Shy

830 155 20
                                    

صبح خانم شارلوت مثل همیشه به واحد بالا آمد تا برای چهار مرد جوان صبحانه آماده کند.
وقتی وارد خانه شد، اولین کاری که کرد سر زدن به جیمین بود.
مرد خیلی آرام بین ملحفه ها خواب بود. پیرزن لبخندی بهش زد و بی صدا در اتاق رو بست.
_ خانم شارلوت
یونگی، پیرزن رو صدا کرد و شارلوت زودتر گفت:
_ دیشب حالش زیاد خوش نبود انگار
یونگی گیج پلک زد و پرسید:
_ مگه دیشب وقتی برگشتن، شما اونها رو دیدین؟!
_ آره. اول پیش من اومدن
_ ...چرا؟
_ بخاطر این-
پیرزن به گردنبندی که دور گردنش بود اشاره کرد. یاقوت سرخی که دورش رو طلا قاب گرفته بود، با زنجیر ظریف و زیبایی دور گردن زن، بسته شده بود.
چشم های کارآگاه گرد شد و خانم شارلوت تکخندی به چهره متعجبش زد. خودش توضیح داد:
_ برای معذرت خواهی اینو بهم هدیه داد. بخاطر حرفی که صبح بهم زده بود.
یونگی بیشتر از این نمی توانست شوکه شود..!
_ حالش خوب بود؟
شارلوت بار دیگه پرسید و یونگی رو به خودش آورد.
_ ها-...اره. یعنی نه! خونریزی داشت
_ خدای من...
_ فکر کنم الان بهتر باشه
زن همون طور که سمت آشپزخونه میرفت گفت:
_ باید براش سوپ گوشت درست کنم؟
_ آره لطفا. سوپ گوشت شما رو خیلی دوست داره
خانم شارلوت لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد. یونگی سمت اتاق برگشت و از لای در به داخل نگاه کرد.
جسم ظریف مرد بین ملحفه های سفید و خاکستری رنگ، گم شده بود.
موهای تقریبا بلند شده اش، روی بالش پراکنده بود و از نظر کارآگاه، این فقط زیادی معصومانه و زیبا بود....
با دیدن نوری که از لای پرده، روی چهره لطیف مرد تابیده میشد، با قدم های نرم و بی صدا وارد اتاق شد و سمت پنجره رفت تا پرده را کامل بکشد و مانع وارد نور شود.
_ مین؟
یونگی سمت جیمینی که چشمانش رو میمالید برگشت.
_ بله؟ درد داری؟
کارآگاه کنار تخت ایستاد و جیمین سعی کرد خیزی بردارد و به تاج تخت تکیه دهد.
ولی کارآگاه، مانع این کار شد:
_ دراز بکش. یه مدت به حرفم گوش کن تا زخمت خوب بشه
جیمین با شنیدن لحن درمانده و خواهش‌گر کارآگاه، با نفس خندید و دوباره دراز کشید.
یونگی ملحفه روی مرد کشید و گفت:
_ خانم شارلوت داره برات سوپ می پزه
_ سوپ گوشت؟!
جیمین با هیجان پرسید و یونگی با لبخند سری تکان داد.

༺❈༻

امروز به طرز معجزه آسایی، همه چیز دلپذیر و مطلوب بود.
وضعیت گنگ نرمال و عالی بود. خبری از گرگ پیر نبود و این باعث خوشحالی بقیه میشد.
زخم جیمین هم رو به بهبودی بود. مرد جوان زیر نظر کارآگاه و خانم شارلوت بود و خیلی جدی تحت درمان قرار گرفته بود.
توی این چند روز اخیر، زندگی داشت طعم خوشش رو به جیمین نشان میداد.
غذا های مورد علاقه اش توسط صاحب خانه مهربان پخته میشد و کارآگاه جوان مدام بهش سر میزد و حالش رو می پرسید. به طرز عجیبی هم با جیمین خوش رفتاری میکرد...!
جیمین یک دوش کامل گرفته بود.
از آنجایی که زخمش جوش خورده بود، می توانست با خیال راحت حمام کند. پس زمان طولانی رو در وان نسبتا کوچک خانه کارآگاه ماند و از آب گرم لذت برد.
دلش برای موسیقی و عود های دارویی اش که حین حمام کردن گوش میداد، تنگ شده بود.
موهای بلندش رو که حالا میتوانست راحت پشت سرش ببندد، رو با شامپویی که جونگ کوک برایش آورده بود، شُست.
فضای حمام با رایحه اسطوخودوس که مخصوص شامپو بود، پر شده بود.
لبخندی روی صورتش نقش بست و بیشتر درون آب فرو رفت...

