بعد از برگشت از پایگاه بلک اسنیک و رفتن به خانه، همین که پای یونگی به سالن باز شد، فورا سمت اتاقش رفت و در را بست.
جیکی برای چند ثانیه به در بسته اتاق یونگی نگاه کرد و بعد سمت تهیونگ که در حال آویزان کردم پالتو اش روی چوبلباسیِ ایستادهِ گوشه سالن بود، برگشت.
سمت مبل تک نفره که حالا انگار مخصوص خودش بود، رفت و روش جا گرفت.
به انگشتری که توی انگشت وسط دست چپش بود خیره شد و دوباره مکالمه خودش و جیمین رو قبل از برگشتن مرور کرد...*فلش بک*
بعد از زدن چند ضربه به در اتاق، وارد شد. جیمین خودش رو توی اوراق غرق کرده بود و از گره بین اَبرو هاش میشد تمرکز و جدیت ش رو نسبت به مطالب نوشته شده روی اون کاغذ ها فهمید.
بدون اینکه سرش رو بلند کند، گفت:
_ اوه جونگ کوک.....چیزی شده؟
_ دارم میرم
_ باشه. مراقب خودت باش
_ قبل از رفتن.... میخوام درباره چیزی باهات حرف بزنم
جیمین سرش رو بلند کرد به چهره جدی دستیارش خیره شد. جونگ کوک ادامه داد:
_ چرا به یونگی حلقه پادشاهی رو دادی!؟
جیمین کاغذ هارو کنار گذاشت و دست هاش رو روی میز قفل کرد. نفسی گرفت و توضیح داد:
_ خارج کردن گرگ پیر از میدانِ قدرت کار آسونی نیست.... وقتی خیلی جدی عملیات رو شروع کنیم، مطمئنم کلی از افرادم رو از دست میدم..... گرگ پیر از ما قوی تره....بخاطر همین از یونگی استفاده کردم.
جونگ کوک روی مبلی که کنار میز کار جیمین بود نشست:
_ یونگی الان وارد دنیا ما شده......توی باتلاقی که خودم از وقتی متولد شدم توش بودم....و خواهم بود. مسلما جونش در خطره.....
_ چرا باید به جون یه کارآگاه خصوصی اهمیت بدی؟
_ اهمیت نمیدم....یه جور....حس مسئولیت میکنم
جونگ کوک با چهره ای پوکر، یک تای اَبروش رو بالا داد. جیمین توجهی به چهره مرد نداد و بیشتر خودش رو توجیح کرد:
_ اون حلقه یه جوری سپر محافظ براش میشه.....چه توی گنگ خودم و چه توی بقیه گنگ ها.....هیچ کس جرئت نداره به افراد حلقه پادشاهی بلک اسنیک آسیب بزنه
_ این مورد درباره گرگ پیر هم صدق میکنه؟
جیمین اخمی کرد و لبش رو گزید. جونگ کوک بلند شد و در حالی که سمت در میرفت گفت:
_ بهونه هات قانع ام نکرد افعی....ولی یه چیز رو خوب میدونم....تو، هیچ کاری رو، بدون دلیل انجام نمیدی. پس بهت اعتماد دارم
*پایان فلش بک*یونگی کاغذ هارو از توی پوشه در آورد و کنار هم چید. سمت دیواری که سال ها بود با نوشته و عکس پر شده بود، برگشت.
حس میکرد این اطلاعات میتواند توی تکمیل پرونده پدرش، کمکش کند.
۹سال بود که تمام استعداد و زندگیش رو پای گیر انداختن، قاتل پدرش وقف کرده بود...
قاتلی که با بی رحمی، پدرش رو جلوی چشم های معصومش کُشت!
هنوزم که هنوزه، کابوس آن شب شوم را میبیند...
خواب میدید که پسری ۱۱ساله ست و از پشتِ درِ شیشه ای که به حیاط کوچک شون باز میشد، ایستاده و از لای پرده لیمویی رنگِ توری، به پدرش که در حال بحث کردن با مردی هیکلی بود، نگاه میکند.
