قسمت پنجاه و یکم_بلیط یک طرفه

19 5 3
                                    

دو هفته از زمانی که اردو رفته بودن، گذشته بود. روز یک شنبه بود. سونوو درحال جارو کردن بیرونِ رستوران مادرش بود و با تلفنش صحبت میکرد. چشم غره ای رفت.
_این کینو خونه نداره؟! چرا همش میاد پیش نینگ نینگ؟!
هه چان خندید.
_سخت نگیر بابا! حتما از هم خوششون میاد!
_به جهنم! دارم میگم من مخالفم!
_کسی اصلا براش مهم نیست تو چی میگی! اوه صبر کن.
یه مدت سکوت برقرار شد.
_میتونی بیای خونه ی هیسونگشون؟ به کینو هم بگو بیاد.
_من که نمیتونم بگم بیاد، من باید بیارمش!
_خب حالا هرچی...بیاین.
_چرا؟
_انقدر حرف نزن و بیا.
همه دایره وار نشسته بودن. کسی چیزی نمیگفت. حرف زدن برای همشون، تو این موقعیت، سخت بود. هر چیزی که میگفتن، نمیتونست از بار احساسی و درد مسئله کم کنه.
یریم آهی کشید.
_خب...الان کارینا کجاست؟
هیسونگ گفت:
_رفت اداره ی پلیس. هیونجینم رفت.
یونگهون سریع از جاش بلند شد.
_دیوونه شدین؟! اون دو تا روانی با هم؟!
هه سو لباسشو کشید و دوباره نشوندش.
_سجون و بومینم باهاشون رفتن.
دوسی آهی از سر کلافگی کشید.
_خدایا چه گیری افتادیم...اصلا کی اینو گفته؟ واقعیه؟
هیسونگ شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم...به هرحال از واقعیت که دور نشده هنوز...هرچی که بگیم، بازم خودکشی کرده!
هه چان سرشو پایین انداخته بود. یونگبوک بهش نزدیک شد و بغلش کرد.
_هی خودتو ناراحت نکن...تقصیر تو نیست!
لیا گفت:
_خب یعنی بابای یجی انقدر اذیتش کرده که آخر مجبور شده خودکشی کنه؟ مگه همچین چیزی داریم؟!
دوسی گفت:
_بابای یجی آدم اشغالی بود...مثل اینکه هرچی بلا سرش میومد، بخاطر اون بود!
_اوه مای گاد...آشغال عوضی!
جیک لباشو روی هم فشار داد و بغضشو قورت داد و آروم گفت:
_ادم بی خاصیت...
هیسونگ سریع بهش اشاره کرد.
_جیک تو الان فحش دادی؟!
دست زد و ناباورانه ادامه داد:
_چقدر این روزا اتفاقات عجیب زیادی میوفته!
یریم محکم ضربه ای به کمرش زد.
_آخه الان مهمه؟!
جیسونگ رو به سونوو کرد.
_از لحاظ قانونی میشه برخورد کرد؟
_ببین طرف باباشه. پس نمیمیره ولی خب...حتما زندان و داره. حالا ما که درست نمیدونم فعلا چیشده که بشه نظر داد.
لیا دستاشو دور خودش حلقه کرد.
_من جدا نمیتونم از هیچ کدومشون راجب این قضیه بپرسم!
یونگهون کلافه دستشو توی موهاش کشید.
_ببینم چرا کارینا نمیتونه دو دقیقه خوشحال باشه...
جیسونگ کمی فکر کرد.
_بچه ها...
_چیه؟
_امروز تولد کارینا نبود؟
همه مات و مبهوت به جیسونگ خیره شدن. لیا بعد از یادآوری این قضیه، گریش گرفت و صورتشو زیر دستاش پنهون کرد.
هه سو بغلش کرد و سرشو روی کمرش گذاشت. کینو اهی از سر کلافگی کشید.
_خدای من...چرا این دختره نمیتونه یه تولد مثل آدم داشته باشه...
سجون با دو تا نایلون پر از ساندویچ و آب میوه وارد اداره ی پلیس شد. نایلونو سمت بومین گرفت و بهش اشاره کرد که بره پیش کارینا. اونم سرشو تکون داد و نایلون و گرفت. بعد از رفتن بومین، کنار هیونجین که سرشو با دوتا دستاش گرفته بود، نشست و یه آبمیوه در اوورد. نی و توش گذاشت و کمی ازش خورد.
