با شدت کیسه هایی که روی سرشان بود، کشیده شد و هجوم نور به چشم هاشون باعث ریز شدنشان شد.
جین لیسی به زخم گوشه لبش زد و به کبودی های زیر چشم و روی گونه نامجون نگاه کرد.
چند باری پلک زد تا بتواند محیط اطراف رو واضح ببیند. با دیدن جینی که توی فاصله دو متری، کنارش روی صندلی بسته شده، اخمی کرد. اخمش زمانی غلیظ تر شد که زخم گوشه لب های گیلاسی مردش رو دید.
_ خوبی؟
با صدایی خشدار و گرفته از جین پرسید. خودش هم شک داشت که به گوش مرد رسیده باشه، ولی جین جواب داد:
_ من خوبم. درد داری؟
درد نداشت ولی کل بدنش بخاطر کتک هایی که براثر مقاومت کردن خورده بود، کوفته بود.
مکانی که درش زندانی شده بودند، شبیه انباری بود. اتاقکی در زیر زمین. از آنجایی که هیچ پنجره و هوا کشی نداشت.
در انباری باز شد و هیکل استیون که مثل همیشه توی کت و شلواری خاکستری قاب شده بود، در دیدرس دو مرد زخمی قرار گرفت.
_ میدونستم به زودی میای سراغم. از اونجایی که عرضه فهمیدن ترکیبات الماس رو نداری.
نامجون با پوزخندی از جنس غرور گفت و باعث لبخند گرگ پیر شد.
پیرمرد، دکمه کتش رو باز کرد و لبه های رو عقب فرستاد تا دستانش رو درون جیب شلوارش کند.
_ درسته آر ام. تو باهوشی. و من از همکاری با آدم های باهوش و خلاق لذت میبرم.
نامجون پوزخند صدا داری تحویلش داد. آن پیرمرد لعنتی فکر میکرد میتواند او را وارد تیم خود کند؟!
_ تو داری توی بلک اسنیک تلف میشی. جای تو اینجاست. توی آزمایشگاه و پایگاه های پیشرفته و بروز من. هم خودت و بانک اطلاعات
نگاهش رو به جین که به اخم بهش خیره بود داد.
_ پیش خودت فکردی همه مثل خودت احمق ان؟!
جین با پرخاش پرسید و استیون لبخندی به حالتش زد.
_ یا قبول میکنید یا می میرید.
نامجون کوتاه خندید و گفت:
_ اگه منو بکشی هیچ وقت دستت به ترکیبات الماس نمیرسه پیری
جین پشت سر نامجون گفت:
_ به نظرت اینکه بانک اطلاعات رو نابود کنی نشونه زیرکیِ توئه پیرمردِ احمق؟!
استیون همچنان لبخندش رو حفظ کرد.
_ پس قبول نمی کنید؟
سوال آخرش رو پرسید و جین جواب داد:
_ معلومه که نه!
گرگ پیر سری تکان داد و با حرکت چشم هاش اشاره ای به افرادی که پشت زوج ایستاده بودن، زد و چند ثانیه بعد دوباره کیسه ها روی سر دو مرد کشیده شد و مقدمه ای برای شکنجه های آنها شد...༺❈༻
با حرکت دیشبش، فاصله عمیقی رو بین خودش و جیمین ایجاد کرد. صبح که از خواب بیدار شده بود خودش رو تنها روی تخت پیدا کرد.
سر میز صبحانه هم که حاضر شد، جیمین حتی نیم نگاهی هم بهش انداخت. ولی دلخور نشد. یعنی شد....ولی به مرد کوچکتر حق میداد...
چند باری میخواست باهاش حرف بزند، ولی هربار به خودش گفت که دقیقا چی میخواد بهش بگوید؟!
اینکه: متاسفم که با یک دیک راست شده ولت کردم و منطقی بازی در آوردم؟!
تصمیم گرفت فعلا زیاد دور و اطراف جیمین نباشد.
نورث سی و افعی تمامی کار ها رو انجام دادند و نیرو هارو آماده کردند. و تا چند ساعت دیگر، بعد از غروب خورشید، ماشین ها به مقصد لندن حرکت میکرد.
_ برو کمی استراحت کن رفیق. از صبح سرپا بودی. کمی به خودت آسون بگیر.
