~Carrot hair~

773 139 26
                                    

زوج جوان، با استرس به کارآگاهی که با خشم به در ورودی خیره بود، نگاه می کردند.
مرد، محکم پسرش رو بغل کرده بود و تمام حواسش به افرادی که اطرافش قرار داشتند، بود.
پسرک مو هویجی، با ترس گردن یونگی رو بغل کرده بود و سرش رو شانه مرد گذاشته بود. هنوز رد اشک هاش خشک شده اش روی صورت سفید و بامزه ست، قابل مشاهده بود.
بلخره بعد از چند دقیقه، در ورودیِ سالنِ عمارت باز شد و هیکل آشنای افعی از آن گذشت.
مثل همیشه لبخند به لب داشت و لباس های مجلل و پر زرق و برقش، اندامش رو قاب گرفته بود.
کارآگاه با خشم بهش نگاه کرد.
از آخرین دیدار، هیکل اش عضلانی تر شده بود و ظاهرش، تجملاتی تر.
جوری که وجودش کلمه "قدرت" رو فریاد میزد..!
موهای زاغی اش، همچنان بلند بود. همان جوری که کارآگاه دوست داشت....
در سه متری یونگی ایستاد و با دلتنگی به مرد خشمگینش نگاه کرد. اما یکدفعه نگاهش به جسم کوچکی افتاد که مرد محکم بغلش کرده بود.
یونگی جوری آن پسر بچه رو در آغوش داشت که انگار زندگی اش در آن خلاصه میشد!
اخم ظریفی روی پیشانی اش نقش بست و گفت:
_ خیلی وقته که میگذره
همان طور که انتظار داشت جوابی از کارآگاه دریافت نکرد. با لبخند ادامه داد:
_ مشتاق دیدار کارآگاه مین!
یونگی نفس عمیقی کشید تا آرامشش رو حفظ کند. تنها چیزی که الان میخواست این بود که پسرش رو از این عمارت جنگلی و افراد داخلش دور کند!
_ این بی ادبی که جواب بقیه رو ندی کارآگاه!
جیمین با دلخوری گفت و بلخره یونگی قفل دهانش رو باز کرد:
_ یه دلیل قانع کننده برام بیار که چرا اینجام و تو روبه روی منی!
جیمین لیسی به لب هاش زد و مردمک های کارآگاه ناخواسته سمت لب هاش کشیده شد....
_ خب، دلم تنگ شده بود. پس آوردمت اینجا
یونگی نفسش رو در قالب تکخندی بیرون داد و زبانش دیواره های دهانش رو لمس کرد.
نگاه شاکی اش رو به تهیونگی که گوشه ای ایستاده بود، داد و دستیار تند تند سرش رو به طرفین تکان داد تا بگوید دستی در این ماجرا ندارد.
_ نمیخوای اون هویج توی بغلت رو معرفی کنی؟
جیمین با چشم هاش به پسر توی آغوشش اشاره کرد و یونگی محکم جواب داد‌:
_ پسرم
جیمین نتوانست جلوی گرد شدن چشم هاش رو بگیرد.
پسرش؟!
او کی ازدواج کرده بود؟! کی بچه دار شده بود؟!
آن بچه حداقل شش سال داشت، پس چطور ممکن بود پسر یونگی باشد؟!
نکنه از قبل-
نگاه متعجبش رو به جونگ کوک داد و چهره مرد هم همانند او شگفت زده بود.
_ چرا بهم نگفتی؟!
از کوک پرسید و مرد از خودش دفاع کرد:
_ چون نمیدونستم! من که اون رو نمی‌دیدم!
سپس نگاهش رو به تهیونگ داد و گله کرد:
_ چرا چیزی درباره این بهم نگفتی؟
_ چون ربطی بهتون نداشت! شما از هم جدا شده بودین، و نیاز نبود من زندگی یونگی هیونگ رو بهتون گذارش کنم!
کارآگاه با رضایت لبخندی به دستیار عاقل و وفا دارش زد.
جیمین با اخم به یونگی توپید:
_ اون بچه کیه مین؟!
_ گفتم. پسرمه
_ اون حداقل شش سالشه! تو این دو سال کی تونستی بچه تولید کنی؟! اصلا با کی؟!
_ فکر نمی‌کنم ربطی بهت داشته باشه.
کارآگاه با خونسردی گفت و موهای فر پسرش رو نوازش کرد.
تمام این مدت، پسرک سرش روی شانه های یونگی بود و با یک دست گردن پدرش رو بغل کرده بود و انگشت دست دیگرش، در دهانش بود.
جیمین دستانش رو درون جیب شلوارش فرو برد و گفت:
_ برام مهم نیست اون توله ماله کیه. خودت برام مهمی.
یونگی اخمی از لفظی که جیمین برای پسرش بکار برده بود کرد.
افعی ادامه داد:
_ از این به بعد اینجا زندگی میکنی. همراه اون هویج! و همین طور تو جوجه.
نگاهش رو به تهیونگ داد و حرفش رو اتمام رساند.
_ من حتی تو بهشت هم حاضر نیستم با تو بمونم!
یونگی با خشم غرید و جیمین که در حال خارج شدن از سالن بود، سمتش برگشت‌ و گفت:
_ متاسفم مین. تو جزوی از دارایی های منی. پس اینجا میمونی‌. کنار من!
با تاکید گفت و سپس آنجا رو ترک کرد.
یونگی با اخمی غلیظ خودش رو برای فریاد نزدن کنترل کرد.
خواست افعی رو مورد عنایت فحش های خودش بکند که یادش افتاد کودکی خردسال در آغوشش است. پس در عوض، فک اش رو منقبض کرد.
جونگ کوک آهی کشید و گفت:
_ براتون اتاق آماده میکنم....
سپس به سمت پله ها رفت و تهیونگ و یونگی دنبالش کردند.
مرد اتاقی بزرگ برای یونگی و پسرش آماده کرد و تهیونگ رو به اتاق خودش برد.
_ اگه اینجا راحت نیستی میتونی برگردی به شهر
جونگ کوک گفت و تهیونگ با لبخند رد کرد:
_ اینجا بهت نزدیک ترم. دیگه نیاز نیست چند روز رو برای دیدنت صبر کنم.
مرد با لبخند به دستیار نگاه کرد و در آخر بوسه ای به گونه مردش زد.
_ پس بیا اینجا رو بهت نشون بدم. در ضمن افراد اینجا باید بدونن که باهات چطور رفتار کنن.
تهیونگ با لذت به این وجه جذاب و پر ابهت از جونگ کوک نگاه کرد و همراهش از اتاق خارج شد...

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now