باد خنکِ هنگامِ غروب، بین موهای کوتاهِ جونگ کوک و موهای حالت دارِ بلندِ تهیونگ، میرقصید.
دو مرد کنار هم، روی یکی از نیمکت های فضای سبزی که نزدیکی "رودخانه تیمز" قرار داشت، نشسته بودند.
لیوان های کاغذیِ حاوی قهوه فوری، بین دستان شون حبس شده بود و گرم شون میکرد.
هر دو در سکوت به غرق شدن خورشید در رودخانه، خیره بودند و ذهنشون با افکار بهم ریخته ای، اشغال شده بود. ولی هیچ کدام قصد نداشتند هیچ یک از آن افکار رو به زبان بیاورند.
_ عملیات....پس فرداست
جونگ کوک، بلخره سکوت رو شکست و قلپی از قهوه سرد شده اش رو نوشید.
_ اوهوم
تهیونگ خیره به غروب، گفت.
_ توش شرکت نکن
دستیار سمت کوک برگشت تا جمله نامفهوم اش رو توضیح دهد:
_ توی چی شرکت نکنم؟
_ عملیات.....خونه بمون....
_ نه
جونگ کوک با درماندگی به چهره جدی مردش نگاه کرد و بار دیگه درخواست کرد:
_ ته...خیلی خطرناکه....هر اتفاقی ممکنه رخ بده. من نمیخوام بلائی سرت بیاد. پس خونه بمون
_ چطور ازم انتظار داری، تو و یونگی هیونگ رو رها کنم و مثل بزدل ها توی خونه مخفی بشم؟!
_ خواهش میکنم-
_ نه! یا هیچ کدوم نمیریم....یا همه با هم به این جنگ لعنتی پایان میدیم
_ من نمیتونم جیمین رو تنها ول کنم. اون الان فقط منو داره. نه نامجونی هست و نا جینی باقی مونده.
_ اگه قرار باشه بلائی سرم بیاد. میخوام کنار تو باشم.
کوک با ناراحتی توی مردمک های شکلاتی و مطمئن تهیونگ خیره شد.
دستیار، لبخند محوی به چهره نگران مرد کوچکتر زد و دستش رو بالا آورد و گونه اش رو نوازش کرد:
_ اتفاقی نمی افته. هوم؟ هر دو کنار همیم.....پس....هیچ کس نمیتونه بهمون آسیب بزنه
_ قول میدی؟
_ آره. با همدیگه، زنده از اون میدان جنگ بیرون میایم
در اخر بوسه ای به بینی گرد کوک زد و با لبخند پرسید:
_ باشه؟
جونگ کوک سری تکان داد و تایید کرد.
تهیونگ سر قولش می ماند....درسته؟
قرار نبود که دست سرنوشت، آنها رو از هم جدا کنه...؟!༺❈༻
_ نیرو ها آماده ان؟
جیهوپ، نگاه جدی اش رو به افراد دو گنگ داد و تایید کرد.
_ پس، اول صبر میکنیم تا هدیه ام رو ببینه. بعدش شما از پشت و ما هم از جلو میریزیم تو قصر فاکیش. و بعدش بوم! نابودش میکنیم
جیمین با هیجان گفت و دزددریایی، سری تکان داد.
افعی، مکعبی که داخلش، هدیه ای که برای استیون آماده کرده بود و با پاپیون قرمز تزیین کرده بود رو دست یکی از افراد داد و گفت:
_ مراقب باش تزئینش رو خراب نکنی. ببرش و تحویل اون پیری بده.
_ چشم قربان.
با لبخندی از جنس رضایت، مسیر آن مرد رو به داخل قصر گرگ پیر دنبال کرد.
جیمین سمت کارآگاه و دستیارش رفت و گفت:
_ بار دیگه تکرار میکنم. وارد اونجا نمیشید. اوکی؟
_ پس اصلا چرا اومدیم؟!
تهیونگ شاکی پرسید و افعی با اخمی ترسناک جواب داد:
_ همین که گفتم! وگرنه بدون توجه به اینکه دوست پسر کوک حساب میشی، یه تیر تو پات خالی میکنم تا سر جات بمونی!
تهیونگ سعی کرد برای اینکه ضایع نشود، حالت عصبانی خودش رو حفظ کند.
جیمین نگاهش رو به یونگی داد و با ملایمت گفت:
_ داخل نیا. باشه؟ حداقل تا زمانی که اوضاع داخل رو در دست نگرفتیم، نیا توی قصر
یونگی با لبخند سری تکان داد و بوسه کوتاهی روی لب های پف کرده جیمین کاشت.
_ مراقب باش
با نگرانی گفت و افعی، با اطمینان پلک زد.
جونگ کوک چنگی به مچ دست تهیونگ زد و او رو به کناری کشید:
_ دیگه سفارش نکنم
تهیونگ چشمی چرخاند و گفت:
_ میدونم میدونم. همین جا بمونم و از جام تکون نخورم!
_ آفرین
جونگ کوک با عجله، بوسه ای به گونه تهیونگ زد و فورا سمت نیرو هایی که مسئولیت آنها با خودش بود، رفت.
چهره تهیونگ، رنگ ناراحتی به خودش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
_ سالم برگرد....
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...