یونگی نگاه تیزش رو روی تهیونگ و کوک متمرکز کرده بود. از طرفی دیگر، جیمین با لبخندِ مهربانی بهشون خیره بود.
_ خبراییه؟!
یونگی با لحن ترسناکی پرسید و تهیونگ ناخواسته عضلاتش رو منقبض کرد.
_ آره
_ نه
دو مرد همزمان جواب های مخالفی رو به کارآگاه تحویل دادند.
تهیونگ با چشم های گرد شده سمت جونگ کوکی که جواب "آره" داده بود، برگشت.
یونگی یک تای اَبروش رو بالا انداخت و با لبخند ترسناک تری پرسید:
_ آره؟!
دو مرد آب دهانش شون رو قورت دادند که جیمین با لبخند درخشانی گفت:
_ تبریک میگم. به هم میاید
تهیونگ با لبخند تشکر کرد و یونگی با اخم سمت افعی برگشت. جیمین هم متقابلا اخم کرد و به کارآگاه توپید:
_ اونا دوتا ادم بالغ هستن مین! تو حق نداری تهیونگ رو کنترل کنی!
_ من کنترلش نمیکنم!
_ چرا داری میکنی!
آن لحظه جیمین و یونگی شبیه زوج های سالخورده ای بودند که فرزند شون عاشق شده....
اگر جونگ کوک مداخله نمیکرد، بحث کارآگاه و افعی تا صبح ادامه داشت....
وقتی جو کمی آرام شد، یونگی در رابطه با اینکه آنها چطور زنده ماندن سوال کرد.
_ اون دوتا خوبن....بالتازار و اون غرغرو؟
جیمین خندید و سری تکان داد و جواب داد:
_ آر ام و جین؟ اره اونا هم خوبن
_ اصلا چطور زنده موندین؟
_ هوم شاید لحظه آخر از طریق یه تونل زیر زمینی فرار کردیم و اون طرف شهر در اومدیم؟
تهیونگ با شگفتی به جونگ کوک نگاه کرد و یونگی گفت:
_ ولی من انگشتر ها رو دیدم.
_ و بَرشون داشتی
_ اوه...درسته
کارآگاه بلند شد و سمت میزش رفت. حلقه هارو توی مشتش گرفت و سمت بقیه برگشت.
انگشتر هارو دست جیمین داد و افعی بلافاصله مال خودش رو بدست کرد. مال جونگ کوک هم بهش داد.
_ الان که اون پیر خرفت فکر کرده من مُردم، بهترین وقته تا از یکی کمک بگیرم.
یونگی با کنجکاوی پرسید:
_ و اون کیه...؟
_ نورث سی(north sea)
همین اسم کافی بود تا چشمان کارآگاه و دستیارش به گرد ترین حد ممکن برسد.
کمتر کسی پیدا میشد که کاپیتان نورث سی رو نشناسد. دزددریایی که به بیرحمی و خونریزی معروف بود.
هیچ کشتی در دریای شمالی امنیت نداشت، چون او تمام کشتی ها رو بدون استثنا غارت میکرد و مسافر هاش رو به عنوان برده به کشور های دیگر می فروخت.
او پولدار ترین دزددریایی دوران بود!
اینکه رئیس بزرگترین باند مافیا انگلستان با خطرناک ترین دزددریایی تاریخ، آشنایی داشته باشد دور از انتظار نبود ولی خیلی غافلگیر کننده بود..!
_ تو...نورث سی رو میشناسی..؟!
یونگی با تردید پرسید و جیمین با پوزخند جواب داد:
_ فامیل هم حساب میشیم
بار دیگه چشمان کارآگاه و دستیارش درشت شد.
_ همین امشب راه میافتیم
جیمین اعلام کرد و یونگی که هنوز حالت متعجبش رو از دست نداده بود پرسید:
_ به کجا؟
_ به "کوتی سارک"
_ تا اونجا سه روز راهه!
_ درسته مین. پس سفر مون حدود یک هفته طول میکشه
_ مون؟!
_ تو هم باهام میای
_ نه من باهات نمیام
_ میای
جیمین با لحن تهدیدگری به مکالمه پایان داد و حرف آخر رو زد:
_ برو آماده شو مین.
یونگی مثل بچه هایی که قرار است به زور در مهمانی خانوادگی شرکت کنند، با اخمی که-از نظر جیمین بامزه بود- بلند شد و سمت اتاقش رفت.
جیمین ریز به چهره مرد خندید و بی صدا پشتش، راه افتاد.
دزدکی از لای در نیمه بازِ اتاق، به داخل نگاه کرد.
با دیدن دیواری که با تکه های روزنامه و نوشته های قدیمی به همراه چند تا عکس از اشخاصی که جیمین آنها رو می شناخت پر شده بود، اَبرو هاش تو هم گره خورد....
یونگی در حالی که از عمد فِس فِس میکرد، پالتوی بلندش رو پوشید و کلاه مخصوصش رو سر کرد.
کارآگاه برگشت و با دیدن کله جیمین که از لای در داخل اتاقش بود، لحظه ای ترسید و بعد در حالی که چشم هاش رو می چرخاند غر زد:
_ کسی بهت یاد نداده فضولی کار بدیه؟!
_ آماده شدی؟
جیمین بی توجه به حرف مرد، سوال خودش رو پرسید و یونگی هم برای تلافی جوابش رو نداد و از اتاق انداختش بیرون و خودش هم خارج شد.
جیمین سفارش های لازم رو به کوک و تهیونگ کرد و بهشون گفت حسابی مراقب باشند.
حالا دو مرد سوار ماشین سیاه رنگی بودن و راهی "کوتی سارک"....
یونگی نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت. عقربه ساعت ۳ شب رو نشان میداد.
کارآگاه خمیازه طولانی و عمیقی کشید که باعث شد جیمین و راننده هم همراهش خمیازه بکشند.
_ چندین ساعت تو راهیم مین. میتونی بخوابی
یونگی با چشم های ریز شده نگاهش کرد و جیمین چشمی چرخاند و غر زد:
_ نترس وقتی خوابی نمیکشمت! البته نه تا وقتی بهت نیاز دارم و....
کارگاه اَبرویی بالا انداخت و گفت:
_ و؟
_ هیچی! بگیر بخواب.
جیمین صورتش رو سمت پنجره چرخاند و تو دلش جمله اش رو کامل کرد: "نه تا وقتی که دوستت دارم"
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...