میتوانست، اضطراب و نگرانی را از چهره پدرش بخواند....
طوری که مردمک چشم های کشیده مرد میلرزید و هرازگاهی به جایی که پسرش ایستاده بود، نگاه میکرد....
از زبان بدن مرد میشد حدس زد که دارد مرد هیکلی را قانع میکند....دارد برایش موضوعی را توضیح میدهد....
ولی آن مرد در کشتن پدرش خیلی جدی و قاطع بود!
کلت طلایی اش را بالا آورد و مقابل پیشانی پدرش نگه داشت...
و....چند ثانیه بعد، صدای شلیک باعث روشن شدن چراغ چند تا از خانه های اطراف شد و در آخر بدن سرد پدرش روی چمن های تازه کوتاه شده حیاط افتاد.....
با پاهای لرزان و کوچکش، سمت جسمِ غرق در خوناب پدرش رفت و به چشم های باز و بی روحش نگاه کرد....
پلک هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد آن لحظات و خاطرات تلخ را از ذهنش دور کند.
با خوردن چند تقه آرام به درِ اتاقش، و صدای تهیونگ، که اعلام کرد وقته رفتن به مراسم بلک اسنیک است....تازه متوجه شد که حدود ۴ساعت است که توی اتاق، خودش رو بین خاطرات قدیمی و مدرک ها غرق کرده.
از اتاق بیرون آمد و به دو مرد کوچکتر نگاه کرد. تهیونگ مدام این طرف و آن طرف میرفت و جیکی پوکر نگاهش میکرد.
_ چرا اینقدر وول میخوری؟!
یونگی بی حوصله پرسید و سمت آشپزخانه رفت. تهیونگ با استرس وارد اتاقش شد و از آنجا با صدای بلند جواب داد:
_ نمیدونم چی بپوشم!
یونگی اخمی از نفهمیدنِ منظورِ دستیارش کرد و بار دیگه پرسید:
_ واسه چی؟ جایی میخوایم بریم مگه؟!
سر تهیونگ از چهار چوب در گذشت و با چشم های درشت شده گفت:
_ رئیس! مهمونی امشب دیگه! از الان باید آماده بشیم!
یونگی شانه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
_ یه چی بپوش دیگه...چه فرقی میکنه.
بعد با خونسردی لیوان آبش رو سر کشید. جیکی که انگار بهش برخورده بود، با تمسخر گفت:
_ قرار نیست بری بقالی سر کوچه و خرید کنی.....داری به ضیافت بلک اسنیک میای...اونم برای چی؟! برای حلقه پادشاهی!
یونگی با جدیت یه مرد خلافکار نگاه کرد. جیکی ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
_ پس بهتره بهترین لباس هات رو بپوشی کارآگاه مین
همون لحظه تهیونگ در حالی که کت و شلواری نسکافه ای رنگ روی ساعدش آویزان بود، وارد سالن شد و از دو مرد نظر خواست:
_ این برای امشب خوبه؟
جیکی با دقت به چهره تهیونگ و کت نگاه کرد و گفت:
_ خوبه
تهیونگ با ذوق لبخندی زد و سمت اتاق پرواز کرد!
یونگی چشمی چرخوند و مرد خلافکار تذکر داد:
_ وقت تلف نکن کارآگاه! نمیخوام بخاطر تو دیر برسم!
یونگی دهن کجی کرد و به قصد حاضر شدن برای مهمانی که هیچ علاقه ای به آن نداشت، وارد اتاقش شد....༺❈༻
قراره گل پسر هامون خوشتیپ کنن و برن پارتی:>
و باز هم یونگی مود منه وقتی هربار به اجبار باید توی دورهمی های خانوادگی شرکت کنم...🚶♂️🚬این ستاره هم نازی نازی کنین
🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...