_بچه بودیم مزه ی آب میوه ها بهتر نبود؟
جوابی نگرفت.
_من خودم خیلی انبه دوست دارم ولی انبه نداشت مجبور شدم توت فرنگی بگیرم. چقدر به انبه بی عدالتی میشه آخه خدایا! البته عاشق توت فرنگی ام اما به هرحال...
رو به هیونجین کرد.
_تو میخوری؟ میدونم آب آلبالو بیشتر دوست داری...صبر کن بگردم.
بعد از پیدا کردنش، لبخندی زد و نی و داخلش کرد.
_خب خوبه...
و جلوش گرفت.
_بیا بخور.
واکنشی دریافت نکرد. آهی از سر کلافگی کشید.
_هی پسر دستم خسته شد!
_نمیخوام.
صدایی که شنیده بود، آروم بود. خیلی آروم. بیشتر به صدای کسی شباهت داشت که گریه کرده. دندوناشو روی هم سابید و عصبی خندید.
_از صبح چیزی نخوردی پسر!
_گشنم...نیست.
_هی لوس نکن خودتو!
سرشو بزور بالا اوورد و بهش نگاه کرد.
_ببینم درد داری؟ مرتیکه چقدر محکمم زدت! مرتیکه ی آشغال!
سرشو با حرص کنار کشید و به یه سمت دیگه نگاه کرد.
_هی...
لحظه ای مکث کرد. نفس عمیقی کشید. دستشو با تردید روی شونش گذاشت.
_میدونی اگه چیزی نخوری، اون ناراحت میشه؟
هیونجین لحظه ای برگشت و به سجون نگاه کرد. توی چشماش، هیچ چیزی جز غم نبود. دیدن اون حالتی که توی چشماش بود، مثل این میموند که چند نفر همزمان صد جور چاقو رو توی قلب سجون فرو کرده بودن. برای چند لحظه همونجوری موندن. هیونجین سعی میکرد با غمش کنار بیاد و سجون، سعی میکرد این غم و حس نکنه. یجی رو نمی شناخت. فقط چند بار دیده بودتش. پس نمیشه گفت خیلی ناراحت بود. تنها چیزی که ناراحتش میکرد، این حال هیونجین بود. لبخند محوی زد و آب میوه رو جلوش گرفت. هیونجین به آب میوه نگاهی انداخت و بعد، از دستش گرفتش. سجون لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد. از صندلیش بلند شد و نگاهی به کارینا و بومین انداخت. همونجوری که فکرشو میکرد، بومینم تونسته بود کارینا رو مجبور به غذا خوردن بکنه. راضی، سری تکون داد.
بعد از اینکه کارینا به خونه برگشت، بدون اینکه به کسی نگاه بکنه، از پله ها بالا رفت تا به اتاقش بره.
_بیا پایین.
با شنیدن صدای پدرش، لحظه ای ایستاد. واقعا دوست نداشت بره پیششون.
_متوجه ی حرف زدنم نشدی؟
سومی بلند خندید.
_مگه نمیدونی بابا؟ باید با مادام انگلیسی حرف بزنی تا بفهمه!
کارینا از حرص، لب پایینشو گاز گرفت. اگه حتی یه روز از زندگیش باقی مونده بود، سومی رو میکشت. ازش متنفر بود!
_کارینا بیا پیش من. برات غذاتو گرم نگه داشتم.
شاید تنها دلیلی که بالا نرفت، جسپر بود. با خودش گفت "جسپرم هست، حداقل قابل تحمل میشه!"
پایین رفت و کنار جسپر نشست. کسی چیزی نمیگفت. کارینا نگاهی به غذاش انداخت. خرچنگ بود. غذای مورد علاقش نبود ولی بدشم نمیومد. تا دست به چاقو و چنگال شد، پدرش گفت:
_فردا پرواز داری.
_چی؟
_پروازت به آمریکا.
_من قبلا گفتم که علاقه ای ندارم!
_منم قبلا گفتم که اهمیتی نداره! فردا میری.
_من نمیخوام!
