I lost you

788 155 38
                                    

چه بلائی سر هیونگ هاش آمده بود؟!
حالا که داشت فکر میکرد از وقتی از لندن رفته بود و برگشته بود، خبری از آن دو مرد نگرفته بود....اما حالا داشت چی میدید؟!
این فیلم لعنت شده چی بود که جلوی چشم هاش به نمایش در می آمد؟!
یونگی که رو به روی تلویزیون، روی زمین نشسته بود، خیزی برداشت و صدای فیلم رو زیاد کرد.
نامجون تونست خودش رو آزاد کند. این باعث شد نفس حبس شده کوک و جیمین، با آسودگی رها شود.

"_ جینی.....کلوچه کوچولو....چشم هات رو باز کن"

مرد با لطافت جین رو بیدار کرد و مشغول باز کردن زنجیر های دور دستش شد.
اخم روی پیشانی جونگ کوک به حدی غلیظ شده بود که موجب درد گرفتن پیشانی اش شد.
چند لحظه بعد صدای گریه و هق هق های جین توی واحد اول پیچید. نامجونی که سعی در انگار مرگ معشوقش داشت و جینی که از شدت گریه و ترس، بین حرف زدن هاش نفس کم می آورد.
مارگارت نفهمید کی صورتش از اشک هاش خیس شده....
تهیونگ با قلبی فشرده شده و چشمانی نمدار به آن زوج زخمی و تقلا هاشون نگاه میکرد.

"_ بعد از من....زندگی کن نامجونا
_ محض رضای فاک جین! بس کن!"

جونگ کوک لبش رو بین دندان هایش گرفت تا جلوی آزاد شدن هق هق هاش رو بگیرد.
درماندگی نامجون حتی از این فاصله و کیفیت، قابل مشاهده بود و همین باعث داغون شدن جیمین و جونگ کوک میشد.
عشق بین آن دو به حدی قوی و قدرتمند بود که حتی اگه آنها فقط چند روز همدیگه رو نمی دیدند، انگار چیزی مهمی رو گم کرده اند...به شدت کلافه و سرگردان میشدند.
اما حالا نامجون شاهد دقایق آخر زندگی عشق زیبایش بود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد....
زنگ ساعت لندن به صدا در آمد و چرخ دنده ها حرکت کردند و چند ثانیه بعد، آن میله سرد و نوک تیز مقابل چشمان همه از بدن کبود و ضعیف شده جین گذشت....
صدای گریه های جگرسوز نامجون بین زنگ ساعت گم میشد.
جونگ کوک در حالی که سرش رو با حالت هیستریک تکان میداد، با صدای بلند گریه کرد:
_ لطفا نه..نه نه! جین هیونگ- نه!
دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت تا دیگه صدای زجه های نامجون رو نشنود. همه اینها...فقط بیش از ظرفیتش بود.
تهیونگ فورا جسم شکسته و لرزان کوک رو به آغوش کشید و اشک هاش روی موهای مرد کوچکتر افتاد.
_ خواهش میکنم....جین هیو-نگ...نه...نه
تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشرد و جونگ کوک رو بیشتر به خودش فشار داد.
اما صدایی از جانب جیمین به گوش نمی رسید....
مردمک های لرزان مرد روی جسم غرق خوناب هیونگ هاش قفل شده بود.
جین هیونگش...
او همین الان مرگ یکی از اعضای خانواده اش رو دیده بود...
کسی که نصف زندگیش رو کنارش گذرانده بود
یکی از حامی های همیشگی اش...
لبش لرزید و در حالی که اشک هاش بی صدا راه خودشون رو به صورت رنگ پریده اش باز میکردند، سعی کرد نفس گیر کرده در سینه اش رو آزاد کند.
اما هر کاری میکرد نفسش زیر گلوش گیر کرده و بالا نمی آمد.
ریه هاش دم های بریده از هوا میگرفت، ولی باز دمی به بیرون نمی فرستاد.
مشتش رو بالا آورد و روی قفسه سینه اش کوبید.
مشت های پی در پیش، با قدرت روی قفسه سینه اش فرود می آمد، اما او کوچک ترین اهمیتی به درد سینه اش نمیداد.
یونگی به خودش آمد و با دیدن حالت جیمین، فوری خودش رو سمتش کشید و سعی کرد صورتش رو طرف خودش بگیرد:
_ جیمین! به من نگاه کن!
اما چشمان خیس مرد همچنان روی دردناک ترین صحنه زندگی اش، قفل بود.
_ خواهش میکنم...به من نگاه کن!
یونگی غرید و بزور صورت جیمین رو سمت خودش چرخاند.
چهره مرد رو به کبودی میرفت.
_ خدای من! نفس بکش جیمین! داری خفه میشی!
دو طرف مرد رو گرفت و تکانش داد ولی انگار جیمین کور و کَر شده بود. و همچنان مشت هاش روی سینه اش کوبیده میشد.
_ نفس بکش لعنتی!
یونگی با چشمان خیس توی صورتش فریاد زد و با شدت بیشتری تکانش داد.
با ندیدن واکنشی از جیمین، آخرین کاری که به ذهنش می رسید رو انجام داد.
کشیده ای به طرف راست صورتش مرد زد و همان ضربه، مانند شوکی قوی به روح و بدن جیمین وارد شد.
مردمک چشم هاش به حالت طبیعی برگشت و به چهره خیس یونگی نگاه کرد. فقط دیدن چهره مرد بزرگتر براش کافی بود تا آخرین مشت رو به سینه اش بزند و نفسش رو رها کند.
کارآگاه فورا بدن معشوق داغون شده اش رو توی آغوشش کشید و جیمین بلند ترین فریادش رو بین بازو های یونگی رها کرد.
زجه میزد و اشک می ریخت. یونگی حلقه دست هاش رو دور بدن لرزان جیمین تنگ تر کرد. مرد، پیراهن کارآگاه رو بین مشت خودش گرفت و گریه کرد.
اشک ریخت و اشک ریخت....
صدای گریه و ناله های شبیه به زوزه اش، روح افراد داخل واحد خانم شارلوت رو چنگ می انداخت.
جونگ کوک با شنیدن صدای زجه های جیمین، با شدت بیشتری گریه کرد.
حتی خانم شارلوت و مارگارت هم پا به پای چهار مرد دیگر اشک می ریختند.
پیرزن خیلی خوب آن زوج جذاب و خوش اخلاق رو به یاد داشت. جوری که جین آن روز توی شستن ظروف کمکش کرد و نامجون روی صندلی نشسته بود و با شیفتگی به جین نگاه میکرد.
آن روز شارلوت، حسرت عشق بین آن دو مرد رو خورد.
نگاه های نامجون خالصانه و واقعی بود....
اما حالا عشق آن دو مرد، مثل رزی سرخ، بین پنجه های طوفان پرپر شده بود....

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
اینکه خودم سر نوشتن این پارت ها گریه ام گرفت طبیعیه؟
هربار خودش رو جای یکی از شخصیت ها گذاشتم و اشک ریختم....
یکبار جای نامجون
یکبار جای جین
یکبار جای کوک و جیمین
خلاصه که....گیر نویسنده دیوانه ای افتادین🥲🤦‍♀️
نظر هاتون رو بهم بگید بلوبری های کیوتم🫐

هق هق🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now