست کی برام انتخاب کرده ولی مادرم گفته بود که یه پرستاری بهش گفته بود این اسم قشنگه اگه بزاریش روی دخترت. پس فکر کنم این اسم و اون برام گذاشته. همون پرستاره منظورمه.
هیسونگ گفت:
_حتما دیده پوستت سفیده اینو گفته.
سورا خندید و شونه هاشو بالا انداخت. با هیسونگ دوست بودن. سونگمین آروم به هیونجین گفت:
_اینا با هم دوستن؟
هیونجین درحال نوشیدن کافی میکسش بود.
_کیا؟
_هیسونگ و سورا.
_سورا؟ اونکه منم باهاش دوستم.
سونگمین ناباورانه بهش نگاه کرد.
_چیه؟
_نگفتی بهم.
_مگه پرسیدی؟!
_الان فقط با هم دوستن؟
_چرا مثل آدم نمیگی ازش خوشت میاد؟!
_میتونی فقط جواب بدی.
_اره فقط دوستن. هیسونگ یکی دیگه رو دوست داره.
سونگمین لبخندی زد.
_خوبه.
_ولی به این معنا نیست دختره نره با کسی. برو مثل آدم بهش بگو.
_به زمان نیاز دارم.
_خیلی خنده داری جدا!
معلم یانگ دستی زد.
_خب بهم بگین بچه ها...نظرتونو راجب اون کتاب. بهم بگین.
یونگهون گفت:
_راستش کتابش قشنگ بود ولی اخرش زیاد معلوم نبود. انگار مفهومی بود. نمیدونم آلن اخرش مرد یا نه.
هه سو گفت:
_نمرد.
هیونجین سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه بنظر من که مرد.
کارینا دست به سینه شد.
_چرا هر کی یه نظری داره؟
معلم یانگ گفت:
_خب اگه بخوام راستشو بگم، از نظر منم الن مرد. انگار میخواست به هدفش برسه. از طرفی توی کتاب نوشته بود که الن دیگه کاری برای انجام دادن نداشت.
یونگبوک مخالفت کرد.
_اما خب آقا، اینجوری الن هم فرقی با بقیه پیدا نمیکرد. در هر صورت خودکشی کرد. از کجا معلوم که بعد خودکشی اون، اوضاع همونجوری میموند؟
دوسی سرشو تکون داد.
_راست میگه. منم داشتم به همین فکر میکردم. الن دلیل تغییر اون شهر بود. زمانی که مرد، اونم نه عادی، در حالتی که خودکشی کرده بود، شهر دوباره به حالت عادیش برنمیگشت؟
سونگمین گفت:
_امممم الن میتونست مثل یه نوید دهنده باشه. کسی که اومده بود تا اوضاع رو یکم بهتر کنه ولی به این دنیا تعلق نداشت.
جیک مخالفت کرد.
_خب اگه بخوایم از لحاظ مذهبی هم نگاه کنیم، کسی که خودکشی میکنه، به جهنم میره و این یعنی الن توی زندگی بعدیش ممکنه عذاب بکشه. پس این نمیتونه درست باشه.
لیا دستاشو روی گوشاش گرفت و چشماشو بست. از کلمه ی خودکشی خوشش نمیومد. جیسونگ نیم نگاهی بهش انداخت.
_نمیتونه این باشه. کسی از اون دنیا خبر نداره. بهتره از اون جنبه بهش نگاه نکنیم.
هیسونگ خمیازه ای کشید.
_چقدر گیج کننده اس!
کینو پرسید:
_الان میشه یکی برای من توضیح بده چرا انقدر پیچیدس؟!
هه چان شونه هاشو بالا انداخت.
_خودمم نمیفهمم!
سورا گفت:
_نویسنده با اینکار یه جورایی پایان و باز گذاشته برای مخاطبش. اگه مخاطبش بخواد، میتونه الن و زنده نگه داره و اگه نخواد، میتونه بکشتش. بستگی داره که چه زمانی، تو چه موقعیتی و تو چه حالی اون کتاب و میخونه. منی که دو سال پیش خوندمش، شاید اون زمان الن و کشتم ولی یه سال بعدش، زنده نگهش داشتم. بستگی به تفکر فرد هم داره که میخواد چیکار کنه.
یریم دستی زد.
