دو مرد در سکوت به مدارک و سرنخ هایی که روی میز چیده شده بود، نگاه میکردند.
جیمین سکوت رو شکست و پرسید:
_ خب؟
یونگی نگاهش کرد و توضیح داد:
_ خودت نقشه ای داری؟
جیمین به اوراق نگاه کرد و یکی از آنها را برداشت:
_ به اینجا حمله کنیم
_ یکی از آزمایشگاه های ساخت مواد؟
_ اره. اینجوری هم مدرک داری هم دستگیرش میکنی.
یونگی کمی فکر کرد. نقشه افعی همچین بَد هم نبود. سری تکان داد و کمی به عملیات پر و بال داد:
_ میتونیم وقتی که رفته به آزمایشگاه به کمک پلیس ها دستگیرش کنیم. مدرک و مجرم، گرم و تازه از تنور دراومده.
_ خوبه....ازش خوشم اومد.
_ فقط مشکل اینجاست که کِی قراره بره به اونجا
_ می سپارم تا برام درش بیارن
یونگی با رضایت سری تکان داد. اگر این حمله درست پیش میرفت می توانست از بند و زندانی که افعی دورش پیچیده بود، خلاص بشود.
_ قبلا بهت گفته بودم. بازم میگم. میخوام خودم اون حرومزاده پیر رو بکشم!
جیمین با جدیت یادآوری کرد و کارآگاه گفت:
_ یادم هست.
_ خب....پس نقشه ات واسه اینکه، وقتی دستگیر شد، به من تحویلش بدی، چیه؟
یونگی به چهره جدی افعی نگاه کرد و به فکر فرو رفت. جیمین منتظر ماند تا کارآگاه از مغز فوق باهوشش کار بکشد تا راه حلی پیدا کند.
_ نظرت چیه اصلا پلیس دستگیرش نکنه؟
یونگی با پوزخند گفت و جیمین گیج پلک زد. یونگی با دیدن چهره افعی، بیشتر توضیح داد:
_ میتونیم از پلیس ها به عنوان نیرو استفاده کنیم. وقتی که به آزمایشگاه حمله کردن و همه افراد رو دستگیر و همه مواد و مدارک رو دیدن، ما از پشت وارد عمل میشم. وقتی گرگ پیر خواست فرار کنه، تو و افرادش اونو میگیرین. بعدش هر بلائی دلت خواست سرش میاری و معامله ما هم تموم میشه!
جیمین که شنیدن نقشه بی نقص یونگی هیجان زده شده بود، با حرف آخر یونگی، لبخندش خشک شد....
_ عالیه کارآگاه مین!
یونگی لبخند پر غروری تحویل افعی داد.༺❈༻
یونگی وارد اداره پلیس شد و تهیونگ و جیکی آن طرف خیابان منتظر کارآگاه ماندند.
هر کس با دیدن کارآگاه مین، با احترام سلام میکرد و یونگی در جواب سری تکان میداد.
با دیدن دنیل که به میزی تکیه داده بود و با بقیه حرف میزد، لبخندی زد.
_ دنیل
پلیس سمت منبع صدا برگشت و با دیدن دوست کارآگاه اش، لبخند پهنی زد.
_ یونگی! اینکه تورو توی اداره پلیس میبینم عجیبه مَرد!
_ باهات کار داشتم
با دیدن چهره جدی یونگی، لبخند اش محو شد و سری تکان داد. دو مرد وارد دفتر دنیل شدن و رو به روی هم نشستند.
_ خب چه کاری داشتی که براش حاضر شدی بیای به اداره پلیس؟
_ یه ماموریت برات دارم
_ چه ماموریتی؟
_ میخوام گرگ پیر و افعی رو دستگیر کنم
آب دهان دنیل توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.
_ تو....تو مطمئنی؟!
_ اره
_ اصلا چطور میخوای اون هارو بگیری؟! اونا بزرگ ترین باند مافیا انگلستان هستن!
_ میدونم همه این هارو میدونم. برای دستگیری شون به نیروی پلیس نیاز دارم
_ یونگی....اصلا نمیتونم این قضیه رو هضم کنم! برای گرفتنشون به مدرک نیاز داریم!
_ میدونم. نقشه ای که دارم مو لا درزش نمیره. فقط باهام همکاری کن
_ .....باشه....بهت اعتماد دارم مَرد. وقتی میگی میخوای انجامش بدی...یعنی میتونی. رو من حساب کن
یونگی با لبخند قدردانی از دوستش تشکر کرد.
_ حالا بگو نقشه ات چیه مرد
_ آدرس یکی از آزمایشگاه های تولید مواد گرگ پیر رو پیدا کردم. قراره پنج روز دیگه گرگ پیر به اونجا بره، برای سرکشی و اینا.....
_ و ما قراره وقتی اونجاست به پایگاهش حمله کنیم؟
_ درسته. علاوه بر اون....افعی هم اونجاست. اگه به حرف هایی که بهت میزنم کاملا درست عمل کنی هردو نفر رو دستگیر میکنیم
_ باشه یونگی. حالا بگو باید چیکار کنم؟
_ نیروی پلیس رو دو دسته کن. یکی رو پشت پایگاه طرف شرق بزار و دسته بعدی رو جلوی پایگاه قرار بده. وقتی از جلو حمله کردین، گرگ پیر از پشت فرار میکنه، اونجاست که گنگ افعی وارد میدان میشن. وقتی بهتون علامت دادم، دسته دوم هم وارد میشن و افعی و گرگ پیر رو دستگیر میکنن
دنیل با لبخند خبیثی سر تکان داد و از نقشه کارآگاه جوان لذت برد.
