در سالن با شدت باز شد و هیکل افعی از چهارچوب فلزی گذشت.
چهره اش مثل چند ساعت پیش سرشار از خشم بود.
خشمی که زیرش اندوه عظیمی پنهان شده بود....
خودش رو روی صندلی مخصوص انداخت و به جسم سر و تَه شده استیون که از سقف آویزان بود، نگاه کرد.
میخواست انتقام جدایی از معشوقش رو از این پیرِ خرفت بگیرد.
بخاطر این پیرمرد مردش رهاش کرده بود.
بار دیگه با نقش بستن چهره غمگین و شکسته یونگی در پرده ذهنش، اخمی کرد و لیوان روی میز رو از ویسکی پر کرد.
نگاه آتشین و خمارش، قفل گرگ پیر بود و همان طور یک نفس محتویات تلخ لیوان رو نوشید.
تپش های قلبش بخاطر عصبانیت، مدام بالا و بالا تر میرفت.
اگر همین الان دست به شروع کارش میزد، بلافاصله با کلت طلایی رنگش، به قلب پوسیده آن گرگ شلیک میکرد و برای همیشه به زندگی لجن بارش پایان میداد.
ولی نه!
او قرار بود دردناک ترین شکنجه هارو زیر دست خودش تحمل کند.
پس اول باید خودش رو آرام میکرد.
دست به دامان سیگار های دست سازش شد و یک نخ از آنها رو بین لب هاش نگه داشت. فورا یکی از افراد جلو آمد و شعله فندک رو برایش نگه داشت.
افعی پک عمیقی به سیگارش زد و بدون اینکه آن لوله سفید رو از دهانش خارج کند، دودش رو بیرون داد.
بلند شد و سمت گرامافون گوشه سالن رفت. تنها یک دیسک در دستگاه قرار داشت و آن هم آهنگ مورد علاقه افعی بود.
قطعه ای که حس جنونش رو بیدار میکرد و باعث میشد آن لبخند های ترسناک روی صورتش نقش ببندد.
آهنگی که قربانی هاش قبل از مرگ میشنیدن.
آهنگی که توسط پیانو داخل قصرش، توسط پدرش نواخته شده بود.
پارک بزرگ این حقیقت رو کشف کرده بود.
رویِ خونخوار و قاتل تک پسرش، با این آهنگ تحریک میشد و آن مرد میدانست کجا و چه زمانی باید از این اسلحه مخفی اش استفاده کند.
صدای نوت های پیانو داخل سالن پیچید و باعث شد افراد حاضر در آنجا، با ترس عضلات شون رو منقبض کنند.
چشم هاش رو بست و سرش رو با آهنگ آهسته تکان داد.
انگشت هاش رو مثل چوبی که در دستان یک رهبر ارکستر بود، برای نوازندگان خیالی اش تکان میداد و در همان حال، قدم های پنچه ای برداشت و اندامش رو با حرکات ریز و نرمی تکان داد.
سمت میزش رفت و بار دیگه لیوان رو پر کرد. همراه آهنگ "هوم" زمزمه میکرد و لبخندش هر لحظه پهن تر میشد.
با همان قدم های رقصان، سمت استیون رفت و صدای پاشینه کفشش، آهنگین توی سالن پیچید.
_ بهش چی گفتی؟
با لبخند پرسید و پیرمرد، با پوزخند چشم هاش رو باز کرد:
_ حقیقت؟ یه سوء تفاهم کوچیک بود که حلش کردم.
لبخند جیمین بیشتر کش اومد و گفت:
_ هوم....
آهسته سری تکان داد و رو به افرادش گفت:
_ آماده اش کنید
سه مرد به نمایندگی از بقیه، بعد از تعظیم از اتاق خارج شدند تا دستور رئیس شون رو انجام بدند.
_ می بینی؟ خودت رو می بینی؟ مثل یه لاشه از سقف آویزون شدی تا قصابت، اعضای بدنت رو برای سگ هاش جدا کنه.
در حالی که به چشم های پیر آن مرد زل زده بود، با پوزخند، قلپی از ویسکی داخل لیوان رو نوشید.
