~Not my heart~

753 146 44
                                    

با هیجان گوشی تلفن رو به گوشش چسباند و به بوق خوردن تلفن گوش داد.
_ الو؟
صدای خسته جیمین، ضعیف به گوش بقیه رسید.
_ سلام جیمی!
_ اوه....سلام هویج!
صدای جیمین سرحال شد و جواب پسرک رو داد.
_ افتخار اینکه شازده هویج بهم زنگ رو مدیون چی ام؟!
_ دلم برات تنگ شده....
با شنیدن صدای مظلوم و لوس آلن، با لذت خندید و گفت:
_ آخخخخ....قربونت برم کیوت!
یونگی ابرویی بخاطر قربون صدقه رفتن جیمین برای پسرش انداخت. کوک و تهیونگ ریز و بی صدا به مکالمه آن دو نفر، می‌خندیدند.
_ کی میای جیمی؟ یک هفته تموم نشد؟
_ فردا صبح که بیدار بشی، من تو عمارتم.
_ جدی!؟
_ آره هویج
آلن به شادی سمت یونگی برگشت و گفت:
_ پاپا، جیمی فردا صبح میاد!
جیمین گوشش رو تیز کرد تا بتواند صدای کارآگاه رو بشنود. اما مرد با لبخندی محو سر تکان داد.
_ آلن؟
_ بله؟
_ پاپا کنارته؟
_ اوهوم
_ اگه پاپا بگه فردا بیام، من برمیگردم. باید بدونم دلش میخواد بیام یا نه؟
دو مرد کوچکتر، با شیطنت خندیدند و چشم غره یونگی نثار شون شد.
_ پاپا زود باش بگو
کارآگاه چشم چرخاند و چیزی نگفت.
_ من هنوز چیزی نشنیدم
جیمین گفت و آلن اخمی به پدرش کرد:
_ بگو دیگه پاپا
مرد آهی کشید و با نارضایتی گفت:
_ زود برگرد
_ و؟
_ ....ما..دلتنگیم
_ و؟
_ ..آه...مراقب خودت باش....
جیمین با خرسندی لبخندی زد و چند لحظه بعد صدای بوسیده شدن تلفن به گوش سه مرد رسید:
_ بوس شب بخیر. خواب منو ببینید.
سپس تلفن قطع شد و آلن لبخندی زد. خمیازه ای گشید و چشم هاش رو مالید.
_ خوابم میاد پاپا....
یونگی که چشم هاش هنوز بخاطر خداحافظی جیمین، گرد شده بود، به چهره خوابالو پسرش نگاهی کرد و بغلش کرد.
پسرک سرش رو روی شانه پدرش گذاشت و چشم های خمارش رو به سختی باز نگه داشت.
_ مثل اینکه بوسه شب بخیر جیمی روت اثر کرده...
پسرش رو با ملایمت روی تخت خواب خواباند و ملحفه رو روش کشید. پیشانی سفیدش رو بوسید و گفت:
_ شب بخیر شازده
_ هوممممم
لبخندی به پسرکش زد و کنارش دراز کشید و بغلش کرد. آلن بوی نوزاد میداد و یونگی عاشق این بود.
پسرک شیرینش....
_ دوستت دارم نازنین من.....

༺❈༻

کارآگاه به همراه زوج جوان، بیرون از عمارت منتظر برگشت جیمین بودند.
ماشین های سیاه رنگی وارد محوطه عمارت شد و منظم کنار همدیگر پارک شد. افعی با اقتدار از ماشین پیاده شد و دکمه کتش رو باز کرد. با چشم هاش اطراف رو جست و جو کرد و با دیدن یونگی، لبخندی بهش زد.
قدم های محکمش رو سمت سه مرد برداشت و قبل از اینکه به آنها برسد، تیری به بازو اش خورد...
ناله ای از درد سر داد و چنگی با بازوی تیر خورده اش زد.
به یک آن همهمه ای داخل حیاط عمارت شد و افراد اسلحه هاشون رو بیرون آوردند و تا کسی که به رئیس شون شلیک کرده بود رو پیدا کنند و بکشند.
در آخر جوانی رو دیدند که با شجاعت سر جاش ایستاده بود و همچنان سر تفنگش رو سمت افعی هدف گرفته بود.
جونگ کوک بدون تامل، تفنگش رو از پشت شلوارش درآورد و سمت آن پسر نشانه گرفت:
_ بندازش! همین الان.
پسر نگاه شعله ور و برزخی اش رو به چشم های جدی و تاریک جیمین داده بود.
وقتی حرکتی از طرف جوان ندید، بار دیگه اخطار داد:
_ گفتم اون تفنگ فاکی رو بنداز!
پسر هیچ ترسی از تهدید ها و اسلحه هایی که مغزش رو نشانه رفته بودند، نداشت.
_ تو همه شون رو کشتی!
پسر با خشم غرید و جیمین چشمی چرخاند:
_ من آدم زیاد کشتم. انتظار نداری که همه شونو یادم باشه
اخم پسر غلیظ تر شد و با حرص گفت:
_ اون فقط ۸ سالش بود!
جیمین آهی کشید و فشار دستش رو روی بازوی خونین اش بیشتر کرد:
_ واقعا حوصله سر برید. و همین طور ترسو
_ سر تفنگم روی تو نشونه رفته!
_ درسته‌. ولی شک دارم دست های لرزونت بتونه اونجوری که باید تفنگ رو ثابت نگه داره تا با یک شلیک کارم رو تموم کنی.
نگاهی به جونگ کوک انداخت و با پلک زدن بهش تایید داد.
دوباره سمت پسر برگشت و گفت:
_ حالا حدس بزن چی؟ تو هم قراره بری ور دل اون بچه ۸ ساله که یادم نیست کیه.
بلافاصه، ماشه توسط جی‌کی کشیده شد و بدن بی جان پسر در حالی که پیشانی اش سوراخ بود، روی چمن های تازه کوتاه شده حیاط عمارت افتاد.
_ عایش...تازه کوتاه شون کرده بودن.
جیمین غر زد و از کنار کارآگاه شوکه گذشت و وارد عمارت شد
جونگ کوک به افراد دستور داد تا از شر جنازه آن پسر خلاص شوند.
_ بندازیمش جلو سگا؟
جیمین که داشت از پله ها بالا می‌رفت، پاسخ داد:
_ اون شجاع بود. تونست بهم شلیک کنه. دفن اش کنین.
ناگهان ایستاد و با خشم به افرادش نگاه کرد و غرید:
_ و تنبیه شماها یادم نرفته! اینکه یه بچه تونست بین شماها نفوذ کنه و حتی بهم آسیب بزنه! خجالت آوره...
با تاسف سری تکان داد و آخرین پله ها رو هم طی کرد.
افراد با استرس به هم نگاهی انداختند و جونگ کوک سمت تلفن رفت تا دکتر گنگ رو خبر کند.

