~Didn't choose me~

897 140 54
                                    

صبح وقتی بیدار شد، بر خلاف انتظاراتش توی آغوش کارآگاه نبود. نگاهِ خمارش رو اطراف چرخاند و یونگی رو در حالی که لباس هاش رو می‌پوشید، دید.
_ یون؟
کارآگاه دکمه شلوارش رو بست و سرش رو بلند کرد:
_ صبح بخیر پتال
پیراهنش رو از روی زمین برداشت و دست هاش رو وارد آستینش کرد. جیمین خیزی برداشت و روی تخت نشست و ملحفه از روی سینه برهنه اش سر خورد و پایین افتاد:
_ چیکار داری میکنی...؟
_ دارم برمیگردم به اتاق خودم
_ ولی ما-
_ خوب شد گفتی. قرار بود راجبش حرف بزنیم.
_ ....خب؟
_ من فقط میتونم کنار جیمین بمونم. نه افعی
آخرین دکمه پیراهنش هم بست و دستی به موهای حالت دارش کشید.
اما جیمین با چشم های گرد شده بهش خیره بود.
_ هر وقت تصمیمت رو گرفتی بهم بگو.
بعد از اتاق خارج شد و جیمین بُهت زده رو تنها گذاشت.

༺❈༻

جیمین یا افعی؟
او از دو نفر ساخته شده بود؟
جیمین و افعی.....
مسلما اگر خودش هم جای کارآگاه بود، جیمین رو انتخاب میکرد، نه افعی....
افعی وحشی بود. تشنه خون و قدرت بود. برای افعی، درد شیرین ترین حس دنیا بود.
افعی عاشق قتل عام بود. آن هم به خشن ترین حالت ممکن.
تفریحاتش، شکنجه افراد بود و لوازم بازی اش؛ کلت طلایی و خنجر و چاقو های برنده اش...
لبخند افعی ترسناک بود....نفرت انگیز و ترسناک....
چشم های گرد شده و مردمک های خیره، آن هم در حالی که لبخند دندان نمایی روی لب هایش بود.....
افعی...منفور و وحشتناک بود.....
افعی توی مرداب خون هایی که ریخته بود، داشت غرق میشد.
اما جیمین؟
جیمین فرق می‌کرد.
جیمین عاشق بغل بود. آن هم از افرادی که دوست شان داشت.
جیمین شاید مقاومت میکرد، اما حتی دلش نمی آمد به گربه اش زور بگوید و ناراحتش کند.
جیمین دوست داشت بیشتر وقتش رو توی باغ پشت عمارت بگذراند. بین بوته های رز وحشی و زیر سایه درخت بیدِ پیر....
لبخند های جیمین زیبا بود. مثل ماه درخشان و حلالی بود....
جیمین بخشنده و مهربان بود.
جیمین با کودکان و افراد مسن خوب برخورد میکرد.
جیمین ملایم و لطیف بود...و در همان حال شیطون و دلربا
جیمین نسخه مثبت افعی بود.
معلوم است که یونگی، جیمین رو انتخاب می‌کند.
هیچکس عاشق یک کابوس نمی‌شود.
و حالا انتخاب خود جیمین هم شرط بود.
افعی یا جیمین؟
کارآگاه ازش خواسته بود تا افعی رو رها کند.
اگر افعی میرفت، تمام شکوه و قدرت جیمین هم ناپدید میشد.
نه ثروتی، نه قدرتی، نه شکوه و جلالی، نه قصر و عمارتی
هیچی
فقط خودش باقی می ماند.
او میتوانست جایگاهی که بخاطرش تمام هستی اش رو از دست داده بود، رها کند؟!
همان جایگاهی که بخاطرش اعضای خانواده اش کشته شد
دارایی های باارزش اش در آتش سوخت
و همان جایگاهی که معشوق اش رو ازش گرفت
جایگاه شوم....
سخت بود. خارج شدن از میدانی که همه خلافکار ها درش حضور داشتن سخت بود. مخصوصا اگر تو در راس آن باشی!
ولی جیمین تمام سعی اش رو میکرد.