_این تفسیر قشنگ بود!
موتزارت هم تایید کرد.
_بنظر منم جواب همینه. تو نمیتونی یه جواب دقیق بگی چونکه توی اون لحظه، خواستی همچین فکری بکنی. مثل پایان یه فیلم یا سریال باز که هرکسی یه نتیجه ای میگیره و از نتیجه اش راضیه.
سونوو گفت:
_اینجوری نویسنده میتونه توی ذهنش از شخصیتش مراقبت کنه.
جویون به دیوار تکیه داد.
_و من و تو مثل یه پایان بازیم که ترجیح میدیم برای بقیه ناگفته قرارش بدیم.
یونگهون خندید.
_این اسپویل بود؟
جویونم متقابلا خندید.
_اممم نه دقیقا. دارم روش کار میکنم.
معلم یانگ لبخندی زد.
_بحث امروز و دوست دارم. همتون خیلی نتیجه گیری خوبی گرفتین بچه ها! بهتون افتخار میکنم!
دستشو روی شونه ی موتزارت گذاشت.
_توام همینطور پسرم! میبینم که داری پیشرفت میکنی!
موتزارت چشم غره ای رفت و دست معلم یانگ و کنار زد.
بعد از مدرسه، لیا و هه سو توی اتاق دراز کشیده بودن و آهنگ گوش میکردن. لیا هنوز نمی خواست خونه بره. پدر و مادرشم اصراری نداشتن و جوری رفتار میکردن که وجود نداره. داشتن به آهنگ Sorry I Love You از استری کیدز گوش میدادن. هه سو اهی کشید. لیا به سمتش برگشت.
_چیه؟
_عشق یه طرفه خیلی مزخرفه!
_اونکه خیلی بیبی! واقعا سخته! میبینی منو که! تازه الانم که جیسونگ ایدل شده فقط میشه بزور دیدش.
_اوهوم.
لیا روی ارنجش نشست و بهش نگاه کرد.
_حالا چرا اینو میگی بیبی؟
_خب...از یکی خوشم میومد. بهش گفتم ولی یه جوری رفتار کرد که انگار نشنیده. راستش توقع دیگه ای ازش نداشتم ولی بازم خیلی حس تحقیر شدن کردم اون لحظه. میدونی میتونست ردم کنه نه اینکه هیچ واکنشی نشون نده!
لیا چشم غره ای رفت.
_چه آدم بیشعوری! چرا از یه لاشی خوشت اومده آخه!
_نه خب جدا لاشی نیست فقط...امممم...چیجوری بگم؟
_بیشعور؟
_اممم فکر کنم اون کلمه بیشتر بهش بخوره.
دوباره دراز کشید.
_حالا کی هست؟ من میشناسمش؟
_اممم راستش مطمئن نیستم بهت بگم یا نه...
_اوه بیخیال بیبی! من همش دارم سر جیسونگ پیش تو خودمو خفه میکنم. توام یکم خودتو خفه کن، چه اشکالی داره؟
_نه خب موضوع اینه که اون با جیسونگ زمین تا آسمون فرق داره.
_یعنی چی؟ کی منظورته؟
هه سو کمی مکث کرد.
_خب اممم هیونجین؟
لیا از جاش بلند شد و نشست. ناباورانه به هه سو نگاه کرد. داد زد:
_چی؟
که بعد سریع جلوی دهن خودشو گرفت. یکم که ارومتر شد، خندید و ادامه داد:
_شوخی میکنی...داری شوخی میکنی دیگه مگه نه؟
_شوخی نمیکنم لیا.
لبخندش محو شد. هه سو رو تکون میداد.
_دیوونه شدی! بخدا که دیوونه شدی! واقعا نه..تروخدا نه‌.‌..عقلتو از دست دادی!
هه سو دستاشو گرفت.
_ول کن لیا سرم درد گرفت!
_اوه ببخشید!
و ولش کرد. موهاشو کلافه بهم ریخت.
_خب آخه چرا بیبی؟ این همه آدم‌...مگه کمبود پسر داشتیم توی کلاس؟!
شونه هاشو بالا انداخت.
_دست خودم که نبود!
_اصلا خودت به کنار، هیسونگ میکشتت!
_به اون چه!