_قرصاتو نمیخوری درسته؟
با شنیدن این حرف، از جاش بلند شد. روکش میز و کشید و باعث شد کل غذا ها پایین بریزن. با اینکارش، سوجین جیغ بلندی زد. گیوری سریع پیشش رفت و بغلش کرد تا ارامششو حفظ کنه. کارینا مستقیم به چشمای پدرش نگاه کرد و پوزخندی زد.
_من برات چیم؟
پدرش بدون اینکه واکنش خاصی نشون بده، عینکشو صاف کرد.
_پس نمیخوری.
جیغ زد.
_دارم میگم من برای تو چیم عوضی!
تیفانی با چشمای گرد شده و عصبانیت گفت:
_با پدرت درست حرف بزن! تربیت تو...
بلند خندید.
_تو چه خری هستی که از تربیت من ایراد بگیری؟! بچه های خودتو ندیدی؟! جز جسپر که همش پیش پدرش بوده، دخترات روانین!
سومی عصبی از جاش بلند شد و به سمت کارینا رفت.
_ببینم تو چی...
قبل از اینکه چیزی بگه، کارینا محکم موهاشو از پشت گرفت و کشید. سومی بلند جیغ میزد و کمک میخواست. جسپر شونه های کارینا رو گرفت و ازش خواهش کرد که ولش کنه. بعد از حرف جسپر، کارینا سومی رو ول کرد. لگدی به کمرش زد و روی زمین انداختش. توی مشتش، موهای سومی بود. اونقدری محکم کشیده بود که یکم از موهاش دراومده بودن. دوباره رو به پدرش کرد:
_تویه آشغال، اگه انقدر از من بدت میومد میتونستی منو بفرستی پرورشگاه...یا چمیدونم میتونستی منو ببری پیش مادربزرگ و پدربزرگ مادریم ولی نه، تو باید حرص مردن زنتو سر من درمیاووردی نه؟!
موهای سومی رو پایین انداخت و جسپر و کنار زد. الان دقیقا پیش پدرش وایساده بود. خم شد و صاف به صورت پدرش نگاه کرد. خندید.
_خوشحالی؟ از اینکه عذابم میدی خوشحالی؟
جوابی نگرفت.
_از اینکه یه بچه ی بی مادر و عذاب میدی خوشحالی؟
بازم جوابی نگرفت.
پوزخندی زد. دست پدرشو گرفت و بلندش کرد. بقیه خواستن جلوشو بگیرن که جسپر جلوشونو گرفت. از پله ها بالا رفتن و کارینا پدرشو توی اتاقش برد و در و بست.
_خوب نگاه کن!
کتی که تنش بود و دراوورد.
_همه زخمه، میبینی؟
به سمت یخچالش رفت و مشروبای توشو بیرون اوورد.
_میبینی؟ دختر بی مادرت هروقت که حالش از این طویله ای که براش ساختی بهم میخوره، انقدر میخوره تا با تیغ به جون خودش بیوفته. هروقت که از خواب پا میشه، غرق خون خودشه...
نزدیک پدرش رفت و ایستاد.
_اصلا میدونی چه حسی داره؟!
اول جوابی نگرفت ولی بعد پدرش پوزخندی زد. دستشو زیر چونش گرفت و صورتشو فشار داد. کارینا از درد، دندوناشو روی هم سابید.
_ادم بی ارزشی مثل تو...
صورتشو آزاد کرد و سیلی محکمی به صورتش زد جوری که روی زمین افتاد.
_بایدم اینجوری زندگی کنه!
کارینا خندید‌. بلندم خندید. بخاطر سیلی ای که خورده بود، خون دماغ شده بود‌. خونشو با دستش پاک کرد.
_اشغال عوضی...
قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه، پدرش محکم موهاشو کشید که باعث شد کارینا بلند جیغ بزنه و روی زمین دست و پا بزنه.
_ادمای حقیری مثل تو باید هرچیزی که دور و بریاشون بهشون میدن و قبول کنن!
بدون هیچ رحمی، دور اتاق کارینا رو میکشید و هیچ توجهی به جیغای کارینا نمیکرد. جسپر محکم به در ضربه میزد و میگفت که در و باز کنن. لحظه ای که موهاشو ول کرد، خواست به سمت در بره که با لگدی که پدرش به شکمش زد، روی زمین افتاد. پدرش، کراواتشو دراوورد و دور گردن کارینا سفت کرد. انقدر محکم فشار میداد که حس میکرد هر لحظه ممکنه بمیره. دست و پا میزد و سعی میکرد پدرشو کنار بزنه. بعد از یه مدت که چشماش سیاهی رفت و مطمئن بود که میمیره، کراوات از گردنش باز شد. روی زمین افتاد و نفس نفس میزد.