_ پسرت رو تکه تکه کردم. چشم های آبی رنگش رو برای خودم برداشتم. دست هاش رو از شونه، آرنج و مچ قطع کردم.
با دیدن چهره برافروخته گرگ پیر، با قدرت و لذت بیشتری ادامه داد:
_ این بلا رو سر پاهاش هم آوردم. و حدس بزن چی؟
کمی مکث کرد تا پیرمرد جوابش رو بدهد. ولی با سکوت مرد، خودش ادامه داد:
_ حدس نمیزنی؟ باشه. خودم میگم. تموم این کار هارو وقتی زنده بود انجام دادم. اونقدر فریاد زده بود که خون سرفه میکرد. اونقدر درد کشید تا زیر دستم تلف شد. حالا اینبار حدس بزن چرا؟
بازم مرد سکوت اختیار کرده بود و باعث شد بار دیگر افعی جواب خودش رو بدهد:
_ من معمولا تا زمانی که کسی دست تو لونه ام نکنه، نیش نمیزنم. ولی تو پسر دور دونه ات رو وارد بازی کردی و شخص های غلطی رو برای آموزش به توله ات انتخاب کردی.
چشم هاش درشت شد و لبخند دندان نمایی رو زینت صورتش کرد:
_ تو دو تا از اعضای خانواده ام رو کُشتی!
او جین رو زیر خاک از دست داد و نامجون رو روی خاک.
مخترع هیچ فرقی با یک مرده متحرک نداشت.
لبخند نمیزد
گریه نمیکرد
غذا نمیخورد
به سختی میخوابید
از نظر ظاهری و جسمی، و از نظر روحی به خودش اهمیت نمیداد....
کل روزش رو کنار قبر عشق زیبا رویش، میگذراند.....
حتی شب ها، توی سرمای ماهِ آخرِ زمستان، کنار قبر جین میخوابید....
او نامجون رو هم از دست داده بود....
حالا که فکر میکرد، تنها کُشتن اون توله گرگ تازه به دوران رسیده، برای گرفتن انتقام آن زوج دوست داشتنی کافی نبود!
_ میدونی....بهت لطف کردم که در ازای دو تن از خانواده ام، فقط پسر آشغالت رو کشتم!
دور اندام آویزان شده آن گرگ چرخید و پرقدرت ادامه داد:
_ می بینی؟ حالا قدرت و جایگاهی که سال ها براش مثل یه سگ جون کندی، توی دست های منه.
لب هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه.
اما بعد از چند ثانیه، پقی زد زیر خنده و به عقب خم شد.
افراد دزدکی به هم نگاه کردند و استیون اخمی کرد.
صدای قهقهه اش مثل پیچک توی موسیقی که پخش میشد، پیچید و به طرز عجیبی جذابیت آهنگ رو بیشتر کرد.
با انگشت اشاره اش، اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با ته مانده خنده اش گفت:
_ این پیروزی منه! من برنده شدم!
بار دیگه با صدای بلند خندید و استیون در جواب، نیشخندی زد.
_ تو برنده شدی؟
تکخندی زد و ادامه داد:
_ تو بازنده ترین برنده بازی بودی.
خنده های جیمین، کمرنگ شد و منتظر به پیرمرد نگاه کرد:
_ تو همه چیزت رو باختی. شکوه و جلالت، قصر و دارایی های باارزشت، نیمی از افراد و گنگ ات، اعضای خانواده ات و حتی قلب ات رو. می بینی؟ تو باختی. بد ام باختی.
لبخند افعی از صورتش پر کشید و اخمی جایگزینش شد.
چهره بی حسش رو از استیون خندان گرفت و رو به افرادش دستور داد:
_ ببریدش༺❈༻
احساس سبکی نمیکرد....
خیال میکرد بعد از کشتن گرگ پیر، به بدترین شیوه ممکن، قلبش آرام و افکارش سر و سامان میگیرد.
اما هیچ یک از این اتفاق ها نیافتاد.
او، استیون به روش اعدام قرون وسطایی، شکنجه کرد و کُشت.
آن پیرمرد رسما به سیخ کشیده شد و سه روز طول کشید تا از بالای آن سیخ، به زمین برسد و تمام این مدت هم زنده بود....