.
.
.
.

به کنج اتاق خیره بود و متوجه آلن که مدام صدایش میکرد، نمیشد.
_ پاپا!
با صدای جیغ مانند پسرش، تو جاش وول خورد و با تعجب نگاهش کرد:
_ پاپا دارم صدات میکنم! چرا بهم توجه نمیکنی؟!
یونگی آهی کشید و با شرمندگی گفت:
_ متاسفم شازده. چی میخوای؟
_ میخوام برم باغ پشتی
_ نه نمیشه
_ چرا؟!
از امروز صبح که ماجرای تیر اندازی به افعی رو دیده بود، همان یک نموره حس امنیتی که درش وجود داشت هم دود شد.
می ترسید هر لحظه بریزند داخل عمارت و پسرکش آسیب ببند.
_ فعلا نمیشه بریم. باید توی خونه بمونیم.
_ ولی من حوصله ام سر رفته....
_ با عروسک هات سرگرم شو پسرم.
آلن با لب هایی آویزان شده، به پدرش پشت کرد و نارنگی رو محکم تو بغلش گرفت.
یونگی میدانست که پسرش باهاش قهر کرده‌. ولی بازم نمی توانست اجازه دهد آلن از عمارت خارج شود. نه تا وقتی از امینت بیرون مطمئن نشده بود.
باید از اینجا می‌رفتند.
باید با افعی حرف میزد

.
.
.
.

چند تقه به در اتاقش خورد و باعث شد، نگاهش رو از اوراق روی پاهاش بگیرد.
_ بیا تو
اجازه داد و در اتاق آهسته باز شد. هیکل کارآگاه از چهارچوب گذشت و جیمین با اَبرو هایی بالا رفته به یونگی خیره شد.
_ باید حرف بزنیم.
چهره کارآگاه سخت و جدی بود‌‌. بر خلاف جیمین که لبخندی نرمی بخاطر حضور مرد، روی لب هاش داشت.
نگاهی به بازوی باند پیچی شده افعی انداخت و جیمین گفت:
_ می‌شنوم
_ میخوام از اینجا برم.
_ و میتونم بدونم چرا؟
با اخم جواب داد:
_ آلن اینجا امنیت نداره. نمیخوام آسیب بینه.
_ تو عمارت پر از افراد کار کشته ست. امکان نداره بهش آسیبی برسه-
_ ولی من الان دارم میبینم که رئیس این افراد کار کشته زخمی رو تخت افتاده.
"کار کشته" رو با تمسخر گفت و جیمین چشمی چرخاند. اخمی به برگه های توی دستش کرد و گفت:
_ تو نمیتونی اینجا رو ترک کنی
_ میخوام برم
_ نه نمیری!
با خشم غرید و یونگی با خونسردی پلک زد.
_ شاید تونسته باشی جسمم رو بزور کنار خودت نگه داری. ولی قلبم رو نه.
به خشکی گفت و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از افعی بماند، اتاق رو ترک کرد.
جیمین با بُهت به در بسته اتاقش خیره بود.
مدام حرف یونگی توی مغزش جولان میداد.
"قلبم رو نه"
_ قلبش رو نه.....دیگه عاشقم نیست....

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
آیا کارآگاه از عمارت می‌رود یا نه؟ مسئله این ست

بوم بوم🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now