_ میگم....حالش بد نشده باشه یک وقت...
تهیونگ با نگرانی اعلام کرد و یونگی در حالی که با آرامش روزنامه اش رو می خواند، گفت:
_ چطور؟
_ اخه چند ساعته که توی حمومه....
_ شاید خوابش برده
_ شاید غش کرده! یا حالش بد شده و بیهوش شده!
_ اون حالش خوبه. زیادی نگرانی تهیونگ
دستیار آهی کشید و بار دیگه به در بسته حمام نگاه کرد.

حوله رو دور کمرش پیچید و از حمام خارج شد. نگاهی به داخل سالن انداخت و با دیدن یونگی پشت میزش، با صدای بلند گفت:
_ من لباس میخوام
یونگی سرش رو بلند کرد و با دیدن بدن تقریبا برهنه مرد، خشکش زد.
توی تصوراتش هم فکر نمیکرد که افعی همچین اندام چشمگیری داشته باشد. اما چیزی که بیشتر از همه توجهش رو جلب کرده بود، تتو روی سمت راست سینه مرد بود...!
ماری تیره رنگی که بدن خودش رو از میان دو گل رز شکفته، رد کرده بود.
زیبا و ظریف بود....
_ میخوای سرما بخورم؟!
یونگی با سوال افعی به خودش آمد و از پشت میز بلند شد.
_ تو که همیشه لباس هام رو بر میداری و می پوشی. چرا الان از من میخوای؟!
یونگی غرغر کرد و وارد اتاقش شد. جیمین دست به کمر گفت:
_ ادبم بهم میگه ازت اجازه بگیرم
_ سری های قبل نمی گرفتی!
_ فقط لباس رو بده مین.
کارآگاه همان طور که بین لباس هاش رو میگشت، گفت:
_ اصلا چرا باید لباس های منو بپوشی!؟ برات بزرگه! به جی‌کی بگو لباس های خودت رو برات بیاره!
خب،....جیمین همه رو می دانست با این حال بازم میخواست لباس های کارآگاه رو به تن کند. حتی جونگ کوک هم بهش گفت که چند دست لباس برایش از عمارت می آورد ولی جیمین این پیشنهاد رو رد کرد.
او عاشق عطر تلخ و خنک کارآگاه بود....
پس با پوشیدن لباس های چند سایز بزرگ کارآگاه، تمام مدت عطر مرد رو وارد ریه هاش میکرد....
_ چون برام گشاده میپوشمش. توش راحتم. میخوای به زخمم فشار وارد بشه؟!
_ باشه باشه.
یونگی تسلیم شد و پیراهنی دست جیمین داد. افعی با لبخند تشکری کرد و گفت:
_ شلوار؟
_ شلوار های من دیگه واقعا اندازه ات نیست!
_ هست
_ نیست. کمرش اندازه ات نیست....یهو دیدی افتاد پایین...
جیمین بی صدا به حرف کارآگاه خندید و گفت:
_ پس من الان چی بپوشم؟ لخت توی خونه ات بگردم؟ نکنه خوشت میاد؟!
یونگی با شوک سمت مرد خلافکار برگشت و با تعجب گفت:
_ چی-...نه...معلومه که نه! فکر کردی چجور مردی ام؟!
این دفعه جیمین با صدای بلند خندید و گفت:
_ تو مرد خوبی هستی. حالا یه شلوار بهم بده
یونگی با تاسف آهی کشید و کشو های لباسش رو بهم ریخت تا شاید شلواری نزدیک به سایز جیمین پیدا کند.
_ بیا
یکی از شلوار های پارچه ای که برایش کوچک بود رو سمت جیمین گرفت.
_ برای من کوچیکه....پس فکر کنم برای تو خوب باشه.
_ ممنون
شلوار رو از کارآگاه گرفت و کنار تخت خواب ایستاد. کمی صبر کرد تا یونگی از اتاق خارج شود، ولی کارآگاه   مثل مسخ شده ها، به اندام نمدار و خیس افعی خیره بود.
قطره های ریز آب از روی سینه مرد سُر میخورد و از روز عضلات شکمش می گذشت و در آخر روی حوله فرود می آمد.
موهای نمدارش رو به عقب فرستاده بود و طره ای از موهاش کلاغی رنگش روی پیشانی اش ریخته بود.
جیمین با دیدن نگاه خیره مرد، با پوزخند، دستش رو سمت حوله دور کمرش برد و گره اش رو باز کرد.
_ هی هی هی! در نیار! در نیار!
یونگی در حالی که پلک هاش رو محکم روی هم فشار میداد، با خجالت گفت.
گونه و گوش کارآگاه، به وضوح سرخ شده بود.
خیلی سریع از اتاق خارج شد و جیمین قهقهه هاش رو رها کرد و بیشتر باعث شرمساری کارآگاه شد....

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
یک عدد کارگاه خجالتی اینجا داریم3>

لینگ لینگ🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now