_دیگه حرفی برای گفتن نداری؟
کراوات و دور گردنش بست و دستی به موهاش کشید. رو به کارینا کرد.
_مثل اینکه نداری. فردا بعد از مدرست، یه ماشین میاد دنبالت تا به فرودگاه برسونتت.
و در و باز کرد. کارینا آروم گفت:
_اگه برات مهم بودم، هیچوقت نمیزاشتی بهم تجاوز کنن...
لحظه ای ایستاد. حالا با جسپر چشم تو چشم شده بود. جسپر با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد. سریع پلک میزد و سعی میکرد که خودشو آروم نگه داره. پدرش خندید.
_دختره ی هرزه!
و کنار رفت. جسپر لحظه ای وایساد. نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه. کارینا با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، گفت:
_جسپر...آب...
جسپر سریع به خودش اومد و توی اتاق گشت تا بهش آب بده. لیوان و جلوی صورتش گرفت و کارینا با هر زوری که مونده بود، آب و سر کشید. توی بغل جسپر افتاد و برای چند دقیقه چیزی نگفتن. هیچکدومشون. جسپر موهای کارینا رو نوازش میکرد و به صدای گریه های کارینا گوش میداد. همیشه دلش برای اون خیلی می سوخت ولی حالا...حالا اوضاع خیلی فرق میکرد. شرایط خیلی بدتر از اون چیزی بود که اون فکرشو‌ میکرد...
روز دوشنبه بود. کارینا توی راهروی مدرسه به همه جا نگاه میکرد. آهنگی که داشت گوش میداد، آهنگ Zombie از WR The Future بود. گروه جیسونگ و جویون. آهنگو با خودش زمزمه میکرد. اون یه زامبی بود. زنده نبود ولی راه میرفت. سرش و قلبش خالی بودن. هیچ احساسی جز غم و افسوس و نمیتونست حس کنه. یه مترسکی بود که مغزی توی جمجمش نداشت. چرا باید مغز داشته باشه؟ وقتی که نمیتونست برای هیچ کاری تصمیم بگیره، مغز داشتن براش چه فایده ای داشت؟ شاید بهتر بود که همه ی حواس های انسانیشو از دست میداد. اینجوری کمتر درد میکشید. انسان نبودن برای اون، مثل بهشت بود. هر روز از خودش می پرسید که دقیقا از کی شروع شد؟ از کی اوضاع اینجوری شد؟ نمیدونست...از وقتی که یادش میومد، همینجوری بود...زندگیش همیشه حول محور تحقیر شدن و ناراحتی می چرخید. انگار که اگه اون دو تا کلمه نبودن، کارینایی هم وجود نداشت!
بعد از اینکه به در کلاس رسید، آهنگ و قطع کرد. اشکای روی صورتشو پاک کرد و لبخند زد. امروز آخرین روزی بود که میتونست اونارو ببینه...پس نباید با حضورش ناراحتشون میکرد! این آخرین تصویری بود که میتونستن ازش داشته باشن. در و باز کرد.
_سوپرایز!
با صدای بچه ها و بنگی که شنید، از جا پرید و برای از دست ندادن تعادلش، دسته ی در و محکم گرفت.‌ همه با نگرانی بهش نگاه کردن.
_کارینا خوبی؟
_حالت خوبه؟
_هی من از اول گفتم بیاین مثل آدمی زاد رفتار کنین! مگه جنگلی ایم؟!
_خفه شو بیبی!
_کجا فلسفه ی سوپرایز و نمیفهمی احمق؟!
_چی؟ احمق؟!
_خفه شین همتون ببینم! میخواین با این عصام بزنم تو سرتون حیف نونا؟!
_کارینا حالت خوبه؟
کارینا بدون اینکه چیزی بگه، به بچه ها زل بود. همه کلاه های تولد گرفته بودن و کلاس و تزیین کرده بودن. هنوز نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود. کی وقت کرده بودن همچین کاری رو بکنن؟ یعنی از کی اومده بودن؟ یونگبوک کیک تولد مشکی ای رو دستش گرفته بود و سونوو کلی غذا از خونه اوورده بود که میدونست مورد علاقه ی کاریناست. یریم روی تخته نقاشی کارینا رو کشیده بود. نمیتونست باور کنه...به عبارتی نمیتونست این واقعیتی که میدید رو هضم کنه...خواب نمیدید؟ نه...اون همیشه کابوس میدید!