_یعنی چی به اون چه بیبی؟ اون رسما میندازتت توی مایکروویو تا کباب بشی!
_لیا جدا هیسونگ برای من مهم نیست!
_خیله خب باشه...اصلا تو بیا به من بگو به چه دلیلی؟ اصلا از کجا فهمیدی؟
_از سال اول ازش خوشم میومد.
_وات د فاک! سال اول که همش گردن کلفت بازی درمیوورد و هیسونگ و اذیت میکرد!
_خب اره ولی اممم راستشو بگم اون زمان در حد یه کراش ساده بود ولی از یازدهم خیلی بیشتر شد.
دستشو روی پیشونیش گذاشت.
_خدای من نه!
_یادمه اولین بار توی سالن غذاخوری دیدمش. راستش از همونجا ازش خوشم اومده بود.
_یعنی چی؟ عشق در نگاه اول و اینا؟
_گفتم که بنظرم اون زمان یه کراش ساده بود.
_حالا هر کوفتی!
_خیلی بده؟
_نه آخه نمیخورین به هم! اون خیلی دعوایی و وحشیه، تو زیادی مهربونی. اصلا ترکیب مزخرفیه!
_نه اینجوریام نیست. خیلی مهربونه!
_خاک تو سرت بیبی! خاک تو سرت!
_دارم جدی میگم لیا!
_اصلا خودت گفتی نادیدت گرفت!
_خب بهش حق میدم.
_اونوقت چرا؟
_چون تازه الان از فکر یونگهون دراومده.
_چی؟!
_اوه نمیدونی؟ از یونگهون خوشش میومد.
_وات د فاک!
دستاشو روی صورتش گذاشت و چند بار به خودش سیلی زد.
_من نمیخوام این همه اطلاعات و بدونم!
هه سو دلخور گفت:
_خب پیش اومد!
_یونگهون میدونه؟
_اوهوم. بهش اممم فکر کنم چند وقت پیش گفت. از دوران راهنمایی ازش خوشش میومد.
_از راهنمایی؟! خدای من چه خبره!
در باز شد و هیونجین داخل اومد. بدون اینکه چیزی بگه، کنار هه سو دراز کشید. لیا چشم غره ای رفت.
_چرا اونجا؟ بلند شو.
هیونجین دلخور لباشو جلو اوورد.
_به تو چه!
هه سو پرسید:
_چیزی شده؟
_اوه گاد نپرس! سجون اومده بود خونمون و با بابام دعواش شد.
لیا دستشو روی دهنش گذاشت.
_وای خدایا نه!
_دقیقا! همینو کم داشتیم نه؟ خوب شد مامانم خونه نبود!
هه سو دستشو زیر سرش گذاشت.
_خب بعد چیشد؟
_هیچی. سجون گذاشت رفت و بابامم الان توی اتاقشه مثلا داره فیلم میبینه.
_چرا مثلا؟
_داره گریه میکنه میدونم. روحیش خیلی حساسه. کلا مامانم از بابام خیلی کمتر گریه میکنه البته اگه این دوران بارداریشو فاکتور بگیری!
لیا گفت:
_الان تو چرا ناراحتی؟
_موضوع این نیست. دیگه حوصله ی دعوا ندارم میدونین؟ بیشتر بخاطر اینه.
_اوه اون خیلی مزخرفه!
هه سو گفت:
_همش بخاطر اینه که موهاتو کوتاه کردی!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_ول کن دیگه توام!
لیا خندید.
روز چهارشنبه بود. جیسونگ تازه از خونه برگشته بود. حالش خیلی بد بود. مادرش تمام مدت داشت سرش غر میزد و میگفت که اگه عرزه داشت، زودتر دبیو میکرد و مجبور نبود که الان خودشم کار کنه. جیسونگ واقعا هیچوقت چیزی نمیگفت ولی موضوع این بود که بعضی وقتا واقعا خسته میشد. زندگیش همیشه سخت بود و هر وقت که فکر میکرد یکم اسونتر شده، بازم یه اتفاقی میوفتاد که بهش خلافشو ثابت کنه. چرا همش باید این اتفاقا برای اون میوفتاد؟ اون واقعا نمی خواست هیچکدوم از این حسارو تجربه کنه. از طرفی، پدرشم کارو براش آسون نمیکرد. مدام میخواست باهاش در ارتباط باشه و این دو برابر خستش میکرد. چرا همه نمیتونستن تنهاش بزارن؟ چرا باید همیشه همه چیو توضیح میداد؟ به دیوار تکیه داد و دستی توی موهاش کشید. بومگیو که هنوز خواب الود بود و با دیدن جیسونگ، خوشحال شده بود، به سمتش رفت و سرشو روی پاش گذاشت. جیسونگ لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد.
