The end of our love

764 135 30
                                    

نفهمید چطور خودش رو با آن سر و وضع خونین و داغون به خانه رساند.
همین که وارد واحد کوچک اش شد، صدای گفت و گویی رو از اتاق دستیارش شنید.
با نگرانی که حالا به روح غمگین و ضربه خودش وارد شده بود، قدم هاش رو سمت اتاق تهیونگ تند کرد.
برادر خانم شارلوت، همون طور که توصیه های لازم رو به جونگ کوک میکرد، در حال پاند پیچی شانهِ تهیونگ بود.
_ پس حواست رو جمع کن
_ چشم دکتر
پیرمرد، ازشون خداحافظی کرد و با دیدن کارآگاهِ اوراقِ بین چهارچوب، سری براش تکان داد و واحد رو ترک کرد.
_ تهیونگ؟!
یونگی با نگرانی صدایش کرد و دستیار، نگاهش رو از جونگ کوک گرفت و به مرد بزرگتر داد.
_ چه اتفاقی افتاده؟!
_ چیزی نبود. یه چیزی رفته بود تو شونم
_ تیر خوردی؟!
_ گفتم که....چیزی نیست. حالم خوبه
در آخر لبخند خسته ای تقدیم یونگی کرد. کارآگاه آهی کشید و پلک هاش رو ماساژ داد.
جونگ کوک تمام این مدت به مردی که حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخته بود، چشم دوخته بود.
کارآگاه آدمی نبود که بخواد نادیده اش بگیرد، او همیشه باهاش بحث میکرد. ولی الان چرا احساس می‌کرد یونگی سعی دارد تا حد ممکن نگاهش نکند؟!
_ بهتره استراحت کنی....
یونگی با بیحالی گفت و از اتاق خارج شد.
_ حالش خوب نبود
کوک اعلام کرد و تهیونگ با سر حرفش رو تایید کرد:
_ ناراحت بود
جونگ کوک نگاهش رو از در گرفت و به تهیونگ داد و دستیار توضیح داد:
_ خوب این حالت هاش رو میشناسم....
_ بخاطر من بود...؟
_ فکر نمی‌کنم...
مرد خلافکار آهی کشید و گفت:
_ باید برم پیش جیمین....شب برمیگردم
_ باشه. مراقب باش
_ اوهوم......استراحت کن باشه؟
دستیار سری تکان داد و مرد کوچکتر با نگرانی، خم شد و بوسه نرم و طولانی به لب هاش زد.
سپس از اتاق خارج شد و در آخر واحد رو ترک کرد

.
.

چشم هاش بی هدف سقف اتاقش رو کنکاش میکرد.
مدام چشم های خیس از اشکِ جیمین رو به یاد می‌آورد و با درد پلک هاش رو روی هم فشار میداد.
تمام این مدت که دنبال گرفتن انتقام پدرش بود، پسرِ قاتلِ پدرش توی خونه اش بود. بین بازو هاش و زیر نواز و بوسه های ریزش....
قلبش میگفت اینکه پدرش قاتل جاناتان مین بود، هیچ ربطی به جیمین نداره.
ولی منطقش حرف دیگه ای میزد.
دیگر نمی توانست مثل گذشته کنار مرد کوچکتر باشد، چرا که تمام خاطرات کودکی اش که با غم و رنج تنیده شده بود، جلوی دیدگانش نقش می‌بست و حالش رو دگرگون میکرد.
اینکه چطور پدرش جلوی چشم هاش کشته شد.
مادرش چه سختی هایی کشید تا بزرگش کند.
ولی در انتها در غم از دست دادن همسرش، دق کرد و مُرد.
اینکه توی سن کم یتیم شد....ولی خوشبختانه پدربزرگ و مادربزرگش رو داشت.
بعد از آن، از شغل پدرش متنفر شد.
پلیس
اگه پدرش پلیس نبود پاش بین یک مشت خلافکار باز نمیشد.
شاید بخاطر همین بود که کارآگاه شد.
یک کارآگاه خصوصی، که نیازی به نیروی پلیس نداشت.
هیچ وقت پاش رو توی اداره های پلیس نداشت. با هیچ پلیسی ارتباط برقرار نکرد.
البته جز دنیل
آن مرد یک استثنا بود.
ولی خب، رابطه چندین ساله شون خیلی وقت بود که محو شده بود....
با تمام اینها، چطور می‌توانست به چشم های براق جیمین نگاه کند و لذت ببرد؟
چطور میتوانست مثل گذشته، لبخند حلالی اش رو ببیند و همانند او لبخند بزند؟
بازم می توانست با عشق بغلش کند؟
عشق
کلمه دردناکی بود.....
اصلا جیمین هم عاشق بود؟
همه اینها بخاطر هدفی بود که داشت: قدرت و قدرت
قدرت بیشتر
قلبش مچاله شد وقتی به این فکر کرد که تمام ابراز علاقه های مرد، دروغی پوچ و توخالی بود.
تمام نوازش ها و لمس هاش....همش از جنس دروغ بود....؟
لبخند تلخی به خودش و قلب بدبختش زد.
_ کارآگاه مینِ احمق.....
خطاب به خودش گفت و پلک هاش رو روی هم انداخت و قطره های شفاف روی گونه اش سر خورد.
جیمین رو از قلب و زندگیش کنار میذاشت. جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشت.
هیچ وقت بین خاطراتش نبود. هیچ وقت داخل خانه اش نبود. هیچ وقت بین ملحفه های تخت خوابش و بین بازو هاش نبود.....
درسته همین کار رو میکرد.
از روی تخت بلند شد و تمام لباس هایی که عطر آن مرد رو میداد رو جمع کرد.
همه رو داخل سبد ریخت تا توی اولین فرصت به خشکشویی بفرستد.
چند تا از سیگار های دست سازِ محبوبش، روی میز جامانده بود. آنها رو برداشت و بی معطلی درون سطل زباله ریخت.
نگاهی به دستش انداخت.
هنوزم آن حلقه سنگین که نمادی از حلقه پادشاهی بلک اسنیک بود، درون انگشت اش قرار داشت.
با شدت انگشت رو از انگشت اش بیرون کشید و روی میز کارش پرت کرد.
از اتاقش خارج شد و مشغول پاک کردن آثاری شد که از جیمین درون خانه اش باقی مانده بود.
تهیونگ آهسته سرش رو از بین چهار چوب رد کرد و به کارآگاه که با شتاب مشغول تمیز و مرتب کردن خانه بود، نگاه کرد.
با حرص روی میز و شیشه ها رو دستمال میکشید جوری که انگار قصد داشت لکه ای سخت رو پاک کند.
دستیار یا نگرانی لبش رو گزید و دوباره سمت تخت خوابش رفت.
حال هیونگش خوب نبود....اصلا خوب نبود....

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now