با لرزش خفیفی پلک هاش از هم فاصله گرفت. بند بند بدنش درد میکرد، و نمی دانست درد بدنش غیر قابل تحمل تر است یا درد سر زخمی اش....
چند باری پلک زد تا محیط اطراف برایش معلوم شود، و با فهمیدن این حقیقت که توی اتاق خودش است، خیالش راحت شد. لحظه ای فکر کرده بود که هنوز پشت پایگاه بیهوش افتاده است و کسی نتوانسته پیدایش کند.
قبل از اینکه ذهنش پی عملیات شب گذشته برود، در اتاقش آهسته و بی صدا باز شد و تهیونگ با بدنی آویزان و چهره ای خسته وارد شد. دستیار با دیدن چشم های باز کارآگاه جوان، بلافاصله چهره اش روشن شد و چشمانش برق زد!
_ خانم شارلوت! خانم شارلوت! بهوش اومد!
طولی نکشید که صدای قدم های پرشتاب صاحب خانه مهربان، به گوش یونگی رسید.
پیرزن با دیدن یونگی که با لبخند بیحالی نگاهش میکند، چشمانش لبالب از اشک شد و بالا سر کارآگاه ایستاد:
_ خدایا شکرت! از دیشب که تهیونگ با اون وضع داغون آوردت خونه، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید!
یونگی با دیدن اشک های خانم شارلوت و بغض تهیونگ، از ته دل لبخند زد.
اگه اسم این خانواده نبود....پس چی بود؟
با شرمندگی گفت:
_ متاسفم....که..نگرانتون...کردم
_ آه....بازم که به سرت آسیب زدی
خانم شارلوت با خنده گفت و سعی کرد جو رو عوض کند. و موفق هم شد. چون یونگی با ضعف و بیحالی خندید و باعث لبخند دستیار و پیرزن شد.
_ میرم یه چیزی بیارم بخوری
صاحب خانه از اتاق خارج شد و به دو مرد فضای شخصی داد.
با رفتن خانم شارلوت، لبخند یونگی محو شد و با اخم به تهیونگ نگاه کرد. مرد کوچک تر آهی از درماندگی کشید و خودش پیش قدم شد:
_ میدونم چی میخوای بگی. خیالت راحت. در نبود تو من همه چیز رو کنترل کردم.
خب....این حرف ها بیشتر باعث شد یونگی نگران شود.
_ خودم رفتم اداره پلیس و همه چیز رو پرسیدم و بررسی کردم. وقتی حالت یکم بهتر شد سرحال اومدی، همه چیز رو برات تعریف میکنم. حالا استراحت کن.
یونگی خواست برای چند دقیقه پلک هایش رو ببندد که تهیونگ گفت:
_ فعلا هم افراد افعی نیومدن...پس نفهمیدن که این ماجرا زیر سر تو بوده. پس خیالت تخت.
خب....یونگی قصد داشت استراحت کند...البته قبل از اینکه تهیونگ این حرف رو بزند....!
مطمئن بود که اگر افعی همه چیز رو می فهمید، تمام تهدید هایش رو اجرا میکند....༺❈༻
با حس نوازش و زمزمه هایی، تصمیم گرفت پلک های خسته اش رو باز کند. چند ثانیه ای طول کشید تا مردمک چشم هاش به محیط اطراف عادت کند.
او داخل مکان تاریک و سردی بود. بوی رطوبت زیر بینیش می پیچید و حالش رو بد میکرد.
تنها منبع نور، لامپی بود که هرازگاهی نور اش کم میشد و دوباره به حالت عادی برمیگشت.
ترس مثل زهری کشنده داخل رگ هاش تزریق شد. احساس ضعف میکرد، حتی نمیتوانست اندامش رو تکان دهند.
هر آن ممکن بود مغزش فرمان گریه به چشم های کشیده اش بدهد که با دیدن سایه ای که نزدیک اش میشد، این فرمان به تاخیر افتاد.
با تشخیص دادن چهره ای که مورد علاقه اش بود، دلش گرم شد. الان که یونگی آنجا بود احساس امنیت میکرد.
کارآگاه با لبخند مهربانی سمتش آمد و توی صورتش خم شد.
در سکوت به چهره براق یونگی خیره شد. مرد بزرگتر دستش رو بالا آورد و طوری که انگار جسم شکننده ای رو لمس میکند، طرف راست صورت جیمین رو کف دستش گرفت. با انگشت شَست اش، گونه زخمی جیمین رو نوازش کرد.
