وقتی توانست گرگ پیر رو که در حال فرار بود، ببیند،فورا دنبالش راه افتاد. نمی توانست اجازه دهد، اینبار هم آن پیرمرد از دستش فرار کند.
همان طور که پشت سر آنها میدوید، از پشتش کلت طلایی رنگش رو درآورد و سمت دو همراه استیون شلیک کرد.
گلوله ها به سر افراد اصابت کرد و پیکر بی جان شون روی خاک نمدار اسکله افتاد و چند ثانیه بعد توی خوناب خودشون غرق شدند.
گرگ پیر با دیدن جنازه افرادش، لعنتی زیر لب فرستاد و سرعتش رو زیاد کرد.
برای جیمین جای تعجب داشت که چطور آن پیرمرد اینقدر فرز و چابک بود..!
استیون سمت راست پیچید و بلافاصله جیمین هم به همان سمت رفت. هنوز چند متری دور نشده بود که به بن بست خورد.
_ دیگه گرگ ام به هوا تموم شد
جیمین در حالی که نفس نفس میزد، با پوزخند گفت و ضامن اسلحه رو کشید.
_ سلام منو به ابلیس برسون
با انگشتش به ماشه فشار آورد تا برای همیشه به زندگی گرگ پیر پایان دهد....ولی.....
_ فاک!
این واکنشی بود که وقتی با خالی بودن اسلحه طلایی رنگش مواجه شد، از خودش نشان داد...
اینقدر سریع تیر تمام کرده بود؟!
استیون با فهمیدن اینکه کلت جیمین خالی ست، نیشخندی از جنس پیروزی روی صورت پیر و در عین حال جذابش نقش بست.
بدون اینکه ثانیه های بیشتری رو هدر دهد، خنجر دو لبه ای رو از طرف راستش درآورد و نزدیک جیمین شد.
مرد کوچک تر با با دیدن آن سلاح سرد توی دست های گرگ پیر، لحظه ای احساس ضعیف بودن کرد....
مثل یک گرگ به طعمه بی دفاع و تنهای خودش نزدیک میشد و خنجر رو توی دست هاش میچرخاند.
ناگهان با جهشی خودش رو توی فاصله یک قدمی جیمین رساند و بدون مکث و رحمی، خنجر رو توی شکم افعی فرو برد.
بدنه سرد و برنده خنجر تا تَه وارد بدن جیمین شد....
برای لحظه ای نفسش بند آمد و دهان نیمه بازش سعی در بلعیدن اکسیژن داشت.
چنگی به دست گرگ پیر زد تا آن شئ لعنتی رو از توی شکمش خارج کند، ولی استیون با لبخند ترسناکی خنجر رو توی بدن جیمین چرخاند.
_ آ...آهههه....ههه
ناله ضعیفی از بین لب های قلوه ایش فرار کرد و چهره اش بخاطر درد نفس گیری که داشت به بدنش وارد میشد، تو هم رفت.
خنجر رو تا نصف عقب کشید تا بار دیگر، با شدت بیشتری وارد پیکر افعی بکند ولی با شنیدن صدای لاستیک ماشین و بوق بلندی، به طرف صدا برگشت و با دیدن ماشینی که با سرعت بالایی سمتشون میآمد، سریع واکنش نشان داد و قبل از اینکه آن غول آهنی بهش برخورد کند، خودش رو به طرفی پرت کرد و جا خالی داد...
ماشین کنار جیمین نگاه داشته شد و یونگی خودش رو جلو کشید و در رو برای جیمین باز کرد:
_ سوار شو....زودباش!
با تمام نیرویی که توی بدن زخمی اش باقی مانده بود، خودش رو داخل ماشین انداخت و قبل از اینکه بتواند در ماشین رو ببندد، یونگی پاش و روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
با نگرانی، لحظه ای به جیمین که از شدت درد بریده بریده ناله میکرد، نگاه کرد.
با دیدن خنجری که هنوز توی شکم افعی بود، چشم هاش درشت شد و گفت:
_ درش نیار باشه؟ وگرنه خونریزیت بیشتر میشه!
