برای بار دوم، کیسه هایی که از خون شون کثیف شده بود، با شدت از روی سر شون کشیده شد.
با ساییده شدن پارچه زمخت کیسه روی صورت کبود و زخمیش، هیسی از درد کشید و توجه نامجون رو جلب کرد.
مرد با دیدن صورت زخمی جین، خون اش به جوش آمد. اگر آن لحظه دست هاش بسته نبود، تمام افرادی که تو شعاع چند متری اش قرار داشت رو قتل عام میکرد...!
جین با ضعف سرش رو سمت نامجون برگرداند و با دیدن چشم کبود و لب زخمی مردش، بغض به گلوش چنگ زد.
نامجون که برق اشک رو توی چشم های آهویی جین دیده بود، لعنتی به خودش فرستاد که نتوانسته بود ازش محافظت کند.
_ خب خب خب
دو مرد سمت صدا برگشتند و مرد بوری رو دیدن. چهره اش شباهت چشم گیری با گرگ پیر داشت.
_ پسر اون پیری؟!
نامجون با تمسخر پرسید و کیریستف با اخم جواب داد:
_ وقتی درباره پدرم حرف میزنی، مراقب زبونت باش!
_ نیستم. حالا چه غلطی میخوای بکنی کوچولو؟!
نامجون با خونسردی گفت و باعث عصبی شدن مرد شد.
_ برای آخرین بار سوال میکنم. پس بهتره مثل آدم جواب بدین! با گرگ پیر همکاری می کنین یا نه؟! اگه جواب تون منفی باشه، همین الان می کشمتون!
جین بهش اشاره کرد تا جلو بیاد:
_ میتونی بهش بگی این جواب ماست
بلافاصله بعد از این حرفش، خونی که توی دهانش بود رو توی صورت کیریستف توف کرد...
مرد با انزجار خودش رو عقب کشید و با پشت دستش ترکیب بزاق و خون رو از روی صورتش پاک کرد.
جین با بی حالی خندید و نامجون پوزخندی زد.
_ ببریدشون
مرد دستور داد و دوباره کیسه ها روی سرشون کشیده شد و با خشم توسط نگهبانان قوی هیکل به بیرون برده شدند....༺❈༻
جیمین با حالتی که هنوز خستگی و خواب درش وجود داشت، با کمک یونگی لباس پوشید و همراه کارآگاه سمت ماشینی که جیهوپ براشون آماده کرده بود، رفت. همین که سوار ماشین شدند، جیمین به یونگی تکیه داد تا به ادامه خواب اش برسد.
_ الان....
یونگی گفت و با مکث ادامه داد:
_ تکلیف ما چیه؟
کارآگاه با تردید پرسید و جیمین مثل گربه خودش رو از پشت به سینه مرد مالید تا جای مناسبی برای لم دادن پیدا کند.
_ منظورت چیه؟ همین جوری که هستیم خوبه
جیمین با لبخندی که بخاطر پیدا کردن مکان مناسب و راحتی بود، گفت و چشم هاش رو بست.
یونگی دست هاش رو دور کمر باریک مرد حلقه کرد و گفت:
_ من حتی اسمت هم نمی دونم....!
جیمین با مکث نسبتا کوتاهی گفت:
_ جیمین
یونگی با تعجب سرش رو جلو کشید تا بتواند چهره مرد رو ببیند.
_ ها؟!
_ اسمم...جیمین. حالا دیگه همه چی اوکی؟
یونگی با ناباوری به جیمینی که بهش تکیه داده بود و با آرامش خوابیده بود، چشم دوخت. دیگر چیزی نگفت و اجازه داد جیمین توی آغوشش استراحت کند.
دست کوچک مرد رو کف دست بزرگ خودش گذاشت و با لذت به تفاوت سایز دست هاشون خیره شد.
حالا که جیمین همه چیز رو آسان گرفته بود، خودش چرا باید اینقدر محتاط عمل می کرد.
لبخندی زد و بدن مرد رو بیشتر سمت خودش کشید و جیمین بدون مقاومت توی بغلش محو شد.
زیر لب اسم جیمین رو با خودش زمزمه کرد و مرد توی خواب و بیداری، هومی گفت. یونگی کوتاه خندید و با علاقه ای که نمی دانست یکدفعه از کجا نشات گرفته بود، پشت گوش جیمین رو بوسید.
سعی کرد تا حد امکان به آینده -به نظرش- فجیحی که قرار بود براشون رخ بدهد، فکر نکند. فقط به این فکر کرد که این جنگ مسخره تمام میشد و او میتواند جیمین رو کنار خودش نگه دارد.
شاید اصلا جیمین قبول کرد و کنارش توی واحد کوچک اش زندگی کرد. یا حتی کم کم از خلاف فاصله گرفت و وارد دنیای خودش شد.
یونگی تا ساعت ها، همان طور که با موهای بلند مردِ توی بغلش بازی میکرد، خیال پردازی کرد و به آینده شیرینی که می توانست با جیمین بسازد فکر کرد.
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...