_ ایول مرد! این عالیه! بلخره میتونیم اون دو نفر رو دستگیر کنیم!
یونگی پوزخندی زد و به تبعیت از دوستش، سرش را تکان داد.༺❈༻
همه چیز از لحظه ای که تهیونگ با هیجان درباره ماموریت چند روز آینده حرف زد، شروع شد. دقیقا از همان جایی که یونگی با جدیت ذوق دستیار رو کور کرد و گفت که قرار نیست تهیونگ با آنها در ماموریت شرکت کند!
_ من میخوام تو اون حمله لعنتی باشم!
_ تو هیچ جایی نمیای تهیونگ!
_ من میخوام تو ماموریت باشم چطور باید بهت بگم؟!
_ خطرناکه....میفهمی؟! این عملیات با تمام عملیات های قبلی فرق داره!
_ بخاطر همینه که میخوام بیام!
یونگی کلافه و عصبی سالن رو ترک کرد و سمت آشپزخانه رفت. تهیونگ هم پشت سرش راه افتاد و ادامه داد:
_ من میام. هر کاری هم بکنی من میام
_ مطمئنی هر کاری بکنم میای؟!
یونگی با لحنی تهدید وار پرسید و تهیونگ لب هایش را داخل دهانش برد. او واقعا دوست داشت توی ماموریت حضور داشته باشد.
_ حتی اگه مثل اون دفعه منو بیهوش کنی و توی اتاق زندانیم کنی.....من بازم خودم رو میرسونم!
جیکی که تا آن لحظه داشت به جر و بحث کارآگاه و دستیارش نگاه میکرد، پا در میانی کرد:
_ چه اشکالی داره که تهیونگ هم بیاد؟ خودم مراقبش هستم
اما این حرف بیشتر آتش خشم تهیونگ رو شعله ور تر کرد!
_ من بچه نیستم که تو مراقب من باشی! من یه مرد ۲۷ ساله بالغم! میتونم مراقب خودم باشم! در ضمن میتونم خودم تصمیم بگیرم....نیازی به اجازه کسی هم ندارم!
یونگی بعد از سر کشیدن لیوان آبی، با خونسردی گفت:
_ متاسفم مردِ بالغِ ۲۷ ساله.....تو جایی نمیای
تهیونگ ناله ای کرد. نزدیک بود گریه اش بگیرد...
_ من میخوام بیااااااام
یونگی دوباره وارد سالن شد و کنار پنجره ایستاد. تهیونگ که حسابی عصبی و کلافه بود، سعی کرد از ترفند هایش برای نرم کردن کارآگاه بد اخلاق استفاده کند.
پس ایندفعه سعی کرد از زبان مادری اش کمک بگیرد:
_ هیونگ لطفا..... اجازه بده منم بیام
_ دیگه این حقه هات رو من اثری نداره بچه
_ هیونگگگگگگ
_ هیونگ هیونگ کردنت هم فایده ای نداره
تهیونگ در مانده، ادای گریه کردن در آورد و با لحنی لوس دوباره سعی خودش رو کرد:
_ هیونگ جونم~ لطفا
_ گفتم نه
تهیونگ اخمی کرد و با صدایی دو رگه و بَم، با لحنی دستوری گفت:
_ تو منو با خودت میبری!
جیکی که از شنیدن صدای خش دار و کلفت دستیار جا خورده بود، با چشم هایی گرد شده بهش نگاه کرد.
یونگی هم انتظار این لحن و تن صدا رو نداشت. با اخم سمت تهیونگ برگشت و سینه هاشون به هم برخورد کرد. بدون اینکه عقب بکشند، روبه روی همدیگر ایستادند و با نگاه هایی خشمگین به هم زل زدن. از آنجایی که تهیونگ چند سانت از کارآگاه قد بلند تر بود، یونگی کمی سرش رو بالا گرفت. همیشه از این اختلاف قد متنفر بود!
_ الان واسه من صدات رو کلفت کردی؟!
_ اره
_ بچه پررو!
_ باید منو ببری
_ الان داری بهم دستور میدی!؟
_ آره!
یونگی کمی مکث کرد. تهیونگ براش مهم بود. آن مرد چند سالی بود که توی همه پرونده ها کنارش بود و کمکش میکرد. ماموریت چند روز آینده واقعا خطرناک بود و یونگی اصلا دلش نمی خواست اتفاقی برای دستیارش که مثل برادر کوچک ترش بود بی افتد.
خودش هم میدانست نمی تواند تهیونگ رو کنترل بکند، ولی بازم داشت سعی خودش رو میکرد.
_ این حرف آخرته دیگه؟
تهیونگ با جدیت سری تکان داد و محکم و رسا "آره" ای گفت.
یونگی درمانده نفسش رو بیرون داد و گفت:
_ باشه.....تو میای. ولی! ولی....اگه کوچیک ترین بلائی سرت بیاد خودم میکشمت!
تهیونگ لبخندی مستطیلی تقدیم رئیس کرد و جیغ خفه ای کشید.
_ ایول! منم میاممممم
کارآگاه لبخند اش رو خورد و سمت اتاقش رفت....༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
حمله بزرگی در پیش داریم💥
یکی از بلوبری ها خیلی مشتاق پارت جدید بود، پس منم منتظرش نذاشتم=>♡دینگ دونگ🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...