جیهوپ با مهربانی به جیمین گفت و چند ضربه به شانه مرد زد.
جیمین نگاهش رو اطراف چرخاند تا کارآگاه جوان رو پیدا کند.
_ کجاست...؟
با اخم از خودش پرسید و سمت اتاق مشترک خودش و یونگی رفت تا شاید پیدایش کند.
همون طور که حدس زده بود، مرد توی اتاق بود و روی تخت خواب دراز کشیده بود.
با باز شدت در، یونگی چشم هاش رو باز کرد و به جیمینی که بین چهارچوب ایستاده بود، نگاه کرد. جیمین چشم غره ای بهش رفت و روی مبلی که کنار در بود، دراز کشید.
با این کار مرد، مجموعه ای از حس های بد و مضخرف به سراغ یونگی آمد.
برای بار هزارم توی آن روز، آه کشید. به تاج تخت تکیه داد و سعی کرد خودش رو توجیه کند:
_ دیشب...همه چی خیلی سریع بود-
_ میشه راجبش حرف نزنی؟!
یونگی بدون توجه به لحن کلافه و پرخاشگر مرد، ادامه داد:
_ اینجور کار ها....
سعی کرد مستقیم به اسمش اشاره نکند، ولی جیمین زودتر گفت:
_ سکس
یونگی چند بار پلک زد و گفت:
_ درسته، همون. وقتی میخوای انجامش بدی...باید یه حسی وسط باشه-
_ پس تو فقط با کسایی میخوابی که بهشون علاقه داری؟!
جیمین با تعجب سمتش برگشت و پرسید. یونگی تو جاش وول خورد و گفت:
_ درسته
_ یه سوال. تاحالا چند بار سکس کردی؟! اندازه انگشت هات میشه؟!
یونگی که بهش برخورده بود، حق به جانب پرسید:
_ تو با هر کی که از راه میرسه میخوابی؟!
_ بستگی به سایزش داره
جیمین با خونسردی گفت و یونگی چشم هاش گرد شد. لحظه ای ترسید که کارآگاه فکر های ناجور درباره اش بکند، پس با دستپاچگی ادامه داد:
_ حالا اینطور هم نیست که با همه سکس کنم....با کسایی که ازشون خوشم میاد...
بار دیگه چشمای یونگی گرد شد. الان جیمین غیر مستقیم بهش گفته بود ازش خوشش آمده؟!
جیمین که چهره متعجب کارآگاه رو دیده بود، سعی کرد خنده اش رو کنترل کند.
_ فقط بخاطر همین دیشب همه چیز رو خراب کردی؟
جیمین پرسید و یونگی بدون توجه به سوالش، پرسید:
_ تو...از من خوشت اومده؟
روی مبل نشست و لیسی به لبش زد. از اینکه اولین نفر اعتراف کند، بیزار بود.
_ تو دیشب چرا گذاشتی تا اونجا پیش برم؟ چرا همون لحظه اول پرتم نکردی پایین؟
کیش و مات
دو مرد در سکوت به هم خیره شدند. جیمین پیشنهاد داد:
_ میتونیم از ادامه اش بریم. ولی ایندفعه تو باید شروع کنی مین
با لبخند خبیثی حرفش رو تمام کرد و منتظر یونگی شد. شیطونک روی شانه چپ یونگی اَبرویی بالا انداخت و گفت:
_ یه شب خوش باش مرد. اون کاری میکنه بهشت رو حس کنی
یونگی منتظر نظر فرشته روی شانه راستش شد. اما فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ من بی طرفم
یونگی به چهره منتظر جیمین نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. یه شب بود درسته؟ به جایی برنمیخورد.....
از روی تخت بلند شد و بالا سر جیمین ایستاد. مرد کوچکتر از پایین نگاهش کرد و یونگی نتوانست جلوی افکار کثیفش رو بگیرد....
کارآگاه طی یک حرکت ناگهانی جیمین رو سریع بغل کرد و باعث شد مرد با ترس پاهاش رو دورش حلقه کند.
جیمین محکم گردن یونگی رو گرفت تا یک وقت با باسن زمین نیافتد.
یونگی پوزخندی به ترس بامزه مرد زد. خودش رو دست شیطونک روی شانه چپش سپرد.
_ ترسیدی پتال؟
جیمین تعجب کرد. این دقیقا همان یونگی بود که توی رویا ها و کابوس هاش وجود داشت....
