The Kingdom Ring?

872 175 12
                                    

کارآگاه مثل برگی که بین دستان باد به رقص درآمده بود، بین راهرو ها می‌گذشت و با دقت به همه چی نگاه میکرد. با دیدن راه پله باریکی که به بالا ختم میشد، مسیر جدید تجسس اش را انتخاب کرد.
هرچقدر پله های بیشتری طی میکرد، منبع نور ضعیفی که انتهای راه پله بود، واضح تر میشد.
با رسیدن به آخرین پله، در نیمه باز آهنی رو هل داد و بین چهارچوب در قرار گرفت.
باد سرد زمستانی به صورتش بوسه میزد و بین تار های حالت دار موهاش می لغزید. بدنش به طور غیر ارادی دم عمیقی از آن هوای آزاد و پاک گرفت، ولی با حس کردن بوی نیکوتین که به طرز نامطلوبی توی هوا جریان داشت، نگاهش رو به اطراف داد و با دیدن اندام ظریف و چشم نواز مردی که به حفاز آجری آن مکان، تکیه داده بود، اَبرو هاش بالا پرید.
از آنجایی که فرد مجهول پشت بهش ایستاده بود، تشخیص هویتش توی آن سیاهی شب، برای کارآگاه دشوار بود.
_ دیر کردی مین
شاید اندام اون فرد برای یونگی ناآشنا باشد، ولی صداش؟ هرگز!
کارآگاه با فهمیدن اینکه خیلی سریع لو رفته، با ترشرویی، سمت افعی رفت.
حالا که وارد مرکز آن مکان شده بود، توانسته بود پی ببرد که این راه پله باریک به کجا ختم می شود.....به سقف جواهر فروشی!
افعی در سکوت سیگارش رو دود میکرد و شهر چراغانی لندن رو تماشا میکرد. یونگی بدون هیچ حرفی کنارش ایستاد.
_ دیر کردی کارآگاه.....خیلی وقته که این بالا منتظرتم
بازم یونگی، حسی که تازگی ها بعد از دیدن افعی درش نفوذ میکرد، رو احساس کرده بود....
حسی که مدام توی سرش چرخ میزد و میگفت: "تو در برابر اون هیچی نیستی.....اون میتونه تو رو پیش بینی کنه!"
با حرص پلک هاش رو روی هم فشار داد.
افعی کام عمیقی از سیگار باریک و دست سازش گرفت و همون طور که دودش رو توی هوا رها میکرد گفت:
_ میدونستم که امشب اینجا میبینمت....حتی برای راحتی تو کل نگهبان های اتاق جی‌کی تا راه پله رو مرخص کردم
یونگی با حالت زاری به اطراف نگاه کرد. افعی تا آخرین ذره سیگار رو وارد ریه هاش کرد و بعد از چند ثانیه، همراه بازدمش به بیرون فوت کرد.
_ تو دقیقا قرار بود چه کاری رو انجام ندی؟
با شنیدن لحن جدی، مرد کوچک تر، عضلاتش منقبض شد. از طرفی افعی با نگرفتن جوابی از کارآگاه ادامه داد:
_ گفته بودم خیانت نکنی مین!
یونگی حس کودکی رو داشت که داره توسط مدیر مدرسه بخاطر چسب ریختن روی صندلی معلم، بازخواست میشود!
_ فکر کنم حتی نقشه قتل منم توی ذهن فوق باهوشت کشیدی
افعی با تمسخر گفت و ادامه داد:
_ فکر نکن از لحظه اول متوجه اون چاقوی جیبی توی جورابت نشدم!
یونگی با چشم هایی گرد شده به افعی نگاه کرد.
_ نمیدونم چطور تونستی اونو از بازرسی افرادم قایم کنی.....ولی من مثل اون ها نیستم!
جیمین تکیه اش رو از دیواره سقف گرفت و پاکت سیگارش رو از توی جیب پشتی شلوارش درآورد. یونگی به چهره درهم و اخم ظریف روی پیشانی سفیدش خیره شد.
مرد، نخ سیگاری رو بین لب هاش نگه داشت و با فندک طلایی رنگش سیگارش رو روشن کرد.