_کارینا...
بغض گلوشو فشار میداد. نفس عمیقی کشید تا بغضشو کنترل کنه. قطره اشکی از چشماش پایین اومد.
_شما...شماها‌....آخه...آخه چیجوری...
و روی زانوهاش نشست و بلند زیر گریه زد. همه مات و مبهوت بهش نگاه میکردن. بعد از گذشت چند دقیقه، کینو دستی زد.
_بسه! بسه دیگه! بلندش کنین.
یونگهون و هه سو به سمتش رفتن و دستاشو گرفتن.
هیسونگ زیر لب گفت:
_یک..دو..‌سه.
همه شروع به خوندن تولدت مبارک کردن. یونگبوک با لبخند کیک و جلوی کارینا روی میز گذاشت و بوسه ای به موهاش زد. همه دست میزدن و این آهنگ و میخوندن. کارینا همونجوری که گریه میکرد، بهشون نگاه میکرد و پشت سر هم اشکاشو پاک میکرد. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، هیسونگ گفت:
_هی بسه دیگه...مگه روز عروسیته؟ چه خبرته!
لیا گفت:
_بیبی آخه کی دیگه روز عروسیش گریه میکنه؟ مگه عهد بوقه؟!
_اوه جدی؟ نمیدونم! تو سریالا که میکنن! بیخیال حالا!
کینو جلو رفت و شمع روی کیک و روشن کرد. لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد.
_هی گریه بسه! شمعاتو فوت کن.
کارینا چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد، لبخندی زد و سرشو تکون داد. هه چان جلو رفت و روی سرش کلاه تولد گذاشت.
سونوو گفت:
_ارزو یادت نره!
کارینا خندید و سرشو تکون داد. چشماشو بست و دستاشو به هم گره زد. بعد از چند ثانیه، شمع و فوت‌کرد و همه دست زدن و شادی کردن. دوسی مدام ازش عکس میگرفت. هیونجین دستی زد.
_خب تموم شد؟ جمع کنیم الان زنگ کلاس میخوره!
بعد از اینکه مدرسه تموم شد، دوسی و هیونجین کارینا رو بزور سوار ماشین بابای کینو کردن که یه ماشین مسافرتی بزرگ بود. پدر و مادر کینو هم بودن. بعد از اینکه راه افتادن، سونوو گفت:
_عمو آهنگ بزار.
پدرش چشمکی زد.
_بزن بریم پسر!
آهنگ Ta از Stray Kids بود. جیسونگ، هیونجین و یونگبوک آهی از سر کلافگی کشیدن. کینو گفت:
_دهناتونو ببندین! مامان و بابام عاشق استری کیدزن!
لیا بلند شد و جلوی کارینا شروع کرد به رقصیدن. از رقص لیا خندش گرفته بود. راستش لیا اصلا رقاص خوبی نبود و الان بیشتر از همیشه بد میرقصید! البته اینکارش از قصد بود. توی کل راه بچه ها میرقصیدن و از خودشون فیلم و عکس میگرفتن. بعد از سه ساعت که تو راه بودن، ماشین ایستاد. همه از جاهاشون بلند شدن تا بیرون برن. کارینا پرسید:
_بچه ها کجا میریم؟
کسی بهش جوابی نداد.
_بچه ها کجا...
تا خواست حرفشو کامل کنه، یریم دستشو گرفت و بیرون از ماشین بردش. کارینا رو روی کولش گذاشت و با خودش برد. کارینا توی کل راه جیغ میزد‌
_من و بزار پایین! من و بزار پایین یریم! خدایا چیجوری انقدر زور داری؟!
بعد از اینکه دقت کرد، متوجه شد که دریا بودن. دریا رفته بودن. پس اینجا حتما بوسان بود.