_بیداری؟
_اوهوم.
کمی گذشت که بومگیو گفت:
_جیسونگ‌.
_هوم؟
_اهنگ kidult راک نیست.
_اوهوم.
_پس چرا توی البومه؟
_نمیدونم. فقط حسم این بود که اگه باشه خوبه.
_جیسونگ.
_بله؟
_تو حالت خوبه؟
جیسونگ کمی مکث کرد. حالش خوب بود؟ نه اصلا خوب نبود! ولی دلیلی هم نداشت که به بومگیو بگه و حالشو خراب کنه.
لبخند زورکی ای زد و سرشو تکون داد.
_اره خوبم.
_جدی میگی؟ چونکه من خوب نیستم.
_واقعا؟
_اوهوم.
_چرا؟ خسته شدی؟
_خب.‌..دیروز داشتم به این فکر میکردم که دلم میخواد دوباره بچه باشم...بچه که بودم برام مهم نبود چه اتفاقاتی داره میوفته...کل زندگی برام مثل یه بازی بود. دنیا هم برام زمین بازی بود. میتونستم مدام بازی کنم و صبحا با امید دوباره تکرار کردن اون اتفاقات از خواب بیدار بشم. اون زمانایی که به دعا کردن اعتقاد داشتم و هر شب برای هرچیز کوچیک دعا میکردم...اون بچه کجاست؟ یعنی مرده؟ من کشتمش؟ اگرم نمرده باشه حتما خیلی از من متنفره...شایدم ازم میترسه...خیلی دلم براش تنگ شده! کاشکی که بفهمه چقدر دلم براش تنگ شده...
_میفهمم چه حسی داری...
_جدی؟
_اره. فقط با این تفاوت که من بچگی خوبی نداشتم. امممم یعنی تا هشت سالگیم که خب زیاد نیست چون خاطراتتو تا چهار، پنج سالگی به زور یادت میمونه.
_چقدر کم...
_اوهوم.
_حتما خیلی سخت بوده...
_یه زمانی فقط میخواستم روز و شبای زیادی بگذره و منم مجبور نباشم به دیگران توضیح بدم که چرا میخوام بمیرم...
_چه حس بدی.‌..
_اوهوم.‌‌..
_پس kidult یه جورایی راجب خودته؟
_اممم نمیدونم. فکر کنم. اون زمان فقط به خودم فکر نمی کردم.
_پس به کی فکر میکردی؟
_هم به خواهرم هم به چند تا از دوستام. اممم شایدم به همه. همه از این حسا دارن بلاخره.
بومگیو خندید.
_جز مامان و بابای من.
_هوم؟
_ادمای سختگیری ان.
_از چه لحاظ؟
_همه لحاظ. جوری که نمیشه باهاشون راجب چیزی صحبت کرد.
_میخوای راجبش صحبت کنی؟
_اوه بیخیال تو خودت مشکل داری...فقط برام سوال بود چرا اون آهنگ که راک نیست توی البومه.
_از بین اهنگا کدومو خیلی دوست داری؟
_اممم شاید Zombie. اون اهنگ و خیلی دوست دارم.
_اره آهنگ خوبی شده.
روز شنبه بود. دوسی و کارینا با هم توی فست فودی ای که سونوو کار میکرد، نشسته بودن. کارینا نگاهی به قیافه ی گرفته ی دوسی انداخت.
_خب الان تا اون روز میخوای این شکلی بمونی؟
_تو نمیفهمی کارینا...
_اره نمیفهمم ولی هر چی هست مال گذشتس.
_من باعث شدم نتونه یه مدت راه بره، چیجوری میگی مال گذشتس؟
_خب بچه بودی.
_من ده سالم بود. اونقدر بچه نبودم. خودم میدونستم کارم اشتباهه.
