تهیونگ با استرس از بالای پله ها به واحد خانم شارلوت نگاه کرد.
_ نباید بریم پایین؟!
دستیار با نگرانی پرسید. اگر جیکی دستگیر میشد-
یونگی روی مبل نشسته و پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود.
_ اگه الان بریم پایین یعنی چیزی توی واحد خانم شارلوت هست که نگرانیم لو بره. پس همین جا می مونیم.
اما قلب تهیونگ، آشفته و مضطرب به قفسه سینه اش برخورد میکرد. نگران بود. نگران مرد خلافکاری که شیفته تتو هایش شده بود.....
_ آروم بگیر تهیونگ! قیافه ات خیلی ضایع ست!
یونگی با اخم به دستیار دلواپس اش توپید و تهیونگ برای آخرین بار به پایین نگاه کرد و سپس، وارد سالن شد.خانه خانم شارلوت توسط پلیس ها بهم ریخته شد. ولی دنیل اثری از افعی پیدا نکرد. انگار که واقعا مرد خلافکار آنجا نبود. ولی او مطمئن بود که آنجاست..!
یعنی اشتباه نتیجه گیری کرده بود؟ یونگی طرف آنها نبود؟ یعنی رفاقت خودش و کارآگاه رو سر یک شک پوچ و بیهوده خراب کرده بود؟!
برای پشیمانی خیلی دیر شده بود. یونگی حتی پایین نیامد تا ببیند تحقیقات و بازرسی های او به کجا رسیده. مثل اینکه گند زده بود....
دنیل به همراه پلیس ها، محله را ترک کرد. تهیونگ از پنجره به رفتن آنها نگاه کرد و همین که به اندازه کافی دور شدند، سمت پایین دوید. وارد خانه خانم شارلوت شد. به اطراف نگاه کرد تا اثری از جیکی پیدا کند:
_ جیکی کجاست؟!
خانم شارلوت که داشت بهم ریختگی ها رو جابه جا میکرد، پاسخ داد:
_ از در پشتی فرار کردن. نمیدونم الان کجان
خیال تهیونگ راحت شد. ولی بعد چند ثانیه بیشتر از پیش نگران شد.
فرار کرده بودند؟ به کجا؟!༺❈༻
۴ساعت
۴ساعت از زمانی که پلیس ها با خشونت به ساختمان قدیمی هجوم آوردند می گذشت.
۴ساعت بود که تهیونگ آرام و قرار نداشت.
افعی و جیکی ۴ساعت بود که رفته بودند.
حتی یونگی هم نگران بود. آن مرد با شکم زخمی و آن دستیار احمق اش به کجا فرار کرده بودند؟! به پایگاه خودشون؟ به طلافروشی؟
کنار پنجره ایستاده بود و به غروب خورشید نگاه میکرد. دیگر داشت شب میشد، ولی هنوزم خبری از دو مرد نبود.
شاید اصلا نباید اینقدر نگران میبود. مگر او به آرزویش نرسیده بود؟ اینکه جیمین از خانه اش برود....
آره، ولی نه با این شرایط و وضع بهم ریخته!
تو تصوراتش اینجور تجسم میکرد که افعی با شکمی که فقط رد محوی از زخم رویش مانده از آنجا برود. ولی او حتی بخیه اش رو هم نکشیده بود!
پلک هاش رو روی هم فشار داد. الان نگران وضعیت بخیه مرد کوچکتر بود؟ تو این وضعیت؟!
آهی کشید و نگاهش رو به تهیونگ داد. دستار آنقدر توی این چند ساعت استرس بهش وارد شده بود که از شدت سر درد نزدیک بود زیر گریه بزند.
البته خانم شارلوت برایش چای بابونه آورد و بهش اطمینان داد که حال دو مرد خوب است.
دمنوش های خانم شارلوت واقعا معجزه میکرد. چون تهیونگ بعد از نوشیدن چای، طولی نکشید که خوابش برد. یونگی به این فکر کرد که واقعا دستیار به این استراحت و خواب نیاز داشت.
این حجم از نگرانی تهیونگ رو برای دو مرد، مخصوصا جیکی رو درک نمیکرد....
چند تقه آهسته به در خانه زده شد.
یونگی به ضرب سمتش برگشت و با قدم های تند سمت در رفت.
در رو با تردید باز کرد و با دیدن هیکل خوش تراش جیمین، لبخندی از سر آسودگی زد.
جیمین با دیدن لبخند کارآگاه، چهره درهمش، شاد شد.
افعی با ضعف، در حالی که بازوی کوک رو گرفته بود و کتی که چند سایز ازش بزرگتر است رو به تن داشت.
مشخص بود که آن کت متعلق به جیکی است....
_ حالت خوبه؟ کجا بودی؟ کسی دیدت؟!
یونگی پرسید و جیمین با هدایت کوک روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید.
با سر و صدا ها، تهیونگ که روی کاناپه خواب بود، بیدار شد. همین که چشمانش جونگ کوک رو شکار کرد، از جاش پرید و سمت مرد رفت.
