یقهِ پالتوِ مشکی رنگش رو بالا کشید و دست هاش رو توی جیبش فرو برد. نوک بینیش بخاطر سرما به سرخی میزد و چهره پر ابهت و بی حسش رو با رگه هایی از بامزگی تزیین کرده بود.
با دیدن چشم های روباهی خبرچین کوچولوش پوزخندی روی لب هاش نقش بست.
سرعت قدم هاش رو کمی بیشتر کرد تا زود تر به طرفِ دیگه خیابان برسد و خبر های جدید رو از آن پسر ۱۸ ساله ریز جثه بگیرد.
پسرک با دیدن کارآگاه جوان، لبخند دندان نمایی زد و با لحنی که سعی میکرد شبیه گنده لات های لندن باشه گفت:
_چطوری کارآگاه مین؟
یونگی تک خندی به پسر تحویل داد و با صدای دورگه اش جواب داد:
_خبر هارو بگو یونجون. عجله دارم
لبخند یونجون محو شد و چشمی چرخاند. زیر لب غرغر کرد:"مثل همیشه"
_چی داری وز وز میکنی بچه؟!
_هیچی!
با دهن کجی گفت و به اطراف نگاه کرد. بعد از اینکه مطمئن شد کسی متوجه خودشون و حرف هاشون نمیشود گفت:
_خبر های باارزشی دارم
با لبخند مرموزی گفت و چشم هاش رو ریز کرد.
_فهمیدم مخفیگاه بلک اسنیک(مار سیاه) کجاست.
_آفرین
همین تعریف ناچیز مرد باعث شد لب یونجون به لبخند پهنی کش بیاد. در حالی از شدت سرما میلرزید، کمی رو پاهاش ورجه وورجه کرد تا دمای بدنش بالا بره:
_اونجوری که دیدم و شنیدم، یه پایگاه توی بالا شهر دارن. دقیقا چه غلطی اون جا میکنن رو نمیدونم چون فقط خودی ها حق ورود داشتن.
_مشخصات و آدرس؟
یونجون دستی تو جیبِ کتِ قهوه ای رنگ و کهنه اش برد و تکه کاغذ کاهی رو بیرون کشید.
_این تو نوشته.
یونگی نوشته رو از پسر گرفت و یک دور سریع نگاهش کرد.
_کارت خوب بود پسر.
یونجون با لبخند دستش رو جلو آورد و غیر مستقیم دست مزدش رو درخواست کرد. یونگی از توی جیب پالتوش چند تا اسکناس درآورد و کف دست پسر گذاشت.
_خداحافظ کارآگاه مین
همون طور که از یونگی دور میشد گفت و دستی تکان داد.
مرد به کاغذ، که توش آدرس و مشخصات ظاهری جواهر فروشی نوشته شد بود، نگاه کرد.
_ خب....بهت نزدیک شدم افعی
با لبخندی شیطانی گفت و راهی خونه اش شد.༺❈༻
دستیار جوان، قلم رو بین انگشت های کشیده اش گرفته بود و بدون لحظه ای درنگ، تند تند اطلاعات و سرنخ های جدیدی که امروز توسط کارآگاه مین به دستش رسیده بود رو توی آن دفترچهِ چرمیِ قدیمیش یادداشت میکرد.
_ الان میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ بدون اینکه سرش رو بلند کند و وقفه ای توی نوشتن بی اندازد، از مردی که رو به روی پنجره ایستاده بود و قهوه مینوشید پرسید.
یونگی جرئه ای از اون مایه تلخ رو نوشید و با آرامش توضیح داد:
_ به پلیس ها نمیشه اعتماد کرد. یا اونقدر لِفتش میدن تا ماجرا به جاهای باریک بکشه، یا اونقدر عجولانه تصمیم میگیرن که کل زحمات من رو به باد میدن.
_ پس خودمون میریم سراغش؟!
یونگی با شنیدن لحن شاد و هیجان زده دستیارش، قبل از اینکه، بار دیگه فنجان چینی رو نزدیک لب های باریکش کند، سمتش برگشت و گفت:
_ قرار نیست بریم پیک نیک. داریم میریم تو دهن اون مار لعنتی.
_ میدونم. و منم میام. حتی فکرش هم نکن که منو نبری رئیس!
یونگی آهی کشید و سمت پنجره برگشت. هیچ وقت نمی توانست این پسر رو کنترل کند. تهیونگ مثل کَنه بهش چسبیده بود و خودش رو توی تمامی ماموریت ها شرکت میداد....