_بچه ی ده ساله، خیلی کوچولوئه. مامانت کنترلت میکرد اون زمان. خیلی طبیعیه که اونکارو بکنی. منم شاید همینکارو میکردم. البته خب من خیلی دیگران و اذیت کردم.
_ولی تا حالا همچین کاری نکردی که، کردی؟
_خب نه. اذیتای من به همون چند تا دونه کتک و تحقیر کردن طرف خلاصه میشد. اینجوری تلفات نداشتم تا حالا.
_برای همینه که از خودم بدم میاد!
_مسخره بازی درنیار. تو اگه سابقه ی من و داشتی چی میگفتی؟!
_تو چیجوری باهاش کنار اومدی؟
_فقط قبول کردم که آدم مزخرفی ام. کنار نیومدم.
دوسی سرشو تکون داد. سونوو همراه با سفارشاشون اومد. لبخندی زد و گفت:
_بفرمایین. اینم برای شما.
دوتاشون لبخند زدن و تشکر کردن. سونوو آروم گفت:
_اون دختره که میز کناری نشسته، همونیه که هیسونگ ازش خوشش میاد.
_جدی؟
کارینا خواست برگرده که دوسی دستشو گرفت.
_اونجوری که خیلی ضایعس!
سونوو ادامه داد:
_کلا زیاد میاد اینجا.
دوسی که میتونست راحت ببینتش، پرسید:
_اون پسره کیه باهاش؟
_داداششه. نمیدونی سر فهمیدنش چه آبرو ریزی ای کردیم که!
کارینا نگاهی به ساندویچش انداخت.
_نمیخوام بهش فکر کنم! شما ها تک تکتون قابلیت به گند کشیدن آبروی آدم و دارین!
هیسونگ تونسته بود سه ساعت وقت خالی پیدا کنه و برای همین برگشته بود خونه. مادرش همش براش غذا میوورد که بخوره و پدرشم ازش ایراد میگرفت که چرا غذایی رو نمیخوره و خیلی لاغر شده. هیسونگ دستشو روی سرش گذاشته بود و با خودش فکر میکرد که خیلی خوب میشد اگه میرفت یه جای دیگه.
_هیسونگ!
هیسونگ به سمت هه سو برگشت و خندید. پدر و مادرشو که داشتن بحث میکردن و تنها گذاشت‌. از جاش بلند شد و آغوششو برای هه سو باز کرد تا بغلش کنه. هه سو هم بدون معطلی بغلش کرد و چند ثانیه همونجوری موندن.
_بیبی!
لیا هم به سمتش دواید و بغلش کرد. هیسونگ بخاطر کار لیا خندش گرفته بود.
_دختر دردم گرفت!
_سلام شترمرغ!
هیسونگ با شنیدن صدای هیونجین چشم غره ای رفت. بعد از اینکه دخترا ازش جدا شدن، بهش گفت:
_تو هنوز زنده ای؟!
_نگو اینجوری. اتفاقا این سوالی بود که من میخواستم ازت بپرسم شتر مرغ.
هه سو اخمی کرد.
_بسه دیگه! بزرگ شین! همدیگه رو بغل کنین. زود باشین.
_اما آخه...
_اما آخه نداره! تا کی میخواین بچه بازی دربیارین؟! زود!
همدیگر و به ناچار بغل کردن. هیونجین از قصد روی پای هیسونگ لگد میکرد و هیسونگم در مقابل موهای هیونجین و میکشید. لیا ازشون عکس گرفت و خندید.
_اغازی عاشقانه!
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_خفه شو دیگه لیا!
هه سو پرسید:
_تا کی میمونی؟
_اممم دو ساعت و نیم دیگه.
هیونجین آهی کشید.
_قراره اندازه ی ده سال بگذره! جدی میگم این چند وقتی که نیستی، دنیا خیلی قشنگتر شده!
_خفه شو عامل خشونت مدرسه ای!
لیا آهی کشید و به هه سو گفت:
_جدیدا فقط میخوام دوتاشون منفجر بشن. چیجوری با اینا زندگی میکنی؟
_راستشو بخوای حس میکنم این دو تا تاوان اشتباهات زندگی قبلیمَن. وگرنه دلیلی نداره! برای همینم تحمل میکنم تا گناهام شسته بشه.
_استراتژی خوبیه بیبی!