جیمین سری تکان داد و پرسید:
_ ماشین... رو از کجا....آوردی؟
یونگی داخل فرعی پیچید و جواب داد:
_ خب...قرضش گرفتم...؟
افعی پلک هایی که بخاطر درد روی می فشورد رو با تعجب باز کرد و گفت:
_ دزدیدیش؟!
_ ....گفتم که....قرض گرفتم....بعدا یه جا نزدیک اداره پلیس ولش میکنم
جیمین خندید ولی بخاطر درد شکمش، سریع خنده اش جمع شد و ناله ای سر داد:
_ درد داری؟
واقعا سوال مسخره ای بود....
خنجر هنوز توی شکمش بود و بی وقفه ازش خون میرفت....و یونگی ازش پرسیده بود درد دارد؟!
_ خیلی وقت بود....چاقو نخورده بودم
یونگی سری از تاسف برای لحن شوخ مرد تکان داد و وارد کوچه خلوتی شد.
_ کجا میریم؟
یونگی بدون اینکه نگاهش رو از مسیر بگیرد، جواب داد:
_ خونه من
_ ...چرا؟
_ انتظار نداری که ولت کنم توی یکی از پایگاه های مسخره ات...اون پلیس ها معلوم نیست از کجا اومدن. گرگ پیر هم که فرار کرد. امن ترین جا خونه یه کارآگاهه
برای چند ثانیه به نیم رخ بی نقص یونگی نگاه کرد و در آخر لبخندی روی لب هاش نقاشی شد....ماشین رو توی کوچه پشتی پارک کرد و سمت افعی رفت. در رو باز کرد و به جیمینی که به زور چشم هاش رو باز نگاه داشته بود نگاه کرد.
_ سفت منو بگیر
دم گوش جیمین زمزمه کرد و مرد کوچکتر با ضعف سری تکان داد. یک دستش رو پشت کمر، و دست دیگه اش رو زیر زانو های جیمین برد و براید استایل بغلش کرد. جیمین با تَه مانده نیرویش، دستش رو دور گردن یونگی انداخت.
با پاش در ماشین رو بست و وارد ساختمان شد. جیمین عضلاتش رو توی آغوش گرم کارآگاه، شل کرد و سرش رو روی شانه پهن مرد گذاشت.
یونگی نگاهی بهش انداخت و به چشم های بسته اش خیره شد.
به سختی توانست در خانه رو باز کند.
با باز شدن در، نگاه نگران تهیونگ بالا آمد با دیدن یونگی و افعی که توی بغلش غرق در خون بود، "هینی" کشید و خودش رو بهشون رسوند:
_ یا مسیح! چی شده؟!
_ در اتاق خوابم رو باز کن تهیونگ
یونگی دستور داد و تهیونگ سریع سمت اتاق دوید و درش رو باز کرد.
با احتیاط مرد زخمی توی بغلش رو، روی تخت خواب گذاشت. جونگ کوک با نگرانی کنار تخت ایستاد و از یونگی پرسید:
_ کی بهش آسیب زده؟!
_ اون گرگ لعنتی
یونگی کوتاه پاسخ داد و سمت خانم شارلوت که بین چهار چوب در ایستاده بود رفت.
_ اون به دکتر نیاز داره.....
پیرزن سری تکان داد و سمت تلفن رفت تا به برادرش که از قضا پزشکی بازنشسته بود زنگ بزنه.
_ چیکار داری میکنی!؟
جونگکوک با خشم پرسید و یونگی کلافه گفت:
_ مگه وضعش رو نمی بینی؟ باید یه پزشک بیاد بالا سرش!
_ مثل اینکه یادت رفته اون رئیس باند مافیاست!
_ تو هم یادت رفته من کی ام؟ مین یونگی! حالا از اتاق برو بیرون تا دکتر بیاد!
_ تو-
قبل از اینکه جونگ کوک بتواند به کارآگاه گستاخ رو به رویش حمله کند، تهیونگ محکم بازوی او را گرفت و غرید:
_ اینقدر شلوغ نکن! بیا بیرون!
جونگ کوک به چهره جدی دستیار نگاه کرد و مطیع از اتاق خارج شد....༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
افعی مون چاقو خورد:"
*پاک کردن اشک*
بابت ووت و نظر های باارزش تون ممنونم♡:>تیک تاک🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...