مرد کوچک تر با اینکه از حرکات غیر منتظره یونگی شوکه شده بود، ولی اجازه داد قلب اش زیر نوازش های مرد به لرزش در بیاد.
_ خیلی وقته منتظرم بهوش بیای پتال
جیمین چند بار پلک زد. واقعا نمی دانست باید چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد.
دلبرش، همین الان داشت بهش عشق میداد؟ با لفظ های زیبا صداش میکرد؟
لبخندی از جنس غم و در عین حال شادی روی لب های قلوه ایش نشست.
دستانش غیر ارادی بالا آمد تا صورتی که خیلی وقت بود، دلش میخواست لمس کند رو نوازش کند.
ولی.....
این زنجیر های زمختی که دور مچ ظریف دستش بسته شده بود، مانع این کار میشد. با ترس به یونگی نگاه کرد تا مرد کمکش کند تا از شَر این زنجیر ها خلاص شود.
_ یونگی....
کارآگاه سرش رو پایین گرفت و به زنجیر های زنگ زده ای که مرد رو زندانی کرده بود، نگاه کرد.
_ میخوای بازشون کنم؟
جیمین سری تکان داد و یکدفعه یونگی با صدای بلند خنیدید.
_ چرا باید بازشون کنم....وقتی خودم بَستَمشون؟!
جیمین حس کرد چیزی ته دلش فرو ریخت.
کارآگاه ازش فاصله گرفت و در حالی که شلاق بزرگی رو توی دستش تاب میداد با پوزخند گفت:
_ چه حسی داره؟ اینکه احساس ضعیف بودن بهت دست بده؟
_ تو...تو-
_ من چی؟! چرا زندانیت کردم؟ یا دست هات رو با زنجیر بستم؟
_ تو.......
یونگی با دیدن چهره غمگین و پر از درد جیمین، فهمید مشکل مرد چیست.
_ نگو که-
با تمسخر خنیدید و با چشم هایی درشت شده نزدیک جیمین شد:
_ نکنه چون پتال صدات کردم هوا برت داشته عوضی؟!
لب هاش با لرزش چند بار باز و بسته شد ولی کلامی به گوش کارگاه نرسید.
_ تو واقعا احمقی.....چطور فکر کردی ممکنه عاشقت بشم؟ عاشق همچین آدم حیوون و آشغالی مثل تو؟ عاشق یه مَرد؟
بار دیگر خنیدید و به عقب خم شد.
_ خدای من! نمیتونم باور کنم!
توی صورت سرشار از غم جیمین خم شد و به اجرای صورتش نگاه کرد:
_ برای عاشقی نه.....ولی برای یک شب شاید امتحانات کنم. اگه خوب برام ناله کنی، چرا که نه!
جیمین این رو نمیخواست. اینکه دلبرش با بیرحمی این حرف ها رو بهش میزد، مثل خنجر وارد قلب اش میشد.
_ میخواستم اینجا یکم خوش بگذرونیم. میخواستم بدن خوش تراش و پوست شیری رنگت رو با چاقویی که مخصوص تو خریدم، نقاشی کنم. ولی انگار تو از قبل برنامه داشتی!
موهای نمدار جیمین رو نوازش کرد. جیمین متنفر بود از اینکه هنوزم با حس کردن آن نوازش ها، لذت میبرد.....
دستش رو زیر چانه جیمین برد و صورتش رو بالا گرفت. با دیدن چشم های خیس مرد، بیشتر از قبل احساس غرور و قدرت کرد.
_ به خودت نگاه کن. چطور زیر دست من داری شکنجه میشی و مثل یه هرزه برای زیر من اومدن بی طاقت شدی
زنجیر رو توی مشتش گرفت و بدون توجه به اینکه ممکنه مرد کوچک تر دردش بگیرد، آن را با شدت بالا کشید.
_ نگاه کن چطور زندانی من شدی!
صورت جیمین از درد جمع شد و اولین قطره اشک از روی گونه اش سُر خورد.
_ حالا بهم بگو قدرت دست کیه افعی.....تو...یا من؟
با چشم هایی که بخاطر خیس بودن همه چیز رو تار میدید، به پوزخند یونگی نگاه کرد.
این حجم از درد و غصه، برای قلب جیمین زیادی بود. قلبش با هر حرکت و حرف یونگی بیشتر از گذشته می شکست و او هیچ کاری نمی توانست بکند.
دلش میخواست آن قدر گریه کند تا چشمانش بجای اشک، خون گریه کند......༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
سخنی نیست. مراقب خودتون باشید بلوبری های من:>♡
بابت ووت و نظر هاتون هم ممنونم💙جیرینگ جیرینگ🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...