وقتی که به آب رسیدن، یریم بدون معطلی کارینا رو توی آب انداخت. کارینا همونجوری که جیغ میزد، دست و پا میزد و دوسی ازش فیلم میگرفت. بزور از آب بیرون اومد و بلند به همشون فحش داد. بچه ها همه همونجوری که میخندیدن، رو به روش، ردیف وایسادن. کینو صداشو صاف کرد و گفت:
_جانگ کارینای رو اعصاب! دیروز نوزده سالت شد. سال اولی که دیدمت فکر کردم که تو یه جادوگری ولی حالا متوجه شدم که تو جادوگر نیستی، تو خود شیطانی!
و خندید. دوسی ادامه داد:
_همیشه چشم غره میری و آدم میترسه که نکنه چشمات الان از حدقه بزنن بیرون ولی هیچوقت این اتفاق نیوفتاد. تو خیلی خوش شانسی بچ!
یونگهون گفت:
_همیشه هم یه عطرایی میزنی که از هزار کیلومتری ادمم میشه حسشون کرد. دختر تو عطرو روی خودت خالی میکنی؟!
هیونجین گفت:
_هیچ استعدادی جز رقصیدن و افاده گرفتن نداری. اخلاقم نداری. درسم نمیخونی ولی نمیدونم چیجوری هنوز تو این مدرسه ای!
یریم گفت:
_همیشه حتی توی بدترین زمانا هم پاشنه بلند میپوشی و همون لحظه به گوه خوردن میوفتی. خب پس‌چرا هنوز آدم نشدی و مدرسه هم میپوشی؟ میخوای بگی وای خدایا من فرق دارم؟!
جیک گفت:
_همیشه هم مدرسه رو با سالن مد اشتباه میگیری. چرا یونیفورم مدرست یه جوریه انگار توی کارتون باربیا زندگی میکنی؟!
هه سو گفت:
_اممم حرف خوب توی دهنت نمیچرخه و فقط به آدم زور میگی. خیلی رو اعصابی!
هه چان گفت:
_همیشه هم ادمو با اون زبون نیش دارت ناراحت میکنی و بعدش سریع پشیمون میشی ولی نمیخوای عذرخواهی کنی. بچ چه مرگته جدا؟!
هیسونگ گفت:
_چیزی هست که نگفته باشن؟ اوه اره! همیشه برای آدم دردسر درست میکنی. چرا بزرگ نمیشی؟! تا کی دیگران باید برات گنداتو جمع کنن؟!
لیا گفت:
_اصلا هم بخشنده نیستی و لوازم آرایش گرونتو به من نمیدی بیبی! خیلی ناراحتم میکنی!
جیسونگ گفت:
_مغروری. فکر میکنی کل دنیا بهت بدهکاره!
یونگبوک گفت:
_همیشه هم عصبانی ای. همیشه ی همیشه!
سونوو گفت:
_دزدم هستی! هی غذاهای منو میدزدی!
کارینا مات و مبهوت بهشون نگاه میکرد. نمیدونست برای چی الان باید اینارو بشنوه.
همه به واکنش کارینا خندیدن. کینو گفت:
_اما اینا همه جانگ کارینای شیطانی رو میسازه. جانگ کارینا کسیه که براش مهم نیست چقدر صدمه میبینه، کسی حق نداره به دوستاش صدمه بزنه!
دوسی گفت:
_ته دلش خیلی مهربونه!
یونگهون گفت:
_همیشه تلاش میکنه که یه دوست مفید باشه!
هیونجین گفت:
_ناراحتیاشو بزور نمیده که دیگران و ناراحت نکنه!
یریم گفت:
_کسیه که میتونه تمام وقت دنیارو به دوستش بده تا خوشحال باشه!
جیک گفت:
_اگه دوستش نتونه، میره و از تمام دشمناش انتقام میگیره و کاری میکنه که بقیه دیگه نتونن بهش چپ نگاه کنن!
هه سو گفت:
_تموم سعیشو میکنه که بهت اعتماد به نفس بده!
هه چان گفت:
_همه تحقیرارو تحمل میکنه که به کسایی که دوست داره آسیبی نرسه!
هیسونگ گفت:
_ارزشمنده و اینو نمیدونه. درحالی که از هرچی صدف توی این دریا هست، با ارزش تره!
لیا گفت:
_شجاعه! یه آدم نترسه!
جیسونگ گفت:
_یه حامی بی قید و شرطه!
یونگبوک گفت:
_کلی عشق توی قلبش داره که باعث میشه نازترین آدم کل دنیا بشه!
