از فاصله ای دور، پشت یکی از درخت ها ایستاده بود و به تابوتی که جسم زیبای الهه اش رو حمل میکرد، خیره بود.
جمعیت خیلی زیادی آمده بودند. در راس آنها دختر جوانی قرار داشت که چهره اش شباهت چشمگیری با صورت جیمین داشت.
همان لب های پفکی و همان چشم های خمار و گیرا.....
در کنارش، مردی هیکلی و قد بلند ایستاده بود که کارگاه می توانست حدس بزند، نامزد یا همسر آن دختر باشد.
افراد افعی هم حضور داشتند.
چهره همشون حالتِ غمگین به خودش داشت. حالتی که خالصانه و حقیقی بود....
تابوت افعی به خاک سپرده شد و اعضای گنگ، یکی پس از دیگری، برای آمرزش رئیس شون دعا کردند و شاخه گلی رز، روی خاکِ تازهِ قبر گذاشتند.
باد خنک صورت کارگاه رو نوازش میکرد و رد اشک هایش روی چهره اش، باعث سرد شدنش میشد.
هنوز نمی توانست باور کند که اینقدر راحت جیمین رو از دست داده....
او نتوانسته بود به اندازه کافی کنارش باشد.
به اندازه کافی به چهره زیباش نگاه کند.
نتوانسته بود به انداره کافی لب های مست کننده اش رو ببوسد.
دیگر نمی توانست لبخند های ماه گونه معشوق اش رو ببیند...
قطرات شفاف اشک، با سرعت بیشتری صورتش رو فتح کرد.
آرنج اش رو به تنه درخت تکیه داد و پشت دستش رو روی دهانش گذاشت.
عشق بین مرد قانون و خلاف، نافرجام مانده بود.....
.بعد از اینکه همه، دور قبر معشوق اش رو خالی کردند. کارگاه با قدم های ضعیف، خودش رو به مقبره الهه اش رساند.
به رز های سرخ بی شماری که روی خاکِ سردِ قبر قرار داشت، نگاه کرد.
چشمانش آنقدر باریده بود که، اشکی برای ریختن نداشت.
روی زانو هاش فرود آمد و خاک قبر رو توی مشتش گرفت.
_ منو انتخاب نکردی....ولی....الان، حتی حاضرم افعی رو هم تحمل کنم....
_ من هنوز اون فصل از زندگیم رو که قرار بود با تو شروع کنم، آغاز نکردم....
_ بهم قول دادی کنار هم زندگی میکنیم......ولی الان تو، در عمق زمین دفن شدی و من روی زمین....
قطره اشکی از چشم های پف کرده و سرخش، جاری شد و روی خاک افتاد.
_ دوست دارم الهه بی رحم من....تا ابد....دوست دارم.....
.
.
.
.سومین شب بود که با بوی گند الکل، در حالی که دم دمای صبح بود، به خانه برمی گشت.
تهیونگ دیگه منتظرش نمی ماند تا برگردد و سرش غر بزند.
اینکه او در قبال آلن مسئول و حق ندارد با این وضع جلویش ظاهر شود....
اما روح و قلب کارآگاه آسیب دیده و خسته بود. او حتی به خودش هم توجه نمیکرد، چه برسد به توصیه و غر های تهیونگ....
به سختی کلید انداخت و در خانه رو باز کرد. اولین چیزی که دید، الهه زیباش بود که روی مبل منتظرش، نشسته بود.
_ تو اینجایی
با لبخند گفت و سمتش قدم برداشت. محکم جسم معشوق خیالی اش رو به آغوش کشید و عطر شیرینش رو وارد ریه هاش کرد.
صورتش رو توی گودی گردن مرد کوچکتر پنهان کرد و با بغض گفت:
_ دیشب نیومدی....با اینکه از شدت مستی بیهوش شدم...تو رو ندیدم....
الهه اش در جواب، دست هاش رو دور بدن خمیده کارآگاه حلقه کرد و بوسه ای به گردنش زد.
_ تا وقتی بیدارم...کنارم بمون...خواهش میکنم....
یونگی با درماندگی گفت و جیمین، سری تکان داد. موهای مواج کارآگاه رو نوازش کرد و اجازه داد مرد سرش رو بر شانه اش بگذارد و اشک بریزد.
با ناراحتی، طرف راست صورتش رو روی شانه های پهن کارآگاه گذاشت و کمرش رو نوازش کرد.
_ برام حرف بزن....امشب ساکتی....
چشم هاش لبریز از اشک شد و دهان باز کرد:
_ بهتره بخوابی....
_ چرا؟ میخوای زودتر ترکم کنی؟ نمیخوام بخوابم. نه تا وقتی هنوز پیشمی
_ با هم میخوابیم....کنار هم
_ قول میدی فردا که بیدار شدم،...کنارم باشی؟
_ آره سینور....قول میدم
سرش رو عقب کشید و به چهره دوست داشتنی الهه اش نگاه کرد.
با دلتنگی پیشانی مرد کوچکتر رو بوسید و با هم دیگر سمت اتاق رفتند.
جیمین کنار یونگی دراز کشید و کارآگاه فورا، بازو هاش رو دور بدنش حلقه کرد.
جوری محکم جیمین رو بغل کرده بود که انگار هر لحظه ممکن بود فرار کند.
_ بخواب
_ نه...میخوام نگاهت کنم
_ من پیشت میمونم یون....حالا بخواب
_ نه. دفعه پیشم همین رو گفتی....
_ این دفعه قول میدم.
پلک های خسته کارآگاه رو بوسید و گونه رو نوازش کرد:
_ حالا بخواب نور درخشان من
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...