کارآگاه روی تخت نشست و جیمین رو روی پاهاش نشاند.
_ نظرت چیه از ادامه دیشب بریم؟ هوم؟
حالا که یونگی بی پروا شده بود، جیمین هم میتوانست راحت رفتار کند. پس دستاش رو دور گردن مرد بزرگتر حلقه کرد و بوسه کوتاهی به لب های باریک و صورتیش زد.
یونگی با لذت کمرش رو نوازش کرد و به ادامه دادن تشویقش کرد.
_ برام برقص پتال. مثل دیشب
جیمین منظور یونگی رو از "رقص" فهمید. پس حرکات پایین تنه اش رو روی عضو مرد شروع کرد. یونگی لبخندی از جنس رضایت بهش زد و چتری های بلند جیمین رو پشت گوشش فرستاد.
_ آفرین پتال
همین تشویق های کوچولو، باعث میشد جیمین هیجان زده بشود....
صورتش رو جلو کشید و بوسه طولانی از لب های یونگی دزدید:
_ تو داری باهام انجامش میدی....
جیمین با شیطنت گفت.
_ پس تو از من خوشت میاد مین؟
_ یونگی....اسمم رو صدا کن
جیمین با ناز گونه مرد رو بوسید و پرسید:
_ کینک خاصته کارآگاه؟
یونگی لبخندی به شیطنت جیمین زد و با حرص فشاری به باسنش وارد کرد و گفت:
_ شیطونی نکن گربه کوچولو
_ گربه؟ هوم؟
_ درسته پتال. گربه....یه گربه کوچولو و شیطون
جیمین ملیح خندید و با موهای کوتاه پشت سر کارآگاه بازی کرد.
_ اگه میخوای این گربه شیطون اسمت رو صدا کنه باید جواب سوالی که پرسیده رو بدی.
_ باید اسمم رو ناله کنی نِکو(گربه)
_ میتونی این کارو انجام بدی؟
_ امتحانش مجانیه پتال
جیمین حرکات پایین تنه اش رو متوقف کرد و با لحنی دلخور و لوس پرسید:
_ جوابم رو نمیدی؟ تو واقعا منو دوست داری؟
یونگی چند ثانیه ای مکث کرد. مستقیم به چشم های افسونگر جیمین خیره شد و دستش رو بین موهای بسته شده اش برد و با آرامش بازش کرد.
موهای ابریشمی مرد دو طرفش رها شد و بیشتر از گذشته قلب یونگی رو به تلاتم انداخت.
موهاش رو با لطافت نوازش کرد و گفت:
_ نه
جیمین اَبرویی به جواب کارآگاه بالا انداخت و یونگی بدون پایان دادن به نوازش هاش ادامه داد:
_ در واقع.... واقعا ازت متنفرم
جیمین لبخندی زد و صورتش رو زیر گلوی کارآگاه برد تا کبودی هایی که کار خودش بود رو تمدید کند.
بین بوسه هاش جواب کارآگاه رو داد:
_ منم. از اینکه عاشقتم، متنفرم
دست های بزرگ کارآگاه دوباره زیر پیراهن جیمین خزید.
یونگی عقب کشیدن و به مرد کوچکتر نگاه کرد. جیمین با یک حرکت پیراهن رو در آورد و بدن یکدست و شیری رنگش رو تو دید چشم های وحشی کارآگاه گذاشت.
یونگی با تحسین نگاهش کرد و ازش تعریف کرد. آنجوری که حدس زده بود، گربه کوچولوش عاشق این بود که ازش تعریف بشود.
_ تو فوق العاده ای نکو. زیبا و خیره کننده
چشم های جیمین پر از ستاره چشمک زن شد و یونگی به حدسی که زده بود، مطمئن شد.
_ جدی؟
جیمین نیاز داشت که باز هم تعریف های کارآگاه رو بشنود. شنیدن تحسین های مرد بزرگتر خیلی برایش لذت بخش بود.
_ معلومه پتال! تا حالا تو اینه به خودت نگاه کردی؟ که چقدر زیبا و بی نقصی؟
یونگی برای اولین بار لبخند خجالت زده و گونه های سرخ از شرم جیمین رو دید و فهمید که عاشق آن چهره خجالت زده شده.