سونوو گفت:
_با اینکه مادر نداشته، برای همه مادری میکنه! مراقب همه هست!
کارینا با هر جمله که میشنید، گریش شدید تر میشد. صورتشو با دستاش پوشوند.
کینو گفت:
_و این همون دلایلیه که ما دوستش داریم! اونم مثل خیلی از ادمای دیگه‌کامل نیست ولی جانگ کارینای ماست و همین برامون کافیه!
_بسه...بسه دیگه...نمیتونم دیگه...
روی زمین افتاد و بلند زیر گریه زد. هه سو سریع سمتش رفت و بغلش کرد. بقیه هم پشت سرش، کنارش رفتن و مدام بهش میگفتن که انقدر گریه نکنه.
کینو گفت:
_بسه دیگه چقدر گریه میکنی!
_چقدر آب توی بدنت داری یا خدا! تو خودت تنهایی برای خشکسالی های آینده کافی ای!
با این حرف هه چان، همه حتی کارینا هم خندشون گرفت. لیا صورت کارینا رو بالا اوورد و لبخند زد.
_موقع گریه کردن زشت میشی بیبی!
دوسی دستی زد و سرشو تکون داد.
_اره خود میمون میشی!
یونگهون گفت:
_بچه ها بیاین عکس بگیریم!
کارینا سریع گفت:
_نه من آماده نیستم...
_مشکل خودته!
_میخواستی گریه نکنی!
_مگه رفته بودی مراسم ختم بچ؟!
بعد از گرفتن عکس، همه کارینا رو مدام توی آب مینداختن و اونم بلند میخندید و جیغ میزد که تمومش کنن. پدر و مادر کینو از دور نگاهشون میکردن.
_ماام همسن اونا بودیم اینجوری بودیما!
_اره. ماام با دوستامون همش اینور و اونور میرفتیم. یادت میاد یه بار یه هفته مدرسه رو پیچوندیم رفتیم ژاپن؟ وای خدای من...چه سر نترسی داشتیم! اینا حداقل اومدن بوسان، اونم با دو تا بزرگتر!
_اره عزیزم ولی قبول داری اون سالا بهترین سالای زندگیمون بودن؟
پدر کینو سرشو تکون داد. عینکشو صاف کرد و خندید.
_اونکه اره! اون سالا بهترین سالای زندگیمون بودن!
دوباره به بچه ها خیره شدن.
_اونا هم همینن. الان دارن بهترین سالای زندگیشونو تجربه میکنن.
_اره عزیزم. یه روزی وقتی که به عقب برگشتن، میگن هرچقدرم که زندگی عن بود، دنیا توی سر ما شاد بود!
بعد از اینکه خسته شدن، همه روی شن ها افتادن و به آسمون خیره شدن. هه سو گفت:
_گشنتون نیست؟
کینو که روی ویلچر نشسته بود، به راه افتاد.
_اره بریم. کیک و غذاهارو باید بخوریم.
زمانی که داشتن هر کدوم کیکاشونو میخوردن، هه چان کنار کارینا نشست.
_هی خوبی؟
کارینا لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_اوهوم. تا حالا بهتر از این نبودم!
و دوباره به آسمون خیره شد. برای مدتی چیزی نگفتن که کارینا گفت:
_من جدا خوشحالم که تو چشمای یجی رو داری!
با هم چشم تو چشم شدن.
_هیچکس بیشتر از تو نمیتونه مراقب اون باشه!
هه چان بغض کرد. قطره اشکی از چشماش پایین اومد که کارینا سریع پاکش کرد. دوتاشون لبخند زدن.
_من جدا خیلی خیلی خیلی خوشحالم که میتونم یجی رو توی چشمای تو ببینم!
هه چان درمونده، قطره اشک دیگه ای از چشمش پایین اومد. کارینا خندید و و دوباره پاکش کرد.
_چرا گریه میکنی...
که هه چان بغلش کرد.
_خیلی خوب ازشون مراقبت میکنم! بهت قول میدم!
کارینا خندید و سرشو تکون داد. اونم متقابلا هه چانو بغل کرد.
_اره، میدونم!
بعد از اینکه از هم جدا شدن، هه چان گفت:
_یونگبوک گفت این کیک شبیه توئه.
_شبیه من؟
_اوهوم. گفت ظاهرش تاریکه ولی درونش رنگین کمونه.