_ فقط برای اطمینان،....فردا شب میریم اونجا
_ واردش هم میشیم؟!
_ نه!
چهره بشاش تهیونگ، رنگ ناامیدی به خودش گرفت و در حالی که زیر لب غرغر میکرد دوباره مشغول نوشتن شد.༺❈༻
دو مرد از پشتِ درختِ بلوط مشغول دید زدن آن جواهر فروشی مجلل بودن.
_مطمئنی نمیخوای بری داخل؟
_صد بار گفتم تهیونگ.....نه! در ضمن فکر نمیکنم هر کسی بتونه وارد اون جواهری بشه.
_چطور؟
_ اونجوری که خبرچین گفت، فقط افراد خاصی حق ورود دارن.
_ آها....
تهیونگ سریع اطلاعات جدید رو که شنیده بود، توی دفترچه ثبت کرد.
_ خب پس......تا کی باید اینجا بشینیم؟
_ تهیونگ....فقط سعی کن ساکت باشی. خیلی داری حرف میزنی.
دستیار بلافاصله لب هاش رو بهم چسباند و سکوت کرد. یونگی با خیال اینکه دیگه قرار نیست با پرحرفی های دستیارش شکنجه بشود، لبخند محوی زد. ولی هنوز یک دقیقه هم از سکوت تهیونگ نگذشته بود که مرد کوچک تر با بی طاقتی پرسید:
_ میتونم یه سوال بپرسم؟
یونگی چشمی چرخوند و به پسر اجازه داد. به هر حال اوج سکوت تهیونگ برای یک دقیقه بود!
تهیونگ پرسید:
_ اصلا چرا باید به پایگاه توی خیابان آکسفورد داشته باشن؟!
_ به اطراف نگاه کن. اینجا جزو بالا شهر حساب میشه. حتی اگه خودت هم وسط همین خیابون بکشی هیچ کس دخالت نمیکنه. همه سرشون به کار خودشون گرمه. پولدار ها فقط نگران خودشونن. در ضمن هیچ وقت کسی بی دلیل با ماشین های پلیس به این محله هجوم نمیاره و به معروف ترین جواهرفروشی اینجا حمله نمیکنه.
_ مگر اینکه مدرک داشته باشند.
_ که ندارن. بلک اسنیک کارشون خیلی تمیزه. هیچ مدرکی به جا نمی زارن.
_ درسته
تهیونگ سری تکون داد و دوباره مشغول وارد کردن اطلاعات به آن دفترچهِ رنگ و رو رفته شد.
کارآگاه کلافه به اطراف نگاه کرد. حس ششم ش میگفت قراره یه اتفاق بد رخ بده.....
_ یه چیزی اینجا....مشکوکه.....
یونگی با شک و تردید زمزمه کرد و باعث شد بلخره نگاه تهیونگ از دفترچه جدا بشود:
_ منظورت چیه رئیس؟
_ اینجا زیادی آروم نیست؟ آخرین رفت و آمد به جواهری، برای ۴۵دقیقه پیش بود....
تهیونگ با تجزیه و تحلیل حرف مرد، متوجه خطر شد و چهره اش رنگ ترس به خودش گرفت:
_ یعنی...فهمیدن ما اینجاییم؟
_ فکر نمی کن-
با دیدن دو مرد هیکلی سمت شون می آمدن، حرفش رو خورد.
_تهیونگ پاشو زود باش!
خواست بلند بشود و فوری آنجا رو به قصد فرار ترک کند که متوجه شد تهیونگ با ترس به پشت سرش زل زده.
همین که سرش رو برگرداند تا ببینه چه چیزی اینجوری حواس دستیارش رو پرت کرده، درد شدیدی به پشت سرش وارد شد و چند لحظه بعد جسم بیهوش کارآگاه روی چمن های سرد و نمدار خیابان آکسفورد فرود اومد....༺❈༻
بلو رایتر ایز هیر💙🦋
من آمدم با بوکی جدید:>
و...مثل همیشه براش استرس دارم...
ولی میتونم این اطمینان رو بدم که قراره مغزتون بپاچه بیرون:)))
زمان داستان برای دهه ۹۰ میلادی و مکانش انگلستانهامیدوارم ارزش زمان و نگاه شما رو داشته باشه
دوستتون دارم بلوبری های قشنگم:>♡
آخ جون یه ستاره خالی.....
🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...