༺❈༻

جی‌کی بدون در زدن، وارد اتاق شد و بدون معطلی به یونگی گفت:
_ وسایل هاتو جمع کن‌. میتونی برگردی به واحدت...کارآگاه!
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، رفت....
اما تنها یک جمله در ذهن یونگی، مثل لامپ، روشن و خاموش میشد: " اون منو انتخاب نکرد"

༺❈༻

آلن بعد از کلی نق زدن و گلایه کردن درباره اینکه دوست داشت پیش جیمی بماند، تسلیم خواب شد و توی اتاقش آرام گرفت.
کارآگاه با ذهن و روحی خسته، وارد اتاقش شد.
فرایند برگشت به خانه خودش، در یک ساعت شروع و تمام شد. جیمین حتی حاضر نشد برای آخرین بار به دیدنش بیاد.
_ اولویت اول قدرت شه....
با حرص زیر لب گفت و به پهلو خوابید. حال ایندفعه می توانست برای همیشه الهه زیباش رو به دست فراموشی بسپارد.

༺❈༻

یک ماه از وقتی جیمی رو دیده بود، می‌گذشت. آلن با سماجت هر روز سراغ جیمین رو از پدرش میگرفت و هربار توسط جواب های سربالایی کارآگاه و دستیار، پیچانده میشد....
یونگی دوباره برگشته بود به دوسال پیش
شب ها دور از چشم همه، در اتاقش مست میکرد و اشک می‌ریخت. البته تهیونگ هر شب، صدای گریه هیونگش رو میشنید و از درون تَرَک می خورد.
از جونگ کوک، سراغ جیمین رو گرفته بود و مرد بهش گفته بود که: "رفتارش فرقی نکرده. مثل همیشه اش..."
یعنی تنها کسی که این وسط داشت نابود میشد، یونگی بود؟!
اخمی کرد و نگاهی به در بستهِ اتاقِ کارآگاه انداخت.
لباس هاش رو عوض کرد تا به ملاقات جونگ کوک برود. به شدت دلتنگ فرشته زیباش بود.

.
.
.
.

در خانه با شدت باز شد و نگاه خشمگین یونگی سمت در برگشت. تهیونگ در حالی که نفس نفس میزد، بینن چهارچوب ایستاده بود.
صورتش مثل گچ سفید بود و قطرات عرق، مثل شبنم از روی شقیقه هاش به پایین سر میخورد.
_ میشه بگی چه خبرته؟!
کارآگاه، شاکی پرسید و دستیار به سختی بزاق اش رو قورت داد:
_ جیمین!
نفسی گرفت و ادامه داد:
_ جیمین رو کشتن!
_ چی داری میگی!؟
_ کشته شد...به دست خواهرش!
اَبرو های یونگی به کف سرش چسبید و با چشم هایی گرد شده و دهانی نیمه باز به تهیونگ خیره شد.
_ معلوم هست چی می-
_ میگم خواهرش برای اینکه بلک اسنیک رو به دست بگیره، جیمین رو کشت!
_ اون اصلا خواهر داشت؟! تمام این مدت کدوم گوری بود!؟
_ کره....مادر و خواهرش توی کره بودن. مثل اینکه خواهرش برگشته تا جانشین جیمین بشه. اما-
_ اما چی!
_ برای جانشین شدن باید رئيس قبلی کشته بشه. پس خواهرشم کارش رو یکسره کرد....
یونگی میخواست بخاطر این حجم از اطلاعاتی که به مغزش وارد شده بود، زیر گریه بزند..!
_ از کجا معلوم که مثل قضیه آتیش گرفتن قصر نبا-
_ جونگ کوک با چشم های خودش دید! گنگ ریخته بهم! خواهرش افراد و زیر دست های خودش رو آورده! یه سلیطه ایه برای خودش.....
_ نمی تونم....باور کنم.....
_ فردا قراره دفن اش کنن
نگاه خیس یونگی از کف زمین گرفته و به چهره غمگین تهیونگ داده شد.
_ چطور میخوان براش مراسم تدفین بگیرن؟ آخه....
_ خواهرش اونو از سر نفرت نکشته....رسم گنگ این بوده. کشته شدن رئیس به دست جانشین.
_مضخرفه...
_ فردا...میری؟
تهیونگ با تردید پرسید و یونگی سری تکون داد:
_ قراره الهه مو به دست خاک بسپارن....
زیر لب زمزمه کرد و به زمین خیره شد.

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
قبل از هر چیزی.... من دلیل قانع کننده دارم
فحشم ندین😔🤌
ولی نظر هاتون رو بگید")

بنگ بنگ🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now