کیکی که یونگبوک درست کرده بود، یه ظاهر مشکی ای داشت که داخل پر از رنگ های مختلف بود. هر لایش یه رنگ و داشت و طعماشم فرق میکرد. کارینا لبخند محوی زد.
_حتما خیلی براش زحمت کشیده!
_اره بابا. هربار که میرفتم پیشش توی آشپزخونه بود!
خندید.
_واقعا خیلی خوشمزس کیکش!
_یونگبوکه دیگه! باید خوب باشه. خیلی خوش به حالته که برات کیک درست کردا! برای هیچ کدوممون نکرد. گفت کارینا رو بیشتر از همتون دوست دارم! خیلی بهم برخورد! پسره ی بیشعور!
کارینا ضربه ای به شونش زد.
_آخ!
_به یونگبوک فحش نده!
هیونجین روی شن ها دراز کشیده بود و داشت به آسمون نگاه میکرد. هه سو کنارش نشست.
_کیکتو نخوردی.
هیونجین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
_با من بودی؟
به اطراف نگاه کرد و به خودش اشاره کرد.
_با من حرف زدی؟!
_فقط گفتم کیکتو نخوردی.
خندید.
_ولی الان داری حرف میزنی!
هه سو عصبی لب پایینشو گاز گرفت و ضربه ای به شونه اش زد. هیونجین دستشو روی شونش گذاشت.
_خیلی دستت سنگینه جدا!
_حقته!
کمی گذشت. هه سو گفت:
_چرا به آسمون خیره شدی؟
_اهنگ Just Hold on (فقط تحمل کن) و شنیدی؟
_از لوییس؟
_اوهوم.
_اره. من دایرکشنرم.
_اون قسمتی که راجب ستاره ها بود و یادت میاد؟
هه سو کمی فکر کرد.
_اممم همونجایی که میگه حست اینه که روی لبه وایسادی، به ستاره ها نگاه میکنی و آرزو میکنی که کاش یکی از اونا بودی؟
_اوهوم.
_اممم، خب؟
_حس میکنم الان یجی یه ستارس!
هه سو اول چیزی نگفت. اما مطمئن بود که هیونجین میخواد بشنوه که تایید میکنه.
_اوهوم. البته که ستارس! یه ستاره ی بزرگه! از این ستاره هایی که انقدر درخشانن که میتونی از یه مسافت خیلی دور ببینیشون!
خندید و سرشو تکون داد.
_اوهوم. حتما همینطوره!
سرجاش نشست و به هه سو نگاه کرد.
_تو دیگه باهام قهر نیستی؟
_باهات قهر نبودم.
_ولی باهام حرف نمیزدی.
اخمی کرد.
_نمیزاری حرفمو کامل کنم!
هیونجین توی دلش، به رفتار بچه گانش خندید.
_ گفتم باهات قهر نبودم ولی از دستت ناراحت بودم.
_چرا؟
_نمیدونی؟!
سرشو پایین انداخت. میدونست.
_اوهوم.
_پس چرا میپرسی؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم. برام راحتتره اگه خودت بگی!
_نمیخوام بگم.
_اره میدونم.
_کیکتو بخور. یونگبوک ناراحت میشه اگه نخوری!
و از جاش بلند شد و رفت. هیونجین کمی جا به جا شد. داشت مثل یه احمق رفتار میکرد...اینو هرکسی میتونست بفهمه! از جاش بلند شد و به طرفش رفت. دستشو گرفت و داخل ماشین بردش. هه سو گفت:
_ببینم چیکار...
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، هیونجین لباشو روی لباش گذاشت. چشمای هه سو گرد شده بودن. نمیتونست واکنشی نشون بده. حس میکرد سرش داره گیج میره. توی یه سیاه چاله افتاده و صدای قلبشو هزار برابر حالت عادی میشنوه. یعنی مرده بود؟ قلبش میتونست انقدر تند بزنه؟ فکر نمیکرد...یه جای کار میلنگید! حتما مرده بود...ولی عجیب بود. اگه زنده نبود، پس چرا انقدر حس زندگی میکرد؟
***
پ. ن: امروز روز آپ نیست ولی خواستم همینجوری آپ کنم. یکم حال خوب بهتون هدیه بدم💜 حال دلتون حسابییییی خوب باشه

Tuesdays Where stories live. Discover now