_ بهتره به اتاقت برگردی و استراحت کنی کارآگاه. برای فردا باید سرحال باشی
با به یاد آوردن چیزی، به یونگی که داشت سمت در میرفت گفت:
_ صبر کن مین!
یونگی ایستاد و بالا تنه اش سمت مرد برگشت:
_ زیادی بهش خیره بودی
انگشتری را سمت کارآگاه پرتاب کرد و یونگی سریع توی هوا قاپیدش.
_ این چیه؟
_ واقعا مشخص نیست؟ تا حالا تو عمرت انگشتر ندیده بودی؟!
افعی با تعجبی ساختگی گفت و باعث شد یونگی چشم غره ای بهش بزند.
_ چرا دادیش به من؟!
_ دوستش نداری؟ روی میز که بود زیاد نگاهش میکردی
_ نمیخوامش
_ اووووو..... کارآگاه مین! رد کردن هدیه مردم کار خیلی زشتیه!
سیگار نیمه سوخته اش رو روی زمین انداخت و با کف کفشش خاموشش کرد. یونگی همچنان طوری به انگشتر خیره بود که انگار مواد مخدر کف دستش انداختند!
_ گفتم نمیخوامش
_ قلبم شکست.....خیلی بداخلاقی مین!
یونگی با دیدن چهره به ظاهر غمگین افعی، کلافه آهی کشید و نالید:
_ اگه قبولش کنم دست از سرم برمیداری؟
_ اره
با لبخند درخشانی تایید کرد و یونگی بلافاصله اون انگشتر رو که نگین سیاهی وسط آن بود را داخل انگشتش کرد.
_ نه نه! اشتباه انداختی، باید بندازی توی انگشت وسط دست چپت
یونگی چشمی چرخوند و حلقه رو توی همون انگشتی که افعی مشخص کرده بود، انداخت.
_ حالا میتونم برم؟
_ اره.
یونگی از پله ها پایین رفت و جیمین با خنده گفت:
_ شب خوش کارآگاهِ خیانت کار! خواب منو ببینی
_ ممنون....ولی علاقه ای به دیدن کابوس ندارم
جیمین با نفس خندید و به دور شدن یونگی خیره شد...
دست هاش رو درون جیب شلوار راسته و پارچه ایش برد و با اخم راهی اتاق جی‌کی شد.
_ اوه ببین کی اینجاست!
_ آآآآرررر امممممم
پاهاش از حرکت ایستاد و آرام سرش رو از پشت دیوار درآورد و به منبع صدا نگاه کرد.
دو نگهبان آن راهرو مشغول خوش و بش با مردی بودن که انگار از نوادگان پروفسور بالتازار بود!
_ رئیس تو اتاقشه؟
مردی که "آر ام" خطاب شده بود پرسید و یکی از نگهبان ها جواب داد:
_ نه. رفته سیگار بکشه
_ تا وقتی بیاد، تو اتاق منتظرش میمونم
_ باشه
نگهبان در رو باز کرد و آر ام با چمدون مشکی که دستش بود، وارد اتاق افعی شد.
یونگی اخمی کرد و سمت اتاق جی‌کی رفت. در رو بی صدا باز کرد و نگاهی به دستیار و مرد خلافکار انداخت که در مرحله ششم خواب هفت پادشاه بودند. روی مبل لم داد و با به یاد آوردن انگشتری که افعی بهش داده بود، دستش رو مقابل صورتش گرفت و با دقت به انگشتر نگاه کرد.
انگشتری از جنس نقره که با سنگی مربعی و صیقلی، زیور داده شده بود. از دو طرف سنگ، ابتدا و انتهای ماری بیرون زده بود، طوری که انگار اون مار نقره ای در حال خرد کردن آن سنگ سیاه قیمتی بین عضلات خود بود.
حس خوبی نسبت به انگشتر نداشت، ولی ششم ش میگفت یه مدت باید این جواهر رو توی انگشتش تحمل کند.

༺❈༻
Blue writer💙🦋
یونگی وارد حلقه پادشاهی افعی شد؟!
*لبخند دیوثانه*

قبل از رفتن این ستاره رو انگشت کنین
🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora