با صدای پچ پچی که انگار دقیقا کنار گوشش بود، با اخم از خواب بیدار شد. پلک هاش هنوزم روی هم قفل بود و موهاش شباهت عجیبی با لانه پرنده داشت!
نگاهی به مبلی که یونگی روش خوابیده بود انداخت و با دیدن اینکه کارآگاه همچنان خوابه، توی دلش به این قابلیت رئیسش حسرت خورد. حتی اگه سیل هم میآمد، نمیتوانست خواب یونگی رو بهم بریزد!
برگشت به جیکی که سعی داشت با مخفی کردن سرش زیر بالش مانع رسیدن گپ دوستانه اعضای گنگ به گوش هاش شود، نگاه کرد.
_ لعنت بهتون! انگار پشت در نشستن و چونه میزنن!
مرد خلافکار با حرص گفت و بالش را با عصبانیت به پایین پرت کرد. ملافه را با تندی از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست. با دیدن تهیونگی که بهش زل زده بود، یک لحظه حس کرد که باید با تمام وجود به چهره فوق مسخره و در عین حال بامزه مرد بخندد!
نیمی از موهای حالت دار دستیار روی صورتش بود و بقیه آن توی هوا شناور! لب هاش آویزان بود و چشم هاش ریز شده بود....و همه چی، با اخم مرد تکمیل شد.
البته فقط چند ثانیه بیشتر لازم بود، تا متوجه لباس های چپه شده و چروک توی تن تهیونگ بشود!
بلند شد و سمت در اتاقش رفت. با شدت در را با شدت باز کرد که باعث بلند شدن گرد و خاک توی هوا شد.
_ مگه نگفتم پشت در اتاق من چونه نزنین!
با عربده جیکی، افرادی که به دیوار تکیه داده بودند و چند نفری که روی زمین نشسته بودند، از ترس پریدن. با دیدن چهره خشمگین دستیار رئیس، آب دهنشون رو واضح قورت دادند و در حالی که فرار میکردند، معذرت خواهی کردند.
در را بست و به یونگی که با تمام این سر و صدا ها، هنوزم خواب بود نگاه کرد. با حرص ضربه ای به مبل زد و کارآگاه بدبخت با وحشت از خواب پرید.
پریشان به اطراف نگاه کرد و با دیدن جیکی که به آرامی سمت تخت خوابش میرفت با عصبانیت بهش توپید:
_ وحشی! چته سر صبحی؟!
مرد خلافکار بدون اینکه توجهی به غرغر های یونگی بدهد موهایش را جلوی آینه قدی که گوشه اتاقش بود، مرتب کرد.
تهیونگ با دست هاش موهای بهم ریخته اش را شانه کرد و لباسش را صاف کرد.
_ صبح بخیر
تهیونگ در حالی که خمیازه میکشید رو به جیکی گفت و مرد کوچک تر بعد از مکثی کوتاه، سر تکون داد.
حالا که چشم های تهیونگ کامل باز شده بود، توانست متوجه زیر پوش مشکی که تن جیکی بود شد...
آن مرد طوری عضلات نفسگیرش رو توی چشم ملت کرده بود که تهیونگ لحظه ای افسوس آن بدنِ رو فرم را خورد و برای هزارمین بار با خودش عهد بست، برنامه غذایی سالم و رژیمی توی زندگیش بکار بگیرد تا مثل جیکی، بتواند پُز عضلاتش را بدهد!.
.
.یونگی فکر میکرد دیشب، بدترین شب زندگیش بود،....البته قبل از اینکه صبح امروز رو آغاز کند!
افعی بالای میز طویل نشسته بود و در سمت راست جیکی، تهیونگ و بقیه افراد و در سمت چپ یونگی، آر ام و بقیه اعضای گنگ نشسته بودن و از صبحانه شدن لذت میبرند.
افعی با لبخند به گنگش نگاه کرد. گلوش رو صاف کرد و باعث شد نگاه همه به سمتش جلب بشود.
_ امشب بخاطر پیوستن آر ام به حلقه پادشاهی بلک اسنیک، میخوام جشنی برپا کنم!
فریاد ها و خنده نشات گرفته از شادی و هیجان اعضا بلندشد و نتیجه اش لبخند دندان نمای افعی شد.
چند نفر از اعضا به ار ام گفتن تا حلقه اش رو نشونشون بده، ولی افعی جای مخترع دیوانه جواب داد:
_ امشب توی جشن، حلقه رو بهش میدم
یونگی با چشم هایی ریز شده و گوش هایی تیز، با دقت به حرف و حرکات افراد نگاه میکرد.
از دیشب که آر ام رو دیده بود، فکر کرده بود اینم احمقی است مثل بقیه احمقی هایی که توی این زیر زمین لعنتی زندگی میکنند! اما با شنیدن گفتوگو امروز صبح افرادی پشت اتاق نشسته بودند، فهمید که این مرد یکی از سازندگان مواد توی گنگ بلک اسنیک است.
الان هم آنها داشتند درباره چیزی اختلاط می کردند که یونگی هیچ ایده ای درباره اش نداشت.
"حلقه پادشاهی؟ این دیگه چیه؟!" این سوالی بود که توی ذهنش نقش بسته بود.
افعی زیر چشمی به چهره سردرگم و گیج کارآگاه مین، نگاه میکرد و سعی میکرد لبخنده را کنترل کند.
_ مین؟ دوست داری توی جشن امشب شرکت کنی؟
بدون شک، جواب یونگی یک "نه" قاطع و محکم بود!
کارگاه همین الانش هم بزور داشت این جمع رو تحمل میکرد! اعصابش هیچ ظرفیتی برای ضیافت های مجلل و باشکوه مافیا نداشت!
ولی خب.....یونگی هنوزم میخواست بداند، ماجرای حلقه پادشاهی بلک اسنیک چیست. پس با حالت چهره ای عادی، سر تکون داد.
جیمین خوشحال از حضور یونگی توی مراسم امشب، لبخندی زد و با چنگال تکه ای از کیک خامه ای رو خورد.
تنها کسی که سر آن میز تزیین شده با غذا های رنگارنگ، چیزی نمی خورد کارآگاه جوان بود!
حتی تهیونگ هم مثل قحطی زده ها، بدون توجه به عهدی که یک ساعت پیش با خودش توی اتاق بسته بود، برش های کیک و شیرینی که بزرگ تر از دهان بود رو با اشتیاق میخورد!
یونگی توی دلش برای دستیار شکمو و نخورده اش، خط و نشون میکشید!
_ کارآگاه....
یونگی نگاهش رو به جیمین داد:
_ تا زمان جشن، اینجا میمونی....یا میری؟
_ میرم
بدون اینکه حتی ثانیه ای فکر کند، محکم جواب داد. لبخند جیمین محو شد و در حالی که قهوه شیرین تر از حالت نرمالش را مینوشید، سر تکون داد.༺❈༻
Blue writer💙🦋
روزی که یونگی با جیمین نرم بشه، عیده منه:")
دقت کردین که جیمین توی فیک، عاشق چیز های شیرینه؟
از قهوه های بیش از حد شیرینش باید حدس زده باشید:>میشه لطفا؟👇🌝⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...