_ پاپا؟
یونگی که کنار پنجره ایستاده بود و مشغول دید زدن سگ های گندهِ افعی بود، سمت پسرش برگشت و نگاهش کرد:
_ بله؟
_ کی میریم خونه؟
کارآگاه لیسی به لبش زد و گفت:
_ خب....یه مدت اینجاییم. ولی به زودی برمیگردیم خونه
_ من نارنگی رو با خودم نیاوردم....اون بدون من میترسه
یونگی که یاد عروسک خرگوشی پسرش افتاده بود، آهی کشید و گفت:
_ به عمو ته میگم عروسک هات رو بیاره شازده. دیگه چیزی نیاز نداری؟
_ کتاب داستان هام....
لبخندی به آن موجود دوست داشتنی زد و روی زانوهاش نشست و بغلش کرد:
_ چشم قربان. خیلی سریع مایحتاج شما به دست تون میرسه.
پسرک ریز خندید و دندان های خرگوشی رو نشان داد. مرد با علاقه بوسه ای به بینی گرد پسرک زد و از روی زمین بلندش کرد.تمام این مدت گوشش رو به در اتاق چسبانده بود و با دقت به مکالمه آن پدر و پسر گوش میداد.
_ نارنگی...
زیر لب زمزمه کرد و سمت پله ها رفت.
_ جیکی؟!
با صدای بلند صداش کرد و چند ثانیه بعد جونگ کوک جلوش ظاهر شد:
_ بله؟
_ برو به خونه مین. هر چی عروسک و کتاب داستان دیدی بردار و بیار.
کوک با گیجی پلک زد و در آخر پرسید:
_ چرا؟!
_ چون اون هویج داره گله نارنگی هاش رو میکنه! حالا برو بیار شون
مرد کوچکتر سری تکان داد و از عمارت خارج شد.
تهیونگ که روی مبل های کنار پنجره نشسته بود و کتاب میخواند، با لبخند، لحظه ای به جیمین نگاه کرد و دوباره مردمک های شکلاتی رنگش روی نوشته های کتابش نشست..
.
.
.به کارتن توی دست جونگ کوک نگاه کرد و در آخر به پلاستیک نارنگی ها اشاره زد:
_ اینا چیه؟
_ نارنگی.
_ واسه چی نارنگی خریدی؟!
_ خودت گفتی اون بچه نارنگی میخواد! کل شهر رو زیر رو کردم تا بتونم تو این فصل نارنگی پیدا کنم!
_ احمق....نارنگی اسم عروسکش بود....
چشم هاش کوک گرد شد. یعنی این همه جست و جو برای نارنگی، بیهوده و الکی بود؟
_ عیبی نداره. احتمالا نارنگی دوست داره که اسمش رو گذاشته روی عروسک هاش
کارتن و پلاستیک نارنگی ها رو از جونگ کوک گرفت و سمت طبقه بالا رفت.
از لای در نگاهی به داخل اتاق انداخت. یونگی و هویج روی تخت خوابیده بودند. ولی پسرک مدام تکان میخورد.
_ پس بیداری هویج کوچولو
کارتن و نارنگی رو گوشه ای گذاشت و از لای در رد شد. سر پسرک سمتش چرخید و نگاهش کرد.
با اخم بهش اشاره زد تا پیشش بیاد. ولی پسرک با ترس، خودش رو سمت پدرش کشید.
جیمین آهی کشید و سعی کرد با بالا دادن ابرو هاش، گره بین شون رو باز کند.
لبخندی مصنوعی روی لب هاش نشاند و بار دیگه تلاش کرد.
پسرک با کنجکاوی بهش خیره شد و در آخر، آهسته از بین بازو های کارآگاه بیرون آمد و با قدم های ریز، سمت افعی رفت.
جیمین دست تپل و کوچک پسرک رو گرفت و بیرون از اتاق کشیدش...
رو زانو هاش نشست و با دقت به چهره بامزه پسرک نگاه کرد.
خیزی سمت کارتن برداشت و درش رو باز کرد.
پسر با دیدن عروسک و کتاب داستان هاش، چشم هاش برق زد و لبخندی گنده روی لب هاش نقش بست.
_ این ها مال توئه؟
با مظلومیت سری تکان داد و جیمین گفت:
_ اگه این هارو میخوای، باید به سوال هام جواب بدی
بار دیگه سر تکان داد و مرد به این فکر کرد که نکند این بچه لال است!؟
_ اسمت چیه؟
_ ...آلن
صدای لطیف و آهسته پسرک تو راهرو پیچید و جیمین ناخواسته، لبخندی زد.
_ خب آلن. چند سالته؟
_ شش
_ هوم....پدرت و مادرت کجان؟
به اتاقی که یونگی داخلش خواب بود اشاره کرد و گفت:
_ پاپام اونجاست
جیمین اخمی کرد و پرسید:
_ مادرت چی؟
آلن که بخاطر اخم مرد ترسیده بود، تو خودش جمع شد و با صدایی ضعیف پاسخ داد:
_ من فقط پاپا رو...دارم...
جیمین با دقت به آن هویج خیره شد و دوباره پرسید:
_ فامیلی ات چیه؟!
_ مین
_ مین آلن؟!
_ آره....
آهی کشید و سری تکان داد:
_ خیلی خب....میتونی عروسک هات رو برداری.
_ ممنون
پسر با شادی گفت و خیلی سریع عروسک خرگوشی نارنجی رنگ رو برداشت و محکم بغل کرد.
_ این نارنگیه؟
جیمین پرسید و آلن سر تکان داد.
_ چرا نارنگی؟!
_ آخه رنگ نارنگیه....
_ نارنگی دوست داری؟
_ اوهوم
پلاستیک حاوی آن میوه نارنجی رنگ رو برداشت و از داخلش یک نارنگی برداشت و طرف آلن گرفت:
_ بیا
صورت پسرک روشن شد و با لبخند تشکر کرد و نارنگی رو از مرد گرفت.
_ بقیه اش توی آشپزخونه ست. هر وقت خواستی، به آشپز بگو تا بهت بده
_ باشه
_ حالا برگرد پیش پاپات
پسر در حالی که عروسک و نارنگی رو بغل داشت، داخل اتاق برگشت و سمت تخت خواب رفت.
جیمین بی صدا، کارتن رو داخل اتاق هل داد و سمت آشپزخانه رفت تا میوه ها رو به آشپز بسپارد.
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...