_ آه...مسیح! شکرت! سالمی؟!
تهیونگ در حالی که دو طرف مرد رو گرفته بود و بررسی اش میکرد قطاری پرسید.
پیچش شیرین و عجیبی زیر دل کوک به وجود آمد. تمام این نگرانی ها برای او بود..!
آن لحظه واقعا دلش میخواست محکم دستیار رو بغل کند و بوسه ای به موهای بلند و حالت دارش بزند.
اما تنها کاری که کرد، جواب دادن به سوال های مرد بود:
_ من خوبم.
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و جسم خسته اش رو سمت مرد خلافکار رها کرد.
سرش رو روی شانه های ورزیده کوک گذاشت و گفت:
_ خوشحالم که سالمی....
همین حرکت و جمله کافی بود تا موجی از نوک انگشتان پای جیکی شروع، و تا زیر گلویش ادامه پیدا کند.
حس عجیبی داشت...و...حس خوشایند و خوبی بود.
با ملایمت، جوری که انگار دستیار جسمی شکننده ست، کمرش رو نوازش کرد و با مهربانی بار دیگر گفت:
_ من خوبم. همه مون خوبیم.
اما جیمین نبود....
چهره اش زرد شده بود و اخمی بخاطر درد روی پیشانی اش بود.
_ تو خوب نیستی....
یونگی زیر لب گفت و جلوی پای جیمین زانو زد.
_ ببینمت
با انگشتش، چانه جیمین رو بالا گرفت و به چهره بیحالش نگاه کرد.
_ زخمی شدی؟ درد داری؟
توجه کوک و تهیونگ هم به دو مرد جلب شد. جونگ کوک متوجه درد و زخمی توی جیمین نشده بود. او حتی فکر میکرد حال جیمین خوب است.
یونگی که جوابی از جانب جیمین دریافت نکرده بود، خودش دست به کار شد.
در مرحله اول، کت رو از روی شانه های افتاده جیمین پایین انداخت.
با دیدن لکه خون روی پیراهن افعی، چشمش درشت شد.
_ بخیه ات باز شده؟!
کارآگاه پرسید و جیمین سری تکان داد و با صدای تحلیل رفته گفت:
_ نمی دونم...
_ چرا بهم نگفتی؟!
کوک اعتراض کرد و نزدیک تر شد. یونگی با اخم دکمه های پیراهن جیمین رو باز کرد و با دیدن زخم آغشته به خون سرخ مرد، اخمش غلیظ شد.
_ اخه چطور-
_ فکر کنم چون مسافت زیادی رو دویدم....اینجوری شده...
جیمین توضیح داد و تهیونگ با نگرانی پرسید:
_ بخیه اش باز شده؟
یونگی با دقت نگاه کرد. چیزی مشخص نبود. اول باید زخم رو تمیز میکردند. همان طور که سمت آشپزخانه میرفت غر زد:
_ اگه اجازه بِدَن این زخم خوب بشه! کائنات دست به دست همدیگه دادن انگار!
کابینت رو باز کرد و جعبه ای که حاوی لوازم کمک های اولیه بود، رو برداشت و سمت افعی برگشت.
_ یکم درد میگیره
یونگی آمادگی کامل رو به مرد زخمی داد و جیمین با مظلومیت-از نظر یونگی-سری تکان داد.
کارآگاه پنبه آغشته به بتادین رو با احتیاط روی زخم کشید و جیمین فورا چنگی به دست یونگی زد. چشم هاش بخاطر دردی که یکدفعه به زخمش نفوذ کرده بود، براق از اشک بود.
یونگی از پایین نگاهش کرد و گفت:
_ یکم تحمل کن. هر وقت خیلی درد داشت دستم رو فشار بده
جیمین با چهره ای مچاله شده قبول کرد و مچ مرد بزرگتر رو گرفت.
کارآگاه با حوصله و ملایمت زخم افعی رو تمیز کرد. تمام آن مدت کوک و تهیونگ کنار مبل ایستاده بودند و با دقت به حرکات دست کارآگاه و چهره درهم افعی نگاه میکردند.
حالا که خون ها پاک شده بود، آنها راحت توانستند وضعیت زخم جیمین رو ببینند.
خوشبختانه بخیه ها باز نشده بود.
_ باز نشده
یونگی با خیالی راحت اعلام کرد و تهیونگ و جونگ کوک نفس شون رو بیرون دادند.
_ بیا. باید استراحتی کنی
یونگی خطاب به جیمین گفت و مرد بدون مخالفت از روی مبل بلند شد. با کمک کارآگاه سمت اتاق رفت و روی تخت خواب دراز کشید.
یونگی ملحفه رو تا سینه مرد بالا کشید و بعد از مکث نسبتا کوتاهی، از اتاق خارج شد...༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
خب، افعی و جیکی دستگیر نشدن=]
*پخش کردن شیرینی*
ممنون برای ووت و نظر هاتون♡~تیک تاک🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...