او داشت عاشق تک تک پیچ و خم و جزئیات افعی میشد.
از لبخند حلالی اش گرفته تا
اندام ظریف و شیری رنگش
دلش میخواست ساعت ها به جیمین زل بزند و وجب به وجب بدنش رو با بوسه هاش فتح کند. شاید چند تا مهر ارغوانی هم به سینه و ترقوه های برجسته اش بزند...
و البته که تمام این کار هارو کرد.
جیمین یادش نمی آمد آخرین بار کی اینجور با لطافت و آرامش باهاش برخورد کرد.
یونگی هیچ عجله ای نداشت. آهسته پیش میرفت و جیمین رو کم کم توی لذت غرق میکرد.
یونگی بر خلاف بقیه کسانی که باهاشون خوابیده بود، سریع سر اصل مطلب نرفته بود.
کارآگاه بر خلاف ظاهر و اخلاقش، خیلی بااحساس و رمانتیک بود....
در طی چند ساعتی که قرار بود استراحت کنند -ولی مشغول کار دیگه ای بودند- یونگی با صبر و آرامش اندام جیمین رو می بوسید و هرازگاهی گاز های ریزی از پوستش می گرفت، ولی حواسش بود که مرد کوچکتر دردش نگیرد.
مدام از جیمین تعریف میکرد و به چهره خجالت زده اش نگاه میکرد و با لذت گونه های سرخش رو می بوسید.
همون طور که دلش میخواست چند تا گل سرخ و ارغوانی روی ترقوه و سینهِ مرد کوچکتر نقاشی کرد.
از نظر کارآگاه، جیمین یک گناه بود. گناهی لذت بخش و جذاب.
یونگی بین ضربه هاش، به مردی که زیرش بود نگاه کرد.
موهای به رنگ شبش، روی بالش پخش شده بود و چهره دلربا و سرخش باعث میشد، یونگی دوباره و دوباره تحریک بشود....
لب های متورم و سرخ از بوسه های چند لحظه پیش شون...
چشم ها و مژه های نمدارش....
اندام ریز جثه و ظریف اش....
کمر باریک و قوص بی نظیر کمرش.....
ران های توپر و غصه ایش که الان توسط کارآگاه کبود شده بود....
شکم تخت و عضله اش و سینه های برجسته ست...
و در آخر آن تتوِ روی طرف راست سینه اش. تتوِ ماری بزرگ که اندامش بین گل های شکفته ای، پیچیده شده بود.
یونگی عاشق تک تک شون بود!
جیمین الهه بود. الهه یونگی. کارآگاه، جیمین رو فقط برای خودش میخواست. فقط خودش حق داشت تا این زیبایی رو ببیند و لمس اش کند..!
این مرد به گناه وادارش میکرد و یونگی هیچ اهمیتی به این موضوع نمیداد. اگه انجام گناه اینقدر لذت بخش بود، یونگی حاضر بود تا آخر عمرش گناهکار باشد.
وقتی هر دو نفر شون به اوج رسیدند، یونگی با تاخیر عقب کشید و به ناله ضعیف جیمین گوش داد.
بدن ضعیف شده مرد رو توی آغوشش کشید و کمرش رو نوازش کرد. جیمین مثل بچه گربه ای، صورتش رو به سینه کارآگاه مالید و خودش رو توی آغوشش جمع کرد.
یونگی با لبخند ناز گربه لوسش رو کشید و موهای نمدارش رو با انگشت هاش از روی صورتش کنار زد.
_ درد نداری نکو؟
_ یکم
یونگی چشم های بسته اش رو نرم بوسید و بیشتر جیمین رو به خودش نزدیک کرد.
چند ساعت دیگر به باید به لندن برمی گشتند، پس کارآگاه اجازه داد مرد کوچکتر حداقل توی این ساعت های باقی مانده کمی بخوابد.
لباس پوشید و بدن جیمین رو از رابطه چند دقیقه پیش شون پاک کرد و آهسته لباس تنش کرد تا سرما نخورد.
کنارش دراز کشید و ملحفه رو روی خودشون بالا کشید و کنار جیمین به خواب رفت.....༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
بلخره:")
بعد از 38 پارت این دوتا بچه به هم رسیدن
*پاک کردن اشک*
یادتون نره نظر هاتون رو بهم بگید:">♡دینگ دونگ 🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...