جیمین استرس داشت و به همان مقدار شاد بود. چون قرار بود امروز بعداز ظهر به خانه پزشک پیر برود تا بخیه هاش رو بکشد.
البته یونگی مخالف بود چون هنوز معتقد بود بیرون از خانه برای جیمین امن نیست، اما مثل اینکه پزشک وقت کافی برای آمدن به خانه کارآگاه نداشت، چون دو ساعت بعدش باید به ملاقات مهمی می رفت...
پس کارآگاه گفت که خودش افعی رو به آنجا میبرد. اینگونه خیالش راحت تر بود....و جیمین کاملا راضی بود....
_ کی میریم؟
این پانزدهمین بار بود که این سوال رو از کارآگاه می پرسید. و هربار یونگی در حالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط، جواب میداد:
_ هنوز زوده
جیمین کلافه چشمش رو چرخاند و گفت:
_ الان دیگه باید بریم!
_ گفتم زوده!
نگاه غضبناکی بهش انداخت و با اخم پیپش رو از جیب پیراهنش در آورد.
سعی کرد نگاه خیره جیمین رو نادیده بگیرد. بعد از روشن کردن پیپ، کام عمیقی ازش گرفت و دودش رو رها کرد.
متوجه سری شد که آرام آرام بهش نزدیک میشد.
به سمت جیمین برگشت. او دقیقا داشت چیکار میکرد؟!
جیمین عمیق بو میکشید و بعد نفسش رو بیرون میداد...
_ دقیقا...داری چیکار میکنی..؟!
_ تو ادامه بده
یونگی با اخم پکی به پیپ زد و دودش رو توی صورت مرد پخش کرد. جیمین تا حد امکان دَم گرفت و بعد باز دَمش رو از دهان بیرون داد.
_ تو، الان داری دود پیپ ام رو نفس میکشی!؟
_ به پای سیگار های دست ساز آر ام نمیرسه...ولی خوبه
_ ودهل!
_ من یک هفته ست که لب به سیگار نزدم!
_ مثل معتاد هایی که توی فاضلاب زندگی میکنن، داری رفتار میکنی
جیمین چشمی چرخاند و گفت:
_ فقط پیپ ت رو بکش مین!
_ من این کارو نمیکنم!
_ از اینکه عذابم بدی لذت میبری؟!
_ البته
یونگی با لبخند گفت. جیمین دلش میخواست با تمام نیرویی که دارد، مشتی به صورتش بکوبد و بعد از آن، لبخند اش رو ببوسد...
_ اگه کلتم در دسترسم بود، یک ثانیه هم برای شلیک بهت تلف نمیکردم مین!
_ میدونم
در خانه با شدت باز شد و تهیونگ با لبخند گنده ای گفت:
_ مارگارت برگشته!
یونگی با لبخند گشادی بلند شد و با هیجان پرسید:
_ جدی؟!
_ آره! همین الان رسید
جیمین با اخم به دو مرد شادکام نگاه کرد.
مارگارت؟ او دیگر که بود؟!
_ بیا پایین. سراغت رو میگرفت.
تهیونگ گفت و یونگی سری تکان داد. نگاهی به لباس هایش انداخت و جلوی آینه گردی که به دیوار نصب شده بود، ایستاد و موهای مرتبش رو مرتب کرد.
_ بریم
کارآگاه و دستیار به واحد خانم شارلوت رفتند.
_ ودفاک!
جیمین با گیجی غرید و از روی مبل بلند شد و سمت راه پله رفت.
صدا خنده و خوش و بش اهالی واحد اول به گوشش میرسید.
وقتی به پایین پله ها رسید توانست جونگ کوک رو هم جلوی درِ بازِ واحدِ خانم شارلوت ببیند.
_ این کیه؟!
_ اینجا چه خبره؟!
دو مرد همزمان از همدیگر پرسیدند.
_ من نمیدونم
_ من نمیدونم
بازم همزمان جواب دادند. جونگ کوک بیشتر توضیح داد:
_ وقتی اومدم، دیدم در واحد خانم شارلوت بازه و مین و تهیونگ دارن با یه دختر احوال پرسی میکنن
_ اسمش مارگارته
_ کی هست؟
_ نمیدونم...اینم تهیونگ گفت...
جیمین با دقت به دخترک نگاه کرد.
صورت استخوانی و خط فک تیزش به همراه هیکل ظریف و زنانه اش،....خیلی زیبا بود.
موهای قهوهای رنگش رو به طرز قشنگی حالت داده بود و پشت سرش جمع کرده بود. جیمین حتی از همین جا هم می توانست نرمی موهای براق دخترک رو حس کند...