هیسونگ گفت:
_تا اینجام بریم بیرون؟ نمیخوام خونه بمونم.
هیونجین دستشو توی جیب سوییشرتش کرد.
_پس من دیگه برم تمرین.
هه سو کلاهشو کشید و دوباره سرجاش برگردوند. لیا چشم غره ای رفت.
_دیوونه شدی؟ تو هنوز کامل خوب نشدیا بیبی! همینی که انقدر زود حالت خوب شده باید خداروشکر کنی.
هیسونگ هم سرشو تکون داد.
_اره، بیخیال عامل خشونت مدرسه ای. بیا بریم.
هر چهارتاشون تصمیم گرفتن که توی کوچه ها بچرخن از اونجایی که هیسونگ رژیم بود و نمیتونست چیزی بخوره. لیا گفت:
_من خیلی آهنگ دبیوتونو دوست داشتم. نگفتم نه؟ خیلی باحال بود. داستان داره نه؟ یه جوری بود موزیک ویدیو انگار که داستان داشت.
_اره داستان داره. بعدا میشینم مفصل توضیح میدم برات.
هیونجین پرسید:
_هنوز ساسنگ فنی چیزی ندارین؟
_نگو...دیوانه شدیم! یه چند تا دیوونه هستن هرجایی که میریم، میان. الانم با کلی بدبختی اومدم خونه.
هه سو گفت:
_چقدر بد! واقعا که کارشون افتضاحه!
_اون دفعه انقدر اعصابمون بهم ریخته بود که چانی صداش دراومده بود. چانی خیلی کم حرفه، کلا آدم ارومیه. جیک پنیک کرد از ترس و چانی هم خیلی عصبانی شد.
لیا ناباورانه دستشو جلوی دهنش گذاشت.
_خدای من! جیک بیچاره! چقدر پنیک میکنه!
_جیک کلا پنیک اتک بهش دست میده. یه جاهایی هم ناخودآگاه همینجوری بی هیچ دلیلی بهش پنیک دست میده. جدیدا کمپانی زیاد مجبورش میکرد که مشاوره بره ولی همون مشاوره ها براش خیلی استرس اور بود. کلا چون فشار کمپانی روش بود، خیلی اذیت میشد سر مشاوره ها. اونجا هم بهش پنیک اتک دست میداد و اون روانشناسم گفت که اونو نباید پیش اون بیارن چون احساس خوبی بهش دست نمیده.
هیونجین گفت:
_خب الان چی میشه پس؟
_جدا نمیدونم. فقط میترسم یه زمانی کسی دور و برش نباشه و بهش پنیک اتک دست بده. دیروز که اجرا داشتیم، قبلش بهش حمله دست داد.
هه سو گفت:
_وای پس برای همین خیلی رنگ پریده بود!
_اره. معلوم بود؟ حالش خیلی بد شده بود. منیجرمون مرد خیلی خوبیه. هر روز جیک و میبره طبیعت گردی. این روزا یکم حالش بهتر شده بخاطر همین قضیه ولی فشار کار خیلی زیاده روش‌‌. جدا خیلی آدم قوی ایه...من بودم، حتی فکر ایدل شدن هم نمی کردم! تازه جیسونگ میگه الان اوضاعش خیلی بهتر از قبلنه. نمیتونم تصور کنم قبلا چیجوری بوده!
لیا گفت:
_خب بیخیال جیک. بهش فکر میکنم حالم بد میشه. از خودت چه خبر بیبی؟
_من؟ خبر خاصی نیست خب. فقط...
نگاهی به اطراف انداخت.
_بچه ها فکر کنم مونبین داره با دوست دختر سابقش دوباره قرار میزاره.
همه تعجب کردن و هیسونگ براشون داستان مونبین و تعریف کرد.
هه سو لبخندی زد.
_چه دختر خوبی!
هیونجینم تایید کرد‌.
_من بودم تا الان ازدواج کرده بودم و دو تا بچه داشتم!
لیا خندید.
_خفه شو بیبی! دختره چه شکلیه؟
_اونشو نمیدونم ولی مونبین یه جورایی که من فهمیدم ساده پسنده.
لیا عصبی خندید.
_ببینم این یه رسمه بین ایدلا که کلا ساده پسندن؟!

Tuesdays Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