تمام این مدت هم جیمین، وعده های غذایی اش رو جلوی آن معرکه میخورد و تا شاید خشم و غمی که درون پیکر اش بود، محو شود.
چشم هاش سرخش رو به مایع طلایی درون لیوانش، دوخت.
حتی طعم تلخ این ویسکی هم به پای تلخی زندگی اش نمیرسید.
چهار روز بود که کارآگاه اش رو ندیده بود.
بدون آغوش های گرمش
بدون نوازش های با ظرافتش
بدون بوسه های پر حرارتش
بدون زمزمه های عاشقانه اش
به شدت به یونگی نیاز داشت تا الان کنارش باشد. دلش میخواست سرش رو توی گردن مرد مخفی و رایحه مخصوصش رو تنفس کند.
ولی تنها چیزی که این روز ها نصیب اش شده بود، بوی نیکوتین سیگارش و سرمای اتاقش بود.
دلش برای خانه کوچک و گرم کارآگاه تنگ شده بود.
برای اتاق مشترک شون.
برای بالکن نقلی و پر از گیاه شون.
از جونگ کوک سراغ کارآگاه رو گرفته بود و او گفته بود: "منو توی خونه اش راه نمیده. هر وقت میرم اونجا تهیونگ خودش میاد پایین و توی کوچهِ پشتِ ساختمان همدیگه رو میبینیم. پس، من خبری از مین ندارم..."
یعنی مردش هنوز ناراحت و عصبی بود؟
قرار نبود دیگر همدیگه رو ملاقات کنند؟
یعنی هیچ وقت نمی توانست چشم هاش گربه ای و صورت سفید و براق مردش رو ببیند؟!
بار دیگر بغضش گرفت و چشم هاش خیس شد.
_ من....بازنده ترین برنده ام.....
زیر لب زمزمه کرد و کمی نوشیدنی اش رو مزه کرد.
_ من برای اینکه به این جایگاه برسم، همه چیزم رو از دست دادم. خانواده ام، دوست هام، دارایی های باارزشم، اعضای خانواده ام.....و حتی معشوقم.....
کامی از سیگارش گرفت و ادامه داد:
_ وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، از خودم میپرسم که "ارزشش رو داشت؟"
تشنه قدرت بودن، اینجوری بهش عذاب داده بود و تو مرکز آن رنج و بدبختیها، آن لذتِ شیرینی که سرچشمه گرفته شده از قدرت بود رو بهش داد بود.
پشیمان بود؟ به شدت
دلش میخواست تا زمان رو به عقب برگرداند؟ صدر در صد
شاید آنقدر عقب که می توانست خانواده اش رو عوض کند.
پدرش....
چرا باید پسر بزرگترین مافیای انگلستان میشد؟
چرا پسر یک معلم نه؟ یا حتی گلفروش؟
حتی به متولد شدن توی یک خانواده متوسط رو به ضعیف هم راضی بود.
_ کاش میتونستم هویت خودم رو عوض کنم. اون وقت میشدم اون چیزی که میخواستی. یه پسر ساده....
پشت دستش رو روی گونه خیسش کشید.
حتی نمی توانست خودش به دیدن مرد مو عسلی برود.....
مطمئن بود حتی روش نمیشد در چشمان تیز کارآگاه نگاه کند....
خودش رو جای مرد گذاشت. با دیدن نتیجه قاتل پدرش، چه حسی بهش دست میداد؟
بازمانده قاتل پدرش، ماه ها کنارش باشد و حتی عاشقش شود.
او نمیتوانست بعد از فهمیدن حقیقت کنار آن فرد بماند. پس چه انتظاری از یونگی داشت...؟
پس، اجازه داد کارآگاه برود. برای همیشه رهایش کرد.
دلش نمیخواست یونگی با دیدن او، عذاب بکشد....
_ خداحافظ عشقِ درخشانِ من.....༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
خب گوگل رو برای پیدا کردن یه شکنجه دردناک و طولانی، برای گرگ پیر سوراخ کردم🚬روز های خوش منتظر زوج ما هستن پس منتظر باشید؛)
لینگ لونگ🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...