لب های باریک و چشمانی تقریبا درشت به همراه مژه های بلند....همه و همه جذاب و دلنشین بود.
نمی خواست این رو قبول کند ولی مارگارت دختر به شدت زیبایی بود..!
فقط کمی توجه لازم بود تا متوجه شود، مارگارت شباهت چشمگیری با خانم شارلوت دارد!
_ میگم-
قبل از اینکه جیمین بتواند نظرش رو راجب شباهت دخترک و خانم شارلوت به جونگ کوک بگوید، مارگارت آنها رو پشت در دید و با تعجب گفت:
_ آقایون کی هستن؟
نگاه همه سمت آنها برگشت و خانم شارلوت با هیجان توضیح داد:
_ مهمون های یونگی ان.
دختر سری به عنوان احترام براشون تکان داد و گفت:
_ سلام. مارگارت هستم. از آشنایی باهاتون خوش وقتم.
نه تنها چهره و اندامش، بلکه رفتار متین و لبخند ملیحش هم قشنگ بود....
جونگ کوک هم سری تکان داد و سلام کرد. اما جیمین همچنان با اخم ظریفی دخترک رو بررسی میکرد.
یونگی گلویی صاف کرد و جیمین به خودش آمد.
_ آم-....منم همین طور
مارگارت، لبخند معذبی زد و به بقیه نگاه کرد.
_ بیاید داخل آقایون. به یک عصرانه صمیمانه دعوت تون میکنم.
خانم شارلوت با لبخند بزرگی گفت و قبل از اینکه یونگی دعوت پیرزن رو قبول کند، جیمین زودتر گفت:
_ خیلی ممنون خانم شارلوت ولی باید همراه مین پیش برادر تون بریم. برای بخیه ها
_ اوه درسته!
شارلوت گفت و یونگی به ساعتِ جیبیِ مسی اش نگاه کرد و گفت:
_ درسته باید آماده بشیم.
یونگی از واحد خارج شد، ولی مارگارت صدایش کرد:
_ یونگی...
کارآگاه سمتش برگشت و با لبخند گفت:
_ بله؟
_ برای شام میای؟
یونگی به خانم شارلوت نگاه کرد و پیرزن با مهربانی گفت:
_ بخاطر برگشت مارگارت میخوام، یه دورهمی خودمونی بگیرم.
_ اوه حتما خودم رو میرسونم-
جیمین آستین کارآگاه رو کشید و با حرص غر زد:
_ باید بریم.
_ خداحافظ
یونگی قبل از اینکه توسط جیمین به بالا کشیده شود، با لبخند به مارگارت گفت و بیشتر لَج افعی رو در آورد....
جیمین با حرص وارد خانه شد و از کارآگاه پرسید:
_ اون کیه؟!
یونگی که متوجه خشم توی لحن مرد نشده بود، عادی جواب داد:
_ دختر خانم شارلوت
_ تا الان کجا بود؟!
_ مسافرت. به "دارتفورد"
جیمین نگاه چپی بهش انداخت و پالتوش رو پوشید.
_ بنظرت خوشگله؟
با سوال یکدفعه ای جیمین، کارآگاه با تعجب سمتش برگشت:
_ چی؟!
_ خوشگله؟
_ مارگارت؟
_ خوشگله؟!
_ آره
_ آره؟!
افعی غرید و کارآگاه سری تکان داد. جیمین به شدت دلش میخواست همین الان با کلت طلاییش به وسط پیشانی آن دختر شلیک کند...!
_ کجای اون دختر خوشگله!؟؟
_ همه جاش
زبان جیمین بند آمده بود. همه جاش؟! واقعا؟!
_ آماده شدی؟
یونگی در حالی که کلاهش رو سر میکرد رو به افعی پرسید.
_ آره
جیمین با اخم گفت و یونگی نگاهی به لباس هاش انداخت:
_ همین جوری میخوای بیای؟ لباس بیشتر بپوش. میخوای سرما بخوری؟!
_ به تو ربطی نداره!
_ اگه سرما بخوری از خونه میندازمت بیرون. نمیخوام ازت سرما خوردگی بگیرم
_ الان نگران خودتی؟!
_ معلومه
یونگی به بحث پایان داد و از خانه خارج شد. جیمین دهن کجی بهش کرد و زیر لب بهش گفت:
_ عوضی
پشت سر مرد راه افتاد...༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
مهمون داریم؛)
در کاور ایشون رو مشاهده میکنید3>زینگگگگ🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...